eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 متن تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب جنگ پابرهنه ◇◇◇◇ « بسم الله الرحمن الرحیم، این انعکاسی از رنج‌های مردم پابرهنه است که بخصوص در مقایسه با فداکاری همین مردم ، بسی جانکاه و تلخ و ناپذیرفتنی می‌نماید. و وقتی روح لطیف و حساسی منظره این هر دو را به چشم دیده بلکه با آن زیسته باشد، با زبانی به همان تلخی آن را روایت می‌کند و البته توسن خیال اهل هنر همیشه و در همه‌ی میدان‌ها از واقعیت پیشی می‌گیرد. در روایت‌های دیگر از همین جبهه و همان خط و در مقابله با همان دشمن ، چیزی از همه برجسته‌تر است و شیرین‌تر ، و آن ، تواضع و چندان ندیدن کار خود در مقابل کار دیگرانی که باری آنان نیز در جبهه‌هایی دیگر اما باز در برابر همان دشمن و بعشق همان خدا، تلاشی کرده و عرقی ریخته‌اند، اگرچه خطر در همه میدان‌ها یکسان نیست. و همه کسانی را که فیض آن جبهه را نبرده‌اند، اهل دنیا و دلبسته به تعلقّات آن ندانستن، و زحمت و مرارتی را که خود برای خدا برده‌اند بر سر دیگران خرد نکردن. و این صفت پاکان و پارسایان است. این خصوصیت در این نوشته که از جهات بسیار: زبان، تصویر، پردازش، و بخصوص استفاده خوب از آیات قرآن، خیلی خوب است، به چشم نمی‌خورد.. و افسوس دیگر آنکه فرق است میان اینکه کسی از بسته شدن دروازه‌ی جهاد و شهادت غمگین شود و حسرت بخورد امّا با این حال از عمل به وظیف‌های که مصلحت اسلام و مسلمین بر دوش همه نهاده خرسند باشد، و اینکه کسی اصل را بر تشخیص خود اگر نگوییم میل خود نهاده و قبول ختم جنگ را خیانت و کار شیطان و توطئه‌ی دشمن بداند.. و حتی به اشاره‌ای امام و خاصان او را هم مستثنی نکند.. در این کتاب شق اوّل دیده نمی‌شود. شب جمعه ۹/ ۱۲ /۷۰» ◇◇◇◇ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 قابله خورش •┈••✾💧✾••┈• سید ابراهیم موسوی فرمانده گروهانمان روزی ما را جمع كردند كه او برایمان صحبت كند. معمولاً این قبیل جلسات با عملیات آینده بی ارتباط نبود. در انتهای سخنرانی، گفتند «قبل از جاكن شدن ببینید چیزی كم و كسری نداشته باشید، جلوتر نمی توانیم تهیه كنیم». منظور ایشان وسایل شخصی و رزمی و سلاح و مهمات و سایر تجهیزات بود. یكی، دو، سه نفر راجع به وسایلشان سؤال هایی كردند و نشستند. از آن میان، پیرمردی برخاست، سید ابراهیم بود، كمك تداركات چی گروهان. گفت: 👆«آقا ما قابلمۀ خورش نداریم!». ..و به دنبال آن خنده گردان و تعجب پیرمرد تدارکاتچی 😂 •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نه حال تعریف داشتیم نه حال غذا و حتی خواب. به قول معروف از دماغمان درآمد. هم از قطّاب یزد محروم شدیم و هم از شانی ملایر. چه خواب و خیال ها کردیم که چه قدر زبل و زرنگ ایم. چه جوری سر بچه ها کلاه گذاشتیم و در رفتیم و فکر نکردیم که ما برای چه به جبهه آمده ایم. آمده بودیم ادای تکلیف کنیم وگرنه به قول آن دژبان آنجا حلوا نذر نمی کردند. ما آمده بودیم وظیفه شرعی انجام بدهیم و حالا خلاف شرع عمل کرده بودیم. هوای نفس برمان داشته بود. شیطان حتی در جهاد هم بیکار نیست، بدترین کار تو را بهترین جلوه می دهد، رنگ و لعابش می دهد! برای همین، در راه آن قدر شاد و شنگول بودیم. نماز خواندیم، اما خواب و خوراک و تعریف را بر خودمان حرام کردیم! صُمُّ بُکم نشستیم و حتی حوصله همدیگر را نداشتیم. علی آقا که رفته و برگشته بود، پیغام داد آن هفت نفر بیایند. ما را به مقری در خود خرمشهر راهنمایی کردند. رفتیم، او در آنجا بود. لحظاتی به سکوت و خجالت گذشت. من هشت سال از او بزرگ تر بودم، اما می دانستم او بزرگ تر است! علی آقا یخ مجلس را شکست و سر احوال پرسی را باز کرد و با لبخند پرسید: خوش آمدید! ولی چرا آمدید؟ از کی اجازه گرفتید؟ هر کدام از این سئوالها پتکی بود که بر سرمان می آمد. از خجالت آب شده بودیم. هفت تا سر پایین افتاده، هفت تا زبان لال شده، هفت نفر آدم پشیمان، سرها پایین، چشم ها پایین، اگر غرورمان اجازه می داد گریه هم می کردیم! مجلس به سکوت گذشت و او دوباره ادامه داد: وقتی کسی کاری انجام می دهد، لابد برای کارش دلیلی دارد، اما شما وقتی سکوت کرده اید، یعنی دلیلی ندارید. شهامت هم ندارید، لااقل حرفی بزنید. سکوت بر سکوت اضافه شد. باید چیزی می گفتم. مطمئن بودم اگر من حرف نزنم هیچ کس حرف نخواهد زد. دلم را زدم به دریا و با شرمندگی و خیلی آهسته و شمرده شمرده از او پرسیدم: اجازه هست؟ به رسم پهلوانی اش رخصت داد و من توضیح دادم: راستش ما دور هم نشسته بودیم و جلسه گرفتیم که بیشتر نیروها که رفته اند، تعدادی از نیروهای واحد را هم شما با خودت برده ای. رادیو هم دم به دم اطلاعیه می دهد که عملیات شده. از عملیات که جا مانده ایم هیچ، اطلاعیه می دهد، هر کس می خواهد بیاید، آموزش دیده ندیده! ما هم با خودمان گفتیم، دلمان خوش است نیروی با سابقه و ورزیده هستیم و مانده ایم عاطل و باطل در رفیّع. به قصد ادای تکلیف پا شدیم و با هزار مکافات آمدیم اینجا. فکر می کردیم کار خوبی است و انجام وظیفه می کنیم. پرسید: بقیه چی؟ - بقیه خبر ندارند، آنها را قال گذاشتیم. - نه تو را خدا این شد دلیل؟! یعنی اگر به ما ماموریت بدهند از شما استفاده نمی کنیم؟ اگر به ما ماموریت می دادند، خودم شبانه شما را می آوردم اینجا. وانگهی شما آنجا بیکار بودید ما هم اینجا! - ما در آنجا از همه جا بی خبر بودیم، ولی اینجا...؟ حرفم را قطع کرد و با یک لحن آرام و مهربان گفت: اگر بنا باشد ماموریت بدهند تا ساعت دوازده امشب خبر می دهند. شما هم نمی خواهد برگردید. -می رویم بقیه نیروها را از رفیّع می آوریم، ولی اگر ماموریتی در کار نبود باید به رفیّع برگردید، البته اگر می خواهید به هر لشکری بروید، آزادید، ولی من هیچ چیز را گردن نمی گیرم... علی آقا بلند شد و رفت. ما ماندیم و دعا دعا که خدا کند به تیپ ماموریت بدهند و ما کِنِف نشویم! در این حال یکی از رفقا گفت: به نظر من در این شرایط به نیروی اطلاعاتی نیاز ندارند. عملیات که شروع شده و دارند می زنند و می روند. اگر به ما ماموریت بدهند باید برویم داخل گردان ها. از این حدس و گمان ها می گفتیم و می شنیدیم و به خودمان وعده عملیات می دادیم. دل تو دلمان نبود و دعا و التماس به خدا که راهی برای ما بگشاید. ساعت چند دقیقه از دوازده شب گذشته بود که علی آقا آمد و گفت: به تیپ هم ماموریت داده اند...‌ صدای صلوات شادی در اتاق بلند شد. در یک چشم به هم زدن پریدیم صورتش را بوسیدیم و یک دیگر را بغل گرفتیم. سر از پا نمی شناختیم. ساعتی بعد دستور حرکت صادر شد. ما را در ساختمانی در ورودی خرمشهر در نزدیکی اتوبان خرمشهر به آبادان اسکان دادند. از شوق و شادی تا صبح خوابمان نبرد که نبرد. نماز را خواندیم و چرت زنان منتظر ماندیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• محل اتحادیه کامیون داران کنار جاده اصلی بود. نمی توانستیم دور از نگاه آنها رد شویم. راننده کامیون سوم، توصیه کرد برای جلوگیری از تهدید راننده ها به پليس راه بروم تا آنها در محل اتحادیه حاضر شوند و مانع تهدید راننده ها شوند. با این که، از جاده نظامی که یکی دو کیلومتر جلوتر و قبل از محل اتحادیه بود برویم. جاده چهل، پنجاه کیلومتره بعد از محل اتحادیه کامیون داران، به جاده اصلی وصل می شد. ضمن این که بقیه مشغول بار زدن کامیون ها بودند. مدتی با دوستان خود مشورت کردم، راه اول که منتفی بود چون باید از جلوی محل اتحادیه کامیون داران رد می‌شدیم و به پلیس راه می رفتیم. بنابراین راه دوم را انتخاب کردیم. هم حکم مرخصی از جبهه آبادان را داشتم که در آن از زحمات ما قدرانی شده بود، هم دو دکتر و یک مهندس بودیم و در مدت فعالیت مان در آبادان با نیروهای نظامی آشنا شده بودیم. جاده نظامی هم با نیروهای ارتش با سپاه مراقبت می‌شد. بالاخره شخصی در آن وجود داشت که ما را بشناسد یا وضعیت ما را درک کند و به ما اجازه عبور بدهد. کاروان ما حرکت کرد و به ابتدای جاده مذکور رسید. تابلوی عبور ممنوع و جاده نظامی در مدخل آن نصب شده بود. من در کابین کامیونی که جلوتر از بقیه بود نشستم و دو کامیون دیگر هم به دنبال ما حرکت کردند. وارد جاده نظامی شدیم. حدود چند کیلومتر که جلوتر رفتیم از دور چشممان به کانتینری افتاد که در صد متری کنار جاده قرار داشت. یک سرباز با تفنگ خود به وسط جاده آمد و ضمن دادن فرمان ایست و در حالت نشسته، تفنگ خود را به طرف کامیون نشانه گرفت. ما توقف کردیم. از کامیون پیاده شدم و نزدیک سرباز رفتم. پرسیدم فرمانده‌اش کجاسته گفت داخل قرارگاه است. پرسید: «مگه تابلوی جلوی جاده رو ندیدید.» . گفتم به فرمانده‌اش بگوید بیاید، می خواهم با او صحبت کنم. چند دقیقه بعد یک سروان جوان خوش قیافه و بسیار مؤدب که گویا از پنجره کانتینر ما را دیده بود، بیرون آمد و نزدیک شد پرسید: توی این جاده چه می کنید؟ مگه نمیدونید جاده نظامیه اتومبیل های شخصی حق عبور از اون رو ندارن؟» . کارت شناسایی و حکم جبهه خود را به او نشان دادم. جریان اعتصاب راننده ها و آنچه رخ داده بود را برای او شرح دادم. گفتم بارهای ما أسباب، اثاثیه منزل است که در آبادان زیر گلوله بود و از بین می رفته اینها نتیجه ده سال زحمت من است. در حقیقت کل زندگی من و دوستانم در کامیون های پشت سر هستند با دروغ مصلحتی به او گفتم باید این بارها را در اهواز تحویل کسانی بدهم که منتظر هستند تا آن را به تهران ببرند. در آبادان بیش از یک جراح در بیمارستان وجود ندارد، قرار است مرخصی خود را موقتا به تعویق انداخته و شب دوباره به آبادان برگردم. در ضمن از این نظر که یک پزشک جراح هستم، در حکم یک رزمنده قرار دارم و با آنها هم قطار هستم. انتظار دارم که ایشان لطف کرده ما را درک کند. با ما همکاری کرده و به ما اجازه عبور بدهد. او هم نگاهی به داخل کامیون ها انداخت. با دوستان من که به احترام او از کامیون پیاده شده بودند، دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. بعد رو به من گفت: «آقای دکتر برخلاف مقرراته، ولی چون وضعیت شما رو درک می کنم، فقط همین یه بار اجازه عبور می‌دم، به شرط این که جایی نگید و همین یه بار باشه.» ما هم به او قول دادیم که مطلب بین خودمان خواهد ماند. پرسیدم آیا سر راه ما پاسگاه دیگری هم قرار دارد. گفت: «یه پاسگاه دیگه آخر جاده است. من با بی سیم به مسئولش اطلاع میدم. مانع عبور شما نشن. پس از تشکر و خداحافظی از آن جاده به سلامت گذشتیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 بازخوانی لحظات نفس‌گیر از خاطرات ۶۷/۴/۴ در سالگرد شهادت سردار سپاه هشتم شهید علی هاشمی از پیوست بالای پیام، دسترسی بگیرید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم (آخر)
🍂 عملیات رمضان ورود به خاک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻در آستانه عملیات رمضان، بر آنیم تا مطالب کوتاه و جذابی جهت آگاهی بیشتر عزیزان از این عملیات، ارائه دهیم. ان‌شاءالله همراه باشید و نظرات خود را بفرمائید. •°•°•°• 🔅 صدام پس از اشغال خرمشهر و به بهانه حمله سراسری اسرائیل به جنوب لبنان، قصد داشت جنگ را خاتمه داده و امتیاز خرمشهر را برای خود نگهدارد. هر چند در عملیات های فتح المبین و بیت المقدس بخش عظیمی از خاک ایران اسلامی از دست آنها خارج گردید ولی این پیروزی‌ها تضمینی می خواست تا بار دیگر فکر تجاوز مجدد نکنند. لذا فرماندهان ایرانی با اطلاع از این خطر بر آن شدند تا با فتح منطقه‌ای از خاک عراق و گرفتن امتیاز اراضی، پایان عادلانه‌ای به جنگ بدهند. به این ترتیب عملیات «رمضان» در چهار محور و پنج مرحله از سوی فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران طراحی گردید، تا با عبور از خط مرز بین المللی، یک زمین مثلث شکل به وسعت ۱۶۰۰ کیلومتر مربع تصرف شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات کوتاه و جذاب سردار شهید حاج علی هاشمی را در کانال شهدای حماسه جنوب بخوانید. 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در نزدیکی مقر یک چرخ طحافی میوه فروشی بلاصاحب مانده بود. سعید صداقتی با آن هیکل درشت چرخ را هل می داد و صدا می زد: نوبر آوردم، نوبر، بیا خیار چنبر! آن یکی که سوار چرخ شده بود، در ادامه و با نوای میوه فروش های سبزه میدان همدان داد می زد: مرغ سیاه بادمجان، بیا ببر عزیز جان! پول نداری یا خبر نداری؟ بیا بیا ببر حراجه، حراج کردم نمانه می خوام برم مریانه! (مریانج، از شهرهای نزدیک همدان.) اینها که می خواندند، کاتیوشا می آمد! اصلاً این بچه ها جنگ را به مسخره گرفته بودند. انگار نه انگار که ما زیر آتش سنگین هستیم، ولی سر از خودشان نبود و مرغ سیاه و نوبر نوبر می خواندند و هِرهِر می خندیدیم. آتش که قطع می شد دوباره بازار میوه فروشی داغ می شد. عصر بود و هنوز منتظر بودیم، انتظاری شادی بخش. رفتیم کنار منبع فلزی آب در پیاده رو خیابان مقر تا وضو بگیریم که ناگهان گلوله کاتیوشا نشست وسط خیابان و ترکش هایش ویژ ویژکنان از کنار سر و صورت مان گذشت. بدنه تانکر سوراخ سوراخ شد و آب پاشی بزرگ درست شد. ترکش ها به در و دیوار تانکر فرو رفتند، اما قطره ای خون از دماغ کسی نیامد. نصف شب با آماده باش حرکتمان دادند. گمان می کردیم مستقیم وارد خط عملیاتی می شویم، اما ما را به مقر تیپ انصار و سایر یگانهای منتظر عملیات بردند، جایی پر از نخل در کنار جاده آبادان - سربندر، به نام روستای ابوشانک. بالاخره خدا مراد دل ما را داد و بعد از آن همه در به دری و انتظار به اتفاق دوستان و به هدایت علی آقا روانه فاو شدیم. ابتدا به روستای خسروآباد، پایین تر از شهرک کوچک اروندکنار رسیدیم. علی آقا چند نفر را فرستاد تا در شهر بندری فاو ساختمانی محکم برای استقرار نیروهای واحد دست و پا کنند و خودش هم رفت دنبال ماموریت هایش. ماموران جست و جوی خانه بعد از ظهر برگشتند و خبر آوردند که جایی را پیدا کرده اند. سوار قایق ها شدیم و از آبراهه ای وارد اروند شدیم. اروند، رود نبود! دریایی خروشان با عرضی در حدود هشت صد تا هزار و دویست متر با سرعتی وحشتناک و به شدت گل آلود و عرضی برآمده از مدّ! یک لحظه وحشت سراسر وجودم را گرفت. هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه و اروند می چرخیدند و بمب می ریختند. بسم الله گفتم، ترسم را قورت دادم و شهادتین را زیر لب زمزمه کردم. آن قدر در اضطراب درونی خودم بودم که وضع و حال دیگران را یادم نیست. قایق به سرعت به آب زد و سکاندار با شجاعت تمام در چند دقیقه ما را از عرض اروند به سلامت عبور داد و در کنار اسکله پیاده کرد. از قایق پیاده شدیم. در بدو ورود ما را به ساختمانی قدیمی نزدیک ساحل که دور تا دورش اتاق و شبیه کاروانسراهای قدیمی بود، راهنمایی کردند. ساختمانی محکم که مقر عراقی ها بود و حالا در دست بچه های لشکر دلاور ۲۵ کربلا. اتاق ها کیپ تا کیپ پر از نیرو بود. فقط یک اتاق خالی مانده بود. اتاقی دراز به طول پنج و عرض دو متر که گویا اسلحه خانه عراقی ها بود و رزمندگان تخلیه اش کرده بودند. تکیه به دیوار دادیم و نفسی چاق کردیم. با کنسرو و کمپوت و خوردنی و یک کیسه آب یک لیتری از ما پذیرایی شد. در وقت توزیع آب به همه تاکید کردند که این آبها فقط برای آشامیدن است و حرام است برای وضو یا دست شویی استفاده کنید! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂