🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 2⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تکبیره الاحرام نماز را که گفتند همه برای نماز جماعت آماده می شویم و کنار هم در صف می ایستیم. قبل از نیت یک گربه که اینجا از در و دیوار شهر بالا می رود می آید بین صف نماز، دارد راه خودش را می رود. اما احمد طاقت نمی آورد و دستش را بلند می کند تا گربه را بزند و از صف بیرونش کند. تا متوجه می شوم دستش را از پشت میگیرم،
- هذا حرم آمنا، اینجا حرم امن الهيه. نمیگی چرا با این گربه ها کاری ندارند.
- یعنی تا این حد؟
- بله هذا حرم آمنا، حق نداری مگسی رو روی بدنت بزنی یا بدنت را طوری بخارونی که خون بیاد.
- نه بابا، معلومه اینها رو هم بلدی على آقا.
از سفر که بر میگردم ساکم خیلی سنگین نیست به همه گفته بودم وقت زیادی آنجا نیستیم. خانه خدا برایم آرامش عجیبی داشت. شاید بعد از این همه نگرانی و شبها و روزهای دلهره، این حال برایم لازم بود. آنجا که بودم یک وقت هایی با خودم فکر میکردم این همه آمدند جبهه شهید شدند بعضی هایشان به یک هفته نکشیده، پریدند. یک عده زخمی شدند و من...
نمی دانم اما ته دلم از خدا خواستم که اگر قرار است بروم، مثل حضرت زهرا گمنام باشم.
به فرودگاه رسیده ایم و از پوشش خارج شده ایم. دارم با بچه ها خداحافظی می کنم که می بینم سیدصباح و جودی دنبالم آمده اند. جلو می آیند و با هم دیده بوسی می کنیم.
- جودی، ای والله خوب تلافی کردی.
- مثل همیشه شوخی و جدی جواب می دهد:
- من هنوز تهرانم تو رفتی مکه و برگشتی! کار تو ایول داره على.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔴 نمیدانم چه سری است در حکایت شهدا! گویی روحشان هم دستی در کار دارند تا احساس را در خواننده خاطرات خود بیشتر کنند و حال و هوای خود را منتقل کنند.
درست با شروع انجام اعمال حج به فصلی از خاطرات سردار علی هاشمی و احمد سوداگر رسیدیم که به مکه مشرف شدند و محرم گشتند.
ما هم از این بساط شهدای عزیز استفاده می کنیم و با حضور آنان در این محفل عاقبت بخیری و بهبود اوضاع کشور و سلامتی رهبر عزیز و فرج آقا و سرورمان حجت بن الحسن علیه السلام را از کلام و دعای شهیدان به درگاه الهی طلب می کنیم.
آمین
🍂
🍂
🔻 گوش گذاشتن های بچهها
👈 در جبهه طلاییه بودیم که برادر عزیزم شهید زندی جهت بازدید از بچه ها آمده بود و از ما عکسی گرفت.
نفر جلویی اخوی روزبه هلیسایی (شهید مدافع حرم) نشست. پشت سرش هلیسایی ارکان، سمت چپش رویوران.
شهید زندی و کنار شهید زندی، یاراحمدی سمت راستش عباس حاجیان . پشت سر یاراحمدی و شهید زندی شهید محمود رشیدیان و نفر آخر هم برادر سعیدی ایستاد.
👈 موقعی که عکس گرفته شد ارکان فهمید عباس حاجیان پشت سرش گوش گذاشته، مقداری ناراحت شد که با هم جر و بحث هم کردند. وقتی عکس ظاهر شد دیدیم یکی از بچه ها هم برای عباس حاجیان گوش گذاشته . آنروز چقدر خندیدیم به این صحنه
و یک عکس بیاد ماندنی شد.
@defae_moghadas
🍂
🔴 عصر دوستان بخیر
بی مقدمه عرض کنم که باز هم آقا رحیم ما بر مرکب قلم نشست و بر کاغذ خیال جولان داد و اثر دیگری در این عید عزیز بجا گذاشت.
آزاده عزیز، حاج رحیم قمیشی رو که قبلا هم ازشون خاطره زدیم.
بهرحال سعی ما اینه مطلب بلند نزنیم ولی این یکی رو دلمون نیامد. مطالعه بفرمایید و لذت ببرید 👇
🍂
🔻 برای برادرم ابراهیم!
رحیم قمیشی
به من گفتهاند کمتر دلگیرانه بنویسم، آن هم در روزهای جشن و سرور!
راست می گویند، مردم کم گرفتاری دارند که نوشتههای من هم غم دیگری شود بر دلشان. به چَشم!
لطفا لبخندی بزنید، عید مبارکی بگویید و بعد ادامه دهید...
فراموش کنیم قیمت خیلی چیزها چند برابر شده، تحریم خارجی ها شدیم ولی محصولات ایرانیمان هم نایاب شدند، فراموش کنیم جوانها بیکارتر شدند، کارخانهها باز دارند بسته میشوند! فراموش کنیم...
چند کلامی برای حضرت ابراهیم میخواهم بنویسم؛
برادر حضرت ابراهیم عزیزم!
فکر کردی خدا گفت فرزند عزیزت را قربانی کن!
گفتی خدایا قربانت بروم... این هم فرزندم.
و خدا گفت فدات عزیزم! برو گوسفندی قربانی کن، تو از آزمایش سربلند آمدی بیرون، قبول شدی! آفرین.
و آنروز مبارک شد برای همهما، تا امروز
می دانی بیشتر از هزار سال است!
حالا برادر ابراهیم جانم
نگاهم کن!
دوستی داشتم اسمش ابراهیم بود؛
"ابراهیم چفقانی"، خیلی دوستش داشتم.
مادرش از سادات بود، چقدر پز مادرش را میداد، توی همان جبهه و سنگرهای تاریک از عشقش به مادرش میگفت، چقدر او را دوست داشت. نمیدانی چقدر هم چشمهای جذابی داشت، نمیشد مستقیم توی چشمهایش نگاه کرد. بس که پررنگ بودند!
میدانی چه شد آخرش، ابراهیم؟
با همان لبخندش رفت زیر آتش.
بعدا که دیدیمش هنوز لبخند روی لبهایش بود. ولی جان شیرینش را داده بود دو دستی به خدا.
خیلی هم راضی بود. یک ذره هم تردید نکرد. حتی نگفت خدایا خودت را به من نشان بده!
برادرم ابراهیم!
یک رفیق دیگر هم داشتم اسمش هماسمت بود.
"ابراهیم صمدی" نمیدانی چقدر ناز بود. لاغر اندام، موهای قهوهای، صورتی روشن و بور، او هم همیشه می خندید. خیلی دوستداشتنی بود. اتفاقا عملیات کربلای چهار پیش هم بودیم. شب تا صبح یکذره نخوابید. وقتی فهمید محاصره شدهایم اصلا هم نترسید.
میدانی! تعداد عراقیها شاید بیست برابر ما بود. ما دویست سیصد نفر بودیم آنها بیشتر از هفت هشت هزار نفر! ابراهیم در محاصره هم با همان لبخندش بود. اصلا وقتی تیر خورد وسط شکم نازنینش و همه لباسهای اتو کشیدهاش خونی شد، باز هم هیچ نگفت... اصلا هم شکایت نکرد.
گفتم ابراهیم کجا ببرمت، محاصرهایم. هیچ نگفت
گفتم راهی پیدا کردم برمی گردم میبرمت. خندید و آرام خوابید!
نمیدانی چه خواب عمیق و راحتی!
هنوز با همان لبخندش خوابیده.
ابراهیم! باور کن گریه نمیکنم...
الکی گاهی اشکهایم میآیند!
میدانم ناراحت میشوی، شب عیدی.
👇👇👇
🍂
حضرت ابراهیم برادرم!
"ابراهیم فرجوانی" نوجوان را نگفتم. بقیه ابراهیمها را نگفتم که دهتا و صدتا نبودند، هزارها بودند...
اصلا هم به خدا نگفتند مستقیم باهاشان حرف بزند.
جبرئیل را هم ندیدند، صدایش را هم نشنیدند. پیامبر هم نشدند...
ولی رفتند وسط آتش و باز خندیدند.
نمیخواهم مقایسهشان کنم با تو!
اما بگویم ما هم خیلی ابراهیم داشتیم.
برادر ابراهیم جانم!
معلوم است خدا خیلی دوستت داشته که هزارها سال است عید قربان را برای تو گرفته. رویم نشد به خدا بگویم، تو خودت به خدا بگو...
بگو خدایا، اینها هم این همه ابراهیم داشته اند.
کمی از عیدها و خوشیها را هم به ما بدهد.
میخواهیم بخندیم.
میخواهیم جشن بگیریم.
میخواهیم ما هم بگوییم ببینید خدا رفیقمان است.
میخواهیم بگوییم ببینید ما هم پارتی داریم!
ابراهیم!
بگو خدایا حواست هست اینها از غصه دق نکنند؟
بگو خدایا این ها خیلی منتظر اخبار خوشاند!
بگو خدایا دلشان می خواهد بارانت را هم ببینند.
بگو اینها هم رفیقهای تو هستند...
ناگهان ما را میان آتش، سرد و سلامت کند!
ناگهان بگوید سختی تمام...
ناگهان بگوید عید شد.
عیدی که تمام نمیشود!
آنقدر بخندیم که دلدرد بگیریم!
آنقدر که یادمان برود شکایتی هم داشتیم!
آنقدر عاشقش شویم که هی خوابش را ببینیم، هی با او حرف بزنیم، سیر نشویم!
آنقدر که دیگران حسرت زندگیِ ما و خوشیهای ما را بخورند!
یعنی برای خدا کاری دارد؟...
@ghomeishi3
@defae_moghadas
🍂
🍂
نشانم ده صراط روشنم را
خودم را، باورم را، بودنم را
خداوندا من از نسل خلیلم
به قربانگاه میآرم "منم" را
اسماعیلهای وطنم را ، ایرانم را
ای عشق میآرم همه هستی یم را
@defae_moghadas
🍂
@defae_moghadas
سلامي
تقـدیم به ساحت قدســے
قطب عالــم امکان
حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
🌺یا اباصالحَ المهدی 🌺
🌺یا خلیفةَالرَّحمن🌺
🌺و یا شریکَ القران 🌺
🌺ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ🌺
🌺سیِّدی و مَولای🌺
ْ الاَمان الاَمان
☀️دعاي صبگاه☀️
⚡️پروردگارا دردنیاوآخرت
⚡️به مانیکی واحسان فرما
⚡️وماراازعذاب آتش دوزخ
⚡️مصون بدار.
✨دعاي ايه٢٠١بقره✨
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
✨
💎
✨💕✨
🍂
🔻 خاطرات طنز جبهه
روبوسی😘
🕊 شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی هاتفاوت میداشت.
کسی چه میدانست، شاید آن لحظه، همهی دنیا و عمر باقی ماندهی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت میافتاد.🤔
چیزی بیش از بوسیدن😘، بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه میبردند.
بعضیها برای اینکه اینجو را به هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، میگفتند:
«📣پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حقالنسا است،
😅
حوریها را بیش از این منتظر نگذارید»😄
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم آموزش غواصی در پلاژ اندیمشک آذر ماه۱۳۶۵ (گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ۷ ولیعصر)
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم:
- خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه.
بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان :
- آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟
- چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل.
- نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟
- آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه.
- حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه.
خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 4⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایان جنگ
بعد از چند جلسات پیاپی با تعدادی از فرماندهان در جاده اسلام آباد غرب، با ۲تا ماشین حرکت کرده ایم. شب است و جاده ناامن و تاریکی خستگی و بی خوابی هم کلافه مان كرده است. چوب کبریت گذاشته ایم لای چشم هایمان تا پلکهایمان باز بماند و خوابمان نبرد. یک لیوان آب هم گرفته ام دستم و دائم به صورت سید میپاشم، اما فایده ای ندارد. بهترین راه این است که دو سه ساعت جایی توقف و استراحت کنیم.
راه افتاده ایم سمت حلبچه و به "عنب" رسیده ایم، عراق در عرض همین چند ساعت گذشته اینجا را شیمیایی زده است. ماشین در گل گیر کرده.. هواپیماها هم مدام بمباران می کنند. ماسکها را زده ایم و برای بیرون کشیدن ماشین با سيد دنبال طناب راه افتاده ایم. در خانه ای را که نیمه باز است میزنم و داخل می رویم. مردی در کپر نشسته. آرام و بی صدا به نقطه ای . خیره شده. سید میرود جلو و به مرد می گوید: .
- طناب نداری؟
هنوز متوجه نشده، مرد کپرنشين صدایش را نمی شنود و مرده است. صدایش میکنم و می گویم
- بابا این مرده شهید شده.
بالأخره طناب پیدا میکنیم و ماشین را در می آوریم. در حلبچه و عنب خیلی کشتار است. این صحنه ها دل آدم را آتش می زند. زنان و بچه هایی که بیگناه, بیگناه درجا خشكشان زده است و این سوی و آن سوی افتاده اند. اگر هم کسی زنده مانده، شرایطش خیلی بد است. در شهری که تا چند ساعت پیش عطر زندگی پیچیده بود، حالا گرد مرگ و خاموشی افشانده اند. صدام به مردم خودش هم رحم نمی کند چه برسد به نیروهای ایرانی، برادر شمخانی هم آمده است اینجا. تا من را می بیند میگوید
- باید در جنوب کسی باشه که عراق از اون سمت حمله نکنه. بيا برگردیم. جبهه ی جنوب هم بدجوری به هم ریخته.
از بچه ها جدا می شوم و به همراه شمخانی با هلی کوپتر به سمت اهواز می آییم.
صدام و زباله های دور و برش به شدت جزیره را زیر آتش گرفته اند. آرامش ماه های پیش تبدیل به بی قراری شده است. هر لحظه در نقطه ای از جزیره موشکی به زمین میخورد و آب مرداب به هوا می باشد و نی ها آتش میگیرد. فرماندهان می آیند و می روند تا جزیره حفظ شود. قرارگاه میان آب است و پشت سرمان آب و روبرویمان دشمن و فقط یک جاده ی خاکی در وسط قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا تلافی این چند سال را بگیرند و از صدام حمایت میکنند، هر روز بر عليه ما قطعنامه صادر میکنند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیرمتعارف را می دهند. آمریکا ناوش را آورده و در خلیج فارس مستقر کرده و وقیحانه هواپیما و کشتی های ما را هدف قرار میدهد. وضع آشفته ای است، شب و نیمه شب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می روم. بچه ها سخت درگیرند و روز و شب هایشان را گم کرده اند. علیپور دائم جلوی من می آید و می گوید:
- هلیکوپترها آمدند.
هر چه به آسمان نگاه میکنم میبینم خبری نیست. این دفعه عميق نگاهش میکنم تا بفهمم چه مشکلی پیدا کرده، در این هیاهو یک آن خنده ام میگیرد
- علی پور توی عینکت گل چسبيده فکر میکنی هواپیما دیدی؟
عینکش را که بر می دارد و پاک میکند مشکل هواپیماهای عراقی هم حل میشود.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍃
🍂
🔻 سنگرهای مخوف
یادش بخیر سنگرهایی که در شهر اهواز ساخته بودند
گاه ترجیح میدادیم ترکش خمپاره را تحمل کنیم ولی تو این سنگرها نریم. سنگر فلکه پاداد رو می گم.
اسمش رو گذاشته بودم " زندان سکندر" گاه مجبور بودیم دقایقی رو اون تو باشیم.
یه روز ساعت ۹ تا ۱۰ بیشتر از صد گلوله توپ و خمپاره به شهر زدند و ما هم اونجا کز کرده بودیم و...
چه روزگاری بود 😢
حواسمون باشه اینا رو فراموش نکنیم. ما که یادمونه....... بیشتر با اون ژن خوبا هستم که آلزایمر گرفتن..... خدا شفاشون بده......آمین
حیدری زاده
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مطلب پر بازدید فضای مجازی
تعداد مادران چند شهیدی:
دو شهیدی: 8188 مادر
سه شهیدی: 631 مادر
چهار شهیدی: 82 مادر
پنج شهیدی: 21 مادر
شش شهیدی: 6 مادر
هفت شهیدی: 1مادر
هشت شهیدی: 1مادر
نه شهیدی: 2 مادر
آیا ميدانستيد مادری هست كه نه تا شهيد داده؟
🍃 شادي روح شهداي اين مادران بی پسر، صلواتی بفرستيد 🍃
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🌥صبح جمعه است
و عطر کــــربلا
عجب شش گوشه نابت
بوسیدن دارد آقا..!
✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یــــا
اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیْن(ع)
✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ
✨یَابْنَ رَسُولِ اللَّه
🍂
جمعهها را باید قاب گرفت!
درست مثل همان #عکس های #قدیمی و خاک گرفته ی روی دیوار.
انگار جمعه ها ماندگار ترین روزهای آفرینش اند...
جمعه ها باید کسی را داشته باشی که تو را در #آغوش بکشد! جمعه ها را باید #عاشقانه گذراند؛ تا غروبش دلگیرت نکند.
باید دست در دست های گرم تو گذاشت و #جاده ها را یکی یکی فتح کرد.
@defae_moghadas
🍂