eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شب‌های استثنایی بود که پنکه ها را روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت می‌کرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل می‌رسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن می‌کردند. سقف و دیوارها نم می‌کرد و به قدری عرق می‌کردیم که لباسهایمان خیس می‌شد و می‌چسبید به تن مان. صبح مگس‌ها و شب‌ها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان می‌گرفت و کلافه مان می‌کرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ می‌خورد و عوض می‌شود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشم‌هایت را خسته می‌کند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی. حرکت پره ها را نگاه می‌کردم و توی دلم آرزو می‌کردم کاش عقربه ساعت‌های اسارت هم به همین تندی می‌چرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت می‌زد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست غلطی بزند. نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلی‌ها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیت‌شان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شب‌ها کمتر می‌خوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن می‌شدم و مشتاقانه می‌خواندمش. تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد می‌گرفتم و شب‌ها تمرین می‌کردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر می‌شدم تا نوبتم برسد. بعدها که دیدم همه نصف شبی می‌خوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شب‌ها بیدارم بمانم. لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپی‌ام مدام داشت تنش را می‌خاراند و سمت راستی‌ام توی خواب حرف می‌زد و هذیان می‌گفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتن‌هایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک می‌زد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش. از وسط پیشانی تا روی گونه‌هایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟» دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا می‌گفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.» آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگ‌های درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد - ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه. خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوخته‌ای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جک‌ها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض می‌کرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها می‌کرد و بلند می‌گفت: «بچه ها ! می‌دونید الان چی می‌چسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را می‌لیسید و می‌گفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقی‌ها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و می‌گفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.» او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک می‌خورد. تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟» خنده ی تلخی کرد. - خیلی! آهی کشید. - نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین می‌کنم قلم پامو مثل دستم می‌شکنن تا نتونم راه برم. حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی. قرآن را به دستش دادم. - به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌شد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیدن شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!» آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم. هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب می‌شدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای می‌شد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی. افسر ماسک را از روی بینی‌اش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار می‌کرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟ ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان می‌کردند و جواب می‌خواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه می‌کرد. قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی می‌گفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟» دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد. لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه. سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم می‌ریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف. موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه می‌دانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک می‌زدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند می‌شد که دل آدم را ریش می‌کرد. اگر همان طور او را کتک می‌زدند تمام دنده‌هایش می‌شکست. باران بهاری مثل سیل می‌بارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.‌دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی می‌کرد و عراقی‌ها را فحش می‌داد. می‌گفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس می‌کشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم ابوالفضل چثه‌ای نحیف و بسیار لاغر داشت. یک پوست و استخوان بود و حتی می‌شد مهره‌هایش را شمرد. دوستانش او را حمام می‌بردند و زخم هایش را می بستند تا زودتر خوب شود. در حالت عادی یک وعده بیشتر غذا نمی خورد. آن هم یک قرص کوچک نان. حالا که زخمی و کبود شده بود؛ آن یک وعده را هم بی‌خیال شده بود و کلاً چیزی از گلویش پایین نمی رفت. من مانده بودم این بشر چه طور زنده مانده. هرچه التماس می‌کردیم، بابا ابوالفضل جان یکم غذا بخور تا جون بگیری، حرف‌مان را گوش نمی‌کرد و اگر زیاد پیله می‌کردیم دری وری بارمان می‌کرد. همین اداهایش باعث شده بود که مضحکه دست عراقی ها شود. سربازها سر به سرش می‌گذاشتند و می‌خندیدند. او هم قاطی می‌کرد و همه را با هم فحش می‌داد. گاهی توی دهنش سنگ ریزه می‌گذاشتند و مجبورش می کردند حرف بزند. او حرف می‌زد و سربازها می خندیدند. همان روزها یکی دوبار آخوند مزدوری آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشان ما را ارشاد کند. همه قاطع ها را جمع کرده بودند زیر نور آفتاب و خودشان نشسته بودند توی سایه. آخوند با دستور فرمانده اردوگاه بدون گفتن «بسم ا...» حرف هایش را شروع کرد و یکی در میان فارسی و عربی حرف زد. چیزی از سر و ته حرف هایش حالی مان نشد. حوصله خود فرمانده سر رفت و وسط حرف‌های او دستش را بالا برد و گفت: «کافی...کافی!» آخوند مزدور هم چشم گفت و ساکت شد. کارشان واقعاً خنده دار بود. در واقع حرف زدن آخوند اصلاً دست خودش نبود. بعد از او یکی دیگر را آوردند که مثل بلبل فارسی حرف می‌زد. اول چندتایی احکام گفت؛ این که چه طور وضو بگیریم یا نماز بخوانیم و... همه زیر لب غر می‌زدند: «بابا برو پی کارت یکی می‌خواد این چیزارو به خودت یاد بده.» وقتی دید بچه ها او را دست می اندازند حرف هایش را نصفه گذاشت رفت سراغ سیاست. می‌گفت: تقصیر ایران بود که جنگ رو شروع کرد. اگه ایران می‌خواست کشورهای اسلامی می‌تونستن علیه اسرائیل متحد بشن. معلوم بود که با چه هدفی برای تبلیغات آمده اند. بچه ها آن قدر تیکه پراندند و حرفهایش را نصفه گذاشتند که دیگر کسی را برای تبلیغ های تو خالی نیاوردند. به جای آنها آقا کمال برایمان حرف می‌زد و یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. ارادت بچه ها به او تا حدی بود که عراقی ها هم متوجه شده بودند.‌حتی وقتی می‌خواستند به جای فرامرز ارشد دیگری برای سلول انتخاب کنند. از بچه ها‌ پرسیدند: دوست دارید آقا کمال ارشدتون باشه ؟؟ همه بدون استنثناء خوشحال شدند و موافقت کردند. اما عراقی ها اصلاً با این قضیه موافق نبودند. فقط میخواستند میزان محبوبیت آقا کمال را بین بچه ها بسنجند. خودشان یک مظفر نامی را انتخاب کردند که اهل تهران بود و کم و بیش عربی هم می‌دانست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم ارشد آسایشگاه را عوض کردند و همان روز بهمان لباسهای نارنجی دادند که مخصوص اسرا بود. پشت لباس‌ها علامت pw نوشته شده بود. چند روز بعد، بچه‌های قاطع را در محوطه جمع کردند و خبر دادند که فرمانده برای بازدید خواهد آمد. به صف توی محوطه نشستیم و دست هایمان را پشت گردنمان قفل کردیم. نیم ساعتی توی گرما به همان حالت نشسته بودیم که دیدیم فرمانده گاماس گاماس به طرفمان می‌آید. سربازها پا کوبیدند و احترام نظامی کردند. وقتی دستور آزاد باش دادند؛ دست‌هایمان را باز کردیم و صاف نشستیم. فرمانده همه را یک بار از نظر گذراند و پرسید: «کی انگلیسی بلده؟» از کل چهارصدی نفری که نشسته بودیم کسی دستش را بالا نبرد. فرمانده یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد و وقتی دید کسی جواب نداد؛ سرش را به علامت تأسف تکان داد. همان لحظه آقای مصطفی مدرس دستش را بالا برد. فرمانده اشاره کرد که نزدیک تر برود. چند کلمه ای با او انگلیسی حرف زد و بعد مطلبی را نشانش داد و گفت: «اقراء !» (persione of war زندانی جنگ) مدرس یک خطی خواند. فرمانده روزنامه را به دست او داد و گفت: «اسم این روزنامه "بغداد آب زرور" هستش هر روز میای یکی از اینارو از مسئول اردوگاه تحویل می‌گیری و خبرهاشو برای اسرای قاطع خودتون می‌خونی و بعد میاری تحویل می‌دی. از آن روز به بعد مدرس شده بود مسئول گرفتن آن روزنامه از عراقی‌ها. مطالبش به زبان انگلیسی بود. هر روز با اشتیاق دور مدرس جمع می‌شدیم تا برای مان خبرهای جدید بخواند. بعد از گرفتن لباسهای نارنجی به کلمه p.w حساس شده بودیم. هرجا که آن کلمه را می دیدیم، دست روی آن مطلب می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: «آقا مصطفی این جارو بخون ببینیم چی نوشته؟» بعدها به هر قاطع روزنامه های «الجمهوریه» و «الثوره» را هم می‌دادند. آن ها به زبان عربی بودند و ابراهیم آزمون تحویلشان می‌گرفت. ما هم از فرصت استفاده می‌کردیم و لغات عربی و انگلیسی اش را یاد می‌گرفتیم. اگرچه همان روز باید تحویلش می‌دادیم؛ اما در همان فرصت کوتاه، لغاتش را در زرورقهای سیگار یادداشت می‌کردیم. هربار که برای هواخوری به محوطه می‌رفتیم؛ چوب یا تکه سنگی پیدا می‌کردیم و روی خاک‌های سفت شده کلمات عربی می نوشتیم تا توی ذهنمان ماندگار شود. هر شب تکالیف مان را تحویل آقای آزمون یا مدرس می دادیم. بیشتر تحلیل روزنامه ها به نفع عراق و بر علیه ایران بود. وقتی خبرها خوانده می‌شد؛ به بچه ها می‌گفتم: حواستون باشه ها، خبرهای دروغ اینارو باور نکنید. اگه می‌خوایید به حقیقت قضیه پی ببرید دروغ اینا رو برگردونید، میشه حقیقت. آقا کمال هم در گوشم می‌گفت توام حواست باشه فتاح، دیوار موش داره، موشم گوش داره. با این حرفها سرتو به باد میدیا! احتیاط کن. منظورش جاسوسهایی بود که به خاطر یک پاکت سیگار یا غذای بیشتر آدم فروشی می‌کردند. در کل اردوگاه ، تعدادشان انگشت شمار بود. اما گاهی خیلی فرز عمل می‌کردند و کوچکترین خبرها را به گوش عراقی ها می رساندند. دو نفری که در سلول ما بودند؛ همه را تهدید می‌کردند. اما از آقا کمال حساب م‌یبردند چون می‌دانستند اگر او به بچه ها اشاره کند؛ کارشان تمام است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم ویتامین‌های بدنمان کم شده بود؛ دهانمان زخم می‌شد و بیماری هایمان طول می‌کشید. به همین خاطر مجبور شدند هفته ای دو سه بار خرما به عنوان میان وعده بدهند. جاسوس‌ها برای لو ندادن بعضی خبرها از بچه‌های ساکت و مظلوم گروکشی می.کردند و میان‌وعده ها را از دستشان می‌گرفتند. خرداد سال ۶۸ برای اولین بار تصاویری از امام خمینی را در روزنامه های عراق چاپ کردند. امام مریض احوال روی تخت بیمارستان خوابیده بودند. با شنیدن این خبر نگران شدیم. هزار جور فکر و خیال می‌کردیم. می‌گفتیم اگه خدای نکرده امام برود، چه اتفاقی برای ایران می افتد؟ انقلابی که با هزار زحمت پیروز شده، دست کی میافته؟» برای سلامتی اش ختم قرآن نذر کرده بودیم و دعایش می‌کردیم. تا اینکه یک روز صبح و روزنامه های عراق با تیتر درشت نوشتند: «روح ا... درگذشت» عکس امام را هم زده بودند. آنها به دروغ خبرها را بازتاب داده و نوشته بودند: «ایرانیها تابوت سید روح‌ا.... را روی زمین انداخته و به او بی احترامی‌ کرده اند.» با شنیدن خبر فوت امام، كل اردوگاه در غم و اندوه عجیبی فرو رفت و عزادار شد. عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند دسته جمعی عزادری کنیم. همه یک گوشه کز کرده و گریه می‌کردند. بعضی ها به سر و صورتشان می‌زدند و از حال می‌رفتند. این خبر خیلی برای مان سنگین بود. داشتم برای شادی روح امام قرآن می‌خواندم که نگهبان عراقی از پشت پنجره صدایم کرد و با کنایه گفت، پدرت مرده چرا لباساتو پاره نمی‌کنی؟ چرا به سر و صورتت نمی‌زنی؟ کم و بیش حرفهایش را متوجه شدم و به مترجم گفتم که حرف هایم را برایش ترجمه کند. جواب دادم: مرگ حقه همه ماست و یه روز می میریم. تازه! من هنوز مطمئن نیستیم که امام زنده اس یا واقعا فوت کرده. از کجا معلوم که روزنامه های شما واقعیت رو گفته باشن؟ عصبانی شد و بهم توپید یعنی تو می‌گی ما دروغ می‌گیم؟ بیچاره! باور کنی یا نکنی پدرت مرده. آن قدر از فوت امام ناراحت بودم که اصلاً به عاقبت حرف هایم فکر نمی‌کردم. جسارت عجیبی پیدا کرده بودم. صاف توی چشم هایش نگاه کردم و جواب دادم، اگه ایشون زنده اس خدا حفظش کنه، اگه هم فوت کرده روحش شاد باشه، واقعا مرد بزرگی بود. از دستم عصبانی شد و فحشم داد. بعد از آن روز تصمیم گرفتم همیشه بعد از نمازهایم، سوره فجر را برای شادی روح امام بخوانم. چند روز بعد وقت هواخوری جلوی در آسایشگاه با آقا کمال و چند نفر دیگر مشغول تحلیل خبرهای سیاسی بودیم که سربازی آمد و صدایم کرد. - سیدی سعد، احضارت کرده. برو اتاق بازجویی! روز اول اسارت هم برای بازجویی رفته بودم چند سوال مسخره پرسیدند و رهایم کردند. اما این دفعه فرق می‌کرد. خودم می‌دانستم که قضیه از کجا آب می خورد. سربازها از دو طرفم راه می‌رفتند. بچه هایی که توی محوطه بودند، با نگرانی نگاهم می‌کردند و می‌پرسیدند چی‌کار کردی فتاح؟ کجا می برنت؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم وقتی رسیدیم اتاق بازجویی افسر استخبارات هم آمد. به او سید سعد می گفتند. کنار میز کوچک وسط اتاق روبروی هم نشستیم. سرباز مترجم هم کنارمان ایستاد. روی یقیه لباسم دقیق شد و اسمم را خواند. فتاح علی قلی محمد کریمی اسم پدر و پدر بزرگ را هم به پسوند اسم خودم اضافه کرده بودند. پرسید: «توسیدی؟» سرم را به علامت منفی تکان دادم. - نه سید نیستم. - نماز می خونی؟ سعی می‌کردم خون سرد برخورد کنم شانه هایم را بالا انداختم. - خب همه اسرا نماز می‌خونن منم می‌خونم. آرنجش را به میز تکیه داد، عکس صدام روی صفحه ساعتش بود. تو ایران چیکاره بودی؟ مسئولیت داشتی؟ - نه من فقط به رزمنده معمولی بودم. می‌تونید از دوستام بپرسید. این سوالها را در بازجویی اول هم پرسیده بودند. بلند شد و دور میز قدم زد. صدای تلخ تلخ پوتین‌هایش حواسم را پرت می‌کرد. - به ما خبر رسیده شما روزنامه های عراق رو تکذیب می‌کنید و می‌گید اینا دروغ می‌نویسن درسته؟ تپش قلبم تندتر شد. همان سوالی را پرسید که انتظارش را داشتم. به اولین جوابی که توی ذهنم آماده کرده بودم؛ چنگ زدم و همان را گفتم: «روزنامه‌های شما یا عربی‌ان یا انگلیسی، وقتی من نه عربی بلدم و نه انگلیسی پس چه طور می‌تونم روزنامه‌های شمارو تکذیب کنم؟ سعی می‌کردم صدایم نلرزد. از یقه ام گرفت و بلندم کرد. یکی محکم خواباند بغل گوشم. عقب عقب رفتم و به زور تعادلم را حفظ کردم. گوشم صدا داد و چند ثانیه همه جا ساکت شد. داد زد: «دروغگو خودتی، پدرته! حکومتتونه! ما عراقی ها هرچی بگیم راسته، دروغ گو شما و رهبرتون هستید.» مترجم هم مثل او داد می‌زد. سرش را نزدیک تر آورد. صدای نفس‌هایش را بغل گوشم حس می‌کردم. دهانش بوی سیگار می‌داد. انگشتش را به علامت تهدید به طرفم گرفت. - ببین فتاح کریمی علی قلی کریمی! حواستو جمع کن اگه پاتو از گلیمت درازتر کنی و یک بار دیگه از این حرفا بزنی کاری می‌کنم که تا آخر عمرت پشیمون بشی. چشمهایش از عصبانیت دو دو می‌زد. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. وقتی به سلول برگشتم. بچه ها منتظر و نگران بودند. آقا کمال از دستم ناراحت بود. می‌گفت من چندبار بهت گفتم که تندروی نکن. تو یه اسیر گمنامی! می‌برنت همین پشت، یه تیر خلاص بهت میزنن و همون جا گم و گورت می‌کنن. تو اجازه نداری خودتو به کشتن بدی فتاح! تو این شرایط باید دست به عصا حرکت کنی می‌فهمی؟ حرفهایش که تمام شد سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: ببخشید! ولی من این جسارتو از شما یاد گرفتم آقا کمال! لبخندی زد و سرش را تکان داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هشتم دلم از گشنگی مالش می‌رفت و خبری از صبحانه نبود. سهم شام دیشبم را داده بودم به یکی از بچه هایی که تازه از بازجویی آمده بود و یک روز تمام چیزی نخورده بود. حدس می‌زدیم به خاطر سخنرانی آقای وثوق است که صبحانه را قطع کرده اند. وثوق از بچه‌های دوست داشتنی و با جسارت قاطع دو بود. سر نترسی داشت و بدون نگرانی حرف هایش را می‌زد. از بچه ها شنیدم که شب قبل، ساعت هواخوری، بچه ها را دور خودش جمع کرده و درباره مرز ارتباطی ما با دشمن سخنرانی کرده. درباره این که ارتباط اجباری ما با عراقی‌ها باعث نشود که فراموش کنیم آنها دشمن ما هستند. می‌گفته: ما فقط به خاطر زنده ماندمان ناچاریم حرف آنها را گوش کنیم و تابع شان باشیم. همه ساکت و منتظر بودیم که در با لگد باز شد. ریختیم توی محوطه و به صف نشستیم‌. فرمانده پیراهن سبز آستین کوتاه پوشیده بود و کلاه قرمزش را یک وری گذاشته بود. بچه هایی که زیر دستش بازجویی شده و کتک خورده بودند می‌گفتند عقده ای و مغرور است. خیلی بیشتر از فرمانده قبلی اذیتمان می.کرد و سختگیری‌هایش شدید تر بود. نزدیک‌مان که رسید؛ شق و رق ایستاد. نگاهش عصبانی و مغرضانه بود. یک دفعه داد زد: «آهای تو!» اشاره به رضا قاسم خانی کرد. رضا از جایش بلند شد و نزدیک تر رفت. فرمانده از آستین کوتاه شده پیراهن او گرفت و تکان داد: «چرا آستین ها تو‌ بریدی؟» رضا جوابش را داد. اما صدایش آرام بود و نشنیدم. حتمی همان جوابی را بهش داد که در جواب سؤال ما می‌داد. آستین هاش پوسیده بود و مجبور شدم یه فرمی بهش بدم تا قابل پوشیدن باشه. فرمانده یکی خواباند بغل گوشش. - فکر می‌کنی این جا چاله میدونای تهرانه؟ او را گرفت زیر مشت و لگد. از کتک کاری او که خسته شد کلاهش را صاف کرد و در طول صف قدم زد. دستور داد که سرها را بالا بگیریم و او را نگاه کنیم. دلم خبر می داد که دنبال وثوق می‌گردد. بعد از یک دور قدم زدن صدا زد: - «رضا وثوق کیه؟» او را از صف بیرون کشید. نگاه به سربازهای باتوم به دست کردم که آماده باش ایستاده بودند. مثل روز برایم روشن بود که کتک کاری مفصلی در انتظار اوست. سرم را پایین انداختم که نبینم. پشت سر حرف فرمانده، مترجم داد زد: «سرها رو بالا بگیرید و خوب نگاه کنید. سرم را بالا گرفتم و وثوق را دیدم که مقابل فرمانده ایستاده و در مقایسه با او خیلی نحیف به نظر می‌رسد. فرمانده از او خواست که رو به جمع و با صدای بلند به امام فحش دهد. وثوق بلافاصله و بدون تأمل جواب داد: «اول تو صدام رو فحش بده، اون وقت منم قول می‌دم که به امام خمینی فحش بدم.» داشت از کله ام دود بلند می‌شد. گفتن این حرف خیلی جسارت می‌خواست. آن هم در مقابل بعثی هایی که صدام را می پرستیدند و فدایی او بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هشتم فرمانده از رضا وثوق خواست که رو به جمع و با صدای بلند به امام فحش دهد. وثوق بلافاصله و بدون تأمل جواب داد: «اول تو صدام رو فحش بده، اون وقت منم قول می‌دم که به امام خمینی فحش بدم.» داشت از کله ام دود بلند می‌شد. گفتن این حرف خیلی جسارت می‌خواست. آن هم در مقابل بعثی هایی که صدام را می پرستیدند و فدایی او بودند. فرمانده مثل گلوله آتش سرخ شد و چنان سیلی ای به گوش او زد که وثوق به پشت روی زمین افتاد. بلافاصله اشاره کرد و سربازها با چوب و چماق ریختند روی سر او. بهانه اساسی و محکمی برای خالی کردن دق دلی سخنرانی دیروز پیدا کرده بودند. سربازها با تمام توان می‌زدند به دستور فرمانده لباسهای او را درآوردند و انداختند توی چاله وسط محوطه. چاله را بچه های ما و قاطع دو کنده بودند تا آب باریکه شیری که آن جا بود؛ در آن جمع شود. این شیر فقط در محوطه ما بود و بچه ها به شوخی می گفتند این امکانات اضافی نعمتیه واسه قاطع ما، باید قدرش رو بدونیم. واقعاً هم قدرش را می‌دانستیم. بچه هایی که نایلون داشتند؛ از نظر ما ثروتمند بودند چون می‌توانستند قبل از رفتن به دست شویی، آن را از آب‌پر کنند. سروثوق را به زور فشار می‌دادند توی چاله ی آب. او دستش را در می آورد و از پوتین سربازها می چسبید. سربازها دستهایش را زیر پای شان له می‌کردند. چند ثانیه ای سرش را بیرون می‌آوردند و دوباره می‌بردند داخل. لحظات تلخی بود و هیچ کاری از دستمان برنمی آمد. اگر اعتراض می‌کردیم، همان بلا را سر خودمان می آوردند. از چاله بیرونش آوردند و بین پاهایشان غلت دادند. تمام سر و صورت و بدنش زخمی و خونی شده بود. شروع کردند به تن زخمی و خیسش شلاق زدند. صدای ویز ویز شلاق‌ها را می‌شنیدم و جگرم کباب می‌شد و اشک هایم بی اختیار می‌ریخت. چه قدر آن لحظه احساس بدی داشتم. چندبار به همان شکل توی چاله انداختند و دوباره درآوردند و کتکش زدند. دیگر نای داد زدن نداشت و صدای ناله هایش ضعیف شده بود. آن قدر زدند که بی‌هوش شد و از حال رفت. احساسات بچه ها تحریک شده بود و شعار می‌دادند. وقتی دیدند نمی توانند ساکتمان کنند؛ شروع کردند به کتک کاری ما و بردند داخل سلول های مان. تا ظهر گشنه ماندیم و خبری از غذا نشد. هرکس گوشه ای زانوی غم بغل کرده و توی خودش بود. کسی به حرف نگهبان اعتنا نمی‌کرد که مدام تذکر می داد درست بنشینیم و غرق فکر کردن نباشیم. دو سه هفته ای از او بی خبر بودیم. حدس می‌زدیم سر به‌نیستش کرده یا به همان حال زخمی در سلول انفرادی نگهش داشته اند وقتی او را آوردند از دیدنش تعجب کردم، طوری که لحظه اول نشناختمش. یک پوست و استخوان مانده بود. خوشحال بودیم که او را به قاطع یک و سلول مجاور ما آورده اند. می‌توانستیم با او حرف بزنیم و از ازش روحیه بگیریم. ولی ممنوع الملاقاتش کرده بودند. هیچ کس اجازه نداشت حتی کلمه ای با او حرف بزند یا از غذایش به او تعارف کند. جز موقع خواب، اجازه نشستن نداشت. باید گوشه دیوار درست روبروی نگهبان، صاف می ایستاد. حتی موقع هواخوری به او می‌گفتند که دور از بچه ها به حالت خبردار بایستد. کم کم بعد از دو ماه سختگیری‌ها را کم کردند و اجازه دادند که بنشیند. دور از چشم عراقی‌ها با او حرف می‌زدیم و از صحبت هایش روحیه می‌گرفتیم. چندباری شنیده بودم که می‌گفت: «دعا کنید اگه اسارت مون طولانی شد من کم نیارم. خیلی دارن اذیتم می‌کنن.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هشتم اذیت عراقی ها که تمامی نداشت. اصلا اگر یک روز به کسی پیله نمی‌کردند روزشان شب نمی‌شد. زمانهایی که کار خاصی نداشتیم؛ می‌ریختن‌مان بیرون و می گفتند: «سنگهای توی محوطه رو جمع کنید.» سنگی وجود نداشت. سنگ ریزه ها را جمع می‌کردیم. می‌دیدی نهصد نفر نشسته اند روی زمین و دنبال سنگ ریزه می‌گردند. آن هم با پای برهنه و سر و وضع خاکی. یا می‌گفتند: حیاط رو جارو بکشید. جارویی نداشتیم. یک تکه پارچه پیدا می‌کردیم و روی زمین می‌کشیدیم. آن قدر جارو کشیده بودیم که زمین گود افتاده بود. موقع جارو کردن؛ در هاله ای از گرد و خاک گم می‌شدیم. با همان سر و صورت خاکی می بردندمان داخل. یک روز توی محوطه بودیم که صدای انفجار مهیبی آمد و دود غلیظی به هوا بلند شد. محل انفجار چند کیلومتر از اردوگاه فاصله داشت. کنجکاو شده بودیم و از هم دیگر سوال می‌کردیم صدای چی بود؟ یعنی حمله شده؟ ممکنه کسی بمب گذاشته باشه؟ ما را سریع بردند داخل و درها را بستند. صدای انفجار گلوله ها و ترکش‌ها تا یک ساعت دیگر از همان نقطه می‌آمد. ظهر همان روز آمدند و به ارشد آسایشگاه گفتند ده نفر بفرست بیاد یه جایی کار داریم. نزدیک در با بچه ها دورهم نشسته بودیم. مظفر ده نفر اول را شمرد و گفت: پاشید برید ببینید چیکارتون دارن. من هم جزو آنها بودم. رفتیم جلوی نگهبانی. افسر سعد هم آن جا بود. وقتی مرا دید؛ نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: «تو برگرد!» من هم از خدا خواسته با اولین اشاره او سریع برگشتم و پاتند کردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدا زد: «لا! لا! برگرد.» نمی دانم با خودش چه فکری کرد؟ شاید چون دید خوشحال شدم پشیمان شد. از اردوگاه خارج شدیم و همراه دو نگهبان عراقی رفتیم همان جایی که طرف صبح آتش گرفته بود. ساختمان سوخته ای بود که مخروبه شده بود. از سربازها شنیدیم که آن جا انبار مهمات شان بوده. کلی اشیاء و مهمات سوخته آنجا بود که باید از انبار خارج می‌کردیم و می‌ریختیم توی چاله ای که کمی دورتر از ساختمان بود. برای اینکه اشیاء سوخته را از زیر آوار بیرون بیاوریم، باید خاک و آجر را دور می ریختیم. چند پلیت فلزی آوردند تا برای جمع کردن خاک از آنها استفاده کنیم. روی پلیت ها را پر از خاک و آجر می‌کردیم. دو نفری از دو طرفش می‌چسبیدیم و می‌بردیم بیرون. لبه شان تیز بود و دستمان را می‌برید. یک ساعت بعد چند نفر دیگر را آوردند برای کمک. چند ساعت بدون وقفه کار کردیم. حتی اگر نفس مان بند می آمد، اجازه نشستن نداشتیم. آن قدر با دست خالی خاک و آجر و فلز جمع کرده بودیم که دستهایمان زخم شده بود و خون می‌آمد. دمپایی‌های مان خورده بود به سنگها و پاره شده بود. دیگر نفسمان بند آمده بود و نمی‌توانستیم حرکت کنیم. پاهایمان نای راه رفتن نداشت. وسط راه سست می‌شد و می‌افتادیم روی زمین و هرچه جمع کرده بودیم می‌ریخت روی خودمان. نامردها با آن وضع اجازه چند دقیقه استراحت بهمان نمی دادند. اگر پلیت‌ها را روی زمین می‌گذاشتیم و می‌نشستیم به طرفمان سنگ پرت می‌کردند و می گفتند: «الا... بالا... اضمال بسرعه» هنوز نصف ساختمان تمیز نشده بود که هوا تاریک شد و مجبور شدند کار را تعطیل کنند وگرنه تا لحظه ای که از حال می‌رفتیم؛ ازمان کار می‌کشیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم تازه از هواخوری برگشته بودیم. هرکدام از بچه ها سرگرم کاری بودند. یکی خیاطی می‌کرد، دیگری قرآن می‌خواند و من و چند نفر دیگر دورهم جمع شده بودیم و راجع به مسئله ای بحث می‌کردیم. وقتی صدای باز شدن درآمد همه سرجای خودمان.برگشتیم. سربازی که در را باز کرده بود با صدای بلند اعلام کرد که برای شنیدن صحبتهای مهم صدّام به محوطه برویم هی داد می‌زد «الرئيس القائد... .» با اکراه از جایمان بلند شدیم. یکی از بچه ها زیر لب غرید: «ای بابا! کی حال داره دوباره به زرزدنای این دیوونه گوش بده.» در مدتی که تلویزیون آورده بودند؛ بارها و بارها شاهد صحبت های تکراری و بی ربط صدام بودیم اما آن روز اعلام کردند که صدام پیام مهمی دارد. «پیام مهم را چندبار بین صحبتهایشان تکرار کردند. از آن جایی که به خاطر جنگ کویت و اتفاقات اخیر، شرایط حساس شده بود ما هر لحظه منتظر خبرهای مهم بودیم. برای شنیدن خبر مهم کنجکاو شده بودم از بچه ها می پرسیدم: «یعنی چی میخواد بگه؟» مجید اعلایی نیشخندی کرد و با حالت تمسخر گفت: معلومه دیگه! میخواد مثل همیشه قپی بیاد و پزالکی بده. دمیرچه لو ته ریش جوگندمی‌اش را خاراند و گفت: «فکر نکنما! این دفعه با دفعات دیگه فرق داره معلومه به خبرایی هست.» بقیه هم حرف او را تایید کردند. نفسم را بیرون دادم و گفتم: «هرچیه، خدا کنه که خیر باشه!» با اشتیاق بیشتری به محوطه رفتیم. بعضی‌ها که تمایلی به شنیدن حرفهای تکراری او نداشتند توی سلول ماندند. هرچند که صدایش را از بلندگو می‌شنیدند. ده دقیقه ای منتظر ماندیم تا پیامهای تبلیغاتی تمام شود و نوبت اخبار برسد. انتظار داشتیم بعد از سلام گوینده اخبار، صدای خشن و مغرور صدام را پخش کند. اما برخلاف تصور ما خود گوینده پیام مکتوب او را قرائت کرد. صدام اعلام کرده بود: « من قطعنامه ۱۹۷۵ را قبول دارم. همه شرایط ایران را می‌پذیرم و از خاک ایران عقب نشینی می‌کنم. از روز جمعه ٢٦ مرداد ۱۳۶۹ اولین اسرای ایرانی را به صورت یک جانبه آزاد خواهم کرد. وقتی به جمله آزادی اسرا رسید قلبم تند تند زد. هنوز باورم نمی‌شد که با گوش‌های خودم خبر آزادی را شنیده ام. سعی کردم دقیق تر بشنوم. گوینده داشت بقیه خبر را می‌خواند که صدای خنده و هورای بچه ها توی محوطه پیچید. شور و شوقی عجیب و باور نکردنی وجود همه را پر کرده بود. همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و گریه می‌کردند. بهترین خبر دنیا را شنیده بودیم. خبری که به خاطرش بیشتر از دو سال شب و روز ثانیه شماری کرده بودیم. دلم میخواست با تمام وجود خوشحالی ام را فریاد بزنم. اما بغض گلویم را گرفته بود و اشک شوق پشت چشم هایم دو دو میزد. بچه هایی که توی سلول بودند؛ با جیغ و داد ریختند بیرون و بالا و پایین پریدند. «محمد» اراکی» را دیدم که به طرف من می‌دود. چند قدم مانده بود که دستهایم را به طرفش باز کردم همدیگر را محکم بغل کردیم و بوسیدیم. یکی یکی دوستانم را بغل می‌کردم و تبریک می‌گفتم. سعی می‌کردم جلوی اشک هایم را بگیرم و کمی عادی برخورد کنم، نمی‌دانم چرا یک هو به دلم افتاد که ممکن است همه این حرفها دروغ باشد و بخواهند سر به سرمان بگذراند. به خودم دلداری می‌دادم. دل خوش بودن به وعده آزادی، حتی اگر دروغ هم باشد چندان هم بد نیست. طاقت نیاوردم و شب توی سلول حرف دلم را به زبان آوردم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم به خودم دلداری می‌دادم. دل خوش بودن به وعده آزادی، حتی اگر دروغ هم باشد چندان هم بد نیست. طاقت نیاوردم و شب توی سلول حرف دلم را به زبان آوردم... - می‌گم از کجا معلوم که همه اینا همش فیلم نباشه... صدام رو که می‌شناسید یه آدم دیوونه و غیر قابل پیش بینی‌یه! محمد اراکی در جوابم گفت: فکر نکنم دروغ گفته باشه. صدام مجبوره. اوضاع کشورش با جنگ کویت بهم ریخته. دیگه مثل قبل حمایتش نمی‌کنن. دمیرچه لو خندید و گفت: به دلتون بد راه ندید. بالأخره جمعه مشخص می‌شه که راست گفته یا دروغ. تا جمعه سه روز مانده بود. توی این سه روز تمام هوش و حواسمان به روزنامه و تلویزیون بود. همه مثل من نگران و منتظر بودند. گویی آن سه روز اندازه سه قرن برایم گذشت. چون عضو اسرای صلیب سرخ نبودیم؛ یک جورهایی مطمئن بودیم که ما جزو اولین گروه آزاده ها نیستیم. بالأخره صبح جمعه از راه رسید و نزدیک ظهر خبر آزادی اولین گروه اسرا را از تلویزیون پخش کردند. دوباره شادی و هیاهو بین بچه ها پیچید. از روزهای بعد ایران هم اسرای عراقی را آزاد کرد. به این صورت که در مقابل هزار نفر اسیر ایرانی هزار نفر عراقی آزاد می‌کرد. عکس آزاده های عراقی را توی روزنامه ها چاپ، و فیلم‌شان را هم از تلویزیون پخش می‌کرد. جالب بود که ایران به آزاده‌های عراقی یک دست کت و شلوار تمیز می داد و در مقابل آن، عراق لباس نظامی از رده خارج شده می داد. بچه ها با دیدن عکس‌های شیک آزاده های عراقی و چهره های لاغر و لباسهای گل و گشاد آزاده های ایرانی ناراحت می‌شدند و غر می‌زدند. اما برای من مهم نبود. بهشان می‌گفتم اگه گونی هم بدن اشکال نداره، من می‌پوشم. فقط از این زندون لعنتی آزاد بشیم و بریم کشور خودمون. روزهای اول همه آزاده ها جزو اسرای صلیب سرخ بودند. به‌همین خاطرته دلمان هنوز نگران بودیم چون اسم ما هیچ جایی ثبت نشده بود؛ می‌ترسیدیم بلایی به سرمان بیاورند و آزدمان نکنند. ده پانزده روزی گذشته بود و هیچ خبری در اردوگاه ما نبود. وقتی هم از سربازهای عراقی سوال می‌کردیم، جواب سربالا می‌دادند و بهمان می‌خندیدند. از وقتی که خبر آزادی را شنیده بودم امیدم به روزهای خوشی که در انتظارم بود؛ بیشتر شده بود و تحمل آن شرایط را برایم سخت تر می‌کرد. هر روز برای زندگی ام نقشه های تازه می‌کشیدم و روز به روز دلم تنگ تر می شد. در همان روزهای حساس، خطیب نماز جمعه وقت تهران آقای موسوی اردبیلی سخنرانی کوبنده‌ای علیه عراق کرده بود. با لحن تندی صدام و اقداماتش را زیر سوال برده و گفته بود: ما تجاوز به کویت را محکوم می کنیم. وقتی ابراهیم متن آن سخنرانی را از توی روزنامه برای بچه ها خواند همه ناراحت و نگران شدیم، با این که همه حرفهایش را قبول داشتیم اما دلمان نمیخواست بهانه دست عراقی‌ها بدهند. هر کس چیزی می‌گفت: - عجب گرفتاری شدیما حالا نمی‌شد این حرفارو نگه دارین بعد از آزادی ما. با این حرفا دوباره اوضاع قاطی میشه - یکی نیست بگه تو این شرایط برای چی چوب تو لونه زنبور می‌کنید که نیشش مارو بزنه. برخلاف تصور ما با وجود آن همه تندگویی آقای اردبیلی هیچ اتفاقی نیفتاد و روال آزادی اسرا همچنان ادامه داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم آخرین ماه تابستان سال ٦٩ هم از راه رسید و خبری نشد. کم کم داشتیم امیدمان را برای آزادی از دست می‌دادیم که بالاخره، همان اتفاق خوبی که منتظرش بودیم؛ افتاد. نزدیک غروب کامیون بزرگی وارد اردوگاه شد. چراغ هایش روشن بود. پشتش چادر سیاه کشیده بودند. درست مثل زمانی که ما را به اردوگاه آوردند. تا آن موقع سابقه نداشت غیر از کامیونهای غذا و زباله ماشین بزرگ دیگری وارد اردوگاه شوند. شستم خبردار شد که ارتباطی بین آن کامیون و آزادی ما هست. کامیون به طرف اتاق فرماندهی پیچید. چند نفری را برای کمک بردند و گونی های بزرگی را از پشت کامیون خالی کردند. بچه هایی که برای کمک رفته بودند می گفتند: گونیها پر از لباس و کفشهای تازه است. هنوز یک ماه نشده بود که بهمان لباس نو داده بودند. دیگر مطمئن شده بودیم که خبرهایی هست و بالاخره نوبت آزادی ما رسیده. با همه اینها بازهم نگران بودیم می‌ترسیدیم یک عده را آزاد کنند و یک عده را بازهم نگه دارند. آن شب همه بچه ها مثل من شاد و پر انرژی بودند. سر به سر هم می گذاشتیم و می‌خندیدیم. در وجودمان یک چیز بزرگی زنده شده بود. امید به زندگی و آینده، همان چیزی که روز به روز برای مان کم رنگ می شد و به مرگ تدریجی گرفتار می‌شدیم. از روزی که پیام صدام را خواندند و حکم آزادی اسرا صادر شد؛ سختگیری عراقیها هم کم تر شده بود. دیگر مثل قبل اذیتمان نمی‌کردند. خشونت‌شان کم تر شده بود. ساعت‌های هواخوری را بیش تر کرده بودند. کم تر آمار می‌گرفتند و زیاد پیله نمی‌کردند. گاهی هم مقدار غذای مان را بیشتر می ریختند. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم و صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم. هنوز تا طلوع آفتاب چند ساعتی باقی مانده بود، اما خواب به چشمم نمی آمد. ترجیح دادم بیدار بمانم و دعا کنم. می‌دانستم که دعا درهای رحمت خدا را به روی بنده‌هایش باز می‌کند. در آن لحظات حساس فقط خدا می‌توانست کمک‌مان کند و بهترینها را برای مان رقم بزند. در ساعت هواخوری اول چشمم به گونی‌های گوشه محوطه بود. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. همین که آمدیم داخل مسئول آسایشگاه و چند نفر از بچه ها را بردند. برای کمک رفتند و با چند گونی بزرگ برگشتند. وقتی لباسها را می دادند اعلام کردند که قرار است از فردا آزاد شویم. واقعا برایم باورکردنی نبود. دیگر نمی توانستم خوشحالی ام را پنهان کنم. نفری یک جلد قرآن یک جفت کفش یک شلوار نظامی با زیرپوش و جوراب دادند. بعد از دوسال برای اولین بار بهمان جوراب دادند. لباسها را ریخته بودیم وسط و هرکس سایز خودش را انتخاب می‌کرد. در آن دو سال آن قدر لاغر و استخوانی شده بودیم که همه لباسها به تن مان زار میزد. بعضی ها با هم دیگر عوض می‌کردند و بعضی های دیگر با قیچی و نخ و سوزنهایی که برای روز مبادا ذخیره کرده بودند؛ می افتادند به جان لباسها و تنگشان می.کردند برخلاف بقیه که روی اندازه بودن لباسهایشان حساس بودند و دوست داشتند لحظه ی ورود به ایران خوشتیپ باشند، برای من زیاد مهم نبود. فقط دعا میکردم همگی آزاد شویم و از آن شرایط رقت بار نجات پیدا کنیم. حتی شده با لباسهای گل و گشاد. آن روز کلاً کاری به کارمان نداشتند. راحت توی محوطه رفت و آمد می کردیم و به سلولهای دیگر سر می‌زدیم. آن قدر ذوق زده و خوشحال بودیم که شب را تا صبح نخوابیدیم. شب خاصی بود. با تمام لحظه های اسارت فرق می‌کرد. بچه ها از هم دیگر حلالیت می‌خواستند و به هم آدرس و شماره تماس می دادند. تعداد کمی از بچه ها تلفن داشتند. در زر ورقهایی که جمع آوری کرده بودیم آدرسها را یادداشت می‌کردیم. مجید اعلایی آدرس دقیق منزلمان را توی دفترچه اش یادداشت کرد و گفت: «خوام برات نامه بنویسم فتاح ! حتما جوابشو بديا. - باشه پیشنهاد خوبیه تو بیشتر حوصله نوشتن داری تا من پس سعی کن نامه هات مفصل باشه. طوری نگاهم کرد و خندید که احساس کردم، واقعاً دلم برایش تنگ می شود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂