eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 وداع عملیاتی •┈••✾💧✾••┈• شب عملیات بود و فصل جدایی و بریدن از یك عمر پیوستگی و گره خوردن دوستان با هم. موقع حلالیت طلبیدن، خون نامه امضا كردن، عهدنامه نوشتن و قول شفاعت گرفتن بچه ها از هم به اعتبار شهید شدن. مطایبات این شب ها هم تماشایی بود. خصوصاً شوخی فرماندهان گردان و گروهان با بچه های خودشان. یكی از آن ها آمده بود وداع كند، به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اید حقتان بوده و اگر خوبی دیده اید حتماً اشتباهی رخ داده. بچه های اطلاعات عملیات و تخریب هم كه در واقع هر روز عملیات و هر شب، شب شهادتشان بود به صورت دیگری این عبارت را به هم می گفتند البته به ندرت آن ها از هم خداحافظی می كردند چون آن قدر می رفتند و می آمدند كه دیگر این وضع هم برای خودشان و هم برای دیگران عادی شده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۰ ••• علی بیگ‌زاده، ۱۷ ساله بود که به «چهل شاهد» پیوست؛ بعد از آنکه پیکر برادر شهیدش را از منطقه آوردند. علی، اولین تصویرها را از لحظات بعد آغاز عملیات بیت‌المقدس ثبت کرد. ۳۹ سال بعد از آن خرداد پرافتخار، هنوز حسرت دارد که چرا قدم آن اولین رزمنده‌ای که مسجد خرمشهر را از سربازان عراقی پس گرفت، در حافظه هیچ دوربینی ثبت نشد ... علی بیگ‌زاده، در عملیات محرم و والفجر مقدماتی مجروح شد و ۱۸ درصد جانبازی دارد. «سال ۶۵، وقتی جنگ شهرها شروع شد، ما رو فرستادن به مناطق مسکونی بمب و موشک خورده. من رفتم سالن انتظار فرودگاه اهواز؛ جایی که مردم عادی و مجروحای جنگی منتظر اعزام با هواپیمای c۱۳۰ بودن. جنگنده عراقی، اون سالن رو بمبارون کرده بود. سخت‌ترین عکسا رو از اون سالن گرفتم؛ بعد از بمبارون. مجروحا زیر آوار ساختمون مونده بودن، تیرآهن رفته بود توی بدن یکی از این مجروحا و اون مجروح رو حتی نمی‌تونستن تکون بدن. در حالی که سِرُم توی دستش بود، از درد فریاد می‌زد. یادمه که اونجا، توی اون سالن، نگاه کردن از پشت دوربین چقدر برام سخت بود، با خودم می‌گفتم اینجا دیگه نباید جنگ باشه، اینجا جای جنگیدن نیست. چرا اینجا؟ چرا این مردم؟ چرا اینجوری؟» ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شکست عراق در عبور از بهمنشیر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻در کتاب اهویزه، آخرین گام های اشغالگره در وقایع ۸/۹/ ۱۳۵۹ عملیات عراق در بهمن شیر به منظور تصرف آبادان آمده است: عبور از رودخانه بهمن شیر با وجود فاصله زیاد از عقبه اصلی دشمن و مشکلات نظامی خاصی که داشت، تنها راه دست یابی به جزیره آبادان و تصرف شهر بود. عراق برای تحقق این امر می بایست بر قسمت شرقی رود کارون دست یافته و با پیشروی به سمت جنوب و زدن پل روی بهمن شیر، تصرف جزیره آبادان را امکان پذیر سازد. عراق در جست و جوی راه مناسب برای دسترسی به شرق کارون، نیروهای خود را به سمت شمال کشید و از دو محور مارد ۱۲۱ کیلومتری شمال آبادان و سلمانيه (۲۰ کیلومتری شمال آبادان) اقدامات مهندسی برای عبور از کارون را آغاز کرد. عراق یک بار از نیمه دوم مهر ماه در منطقه مارد برای احداث پل روی کارون به اقدامات مهندسی پرداخت که با هوشیاری و اقدام به موقع افراد بومی در مطلع ساختن نیروهای خودی و به همت نیروهای سپاه و هوانیروز از ادامه فعالیت مهندسی دشمن ممانعت شد و هشت تن از نیروهای عراقی که برای ساحل سازی به قسمت شرقی کارون رخنه کرده بودند نیز به اسارت در آمدند. دشمن بار دیگر در ۱۹ مهرماه حدود ده کیلومتر بالاتر از محل پیشین در حدفاصل مارد و سلمانیه، شب هنگام، به احداث پل پرداخت و در حین غافل گیری نیروهای خودی، از کارون عبور کرد و در حدود ساعت ۸:۳۰ صبح به جاده اهواز - آبادان رسید و نزدیک به ۹۰۰ غیر نظامی را که در این جاده رفت و آمد می کردند و اطلاعی از عبور عراقی ها از کارون . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روز سوم اسارت بود. هنگام غروب ما گروه زخمی ها را از بقیه جدا و سوار اتوبوس شرکت واحدی کردند که صندلی هایش را درآورده بودند. بلافاصله پرده و پنجره ها کشیده شد. راننده نظامی اتوبوس در جای دیگری که نمی دانم کجا بود، اسرای زخمی دیگری را نیز سوار کرد. اتوبوس بیمارستانی در دو طرفش سه طبقه تختِ برانکارد داشت. روی تمام برانکاردها و کف اتوبوس به عرض، پهلو به پهلو زخمی خوابیده بود. حالا کی باور می کند به غیر از آن یک تکه نان صمون که به ما دادند، سه روز است که گرسنه و تشنه ایم. مرا خواباندند روی یکی از برانکاردها. قاسم بهرامی(از نیروهای واحد اطلاعات عملیات بود. او فکر می کرد ما سرخود به منطقه آمده ایم در حالی که گردان غواصی ما با واحد و علی آقا هماهنگ کرده بود.) موجی شده با آن پای تیر خورده علیلش جمعیت را زیر پا کرد. با هر قدمش صدای چند نفر در می آمد و لگد شده ها داد می زدند که کسی جلوی او را بگیرد، اما موج انفجار او را زودتر گرفته بود! قاسم از شدت درد فریاد می کرد و طاقتش طاق شده بود. اتوبوس وارد شهر شده بود و هر از گاهی جلوی جاهایی که ظاهراً بیمارستان یا درمانگاه می ایستاد، اما آنجا ها از زخمی های خودشان پر بودند و جایی برای ما نبود. سرانجام بخت ما باز شد. یک نظامی وارد اتوبوس شد. نگاهی کرد و پرسید همه زخمی ها ایرانی هستند؟ وقتی که مطمئن شد همه ایرانی هستیم به نشانه خیر مقدم به اتفاق ماموران اتوبوس، زخمی ها را زیر مشت و لگد گرفتند! تا درمان جدی آغاز شود! آنها هر کس را دم پا و دستشان بود می زدند. هنوز به وسط اتوبوس نرسیده بودند که به ذهنم آمد از بچه ها بخواهم آیت الکرسی و چهار قل را بخوانند تا از شر این سگ ها خلاص شویم. همه بچه هایی که بلد بودند شروع به زمزمه آیت الکرسی کردند. در همین لحظه یکی از عراقی ها پایش را بالا آورد تا یکی از بچه ها را بزند، اما پایش به خطا رفت و محکم خورد به میله یکی از برانکاردها و ناله اش درآمد! زخمی و غیر زخمی حالی شان نبود، می زدند و فحش می دادند، فحش می دادند و می زدند. برخلاف تصور ما، آنجا هم جایی برای ما نداشت تا اینکه اتوبوس دوباره در جایی دیگر ایستاد. بیمارستانی در بصره با عکس بزرگی از صدام بر سر در آن. ما زمان را نمی فهمیدیم و نمی دانستیم، ولی زبانِ هم را می دانستیم! ناله ها و ذکرها و یا حسین ها لحظه ای قطع نمی شد و به ما قوت قلب می داد. بعد از چند ساعت حضور، بوی خاک و خون در فضای اتوبوس پیچیده بود. دو مامور نظامی سلاح به دست دم در ایستاده و مراقب بودند که کسی دست از پا خطا نکند! اما کی حال داشت یا اصلاً می توانست دست از پا خطا کند. در این سفر، همه چیز تاریک بود، داخل اتوبوس، چهره ماموران عراقی، حتی اگر روزنه ای از پرده باز می شد، به روی تاریکی باز می شد. من هم که همه چیز را در اتوبوس نصفه در نصفه می دیدم. ماشین ایستاده و معلوم بود که قرار است ما را ببرند پایین. در ماشین که باز شد، هوای خنک و پاکی وزید داخل و تازه متوجه بوی تعفن موجود شدیم. ابتدا زخمی های وسط اتوبوس را با توپ و تشر و دعوا بردند پایین. گروه بعدی ما بودیم که روی طبقات برانکاردی بیمارستان سیارمان انتظار می کشیدیم. دو نفر مرا گرفتند و بردند داخل بیمارستان. بعد از گذشت مدتی با قیچی لباس های غواصی و نظامی مان را پاره کردند تا به مداوا بپردازند •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات کربلای ۵ عملیات نظامی تهاجمی از سوی نیروهای مسلح ایران، علیه نیروهای ارتش عراق، در جریان جنگ ایران و عراق است. این عملیات ششمین عملیات نیروهای نظامی ایران برای فتح بصره محسوب می‌شود. نیروهای ایرانی عملیات را در محور شلمچه به منطقه‌ای موسوم به کانال ماهی، به صورت گسترده در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۶۵ با فرماندهی سپاه پاسداران آغاز کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣0⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 زیر آوار جنگ آبان ماه سال ۱۳۶۲ مجددا به مدت یک ماه به اهواز اعزام شدم. با اتوبوس از جلوی بهداری، واقع در خیابان فخر رازی، روبه روی دانشگاه تهران حرکت کردیم. اکیپ پزشکی شامل پزشک، پرستار و تکنسین بود. برای این که در ترافیک تهران گیر نیافتیم و راحت عبور کنیم، اتوبوس قسمتی از خیابان که یک طرفه بود را خلاف جهت حرکت کرد. سر چهار راه مامور راهنمائی با لبخندی پیروزمندانه از این که ما را گیر انداخته است، جلوی اتوبوس را گرفت و آن را متوقف کرد. اتوبوس دومی هم رسید و پشت سرما ایستاد. راننده سرش را از پنجره بیرون برد و با لهجه خاص داش مشتی گفت: «داداش داریم میریم جبهه.» د فکر کرد این مأمور کوتاه می آید و اجازه میدهد برویم. مامور راهنمایی که اهل شهرستان بود، با لهجه گفت: «مسخره می کنی! همراه این خانم ها به جبهه می روی!» فکر می کرد فقط بایستی نیروی نظامی مرد به جبهه برود. بیشتر عصبانی شد و به راننده گیر داد. پاسدارهایی که مأمور بردن اتوبوسها تا اهواز بودند، پیاده شدند و با حکم مأموریت که همراهشان بود، مأمور راهنمایی رانندگی را توجیه کردند که این دو اتوبوس، پزشک، پرستار و تکنیسین هستند و برای ماموریت پزشکی به خوزستان می روند. بالاخره به حرمت این که این افراد ایثارگر می باشند و به جبهه می روند مأمور راهنمایی رانندگی کوتاه آمد و اجازه داد حرکت کنیم. پس از طی مسیر از تهران، قم، اراک، خرم آباد و اندیمشک به اهواز رسیدیم. در اهواز به اداره بهداری در امانیه اهواز رفتیم. همیشه به اهواز که میرفتم یک ساعتی با دکتر وزیریان، رئیس بهداری استان خوزستان که از دوستان دوران تحصیلم بود، خوش و بشی می کردم و یک چای در خدمت ایشان می خوردم. ایشان مسئول تقسیم گروه های پزشکی بود، با نظر او هر کدام بنا بر تخصص مان به محلی که بیشتر به وجودمان نیاز بود، تقسیم شده و میرفتیم. ایشان با شناختی که از من داشت و می دانست که علاوه بر جراحی عمومی، دوره رزیدنتی را در بخش ارتوپدی دانشگاه شهید بهشتی (دانشگاه ملی ایران) طی کرده ام، ضمنا دوره های سوانح سوختگی و اورژانس را گذرانده ام، وقتی به ستاد تقسیم گروه های پزشکی رسیدیم، اولین حکم را به من و دکتر بدیعی متخصص بیهوشی و دکتر بهرامی داد. تأکید کرد که فوری با آمبولانس حرکت کنید. موشک به مدرسه ای در بهبهان خورده بود و صد و سی نفر محصل و معلم، شهید و مجروح شده بودند. پزشکان عمومی اعزام شده بودند ولی شهر کمبود جراح ارتوپد و متخصص زنان داشت. سریع حرکت کردیم و شب به بهبهان رسیدیم. محل سکونت گروههای اعزامی در بهبهان، بیمارستان شهید دکتر مصطفی زاده بود. دکتر نیکخواه ریاست بهداری بهبهان منتظر گروه اعزامی از اهواز بود. زمانی رسیدیم که کار مجروحین انفجار موشک، انجام شده بود. وضعیت عادی بود. دکتر نیک خواه ما را به ساختمان های ویلایی که در باغ بیمارستان بود هدایت کرد. پس از خوش آمدگویی و تشکر از ما، خداحافظی کرد و رفت. فردا صبح پس از بیدار شدن و انجام فرایض دینی و صرف صبحانه به داخل بیمارستان رفتم. کادر پزشکی بیمارستان بهبهان، شامل دکتر اسکندری جراح و دکتر پرند اورولوژیست بود. با آنها آشنا شدیم. ما را به پرسنل بیمارستان و اتاق عمل معرفی کردند. مجروحین انفجار موشک را ویزیت کردیم. از پرسنل در مورد شهدای این موشک باران پرسیدم. جسد و تکه های بدن شهدا را در سرد خانه ای که شکل کانتینر بود، گذاشته بودند. خانواده ها به این کانتینرهای سردخانه دار در کنار بیمارستان، مراجعه کرده و پیکر شهدای خود را پیدا می کردند. بیشترشان قطعه قطعه شده بودند و باید از روی بعضی علائم شناخته می شدند. بعد از شناسایی جسد، آن را برای دفن به گلزار شهدای بهبهان می بردند. داخل یکی از این کانتینرها رفتم. با اینکه یک پزشک جراح بودم، از دیدن پاره های اجساد، حال بدی پیدا کردم. یک قطعه گردن دیدم که از ضخامت آن حدس زدم، گردن معلم بچه ها باشد. واقعا ناراحت شدم و بی اختیار به باعث و بانی این کشتار، صدام لعنت می‌فرستادم. تا عصر آن روز حالم گرفته بود و به نحو بدی گذشت. دکتر اسکندری تنها جراح شهر و از کادر بهداری بهبهان بود. نزد من آمد و گفت خانواده اش در شیراز هستند و او اینجا تنهاست. می خواست چند روزی به مرخصی برود و به خانواده اش سر بزند. از من خواست مراقب اوضاع و احوال بیمارستان باشم تا او برود و برگردد. قول همکاری دادم و او با خیال راحت به شیراز رفت. در بخش جراحی و ارتوپدی کار می کردم. صبح روز بعد چند عمل جراحی و ارتوپدی بود که انجام دادم. ظهر، سه ساعتی استراحت کردم. ساعت پنج بعدازظهر همراه همکاران در جلو بیمارستان قدم می زدیم که صدای مهیبی شنیدیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۱ ••• محمد حداد، ۱۶ ساله بود که به «چهل شاهد» ملحق شد. برادر بزرگ‌تر محمد، رزمنده داوطلب بود؛ برادری که امروز، پزشک است. رفیق صمیمی محمد، عبدالامیر تقیانی بود؛ فیلمبرداری که مفقودالاثر شد. محمد، اولین فیلمی که گرفت را خوب به یاد دارد؛ فیلمی از لحظه شهادت یک نوجوان یزدی؛ نوجوانی همسن خودش. «پادگان کرخه؛ ۱۵ کیلومتری اندیمشک، نوجوونی رو دیدم که شاید یک یا دو سال از من کوچیک‌تر بود؛ یه پسر بچه یزدی خیلی لاغر، خیلی نحیف ... رفتیم سراغش. با لشکر الغدیر از یزد اومده بود. پرسیدم، برای چی اومدی جبهه؟ با همون لهجه یزدی، گفت اومدم با صدام بجنگم. پرسیدم، می‌خوای بجنگی که چی بشه؟ گفت، می‌خوام شهید بشم. پرسیدم برای چی؟ گفت، می‌خوام برم بهشت. گفتم، تو الان باید بری ماشین‌بازی و خاک‌بازی کنی. گفت، من اومدم اینجا، می‌جنگم، خوبم می‌جنگم، می‌بینی چطور می‌جنگم .... ما بعد از فیلمبرداری، برگشتیم اهواز. چند روز بعد؛ برگشتیم منطقه؛ محل استقرار لشکر؛ وسط نیزارا، وقتی توپخونه عراق، روی سر قایقای موتوری و بچه‌ها آتیش می‌ریخت. تازه رسیده بودیم که همون بچه یزدی رو دیدیم. همون وقت، یه ترکش بزرگ خورد به کمر این بچه. دویدیم بالا سرش. دوربینم رو روشن کردم. می‌خندید، تا لحظه آخر.» ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 زمین‌گیر شدن عراق در مارد ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻عراق تا دو روز پس از ورود به سمت شرقی کارون بر اثر مقاومت دلیرانه نیروهای خودی نتوانست منطقه مارد را تصرف کند، ولی سرانجام با فشار و کشتار بسیار، به دشواری مارد را به اشغال در آورد. وقتی نیروهای خودی از مارد عقب نشستند، عراق برای تصرف آبادان مصمم تر شد، لذا در نقطه ای از ساحل شرقی کارون که در تصرف داشت، پل دیگری احداث کرد و با تقویت نیروهای خود در این محور، حملات متعددی را در حاشیه شرقی رود کارون به سوی آبادان آغاز کرد، نیروهای معدود خودی به مقاومت پرداختند، اما فشار دشمن بسیار شدید بود و نیروهای خودی ناچار به سمت ایستگاه ۷ عقب نشستند. به این ترتیب عراق تا آستانه آبادان پیش رفت. این مرحله تا ۲۳ مهر طول کشید. با استقرار نسبی دشمن در معابر وصولی آبادان، نیروهای خودی با درک موقعیت نظامی منطقه و خطر سقوط آبادان، که گاهی به طور نامنظم به دشمن حمله می کردند و شاهد موفقیت هایی نیز بودند. از جمله، عملیاتی که نیروهای خودی متشکل از تکاوران ارتش و برادران سپاه روز بیست و نهم مهر در محور ایستگاه ۷ انجام دادند و با فداکاری موفق شدند نیروهای زرهی و پیاده دشمن را حدود پنج كيلو متر عقب برانند و مواضع آنها را تصرف کنند . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۵۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ 🔻 اسارت با درجه ملازم اول •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نوبت من که شد، کسی با لباس سفید جلو آمد. قیچی را از قسمت ساق پا انداخت و شلوار غواصی را تا کمر قیچی کرد. قسمت بالا تنه را هم پاره کرد تا بتواند به راحتی آن را از تنم بکند‌( زمانی که لباس غواصی ام را پاره می کردند، یاد دوران آموزشی در سد گتوند افتادم. چه قدر به بچه ها سفارش می کردم مواظب لباس ها باشید: ما در تحریم هستیم اینها را از دلالان خارجی به قیمت های گزاف می خرند...). او که لباس غواصی را پاره کرد و رفت و مضّمّدی(پرستار) بالای سرم آمد. او مرد پرستاری حدود ۴۵ ساله، ریز اندام و لاغر و استخوانی بود. از من پرسید: انت ملازم؟ - بله. - اَتفهَم العربیه؟ - لا! - انگلیزی؟ - لا - ترکی؟ - قلیل! و جالب اینکه من عربی بلد نبودم، اما تک و توک داشتم عربی جواب می دادم. او هم دست و پا شکسته چیزهایی بلد بود و من هم کمی کُردی از دوران سربازی در کردستان بلد بودم. شمال همدان هم که همه ترک زبان اند، بنابراین کردی و ترکی را، آن هم ناقص، با هم قاطی می کردم و جواب می دادم. خندید و گفت: من ترکی می پرسم، تو کردی جواب می دهی، کردی می پرسم، ترکی جواب می دهی! این اولین لبخند من در اسارت بود. فکر کردم می توانم به او اعتماد کنم. به او گفتم که من هم امدادگری بلدم. پرسید: مثلاً چی بلد؟ - پانسمان ِ زخم، تزریقات.... او از اینکه با من حرف می زد خوشحال بود. من هم احساس خوبی داشتم. او به من امیدواری داد و گفت: خوب می شوی ان شاءالله. من هم از او تشکر کردم. پرستار در حال درآوردن بقیه لباسهایم بود که چشمم افتاد به پرویز شریفی که داشت به من لبخند می زد. او شانزده سال بیشتر نداشت و بدنش پر از ترکش بود. سرم را به علامت اینکه نمی شناسمش برگرداندم و او هم متوجه شد. عکس بزرگ صدام در چند جای راهرو در چشم ها فرو می رفت! در سالن بیمارستان کیپ تا کیپ زخمی خوابانده بودند. هنوز لبخند پرویز در چشمهایم بود که با پاره کردن لباسها، بوی بسیار بد ادرارِ مانده و جذب شده در لباسهای زیر و زخم ها حال خودم را هم خراب کرد چه برسد به این پرستار بیچاره. او ماسکی به صورتش زد تا بتواند کارش را شروع کند. مانده بودم با یک زیرپوش و شورت که به شدت بدبو و خیس بودند. من دمر روی پتو افتاده بودم. پرستار ملحفه ای روی من انداخت و با پنبه و الکل زخم های پیرامون زخم را ضد عفونی کرد. من به هیچ وجه نمی توانستم خودم برگردم و به پشت بخوابم. پای راست من از زیر لگن شکسته بود و با کوچکترین تکانی آه و ناله ام در می آمد. اگر می خواستم برگردم دو نفر باید زیر کتف و پاهایم را می گرفتند. با این وجود آه از نهادم برمی آمد و اگر منع ام نمی کردند، گریه می کردم. جای گلوله ها و ترکش ها که ضد عفونی شد، بلندم کردند و روی برانکارد چرخ داری گذاشتند و برای پانسمان از راهرو به اتاق پانسمان بردند. پرستارها در حین حرکت با هم صحبت می کردند و من از حرف هایشان چندان چیزی نمی فهمیدم. فقط از الکل مالی ها و درد و سوزش های ناشی از آن چیزهایی دستگیرم شد. تیر از لگن عبور و به ران اصابت کرده و آنجا گیر کرده بود. استخوان ران و کتف راست هم بر اثر تیر تیربار شکسته و سراسر پای راستم نیز از پایین تا بالا پر از ترکش های ریز و درشت بود. برانکارد چرخ دار را که هُل می دادند، این عبارت روی دیوار کنار در، در ذهنم ماند: قاعه الملازم الایرانی، سالن افسران ایرانی. نگران شدم. لابد در این سالن به غیر از من افسران دیگری هم بودند. اگر آنها از درجه و یگان من بپرسند، حتماً لو خواهم رفت، اما چه کاری از دستم بر می آمد. در این فکرها بودم که دیدم داخل اتاق هستم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣0⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 زیر آوار جنگ صدای مهیبی شنیدیم. به نظر می رسید انفجار حدودا دویست، سیصد متری ما باشد. بلافاصله بعد از صدا ستونی از دود و خاک به صورت قارچ به آسمان بلند شد. چند خیابان، موشکی داخل مناطق مسکونی اصابت کرده بود. سریع به نگهبان بیمارستان و پرسنل گفتم که در بیمارستان را ببندند و فقط مجروحین را با یک همراه به داخل بیمارستان هدایت کنند. تجربه این را داشتم که الآن مردم به بیمارستان هجوم می آورند. البته از روی دلسوزی و کمک می آمدند. ولی این شلوغی باعث دست و پا گیری پرسنل می شد و از سرعت کار و رسیدگی به مجروحین کم می کرد. شهدا را مستقیم به سرد خانه و مجروحین را به داخل بیمارستان می آوردند. تعدادی از مردم زیر آوار رفته و زخمی شده بودند. بعضیها شکستگی اندام داشتند. مجروحین را در راهرو پذیرش می کردند و بعد از انجام کارهای اولیه، به نوبت و برحسب شدت جراحت به اتاق عمل می فرستادند. اگر مشکل شکمی داشتند عمل می شدند و اگر مشکل شکستگی داشتند، کارهای لازم و گچ گیری انجام میشد... در این بین آشپز بیمارستان را دیدم که خیلی آشفته بود و بی تابی می کرد. علت را پرس و جو کردم. هنگامی که در بیمارستان مشغول تهیه شام بیماران بود، موشک به خانه اش اصابت کرده و چهار نفر از اعضای خانوادهاش شهید شده بودند. دکتر پرند متخصص اورولوژی سریعا خودش را به بیمارستان رساند. عمل جراحی همه مجروحین را انجام دادیم. آنها هم که به گچ گیری عضو احتیاج داشتند کارشان انجام شد. ساعت دوازده شب تقریبا کارمان تمام شده بود که یک گروه پزشکی، شامل جراح و متخصص بیهوشی و تکنسین اتاق عمل به سرپرستی دکتر سینا از اهواز رسیدند. شب را آن جا ماندند. در طول شب هر کاری بود انجام دادند و صبح روز بعد به اهواز برگشتند. گروه دیگری از شیراز به کمک ما آمدند. ولی خوشبختانه کلیه مجروحین جمع و جور شده بودند، این گروه بیست و چهار ساعت ماندند و روز بعد به شیراز رفتند. احساس مسئولیت و آمدن گروههای پزشکی از اهواز و شیراز برای کمک به ما، باعث دلگرمی بود. این که برای انجام وظیفه شب و روز نمی شناختند، فداکارانه و بی مرز، ادای وظیفه می کردند، باعث غرور بود. یک شب ساعت یک نصف شب، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. خانمی از زایشگاه زنگ زده بود. تقاضای کمک داشت. گفتم: «خانم شما پانسیون پزشکان را گرفتید.» |گفت: «بله، من پرسنل بخش مامائی هستم. رئیس بهداری دستور داده هر وقت مشکلی داشتیم به دکتر اخلاقی تلفن کنیم و کمک بگیریم.» گفتم: «خانم مگر شما متخصص زنان و زایمان ندارید.» گفت: «داشتیم. دو نفر پزشک هندی بودند که پس از زدن موشک، بهبهان را ترک کردند.» گفتم: «حالا مشکل بیمار چیست؟» گفت: «باید سزارین بشود.» قرار شد بیمار را آماده عمل کنند تا من خودم را برسانم. دکتر بدیعی را پیدا کردم، متخصص بیهوشی بود و از دانشگاه شهید بهشتی اعزام شده بود. گفتم من می روم و او خودش را به زایشگاه برساند. وقتی به زایشگاه رفتم دیدم تکنسین بیهوشی دارند. عمل سزارین را انجام دادم. لباس عوض می کردم که دکتر بدیعی رسید. گفت: «چی شد؟» گفتم: «هیچی، تکنسین بیهوشی داشتند، بیمار را بیهوش کرد و عمل او را انجام دادم.» دکتر متخصص جراحی زنان نداشتند و بیماران را به اهواز می فرستادند. مثلا این زن را با خونریزی و درد به اهواز می فرستادند. معلوم نبود بین راه چه اتفاقی برایش بیفتد. حتی شکستگی ها را هم به اهواز انتقال می دادند. گفتند قبلا دکتر ربانی متخصص ارتوپدی آن جا خدمت می کرده است. او را از آلمان می شناختم. فکر کردم اگر دکتر ربانی اینجا بوده، پس باید وسیله هم داشته باشد. به انبار بیمارستان رفتم و دیدم همه چیز هست. پیج و پلاک و غیره... گفتم از لوازم لیست برداری کنند و دیگر بیماران را به اهواز نفرستند که جراحت آنها در راه بیشتر بشود. از آن شب به بعد، هم جراحی عمومی انجام می‌دادم هم جراحی ارتوپدی، در زایشگاه هم عمل سزارین و کورتاژ داشتم. یک ماه که در بهبهان بودم به علت نبودن متخصص و جراح زنان و زایمان، بیمارستان زنان و زایشگاه را نیز اداره می کردم. همان شب شنیدم که دکترهای هندی هنگام رفتن از بهبهان، در جاده خرم آباد - تهران تصادف کرده و یکی از آنها قطع نخاع شده است. یک ماهی که در بهبهان بودم، متخصص و جراح زنان و زایمان نیامد. کار ساده ای نبود. بیست و چهار ساعت به تنهایی کار جراحی، تصادفات، شکستگی ها و اداره زایشگاه زنان را انجام می‌دادم. مطمئن هستم تمام همکاران پزشک هرجا که بودند، همین وضعیت را داشتند. کار زیاد و فشار کار را تحمل می کردیم و تنها رضایت ما این بود که در مقابل نیروهای مخلص خدا (سپاه، بسیج و ارتش)، ما هم به مردم کشورمان خدمتی کرده باشیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۲ ••• بزرگ‌ترین ترس محمد، بمباران شیمیایی بود، بمباران شیمیایی و آمپول‌های آتروپین. محمد حداد در ۲۳ عملیات، فیلم و عکس گرفت. هر وقت سراغ عکس‌های «حلبچه» می‌رود؛ عکس‌های لحظات بعد از بمباران؛ لحظاتی از توقف زمان و زندگی؛ تا دو هفته، لب به غذا نمی‌زند. ۴۶ درصد از ریه‌های محمد بر اثر مواجهه با عامل شیمیایی «خردل»، از بین رفته است. «عملیات کربلای ۴، قبل از غروب، غواصا نشستن توی قایقا، پشت نیزارا، به انتظار بالا اومدن آب اروند. هوا که تاریک شد، آب که بالا اومد، همه قایقا شناور شدن، با موتورای خاموش. ما سوار آخرین قایق بودیم؛ ۱۰ نفر فیلمبردار. توی تاریکی نمی‌تونستیم کاری انجام بدیم. باید صبر می‌کردیم تا سپیده‌دم. غواصا رفتن جلو ، تا به سنگرای خالی عراقیا هم که رسیدن، هنوز کسی نمی‌دونست عملیات لو رفته. همون وقت حمله گاز انبری عراقیا شروع شد؛ اون آتیش ریختنا به سر بچه‌ها. ما وقتی رسیدیم که مجروحا رو، عین هسته خرما، ردیف ردیف، کنار هم روی ساحل شنی خوابونده بودن که با گروه امداد، برگردن عقب. اون موقع دیدیم که عراقیا از دو طرف وارد ساحل شدن. قبل از اینکه به کمربند ساحلی برسن، ما وسط نیزارا قایم شدیم. ما دیدیم که عراقیا اومدن بالا سر بچه‌های ما، بالا سر زخمیا؛ دونه‌دونه تیر خلاص بهشون زدن. اینا واقعیتای جنگ بود. جنگ، ترس داشت، جنگ، درد داشت. ما با دوربینمون، اینا رو ثبت کردیم.» ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تلاش عراق برای ورود به آبادان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻نیروهای مدافع آبادان بعد از عقب راندن دشمن به پنج کیلو متری مواضع اولیه بر اثر عدم پشتیبانی ناچار به ترک مواضع و عقب نشینی به سنگرهای قبلی شدند، در حالی که پیمودن منطقه ای خالی از نیروهای نظامی، به راحتی به نخلستان های کناره بهمن شیر رسیدند. به این ترتیب آبادان از لحاظ زمینی کاملا در محاصره قرار گرفت به نحوی که حتی امکان تردد نفر نیز از نیروهای خودی سلب شد. تنها راه ارتباطی باقی مانده، راه آبی بندر امام خمینی به خور موسی و بهمن شیر بود که عبور از این راه آبی با لنج صورت می گرفت و از این پس برای ارتباط با آبادان به جای دو ساعت، حداقل بیست و چهار ساعت وقت لازم بود. در این حال، نیروهای خودی مستقر در جزیره آبادان که عبور دشمن از رودخانه بهمن شیر را نزدیک می دیدند، در مقام چاره جویی بر آمدند و تصمیم گرفتند روز هفتم آبان با ادوات به آن طرف رودخانه بروند و به عراقی ها شبیخون بزنند. ده تن از برادران سپاه، تعدادی از تکاوران و عده ای از افراد بومی برای اجرای این برنامه مهیا شدند، اما شب هنگام دشمن آتش شدیدی روی منطقه فروريخت و دوبه ای که مسئولیت انتقال نیروهای خودی به آن سوی آب را داشت، دیرتر از موعد مقرر به محل استقرار آنان رسید. اما در تاریکی هوا، از آنان رد شد و اندکی بعد مورد اصابت آتش دشمن قرار گرفت. به ناچار نیروها بعد از چند ساعت انتظار، از آمدن دوبه ناامید شدند و ساعت ۴ صبح به شهر باز گشتند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چهار تا تخت خالی و ملحفه های تمیز در اتاق بزرگ درمان افسران وجود داشت، اما من تنها افسر زخمی در آنجا بودم! نفس راحتی کشیدم. آنها مرا روی یکی از تخت ها خواباندند و ملحفه رویم کشیدند و رفتند. آن شب، یعنی شب روز چهارم اسارت، به غیر از پاره کردن لباس ها و ضد عفونی زخم ها کاری نکردند. ملحفه را کشیدم سرم بلکه بخوابم، تا مِناصُم(مِناص، کلمه ای عربی است که در بین همدانی های اصیل کاربرد دارد: پناهگاه، تکیه گاه، جای خواب، خوابی که تازه گرم شده باشد.) گرم می شد، به جای خواب، کابوس می آمد سراغم. درد می پیچید توی سلولهایم و خواب می دیدم یا نمی دانم فکر می کردم همچنان در عملیات هستیم و بزن بزن به شدت ادامه دارد. تیرها که به بدنم می نشست، از هول از خواب می پریدم و می دیدم که روی تخت بیمارستان هستم و خبری از عملیات و جنگ نیست. دوباره خواب می دیدم به دست دشمن افتاده ام و می خواهم فرار کنم، اما با قهقهه سربازان عراقی که پشت در اتاق کشیک می دادند از خواب پریشان می پریدم. در این چند روز اسارت آن قدر گرفتار درد اسارت و زخم هایم بودم که اصلاً همسر و خانواده در ذهنم نیامدند. شب و فردا صبح از بس درد کشیدم و فریاد زدم، برایم مسکّن تزریق کردند و تمام. صبح روز پنجم پا را پانسمان مختصری کردند و برای اینکه استخوان بیرون آمده تکان نخورد و گوشت ران را بیشتر پاره نکند، پا را به تخت بستند و رفتند. استخوان شکسته در داخل رانم می چرخید و تکه های تیز شده ی آن داخل گوشت فرو می رفت. از شدت عفونت تب شدیدی داشتم، مثل کوره نانوایی داغ بودم. آتش گرفته بودم. احساس می کردم از تمام وجودم آتش زبانه می کشد. درد تمام وجودم را گرفته بود و ضمن داد و هوار، هذیان هم می گفتم. نگهبان آمد دست روی پیشانی ام گذاشت. وقتی دید تب دارم، از لیوانی دستمالی را خیس کرد و روی پوست دست و صورتم کشید، اما بدنم داغ بود! او روی صورتم کم کم آب پاشید، اما افاقه نمی کرد. نگهبان داد زد: این حالش خراب است! خدا خیرش بدهد. نمی دانم او بود یا کس دیگری که از نوک پا تا سینه مرا پنبه آغشته به الکل کشید. با این کار احساس خنکی کردم. الکل تبم را پایین آورد. پنبه از شدت گل و لای چسبیده به بدنم خیلی زود کثیف می شد و او دوباره پنبه را عوض و آغشته به الکل می کرد و می مالید روی پاها، شکم و سینه ام. خوش بختانه بعلت اینکه آب و غذا نباید می خوردم از زحمت دست شویی راحت بودم. هر وقت اظهار تشنگی می کردم، پرستارها با دستمالی خیس لب هایم را نوازش می دادند و یکی دو قطره آب در دهانم می چکاندند. لب هایم مثل دو تا چوب خشک روی هم افتاده بودند و من نای تکان دادن آنها را نداشتم. نگهبان ها وقتی دیدند فقط یک نفر در اتاق اسیران افسر ایرانی هست در همان اتاق بیتوته می کردند. روز پنجم از شدت گرسنگی رو به موت بودم. در کمال ناباوری بعد از ظهر غذا آوردند. یک پیاله آلومینیومی آش شوربا! اما من آش دوست نداشتم. نگهبان ها برای خودشان روی یک چراغ والورِ نفتی نیمرو درست می کردند. با سر اشاره کردم، یعنی که از آن غذا می خواهم! گفتند: غذای تو همینه. با زبان بی زبانی گفتم: نه من آش نمی خورم! یک ذره از آش نخوردم. آنها هم یک ذره از نیمرو به من ندادند. هر چه کردم، ندادند و گفتند: فردا عملیات داری! من نمی فهمیدم عملیات چه صیغه ای است دیگر، مگر من می توانم در عملیات شرکت کنم؟ کدام عملیات! نمی دانم چرا از آن شوربای مسخره که فقط آب قرمز با دو سه تا لپه و نخود بیشتر نبود نخوردم. روز پنجم هم گرسنه ماندم، اما دکتر به معاینه ام آمد. بعد از گذشت پنج روز از اسارت و مجروحیت به اتاق عملیات رفتم. کل عمل جراحی عبارت شد از اتصال یک آتل فلزی از روی پای راست و از زیر مچ پا تا زیر لگن و تعویض پانسمان قبلی. فشار مفرط پنج روز گرسنگی، مرا به شدت ضعیف کرده بود. من غذا نمی خوردم به امید و خیال اینکه این شرایط به زودی تمام می شود و به جای خوبی می رویم و غذای درست و حسابی می دهند! عمل که تمام شد، بعد از ظهر من و چند نفر دیگر را با یک دستگاه آمبولانس از این بیمارستان که نامش را به یاد ندارم (اسم الرشید خیلی جاها شنیده می شد. فکر می کنم این بیمارستان بصره هم الرشید یا صلاح الدین و یا هلال احمر بود.) به بیمارستانی در بغداد انتقال دادند. من در کف آمبولانس خوابیده بودم و بقیه گوش تا گوش روی صندلی دو طرف آمبولانس روی دو صندلیِ درازش نشسته بودند. در طول مسیر از شدت درد و ضعف و بی هوشی های فاصله ای و خواب، نفهمیدم چه طور و کی رسیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا