#گزیده_کتاب
«چشمهای آسمانی»
┄═❁❁═┄
تو عملیات کربلای ۵ بچه ها بالای دکل بودند. هواپیمای عراقی آمد که منطقه را بمباران کند. شیرجه آمد روی زمین.
خدمهی موشک یک موشک به سمتش شلیک کرد. ایران، موشکهای سام ۶ را تازه از شوروی خریداری کرده بود. این موشکها حرارتی است. به محضی که شلیک می شد میرفت دنبال حرارتِ اگزوز هواپیما؛ و داخل اگزوز هواپیما منفجر میشد.
اتفاقا هواپیما آمد بالای سر دکل ما رد شد. حالا سه طبقه دکل، هر طبقه ای هم سه چهار نفر داخلش هستند. موشک که آمد بالای سر دکل؛ چون دکل گرم شده بود، سنسور موشک فکر کرد که اگزوز هواپیما است.
آمد به سمت دکل و توی دکل منفجر شد دوتا از پایههای دکل منهدم شد. دکل یواش یواش مثل آسانسور آمد پایین؛ نزدیک زمین که رسیده بود بچه ها پایین پریده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#چشمهای_آسمانی
خاطرات برادر جواد کمالی اردکانی
به کوشش: محمد معینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«سه هزار شیشلیک»
┄═❁❁═┄
صدایش را به زور میشنیدم. یاد بچهها و قیافههای خسته و گرسنهیشان که افتادم بیاختیار از جایم بلند شدم. چند نفر از بچهها هم داوطلب شدند که با من بیایند. چهل نفر شدیم. یک مینیبوس و یک بنز تک و دو تا نیسان پاترول آنجا بود. داد زدم راننده بنز تکرو بگید بیاد روشن کنه بزنه پای انبار.
هنوز نمیدانستم باید چه چیزهایی بردارم. به انبار رفتم که موجودی بگیرم. چیز زیادی نداشتیم. اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که در این موقعیت باید غذای آماده برسانیم، چون دیگر شرایط آماده کردن غذای گرم مهیا نبود. انبار چیز خاصی نداشت. همه مواد را به فاو برده بودند. تنها چیزی که مانده بود ماستهای پاکتی بود.
راننده بنز تک آقای کاظمی که حدوداً 48 سالش بود آمد. گفت: حاجی کجا میخوای بری؟ یعنی او نمیدانست که میخواهیم کجا برویم؟! بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: سوال نکن! یه جای خوب میریم. یه جای با حال که یه شربت شیرین هم بهت میدم. فقط ماشین رو روشن کن بیار اینجا تا بچهها ماستها رو بچینند عقب ماشین.
حالم را که دید چیزی نپرسید و فقط گفت: حاجی من نمیخوام این ماشین رو از دست بدم. فهمیدم که میدانست میخواهیم کجا برویم. گفتم: نگران نباش! اتفاقی برای ماشینت نمیافته.
سرش را پایین انداخت و ماشین را آورد پای انبار. چند نفر شروع کردند به چیدن ماستها در عقب بنز. به یکی از رانندههای نیسان گفتم: همین الان پاتو روی گاز میذاری و به اهواز میری و چندین کیسه پلاستیک خیار میخری بار میزنی مییاری. راننده نیسان دیگر را هم گفتم: تو هم برو پایگاه شهید رجایی هر چی نان اونجا هست باربزن بیار. هر دو ماشینها را روشن کردند. چرخی در محوطه زدند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سههزار_شیشلیک
خاطرات حاج محمد قاسمآبادی
نویسند:سیده فاطمه حسینی کوهستانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«سفر به گرای ۲۷۰ درجه»
┄═❁❁═┄
صدای شلیک چند تیر میآید. جلوتر، سایههایی که به کپه خاک میمانند، دیده میشود. علی میگوید: «تانکها رو باش!»
منور خاموش میشود. پا میشویم و راه میافتیم. به دور و بر نگاه میاندازم. هیچ کدام از ستونهایی را که به موازات ما به سمت دشمن میرفتند، نمیبینیم. احساس تنهایی میکنم.
به یکباره یکی از تانکهای دشمن به سمت ما شلیک میکند. تیرهای رسام مانند دانههای تگرگ از بالای سرمان میگذرد و عقب ستون را درو میکند. میریزیم رو زمین و آن را گاز میگیریم. بیحرکت میمانم. قلبم تند میزند. آیا ستون را دیدهاند؟ نوک انگشتانم یخ میزند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت میدهم. ترس برم میدارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار میدهد. از انتهای ستون سر و صدا میآید. تقی خودش را میکشد کنارم. نفسم تو سینه حبس میماند. گردن میکشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمیبینم. خدا خدا میکنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد میکشد و صدای کشمکش میآید و بعد صدای خفهای که آرام آرام خاموش میشود. صورتم را در هم میکشم و به خودم فشار میآورم. گویی من مجروح شدهام و من هستم که فریاد میکشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش میکند. منطقه یکپارچه سکوت میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سفربهگرای۲۷۰درجه
نوشته: احمد دهقان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«روزهای آخر»
┄═❁❁═┄
از مرخصی برمیگردیم به اردوگاه شهید باهنر؛ شهرکی در نزدیکی کرمانشاه که بچهها با همان نام سابقش میخوانند؛ آناهیتا.
و بعضی هم به شوخی، شهید آناهیتا.
اردوگاهی با ساختمانهای نیمهکاره. برای جنگزدگان میساختندش که لشکر آن را گرفته و ساختمانها همانطور بیدروپیکر ماندهاند. و در نزدیکیاش، آشغالستان شهر کرمانشاه؛ زبالهدانی شهر. کامیونها میآیند و زبالهها را روی هم میریزند. در میان زبالهها هم راهی است برای راهپیمایی و دسترسی به کوههای اطراف. آه که چه بوی گندی میدهند!
بچههای خردسالی که آشغالها را میکاوند، دلم را ریشریش میکنند. با لباسهای پاره و کثیف، به دنبال پلاستیک و آهن قراضه و کاغذ هستند. دختربچههایی با موهای درهم ریخته و پارچهای بر سر. صورتهایی کثیف و پیراهنهای سرخ گلدار بر تن. و پسربچههایی با همان سن، در میان کوه زبالهها، بر سینهام چنگ میکشند. و سلامهای با لهجه کرمانشاهیشان: سلام برار!
نفسشان بوی عشق میدهد، بوی دوستی، بوی همدلی و همرنگی.
روضههایی هستند ناگفته برای دلها. خدایا، این چه جامعهای است؟ بعضی از سیری میخواهند بترکند و بعضی هم این چنین.
و همه سنگ اینان را به سینه میزنند و کلمه «مستضعف» را از مخرج ادا میکنند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#روزهای_آخر
نوشته: احمد دهقان
خاطرات نویسنده از زمان حضورش در جبهههای جنگ ایران و عراق
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«هفت روز آخر»
┄═❁❁═┄
اگر اخبار خودمان هم، همین منطقه را اعلام کند،خوب است.دوست ندارم مادرم اسم منطقه ما را توی اخبار بشنود.یکهو گرمم میشود.عرق میکنم. بیتاب میشوم. از سنگر میزنم بیرون.دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟چگونه دشمن که همواره ازسایه ما هم میترسید،این چنین گستاخ و جسور شده است؟ چرا نبرد اینگونه پیش میرود؟ چه دستهایی در کار است؟ چرا... صدها سؤال و چرا و چرا، توی ذهنم رژه میرود. سعی میکنم خودم را دلداری بدهم:جنگ است و جنگ، پستی و بلندی دارد.گاه آدم فتحالمبین میآفریند وگاه نیز، چنین میشود. عملیاتهایی که از این دست، در مقابل فتحالمبینها، هیچ است.آری هیچ هیچ! به یاد انبوه خودروهای عراقی که در عملیات فتحالمبین، به آتش کشیده شده بود، میافتم.تمام اطراف کرخه، پر از تانکها و نفربرهای عراقی بود.گلولههای منفجر نشده، وجب به وجب زمین را پوشانده بودند.ما که آمدیم، ماسورة گلولههای منفجر نشده را باز میکردند و آنها را کوت میکردند کنار راه. احساس میکنم دارم آخرین ساعاتم را در روستا میگذرانم. بیاختیار، دستم به سوی کلاش میرود.اسلحه را برمیدارم. مسلح میکنم و تمام فشنگها را، رگباری شلیک میکنم. خداحافظ بنه، خداحافظ روستای جیلیزی.تمام خاطراتی که از روستا داشتهام، جلوی چشمم میآید.دو یکی تا از بچهها، از سنگر بیرون میآیند و با تعجب نگاهم میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#هفت_روز_آخر
نوشته: محمدرضا بایرامی
تجربه یک رزمنده ایرانی درهفت روز پایانیِ جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«عصرهای کریسکان»
┄═❁❁═┄
با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچههای سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «اگه تو نظامی هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ میزنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.»
کلی به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خندهاش گرفت و گفت: «بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!»
در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چکه میکرد و سطل و کاسه و بشقاب روی فرشها چیده بودم تا آبها جمع شود. شُرشُر روی فرشها آب میچکید. همین که اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «بابا شما اگه طرفدار دولت بودین که این وضعتان نبود.»
پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموکرات آمده بود وضع ما را بررسی کند و ببیند چه امکاناتی داریم و آیا عکس مسئولین نظام را به دیوار خانهمان نصب کردهایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانهمان پیدا میشود، وابسته به نظام هستیم یا نه.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عصرهای_کریسکان
خاطرات امیر سعیدزاده از رزمندگان جنگ
نوشته:کیانوش گلزار راغب
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«زمینهای مسلح»
┄═❁❁═┄
دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم.
صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است.
زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند.
🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#زمینهای_مسلح
نوشته:گلعلی بابایی
"روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱"
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«سال بازگشت»
┄═❁❁═┄
جنگ شروع شده بود. سه گردان آماده شد تا به جبهه اعزام شود. قرار بود که فرماندهی یکی از این گردانها به من واگذار شود.
در همان زمان در انتظار تولد فرزند چهارمم بودم. تماس گرفتند و گفتند که همسرت در بیمارستان است. رفتم. این بار خدا به من یک پسر داده بود. به خانمم گفتم که در حال رفتن هستم. گفت: اقلکم پنج شش روز بمان، من برگردم خانه، یک گوسفند قربانی کن...
وقت این کارها نبود. همان جا از او خداحافظی کردم و برگشتم به عملیات سپاه در کوهسنگی.
گردان با سه چهار روز تأخیر در بیستم مهر اعزام شد. در آن مدت آنقدر کار داشتم که نمیتوانستم حتی به خانه بروم. روز اعزام، خیابان کوهسنگی از جمعت موج میزد. مردم آمده بودند برای بدرقه و شربت و میوه و شیرینی پخش میکردند. قرار بود ظهر حرکت کنیم، ولی آنقدر زن و مرد آمده بودند که اعزاممان تا غروب طول کشید. همان جا همسرم را دیدم. بچة شش روزهاش را بغل کرده بود و آمده بود. خودش را از میان جمعیت جلو کشید و پرسید: تو که داری میروی، لااقل بگو اسم بچه را چی بگذارم؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سال_بازگشت
نوشته: احمد دهقان
داستانی که حول خاطرات مشترک ناصر با بابانظر میگردد.
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« آمبولانس شتری »
┄═❁❁═┄
پشت تویوتای خرگوشی حاجصلواتی نشستهایم و میرویم به سمت جبهۀ طلائیه.شاپور و بقیه هم از پشت بار تویوتا دوانگشتی کف میزنند و سر به سرم میگذارند:«میآد از اون بالا یه دسته حوری،همه چادر سفیدِ گوگوری مگوری».گرما و خستگی باعث میشود تا حاجصلواتی واسۀ استراحت و رفع تشنگی جلوی کافۀ صلواتیِ جفیر ترمز بزند.
بَبَم صلوات.لبی تر میکنیم و میزنیم به راه. از پشت تویوتا خالی میشویم پایین و شلاقی میدویم به سمت کافۀ صلواتی که با نی و شاخههای نخل سایبان زدهاند. داخل سالنِ استراحت،مردانِ لباسخاکیِ ریشنقرهای،با شربت،خرما و چای پذیرایی میکنند.روی صندوق خالی مهمّات مینشینم تا لب تر کنم.مراد انگار که وِنج وِنجَک دارد،چرخی میزند توی ایستگاه و بالاخره با کمپوت گیلاسی برمیگردد. مینشیند و با سربازکن آویزان به پلاک و زنجیر گردنش کلّۀ کمپوت را میبرد و انگشت میزند و دانه دانه گیلاسها را هورت هورت میلنباند و میریزد توی خندق بلا.تهکمپوت را که بالامیآورد، انگشتانش را لیس میزند.پنج شش فروند مگس سمج،به هوای شکار شیرینی کمپوت،دور دهنش به پرواز درمیآیند.مراد حبّه قندی برمیدارد و روی زبان میگذارد و درازش میکند بیرون.به سرعتی باورنکردنی،مگسها روی قند مینشینند.مراد هم باورنکردنی زبان را غلاف و دهن را میبندد و مگسها را قورت میدهد.خدایا، از اینکه من رو آفریدی، مرسی!.دل و جگرم میخواهد بالا بیاید...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آمبولانس_شتری
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»
┄═❁❁═┄
یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجهای میرود. چرخ میترکد و میکروفن گوشتکوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی میافتد و ماشین لت و لو میخورد و عین آدمهای سکتهزده یککول میشود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله میشوند. حاجی صلواتی، رنگپریده، نفس عمیقی میکشد و هول هولکی دندانش را جا میزند توی دهنش. میکروفن گوشتکوبی را برمیدارد و نطق میکند: «صلوات ... توجه! توجه!»
بعد، انگار به دنبال مقصر میگردد، با تارهای صوتی لرزان و خشدار هوار میکشد: «آی تخریب! جون ننهت، با این مین خنثی کردنت!»
جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر میپیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه میشود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه میرسد و خرده بُردهای با بچههای زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار میکند: «آی تخریب! جون ننهت با این مین خنثی کردنت!»
بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریبچیها میگذاریم.
بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه میکنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمیگردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل میکند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان میچرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگانها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب میکند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#گردان_بلدرچینها
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«مهرنجون»
┄═❁❁═┄
آغاز دلتنگی
چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط میتوانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری میگرفتیم، دندان میزدیم، بعد یک دست به کمر، تهمانده نوشابه را تا قطره آخر بالا میرفتیم.
دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و بهخصوص عباس تنگ میشد. این را به حساب همان کمتحرکی توی مسجد میگذاشتم و فکر میکردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آبباریک شیراز بود و من هر چقدر فکر میکردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمییافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقیام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس میخواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرتبخش بود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مهرنجون
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
خاطرات رزمندگی نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂