#موضوع :
خاطرات اسارت #خدیجه_میرشکار از معدود بانوان آزاده کشورمان است ،که در آغاز دفاع مقدس در سوسنگرد به اسارت دشمن درآمد. او در حالی به همراه همسرش #سردار_شهید_حبیب_شریفی که فرمانده وقت سپاه دشت آزادگان بود به اسارت دشمن در آمدند که تنها چند ماهی از عقدشان میگذشت. به این ترتیب میرشکار در عنفوان جوانی علاوه بر از دست دادن همسرش، به اسارت دشمن نیز درآمد و وارد مرحلهای سخت از زندگیاش شد.
@defae_moghadas
#تورقی_بر_کتاب📚
#ميرشكار در كتاب #اسير_شماره_339 ، صفحه 38 اينچنين مي گويد:
«بعد از بازجويي اوليه مرا در سالن مستطيل شكل بزرگي كه شبيه سردخانه بود حبس كردند دو در آهني در دو سو قرار داشت.
در و ديوار سرد و سيماني سالن همراه با سكوتي كه فضا را گرفته بود ترس عجيبي را در جانم انداخت،
نشستم،
تكيه بر ديوار دادم.
افكار شوم و وحشتناكي در سرم افتاده بود ،
احساس مي كردم هر لحظه يكي از آن درها باز مي شود و چهره نحس و خشن يكي از بازجوها برابرم ظاهر مي گردد.
خستگي و كوفتگي راه و بي خوابي امانم را بريده بود،
اما تا پلك بر هم مي گذاشتم ترس مثل پتكي بر سرم فرود مي آمد،
چشم باز مي كردم و دوباره به در خيره مي ماندم.
به نماز و دعا نشستم اشك مي ريختم و ائمه معصومين را صدا مي زدم،
حالم دگرگون شد و رويايي ديدم..
در سالن باز شد و به من گفتند:
مولا علي(ع) به ديدنت آمده ،
آن بزرگوار نگاهي به من انداخت و رفت.
از خواب پريدم، اطمينان خاطر پيدا كرده بودم،
ديگر آن افكار شوم و عجيب در سرم نبود، ديگر از در و ديوار سالن ترسي نداشتم و بقيه كارها را به خدا واگذار كردم.»
@defae_moghadas
📕📗📒
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 0⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
- ماشینت خرابه؟
- آره خرابه.
- این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟
- نه والله، خرابه.
- خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن.
می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند:
- استارت رو نگه دار.
بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام،
- ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم.
- آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه.
در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن،
- آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها.
یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام.
- ننویس.
- چی میشه مگه؟
همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید:
- بخونش.
احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد:
- من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی،
- شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم.
کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود.
- احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سلام صمیمی
يك دنيا ارادت
يك جام شفق
تقـدیم
به دوستانی
که بهانه مهـر
و سرآمد ِعشقنـد
وجـودتـان سبـز و سلامت
روزتون پراز خیر و برکت
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 دیگ تدارکات
در ایامی که در چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی گرازهای وحشی🐗 منطقه که همیشه در جاهای مرطوب و کثیف سکونت داشتن و دیگری هم مارهایی 🐍که در خشکی خیلی خطرناک می شدند.
حمید هم که سنگرش🎪 در کنار سنگر ما بود و انبوه ریخت و پاش های تدارکاتی و تغذیه و. ..
توصیه ما به ایشان تمیز نگهداشتن اطراف سنگر بود و جلوگیری از جمع شدن جانوران مختلف. ولی این کار با توجه به حجم کارها آسان نبود.
یک روز بعد از ناهار که طبق معمول غذا توزیع شد و دیگ غذا که هنوز مقداری خورشت قیمه 🍞در آن مانده بود در جلو راهرو ورودی سنگر گذاشته شد تا مصرف شود.
حاج حمید هنوز درب سنگر مشغول کارها بود که با حمله یک فروند گراز 🐗زبان نفهم مواجه شد و بی گدار به دنبال ایشان افتاد. آقا حمید که بشدت هول شده بود به درون سنگر فرار کرد🚶 و ناخواسته با سر به درون دیگ غذای خود افتاد و اسباب سربسر گذاشتن ما را تا آخر ماموریت فراهم کرد. خدایبش با این کارهاش نفهمیدیم کی این ماموریت تمام شد.😂
از سلسله خاطرات من و حمید 😂
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 1⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
بين عرفات و منی تمام ماشین هایی که زائران را می برند لب به لب پر هستند و خیلی ها به ماشین آویزان می شوند. ما هم که گروه مشخصی نداریم، می پریم و به یک ماشین می چسبیم، احمد که پایش مجروح شده پایین مانده و دستش را به ماشین در حال حرکت محکم چسبانده و روی زمین کشیده میشود. لبه ی ماشین ایستاده ام و نگاهش میکنم. چشم هایش خیلی التماس آمیز شده، ولی میدانم فیلمشه و تا دستش را بگيرم و بیاید بالا دوباره شروع میکنند به اذیت کردن من، دستم را به فاصله ی دوری از دستش میگیرم.
- حقته، خوبت بشه، حالا چی؟ من میتونم دستت رو بگیرم. اما خوب نمیگیرم.
- بابا حالا وسط دعوا نرخ تعیین میکنی کمک کن بیام بالا.
راستی راستی دلم برایش می سوزد. دستش را میگیرم و می آید بالا، هنوز درست جابه جا نشده که شروع کرده...
- قضا نمیشه احمد آقا یه چند دقیقه صبر کن. البته من که میدونستم تو درست نمیشی باید میذاشتم همونطوری یک لنگه پا بدویی.
اعمال تمام شده است. در مسجدالحرام با کوسه چی و احمد نشسته ایم رو به کعبه، احساس میکنم خیلی سبک شده ام. شادی در وجودم موج می زند. کوسه چی کمی مضطرب است. به احمد میگويد: .
- چی شده؟ ...
- توی طواف نساء شک دارم.
تا این را شنیدم پقی می زنم زیر خنده،
- ای بیچاره دیگه زنت برات حرامه تا سفر بعدی.
کوسه چی اضطرابش بیشتر شده. نمیداند باید چه کار کند. احمد، حاج آقا صانعی را که در گوشه ای از مسجد نشسته است به کوسه چی نشان می دهد،
- برو از حاج آقا صانعی بپرس.
- تا رفت رو میکنم به احمد،
- الآن یک جوری ماست مالیش میکنه نمیذاره یک کمی جلز ولز كنه.
- کوسه چی آخه الآن موقع این حرفهاست بابا ولش کن. اگر هم حرام بود برو یکی دیگه بگیر.
احمد متوجه شده کلی خوشحالم و دائم شوخی میکنم.
- شرمنده که نذاشتم شما شاهد جلز و ولز باشید.
- اشکالی نداره باشه برای یه وقت دیگه.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🔴 سلام، وقت دوستان بخیر
ان شاالله همه بتونیم در دعای عرفه امروز، دعاگوی هم باشیم که هر چه بخواهیم باید از این لحظات ناب عرفانی بخواهیم و طلب کنیم خصوصا فرج آقا و موهایمان حجت بن الحسن (عج)
خاطرات سردار علی هاشمی با رسیدن به جریانات چهارم تیرماه و حمله دشمن به جزیره مجنون به پایان خواهد رسید.
خاطرات بعدی کانال حماسه جنوب مربوط به آزاده عزیز جناب داریوش یحیی خواهد بود که لحظات ناب و بسیار بسیار شنیدنی از مقاومت خود را روایت کرده و به زودی کار ویرایش و تنظیم آنها به پایان می رسد. مطالعه این خاطره رو به همه دوستان رزمنده خصوصا جوانان عزیز توصیه می کنیم.
ان شاالله با دعوت فرزندان، دوستان و دیگران این فرصت را مهیا فرمایید تا گوشه ای از زحمات پدران خود را برای حفظ نظام بخوانند و قدردان نعمت ولایت باشند.
@defae_moghadas :کانال کانال
@Jahanimoghadam :ارتباط با ادمین
منتظر نظرات سازنده شما هستیم.
🌺
🍃❤️🍃
عـرفـه روز شکستن
بت های درون است
روز زدودن قلب از
غبارعصیان و روز خدا
و خدایی شـدن است
دعا میکنم خدا از تو بگیرد
هرآنچه که خدا را ازتومیگیرد
امروزتون پراز غفران الهی.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ماکارونی
* سال 63، قبل از عملیات بدر،
* کنار رودخانه کرخه
اون روزها برای غلبه بر روزمرگی و تکرار، موقعیکه قصد رفتن به مرخصی داشتم، به «حمید پایدار» مسئول تغذیه گفتم: «دارم به مرخصی میرم و در برگشت ماکارونی میگیرم و تو هم مقداری گوشت چرخ کرده از آشپزخانه لشکر تهیه کن تا یک ماکارونی درست و حسابی راه بندازیم و از این آبگوشت هر روزی حتی برای یه وعده هم شده رها بشیم.»
حمید قبول کرد و همه چی رو به راه شد. طرفای ساعت 10 صبح بود که بعد از کارهای معمول آب رو جوش کردیم و ماکارونیها رو در آب جوش قرار دادیم و دیگ رو بار گذاشتیم و حمید برای آوردن غذا به طرف آشپزخونه حرکت کرد.
البته قبل از اون بهش گفتم فکر میکنم باید آب هم بهش اضافه کنیم که او گفت نه بابا آب نمی خواد ولی بعد از رفتنش من به نظر خودم عمل کردم و کتری آب رو توی دیگ خالی کردم.
قبل از آمدنش، کادر گردان رو گفتیم که امروز هیچکس غذا نگیره و بیان چادر تسلیحات و ناهار رو اونجا میهمان ما باشن.
حمید بعد از کارش اومد و سفرهها که همون روزنامههای معروف باشند رو پهن کردیم و عکسی گرفتیم و درب دیگ رو برداشتم و خواستم با چنگال محتویات رو هم بزنم که دیدم چنگال در ماکارونی (شما بخونید بتن) فرو نمیره.😔
نگاهی به دیگ انداختم و نگاهی به چشمای منتظر و بعد از اون صدای حمید بلند شد که گفت: رضا آخرش کار خودتو کردی؟!!!🏃
با هر سختی بود دل به دریا زدم و رو به جمع کرده و گفتم: ببخشید در یکی از فرمولهای طبخ اشتباهی رخ داده که امروز رو باید بدون ناهار به شب برسونید! بعد هم یواشکی سرم رو پایین انداختم و از جلوی انظار دور شدم.
این عکس همون عکسیه که اون روز گرفتیم 👇
🔴 فردا عید قربان است. قربان فقط یک اسم و یک عید برای شادی نیست بلکه عقبه ای دارد و مفهومی. مفهومی به پهنای تاریخ انسانیت و بندگی...... از خود گذشتن برای سربلند شدن و ایستاده مردن.
یادش بخیر روزگاری که هشت سالش عید قربان بود. هر روز و..... هر روز و....... هر روز. قربانیانی به قامت اسماعیل و به رعنایی سروهای آزاده .
سلام بر ابراهیم خلیل بزرگ آموزگار فداکاری و ایثار در راه معشوق. آقا جان نمی دانیم چقدر توانسته بودیم در این هشت سال و بعد از آن شاگردان خوبی برای مکتبت باشیم . ولی میدانیم که مادرانی داشتیم که خود فرزندان را راهی مسلخی الهی کردند و در قربان شدنشان شکر گذاردند و گفتند که امانتی بود نزد ما و برگرداندیم.
اسماعیل هایشان هم حال و هوای خوشی داشتند. همانگاهی که در شدت معرکه بر لب جاری می کردند "الهی رضا به رضائک و تسلیما لامرک".
آقا جان حرف ناگفته بی شمار هست و تعریف صحنه ها سخت. از کجا باید گفت و چگونه باید ترسیم کرد. ولی هر چه بود و هر چه گذشت، گذشت . فقط خواستم عرض ارادتی کنم و بگویم که باز هم ایستاده ایم و ایستاده ایم و ایستاده ایم و قدمی پس نمی گذاریم.
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان ، یا جان ز تن بر آید