🔴 فردا عید قربان است. قربان فقط یک اسم و یک عید برای شادی نیست بلکه عقبه ای دارد و مفهومی. مفهومی به پهنای تاریخ انسانیت و بندگی...... از خود گذشتن برای سربلند شدن و ایستاده مردن.
یادش بخیر روزگاری که هشت سالش عید قربان بود. هر روز و..... هر روز و....... هر روز. قربانیانی به قامت اسماعیل و به رعنایی سروهای آزاده .
سلام بر ابراهیم خلیل بزرگ آموزگار فداکاری و ایثار در راه معشوق. آقا جان نمی دانیم چقدر توانسته بودیم در این هشت سال و بعد از آن شاگردان خوبی برای مکتبت باشیم . ولی میدانیم که مادرانی داشتیم که خود فرزندان را راهی مسلخی الهی کردند و در قربان شدنشان شکر گذاردند و گفتند که امانتی بود نزد ما و برگرداندیم.
اسماعیل هایشان هم حال و هوای خوشی داشتند. همانگاهی که در شدت معرکه بر لب جاری می کردند "الهی رضا به رضائک و تسلیما لامرک".
آقا جان حرف ناگفته بی شمار هست و تعریف صحنه ها سخت. از کجا باید گفت و چگونه باید ترسیم کرد. ولی هر چه بود و هر چه گذشت، گذشت . فقط خواستم عرض ارادتی کنم و بگویم که باز هم ایستاده ایم و ایستاده ایم و ایستاده ایم و قدمی پس نمی گذاریم.
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان ، یا جان ز تن بر آید
🍂
🔻 نشانه های شهید
در جبهه رسم شده بود، نزدیک عملیات که می شدیم نشانه های بدن خود را به دیگران می گفتیم تا در صورت شهادت از روی همان نشانه ها شناسایی شویم.
حتی فرم هایی هم از طرف تعاون پر می شد و آنها را مکتوب می کردیم.
آنروز صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.» نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب "خُر و پُف" میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست."😂
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 2⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تکبیره الاحرام نماز را که گفتند همه برای نماز جماعت آماده می شویم و کنار هم در صف می ایستیم. قبل از نیت یک گربه که اینجا از در و دیوار شهر بالا می رود می آید بین صف نماز، دارد راه خودش را می رود. اما احمد طاقت نمی آورد و دستش را بلند می کند تا گربه را بزند و از صف بیرونش کند. تا متوجه می شوم دستش را از پشت میگیرم،
- هذا حرم آمنا، اینجا حرم امن الهيه. نمیگی چرا با این گربه ها کاری ندارند.
- یعنی تا این حد؟
- بله هذا حرم آمنا، حق نداری مگسی رو روی بدنت بزنی یا بدنت را طوری بخارونی که خون بیاد.
- نه بابا، معلومه اینها رو هم بلدی على آقا.
از سفر که بر میگردم ساکم خیلی سنگین نیست به همه گفته بودم وقت زیادی آنجا نیستیم. خانه خدا برایم آرامش عجیبی داشت. شاید بعد از این همه نگرانی و شبها و روزهای دلهره، این حال برایم لازم بود. آنجا که بودم یک وقت هایی با خودم فکر میکردم این همه آمدند جبهه شهید شدند بعضی هایشان به یک هفته نکشیده، پریدند. یک عده زخمی شدند و من...
نمی دانم اما ته دلم از خدا خواستم که اگر قرار است بروم، مثل حضرت زهرا گمنام باشم.
به فرودگاه رسیده ایم و از پوشش خارج شده ایم. دارم با بچه ها خداحافظی می کنم که می بینم سیدصباح و جودی دنبالم آمده اند. جلو می آیند و با هم دیده بوسی می کنیم.
- جودی، ای والله خوب تلافی کردی.
- مثل همیشه شوخی و جدی جواب می دهد:
- من هنوز تهرانم تو رفتی مکه و برگشتی! کار تو ایول داره على.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔴 نمیدانم چه سری است در حکایت شهدا! گویی روحشان هم دستی در کار دارند تا احساس را در خواننده خاطرات خود بیشتر کنند و حال و هوای خود را منتقل کنند.
درست با شروع انجام اعمال حج به فصلی از خاطرات سردار علی هاشمی و احمد سوداگر رسیدیم که به مکه مشرف شدند و محرم گشتند.
ما هم از این بساط شهدای عزیز استفاده می کنیم و با حضور آنان در این محفل عاقبت بخیری و بهبود اوضاع کشور و سلامتی رهبر عزیز و فرج آقا و سرورمان حجت بن الحسن علیه السلام را از کلام و دعای شهیدان به درگاه الهی طلب می کنیم.
آمین
🍂
🍂
🔻 گوش گذاشتن های بچهها
👈 در جبهه طلاییه بودیم که برادر عزیزم شهید زندی جهت بازدید از بچه ها آمده بود و از ما عکسی گرفت.
نفر جلویی اخوی روزبه هلیسایی (شهید مدافع حرم) نشست. پشت سرش هلیسایی ارکان، سمت چپش رویوران.
شهید زندی و کنار شهید زندی، یاراحمدی سمت راستش عباس حاجیان . پشت سر یاراحمدی و شهید زندی شهید محمود رشیدیان و نفر آخر هم برادر سعیدی ایستاد.
👈 موقعی که عکس گرفته شد ارکان فهمید عباس حاجیان پشت سرش گوش گذاشته، مقداری ناراحت شد که با هم جر و بحث هم کردند. وقتی عکس ظاهر شد دیدیم یکی از بچه ها هم برای عباس حاجیان گوش گذاشته . آنروز چقدر خندیدیم به این صحنه
و یک عکس بیاد ماندنی شد.
@defae_moghadas
🍂
🔴 عصر دوستان بخیر
بی مقدمه عرض کنم که باز هم آقا رحیم ما بر مرکب قلم نشست و بر کاغذ خیال جولان داد و اثر دیگری در این عید عزیز بجا گذاشت.
آزاده عزیز، حاج رحیم قمیشی رو که قبلا هم ازشون خاطره زدیم.
بهرحال سعی ما اینه مطلب بلند نزنیم ولی این یکی رو دلمون نیامد. مطالعه بفرمایید و لذت ببرید 👇
🍂
🔻 برای برادرم ابراهیم!
رحیم قمیشی
به من گفتهاند کمتر دلگیرانه بنویسم، آن هم در روزهای جشن و سرور!
راست می گویند، مردم کم گرفتاری دارند که نوشتههای من هم غم دیگری شود بر دلشان. به چَشم!
لطفا لبخندی بزنید، عید مبارکی بگویید و بعد ادامه دهید...
فراموش کنیم قیمت خیلی چیزها چند برابر شده، تحریم خارجی ها شدیم ولی محصولات ایرانیمان هم نایاب شدند، فراموش کنیم جوانها بیکارتر شدند، کارخانهها باز دارند بسته میشوند! فراموش کنیم...
چند کلامی برای حضرت ابراهیم میخواهم بنویسم؛
برادر حضرت ابراهیم عزیزم!
فکر کردی خدا گفت فرزند عزیزت را قربانی کن!
گفتی خدایا قربانت بروم... این هم فرزندم.
و خدا گفت فدات عزیزم! برو گوسفندی قربانی کن، تو از آزمایش سربلند آمدی بیرون، قبول شدی! آفرین.
و آنروز مبارک شد برای همهما، تا امروز
می دانی بیشتر از هزار سال است!
حالا برادر ابراهیم جانم
نگاهم کن!
دوستی داشتم اسمش ابراهیم بود؛
"ابراهیم چفقانی"، خیلی دوستش داشتم.
مادرش از سادات بود، چقدر پز مادرش را میداد، توی همان جبهه و سنگرهای تاریک از عشقش به مادرش میگفت، چقدر او را دوست داشت. نمیدانی چقدر هم چشمهای جذابی داشت، نمیشد مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد. بس که پررنگ بودند!
میدانی چه شد آخرش، ابراهیم؟
با همان لبخندش رفت زیر آتش.
بعدا که دیدیمش هنوز لبخند روی لبهایش بود. ولی جان شیرینش را داده بود دو دستی به خدا.
خیلی هم راضی بود. یک ذره هم تردید نکرد. حتی نگفت خدایا خودت را به من نشان بده!
برادرم ابراهیم!
یک رفیق دیگر هم داشتم اسمش هماسمت بود.
"ابراهیم صمدی" نمیدانی چقدر ناز بود. لاغر اندام، موهای قهوهای، صورتی روشن و بور، او هم همیشه می خندید. خیلی دوستداشتنی بود. اتفاقا عملیات کربلای چهار پیش هم بودیم. شب تا صبح یکذره نخوابید. وقتی فهمید محاصره شدهایم اصلا هم نترسید.
میدانی! تعداد عراقیها شاید بیست برابر ما بود. ما دویست سیصد نفر بودیم آنها بیشتر از هفت هشت هزار نفر! ابراهیم در محاصره هم با همان لبخندش بود. اصلا وقتی تیر خورد وسط شکم نازنینش و همه لباسهای اتو کشیدهاش خونی شد، باز هم هیچ نگفت... اصلا هم شکایت نکرد.
گفتم ابراهیم کجا ببرمت، محاصرهایم. هیچ نگفت
گفتم راهی پیدا کردم برمی گردم میبرمت. خندید و آرام خوابید!
نمیدانی چه خواب عمیق و راحتی!
هنوز با همان لبخندش خوابیده.
ابراهیم! باور کن گریه نمیکنم...
الکی گاهی اشکهایم میآیند!
میدانم ناراحت میشوی، شب عیدی.
👇👇👇
🍂
حضرت ابراهیم برادرم!
"ابراهیم فرجوانی" نوجوان را نگفتم. بقیه ابراهیمها را نگفتم که دهتا و صدتا نبودند، هزارها بودند...
اصلا هم به خدا نگفتند مستقیم باهاشان حرف بزند.
جبرئیل را هم ندیدند، صدایش را هم نشنیدند. پیامبر هم نشدند...
ولی رفتند وسط آتش و باز خندیدند.
نمیخواهم مقایسهشان کنم با تو!
اما بگویم ما هم خیلی ابراهیم داشتیم.
برادر ابراهیم جانم!
معلوم است خدا خیلی دوستت داشته که هزارها سال است عید قربان را برای تو گرفته. رویم نشد به خدا بگویم، تو خودت به خدا بگو...
بگو خدایا، اینها هم این همه ابراهیم داشته اند.
کمی از عیدها و خوشیها را هم به ما بدهد.
میخواهیم بخندیم.
میخواهیم جشن بگیریم.
میخواهیم ما هم بگوییم ببینید خدا رفیقمان است.
میخواهیم بگوییم ببینید ما هم پارتی داریم!
ابراهیم!
بگو خدایا حواست هست اینها از غصه دق نکنند؟
بگو خدایا این ها خیلی منتظر اخبار خوشاند!
بگو خدایا دلشان می خواهد بارانت را هم ببینند.
بگو اینها هم رفیقهای تو هستند...
ناگهان ما را میان آتش، سرد و سلامت کند!
ناگهان بگوید سختی تمام...
ناگهان بگوید عید شد.
عیدی که تمام نمیشود!
آنقدر بخندیم که دلدرد بگیریم!
آنقدر که یادمان برود شکایتی هم داشتیم!
آنقدر عاشقش شویم که هی خوابش را ببینیم، هی با او حرف بزنیم، سیر نشویم!
آنقدر که دیگران حسرت زندگیِ ما و خوشیهای ما را بخورند!
یعنی برای خدا کاری دارد؟...
@ghomeishi3
@defae_moghadas
🍂
🍂
نشانم ده صراط روشنم را
خودم را، باورم را، بودنم را
خداوندا من از نسل خلیلم
به قربانگاه میآرم "منم" را
اسماعیلهای وطنم را ، ایرانم را
ای عشق میآرم همه هستی یم را
@defae_moghadas
🍂