🍂 طنز جبهه
«سوالات شرعی نگهبان عراقی»
•┈••✾✾••┈•
🔹 یک روز شجاع، ( سرباز عراقی )از من سئوال شرعی پرسید:
- محسن؟!
-بله.
- اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟
- مو صحیحُُ، درست نیست، باطل!
خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان!
گفت: شکراً.
رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟
لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم.
رفت نمازش را خواند و دوباره آمد.
الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟!
با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل!
پرسید: آن یکی هم باطل؟
گفتم: بله، آن یکی هم باطل!
□
من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هماتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🍂
🍂 سگ سبیل
محسن جامِ بزرگ
•┈••✾✾••┈•
درجه داری همراه نگهبانها وارد سالن شد. بالای سر من که رسید، یکی از نگهبانها به او گفت: هذا ملازم! درجه دار سری تکان داد و نگاه عجیب و غریبی به من و ریش هایم که حسابی بلند شده بودند انداخت و رفت.
درجه دار عراقی که گویا فکری در سر داشت، برگشت. دستور داد مرا به حیاط ببرند. بعد از ظهر بود و آفتاب، اما سوز سختی می آمد. استخوان و محل زخمها و تیرها، تیر می کشید. نمی دانستم او با من چه کار دارد. با دست به ریش هایم اشاره کرد و گفت: هذا حرام! هذا کثیف!
با دو تا انگشت قیچی شده ام از او خواستم که بگوید قیچی بیاورند تا خودم ریش ها را کوتاه کنم. صدا زد: مقراض!
قیچی را که آوردند دوباره حالی اش کردم که خودم بلدم، آینه بدهید تا کوتاه کنم. دست راستش را به بالا غنچه کرد و گفت: - صَبِر، صَبِر.
من صبر کردم. لحظه ای بعد دیدم تیغ جراحی آورده اند تا صورتم را تیغ تراش کنند. گفتم: حرام! حرام.
به ریش های بلند و چرکم اشاره کرد و گفت: لا، هذا حرام. و بعد از اعماق ریشم چند تکه گِل خشک شده کربلای چهار را بیرون کشید و نشانم داد. اصرار من برای استفاده از قیچی تاثیر نکرد و او با تیغ جراحی آماده اصلاح شد، اما این موهای جِرّ شده را نمی شد خشک خشک کوتاه کرد.
این بار خودش رفت و با یک گالن چهار لیتری مایع ظرفشویی برگشت! مایع را با دست آنقدر مالید روی صورتم تا حسابی کف کرد. سرم را آورد بیرون تخت و آب ریخت. گِل و مِل بود که از صورتم جاری می شد و روی زمین می ریخت. محال بود افسر عراقی این کارها را برای سربازان خودش انجام دهد! این اولین بار بود که بعد از چندین روز آب به صورتم می خورد. او دوباره به صورتم آب ریخت و شست. آینه ای به دستم داد و خودم را به خودم نشان داد و گفت:
- لحیه حرام، کثیف! دیدنی بودم. صورتم همچنان سیاهی می زد از کثیفی و گِل و لای. این بار با آفتابه روی صورتم آب ریخت و مایع ظرفشویی مالید و با تیغ جراحی افتاد به جان صورتم و ریش ها را از ریشه زد!
او سبیلم را نتراشید. دو طرف سبیلم را آویزان گذاشت و یک جفت سبیل میخ طویله ای برایم درست کرد که خودم هم خودم را نمی شناخت. صورتم برق افتاده بود. از آن دیدنی تر خط موی صورتم بود. او خط را درست از روی شقیقه و بالای گوشم گذاشت و حاج محسنی درست کرد که بیا و ببین. تمام این کارها را نه بخاطر مخالفت با شرع بلکه حس می کرد چون من افسرم شایسته احترام بیشتری هستم و این کارها را بخاطر احترام من انجام داده بود. جلوی سرم مو نداشت ولی از بغلها پر پشت بود و با آن خط ریش دیدنی شده بودم.
افسر عراقی دو سه بار زِین، زِین کرد و خوشحال و خندان دستور داد مرا به سالن برگردانند. تخت را که سرجایش بردند، احمد با دیدن من، پشتش را به من کرد، نفر چپی هم رویش را برگرداند. گفتم: احمد!
با لهجه خوزستانی و با عصبانیت گفت: احمد کیه؟
گفتم: احمد چرا اینجوری میکنی؟ منم محسن!
او فقط سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی انداخت و پرسید: اِ، تو محسنی، یعنی حاجی خودمونی؟
گفتم: آره بابا! خودم هستم!
- پس چرا این جوری شدی. پس ریش هایت کو؟ این سبیل ها چیه؟ و خندید.
- اینها مرا بردند و صورتم را صفا دادند، تمیز کردند!
او دوباره خندید و وَی وَی کنان، قاسم و حسین را صدا زد و گفت: بیایید حاج محسن را ببینید، چه حاج آقایی شده محسن!
بچه ها جمع شدند دور و بر تختم و هر کسی چیزی می گفت: اِاِ پس چرا مثل عراقی ها شدی؟! این سبیلها چیه درست کردی؟!
و خنده خنده داستان حرام و کثیف را برایشان تعریف کردم و خندیدند. احمد گفت: این نامردها در سالن بغلی زخمی های خودشان را نگه می دارند. یک وقت هایی آنها را به اسم اسیر ایرانی جا می زنند تا بلکه اطلاعاتی بگیرند. من فکر کردم تو از آن بعثی های سگ سبیل هستی!
🔹 آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#طنز_اسارت
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«بلبل زبان»
•┈••✾✾••┈•
🔹از آن آدم هايی بود كه اگر چانه اش گرم میشد، رخش رستم هم به گردَش نمی رسيد!
كافی بود فقط يك حرفی بزند و يك سؤالی از او بپرسی، ديگر ول كن نبود! دل و جيگر مسئله را می آورد بيرون و آنقدر موضوع را تجزيه و تحليل
می كرد كه آدم از حرف زدن و سؤال كردنش پاك پشيمان می شد.
بعضی شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف های او، چراغ را خاموش می كردند تا شايد كوتاه بيايد. اما او از آن سر چادر داد می زد: "آهای برادر!
آقا! ای دوست، رفيق... چرا چراغ را خاموش می كنی؟! روشن كن تا چشمم ببيند چی میگم!..."
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🍂
مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد!
عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله!
برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«شلوار سرخپوستی»
•┈••✾✾••┈•
🔹 توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم. یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود. یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون شده بود. کارش که تمام شد رفت شلوارش را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید. هوا گرگ و میش بود که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت جواد بیا بیا، گفتم چیه؟ چی شده؟ گفت سر دژ رو نگاه کن. دقت که کردم یک چیزی نوک دژ برق میزنه. گفت این دیده بان عراقی است، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن میکوین. با ۱۰۶ بزنش. گفتم باشه. عباس را صدا کردم و با ماشینی که قبضه ۱۰۶ سوارش بود. رفتیم روی جاده. سریع قبضه را مسلح کردیم و گلوله اول را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند میخندند. گفتم چیه؟ به چی میخندیدید؟ یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.
عباس در حالی که جفت گوشهایش را با انگشت کیپ کرده بود پشت سرم ایستاده بود. فقط شلوار بادگیری که تنش بود رسیده بود به سر زانو. حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش پشت قبضه نه. خلاصه چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.
با گفتن یا مهدی گلوله دوم روانه سنگر دیده بانی شد. باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد. نگاهی به عباس کردم این دفعه هم جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود. خودم پقی زدم زیر خنده.
نیمچه شلوار پای عباس مثل لباسهای سرخیوستی ریش ریش و تکه پاره به کمرش بند بود.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🍂
🍂 ارزش افسر بیشتره
یا حاجی؟
محسن جامِ بزرگ
•┈••✾✾••┈•
🔸 صحبتم سر سرهنگ بود که با ترس و عجله آمد و گفت: نعم سیّدی!
عدنان ازش پرسید:
- در ایران، ارزش کدام بیشتر است، درجه افسری یا مکه؟
- درجه بالاترست.
- پس اینها چرا به این می گویند حاجی؟ ( یعنی وقتی افسر هست و احترام افسری بیشتر است چرا حاجی صداش می کنند!)
سرهنگ با یک کراهتی گفت: سیّدی از آن وقت که در ایران انقلاب شد و اینها به قدرت رسیدند و حکومت را به دست گرفتند، به این می گویند اخوی، به آن می گویند اخوی، به آن یکی می گویند حاجی! در ارتش درجه ملاک است. اینها مسخره اش را درآورده اند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شبیخون به سنگر تدارکات / ۱
علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات
•┈••✾✾••┈•
اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستانهای ایران را تماشا میکردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بستهبندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت:
- سلام علیکم برادر، خداقوت.
ـ سلامت باشی برادر، چی برامون آوردی؟
ـ یُخته برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم.
ـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچهها بخوریم.
ـ نمیشه.
ـ چرا؟
ـ اینا مال نیروهای خط مقدمه.
با انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر اون سنگرها رو میبینی؟
ـ بله.
ـ اون سنگر ماست.
ـ خب که چی؟
ـ حوصله کن، بهت میگم، این نخلستون را میبینی؟
ـ آره.
ـ جرأت داری حالا که هوا روشنه بری توی این نخلستون؟
ـ حقیقتش نه.
ـ چرا؟
ـ میگم نخلستون هنوز پاکسازی نشده.
ـ خدا پدرت رو بیامرزه، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی میدیم و مواظبیم سربازای دشمن به ساحل نزدیک نشن. تو حاضری امشب رو اینجا بمونی با هم بریم نگهبانی بدیم؟
ـ من اگه این جرأتا را داشتم که نمیرفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمیداشتم و میجنگیدم.
ـ خدا پدر آدم چیزفهم رو بیامرزه. حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده.
ـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین بذاریم پایین.
ـ اگه قول بدی هفت هشت تا غذا به من بدی، من یه سوت میزنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده میکنن.
ـ پسر جون تا فردا صبح هم که اینجا جلیز و ولیز کنی، من به تو غذا نمیدم. قوزی
ـ نمیدی؟
ـ نه.
ـ پس منم کمکت نمیکنم. خداحافظ.
دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم.
شب، چفیهها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشکهای اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کبابها از ذهنم پاک نمیشد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمیکردم، نخوردن کبابهایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود!
بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقییار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید.
ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم و بیش صدای تیراندازی شنیده میشد. گاهی صدای ویژ گلولهای را که از کنار گوشمان رد میشد، میشنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کبابها مرا رها نمیکرد. به تقییار گفتم: مرتضی، میدونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟
ـ نه
ماجرای کبابها و کلکل کردنم با راننده تدارکات را با آبوتاب برایش تعریف کردم.
مرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی کَلته؟
ـ باریکلا، قربون آدم چیزفهم.
ـ من که هنوز حرفی نزدم.
ـ حرف نزدی، اما میدونم تو هم مثل من دلت غش میره که یه دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ!
ـ اصلاً هم این طور نیس.
ـ یعنی تو کباب دوست نداری؟
ـ معلومه که دوس دارم.
ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچهها بخوریم.
ـ یعنی بریم دزدی؟
ـ دزدی کدومه مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمندههاس، ماهم که رزمندهایم. نیستیم؟
ـ چرا ما هم رزمندهایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمندههای خط مقدم باید غذای بهتری بخورن.
ـ ما که بلافاصله غذاها رو نمیخوریم تا صبح صبر میکنیم، صبح میریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال میکنیم، اگه گفت حرومه، بر میگردونیم تدارکات.
ـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شبیخون به سنگر تدارکات / ۲
علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات
•┈••✾✾••┈•
به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در پلیتی داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان میتوانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب میگیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحهاش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفتپا پرید توی سنگر، من صدای گوپی آن را شنیدم. بلافاصله قیل و قال و بزنبزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود!
اصلاً پیشبینی چنین اتفاقی را نمیکردم. واقعاً نمیدانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آنها همدیگر را میزدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیشتر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحهها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم میزدم و میخندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانیاش پرسید: آقاجو، چه شده؟
ـ نمیدونم.
ـ مرتضی کو؟
ـ نمیدونم.
ـ معلوم هس چه میکنی؟
من فقط میخندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که میخندیدم. گفتم: بدوید همراه من بیایین که مرتضی داره میمیره. بچهها آماده میشدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچهها گفت: من امشب اینو میکشمش! پریدم پشت سر بچهها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟
ـ عجب آدم پررویی هستیا! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد.
راست هم میگفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچهها میگفتند: به مام بگین چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول کنین.
به آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از رودخونه پر کن بیار. من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچهها مشغول شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانهاش زدم و گفتم: مرتضی. اخمهایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی.
ـ هان، چه مرگته؟ کشتی منو! چته؟
ـ مرتضی یارو چی طور شد؟
ـ مُرد، کشتمش!
ـ دروغ نگو.
ـ باور کن، مُرد.
مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچهها اصرار میکردند: علیرضا جونت بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ میگفتم: بعداً میگم. با یکی از بچهها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر تدارکاتچی خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم.
فردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با یه گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب یه عراقی اومده توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربهای که خورده بود، چند روز باید استراحت میکرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صدام چاه کن
•┈••✾💧✾••┈•
در منطقۀ ما یكی، دو متر برف روی زمین نشسته بود و این عملاً موجب می شد ما هیچ وقت دست شویی نداشته باشیم، جز آنچه بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپارۀ صدام ایجاد می شد.
وقتی دیگران از اوضاع و احوالمان می پرسیدند و می گفتند:«با برادر صدام چه می كنید؟»
می گفتیم:«راضی هستیم، فعلاً دستور داده ایم برای ما چاه مستراح بكند. خواستیم زمستانی بی كار نباشد. بعد هم خدا بزرگ است».
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سید شجاع، نگهبان اردوگاه
علی سوسرایی
┄═❁🔹❁═┄
◾ نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند .
حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟
شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود.
ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم!
بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی!
شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد .
🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت!
حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه میکرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#طنز_اسارت
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 برای خنده
#طنز_جبهه
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»
برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!»
فاصله ما تا خط حدود ۲۰۰ متر بود که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»
جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!»
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂