eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم می‌دانستیم لحظه های آخری است که در کنار هم هستیم و ممکن است دیگر هیچ وقت هم دیگر را نبینیم. بیش تر از دو سال در یک محیط بسته با هم زندگی کرده و شریک غم و شادیهای هم بودیم. دل کندن از بچه هایی که همدم سخت ترین لحظه های زندگی ام بودند؛ مخصوصاً آقا کمال و علی دمیرچه لو برایم دشوار بود اما خبر خوش آزادی آن قدر توی دلم مزه کرده بود که به همه چیز خوش بین بودم و زیاد به دلتنگی بعد از اسارت فکر نمی‌کردم. از هم قول می‌گرفتیم که بعد از آزادی حتماً به هم‌دیگر سر بزنیم و از حال هم بی خبر نباشیم. با همه این وعده و وعیدها بازهم ته دلم شور می‌زد. می‌ترسیدم همه اینها خواب باشد، یا دروغ گفته باشند. حتی می‌ترسیدم لحظه آخر اتفاقی بیفتد و نظرشان عوض شود. تا وارد خاک ایران نمی‌شدم خیالم راحت نمی شد. همه این نگرانی را ته دلشان داشتند و گاهی بین حرفها و شوخی هایشان می‌گفتند. - می‌گم بچه ها نکنه همه اینا یک شوخی مسخره باشه برای اذیت‌کردن ما. نکنه تا فردا نظرشون عوض بشه؟ - خداکنه مشکل خاصی پیش نیاد وگرنه تمام رشته هامون پنبه می‌شه و خوشی‌ها تو دلمون می‌ماسه. اون وقت دیگه تحمل اسارت سخت تر از روزهای اول می‌شه. آقا کمال در جواب بدبینی‌های ما می‌گفت: نفوس بد نزنید. توکل به خدا و توسل به ائمه کنید. ذکر بگید تا مشکلی پیش نیاد. تا صبح ذکر گفتیم و دعا خواندیم. نگهبان پشت پنجره هم کاری به کارمان نداشت. طوری نگاهمان می‌کرد که انگار او هم دلش برای ما تنگ خواهد شد. بعد از نماز صبح چرت کوتاهی زدم و برای صبحانه بیدار شدم. وضع صبحانه هم فرق کرده بود. چرب و نرم شده بود. هم شوربا آورده بودند و هم چایی. مقدارش هم زیاد شده بود. بعد از صبحانه ماشین سفید رنگی وارد‌محوطه شده. یک خودرو شبیه آن که علامت صلیب سرخ روی بدنه اش بود. چهار نفر از آن پیاده شدند که یکیشان خانم بود. بعد از گپ و گفتی کوتاه با مسئول ،اردوگاه، کیف و دفتر دستکشان را برداشتند و به طرف سلول یک رفتند یک ساعت طول کشید تا به سلول ما برسند. توی این یک ساعت نگرانی‌ام کمتر شده بود و لحظه به لحظه دلم گرم تر می شد. بالأخره در سلول ما باز شد و صلیب سرخی‌ها آمدند. خانم قدبلندی که روسری کوتاهی داشت و کت دامن پوشیده بود با روی خوش و صدای بلند به همه سلام داد و خودش را معرفی کرد. سه مرد صلیبی و مترجم عراقی هم کنار او ایستادند. اما نیازی به مترجم نداشت و فارسی را مثل بلبل حرف می‌زد. می‌گفت: «اهل فرانسه هستم اما اصلیتم ایرانیه و بچه افسریه تهرانم. یعنی در اصل هم وطن شما هستم.» سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: «واقعاً متأسفم و از صمیم قلب ناراحتم که این شرایط ناجورو دو سال تحمل کردید.» یکی از بچه ها وسط حرفش پرید. - دو سال و دوماه ! خانم خنده کوتاهی کرد. اوه بله! یک روز هم تو این شرایط زندگی کردن واقعاً سخته... خیلی متاسفم. یکی دیگر از بچه ها در جوابش گفت: «ولی تأسف الآن شما گذشته تلخ مارو جبران نمی‌کنه شما در حق ما کوتاهی کردید.» مترجم و سربازهای عراقی چپ چپ نگاهمان می‌کردند. کوچکترین حرف و حرکتی ممکن بود به قیمت از دست دادن آزدیمان تمام شود. اما خانم فرانسوی بدون ترس از عراقی‌ها و مترجمی که پیشش بود، حرف هایش را می زد. - ما در حق شما کوتاهی نکردیم رژیم عراق وجود شمارو از سازمان ملل پنهان کرده بود. در واقع صلیب سرخ از حضور شما در این اردوگاه بی اطلاع بوده، وگرنه حتماً برای ثبت نامتون اقدام می‌کردیم. الان که وضع شما رو دیدم واقعاً ناراحت شدم. وضعیت بهداشت و اسکان شما اصلا خوب نیست. من همه اینارو به سازمان ملل گزارش می‌کنم. ما به اسرای ثبت نام شده سر می‌زدیم و به مشکلات شون رسیدگی می‌کردیم. به مواد غذایی و دارویی و بهداشت شون نظارت داشتیم. براشون امکانات ورزشی فراهم می‌کردیم. حتی یک کتاب خونه سیار داشتیم تا وقت بیکاری مطالعه داشته باشن و معلومات شون بالا بره. یکی بچه‌های شوخ طبع سلول دو وسط حرف او گفت: «ی جوری می‌گید که آدم دلش آب میافته معلومه که حسابی خوردن و خوابیدن و پرورده شدن.» خانم فرانسوی به حرف او خندید. نه بابا اونام مثل شما رژیم گرفتن تا لاغر و خوش تیپ بشن. در مقابل تیکه پراندن بچه ها کم نمی‌آورد و جوابشان را به شوخی می‌داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم خانم ایرانی الاصل صلیب سرخ چند دقیقه ای درباره وظایف سازمان ملل صحبت کرد و آخر سر گفت: «ما می‌خواییم اینجا شما رو ثبت نام کنیم برا برگشتن به ایران ولی هیچ اجباری نیست. اگه کسی نمیخواد برگرده موقع پر کردن فرم می‌تونه بگه که من نمیرم.» با دستش به گوشه ای از محوطه که انتهای سلول ما بود؛ اشاره کرد و گفت: «مامور ما اون جا نشسته تا شما رو ثبت نام کنه ازتون سوال می‌کنه که می‌رید ایران یا نه؟ اگه جوابتون نه بود از این اردوگاه آزاد می‌شید، ولی به ایران برنمی‌گردید.» خانم جوان، بیست دقیقه ای صحبت کرد و بعد از آرزوی سلامتی و موفقیت برای ما رفت سراغ قاطع بعدی. یک میز و صندلی گذاشته بودند در راه روی ورودی. همان نماینده ای که نشان داده بود؛ روی آن نشسته بود و به ترتیب حروف الفبا اسامی را می‌خواند و ثبت نام شان می‌کرد. هنوز نماینده های صلیب آنجا بودند که تیغ آوردند و گفتند: «باید ریش هاتون رو بتراشید.» ته ریشهایمان تازه داشت پر می‌شد و صورتهای استخوانی‌مان زیباتر جلوه می‌کرد. اول مقاومت کردیم و گفتیم این همه مدت حرف شما رو گوش کردیم ولی این دفعه می‌خواییم با ریش بریم ایران. افسر عراقی در جواب مان گفت: این یک مسئله ی انظباطیه و اگه رعایت نکنید تخلف حساب می‌شه.» آقا کمال گفت: «کدوم تخلف؟ ما داریم آزاد می‌شیم و باید آزادی عمل داشته باشیم. افسر عراقی عصبانی شد و گفت: «اگه از دستور سرپیچی کنید، اصلاً اجازه نمی‌دیم برید ایران. بعید نبود لجبازی کنند و اجازه ندهند همراه بقیه به ایران برگردیم. همان طور که شب گذشته «رضا» وثوق و چند نفر دیگر را بی سر و صدا از اردوگاه خارج کرده و معلوم نبود که کجا برده‌اند. این خبر را صبح از بچه های سلول بغلی شنیدم و خیلی ناراحت شدم. داشتیم ریشمان را می‌تراشیدیم که سی چهل اتوبوس وارد محوطه شدند وبه صف ایستادند. تعدادمان زیاد بود و بچه ها را به دو گروه تقسیم کردند. گروه اول هزار نفر بود و گروه دوم هشت صد نفر. من جزو گروه دوم بودم اما آقا کمال و بیشتر دوستانم جزو گروه اول بودند. وقتی فهمیدم که گروه دوم یک روز بعد آزاد می‌شوند حالم گرفته شد. لحظات آخر واقعاً بی تاب شده بودم. گروه اول فرمشان را پر می‌کردند و بعد از تحویل وسایلشان به طرف اتوبوسها می‌رفتند. تا لحظه آخر توی محوطه ماندیم تا بچه ها را بدرقه کنیم. دل کندن از علی و آقا کمال خیلی برایم سخت بود. موقع خداحافظی کمی بیشتر توی بغل آقا کمال ماندم و اشک‌هایم شانه اش را خیس کرد. صورتم را توی دستهایش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: نگران نباشیها .. همین فردا شمارم آزاد می‌کنن.» ان‌شاا... اشکهایم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم اتوبوسها راه افتادند و پشت سرشان گرد و خاک راه انداختند. چند دقیقه ای ایستادم و دور شدنشان را تماشا کردم. یکی از بچه های سلول دو کنارم ایستاده بود. نفسش را با حسرت بیرون داد و زیرلب گفت: خوش به حال شون از این جهنم راحت شدند. دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «ایشاا... نوبت ما هم می‌رسه.» شانه هایش را بالا انداخت و با خنده تلخی گفت: «امیدوارم!» . خنده اش ته دلم را خالی کرد اما سعی کردم بدبینی را از خودم دور کنم و امیدوار باشم. سرم را به طرف آسمان گرفتم. آفتاب داغ ظهر مستقیم می تابید. اسمم را صدا کردند. دویدم و رفتم توی صف ثبت نام. برخورد مأمور صلیب سرخ خیلی مهربان و محترمانه بود. بعد از آن همه خشونت و حقارتی که تحمل کرده بودیم؛ آن برخورد خوب خیلی برایم دل چسب و لذت بخش بود. نماینده صلیب سرخ اسم و مشخصاتم را توی دفتری یادداشت کرد و ازم می‌پرسید: «می‌خوای بری ایران؟» سریع جواب دادم: «بله حتما!» جلوی اسمم علامت زد. توی دلم گفتم این چه سوالیه که می‌پرسی؟ من تمام این دو سال به عشق برگشتن به ایران زندگی کردم و بهترین آرزوم همینه. دوست داشتم حرف دلم را بلندتر بگویم اما نتوانستم. فقط تاکید کردم یه موقع خدای نکرده اشتباه علامت نزنید. من حتماً می‌خوام برگردم ایران. سرش را از روی برگه برداشت و نگاهم کرد. - نه مطمئن باش، درست علامت زدم. خیالم راحت شد فرم مشخصات سه برگی را به دستم داد تا پر کنم. اولین بار بود که می‌دیدم وقتی روی برگ اول چیزی می‌نویسم بدون گذاشتن کاربن نوشته هایم روی برگ‌های دیگر هم کپی می شود. یکی از فرم ها را پیش خودش نگه داشت. دوتای دیگر را به من داد و گفت: یکی از این فرمها رو موقع ورود به ایران ازت می‌گیرن و یکی دیگه رو هم پیش خودت نگه دار. فرم ها را گرفتم از او تشکر کردم و آمدم بیرون. اردوگاه دیگر خلوت شده بود. بچه ها آزادانه به آسایشگاه‌های دیگر رفت و آمد می‌کردند. عراقی ها هم کاری به کارمان نداشتند تعدادشان هم خیلی کم تر شده بود. فرمها را بین وسایل شخصی‌ام گذاشتم و رفتم سلول بغلی. تعدادی از بچه ها کف سلول دراز کشیده و پاهایشان را راحت دراز کرده بودند. دیگر نگران تنگی جا نبودند. من هم کنار محمود هاشمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم. بلند شدم تا نمازم را بخوانم. به طرف شیر آب گوشه سلول رفتم. داشتم وضو می‌گرفتم که یکی از سربازهای عراقی وارد شد و با چوب دستی‌اش چند ضربه به در باز کوبید و داد زد: «انحاص ! بربا ! یا ا... بربا!» چندباری برپا داد اما بچه ها اعتنایی به حرفهایش نکردند و از جای شان جم نخوردند. سرباز عصبانی شد و بقیه دوستانش را خبر کرد. ریختند توی سلول و با مشت و لگد و چوب و چماق افتادند به جان بچه ها و بیدارشان کردند. یکی شان فحش‌های بدی می‌داد و می‌گفت یالا پاشید بزغاله ها! فکر کردین چون می‌خواین برین دیگه همه چی تموم شد؟ نخیر! تا وقتی که از اینجا بیرون نرفتید هنوز اسیرید. آن روز تا شب از ما بیگاری کشیدند. سلولها را جارو کردیم و خاک پتوها را تکاندیم. کوهی از لباس‌های چرک و کثیف را گوشه‌ای جمع کرده بودند. مجبورمان کردند که همه را به سلول یک منتقل کنیم. شب خسته و کوفته شده بودیم اما بازهم خوابمان نمی برد. اشتیاق دیدن ایران هوش از سرمان برده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم بیشتر بچه ها وسایل شخصی شان را برای یادگاری برمی داشتند. مثل لیوان، تسبیح، جانماز و بقیه چیزهایی که با هنر خودشان درست کرده بودند. حتی از هم دیگر چیزی برای یادگاری می‌گرفتند. اما من علاقه ای به برداشتن چیزهایی که عراقی‌ها داده بودند؛ نداشتم. دلم نمی‌خواست با دیدن آنها یاد روزهای تلخ اسارت بیفتم و ناراحت شوم. فقط جلد پارچه ای قرآن و مهری را که خودم ساییده بودم؛ برداشتم. یک تکه از روزنامه الجمهوریه را هم کنده و نگه داشته بودم. دوست داشتم آن تکه را با خودم بیاورم. آن را تا کرده بودم و خیلی راحت می‌توانستم بین لباس ها یا وسایل دیگر پنهانش کنم. اول فکر کردم توی جورابم بگذارم یا کف کفش‌هایم را بلند کنم و آن جا جا دهم در نهایت از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و فکر کردم که برای خودم دردسر درست نکنم. آن شب تعدادمان کم شده بود و می‌توانستم با خیال راحت دراز بکشیم و آسوده بخوابم. اما احساس غریبی داشتم. دلم برای آقا کمال و بچه ها تنگ شده بود. صبح زود اتوبوسها دم در منتظر بودند. اسامی را خواندند. فرصت برای خوردن صبحانه نبود. یک گونی نان سمون توی اتوبوس گذاشتند تا توی راه بخوریم. سربازها و افسرها باتوم به دست در دو ردیف ایستاده بودند. اما برعکس روز اول، کاری به کارمان نداشتند. رد شدنی سرم را پایین انداختم و از بین‌شان گذشتم. سنگینی نگاه شان را پشت سرم احساس می‌کردم. توی دلم می‌گفتم: لعنت به شماها بالأخره از دستتون راحت شدیم. دو نفرشان دم در اتوبوس ایستاده بودند و تفتیشمان می‌کردند. وقتی می‌خواستم پا روی اولین پله بگذارم یاد روزی افتادم که در تکریت تمام بدنم از درد می‌سوخت و نمی‌توانستم روی پایم بایستم و از پله اتوبوس بالا بروم. یا علی گفتم و سریع خودم را بالا کشیدم. در ردیف پنجم نشستم و شیشه را دادم پایین. سرم را برگرداندم و برای آخرین بار اردوگاه را نگاه کردم. انگار که ساختمانهای سیمانی و سیم خاردارها داشتند به من دهن کجی می‌کردند و یادم می آوردند که دو سال از بهترین سالهای جوانی ام را به کامم تلخ کرده اند. می‌دانستم که این محوطه تا آخر عمر دست از کابوسهایم بر نخواهد داشت. راننده اتوبوس مردی شکم گنده و مشتی بود. سیبیلی کلفت و موهای فرداشت. همان لحظه اول با ما گرم گرفت و با روی خوش بهمان تبریک گفت که داریم آزاد می‌شویم. آیفایی کنار اتوبوس نگه داشت و سرباز رو به راننده گفت: «ظرف بیار و نون برا صبحونه تحویل بگیر. راننده جواب داد: «سیدی الان ظرف از کجا بیارم. این را گفت و پرید پایین جلوی آیفا ایستاد و دشداشه سفید و بلندش را بالا داد و تا کرد. - بریز توی این توربا سرباز چند ضربه آرام به شکم گنده او زد و خندید. به تعداد مسافرها نان سمون ریخت داخل دشداشه تا شده اش. سرباز چند متلک دیگر هم به او پراند و راننده جوابش را به شوخی داد. دیگر خیلی از حرفهایشان را متوجه می‌شدم. راننده که گاز داد. سرباز روی آیفا اشاره کرد که شیشه ها را بالا بکشیم. تذکر داد تا رسیدن به ایران کسی حق نداره دست به شیشه ها و پرده ها بزنه. لحن‌اش تهدید آمیز بود، اما خشونت روزهای اول را نداشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل نهم سوار که شدیم و از اردوگاه که دور شدیم؛ پرده ها را کنار کشیدیم اما به شیشه ها دست نزدیم. بین پانزده اتوبوسی که از اردوگاه خارج شدند ما یکی مانده به آخر بودیم. راننده سرش را تکان می‌داد و می‌گفت صبر کنید به جاده اصلی که رسیدیم مسابقه شروع میشه . برعکس روزی که وارد عراق شدیم مسیرمان از حاشیه شهرها و بی سرو صدا بود. یکی از بچه ها که کمک دست راننده شده بود، نانها را از روی صندلی جلویی برداشت و بینمان پخش کرد. بعد از خوردن نانها تشنه شدیم. خبری از چایی نبود. یک گالن آب ولرم گذاشته بودند وسط اتوبوس‌که قابل خوردن نبود اما بهتر از تشنگی و بی آبی روز اول اسارت بود. وارد جاده که شدیم راننده دستش را بالا برد و گفت: «صلو... صلو» این حرکت راننده برایمان عجیب بود. همان موقع من هم از جایم بلند‌ شدم و گفتم: «برای شادی روح امام خمینی و شهدای عزیز صلوات. صلوات بلندی ختم شد که نشان می‌داد همه خوشحال و پرانرژی هستند. هیچ سربازی توی اتوبوس نبود تا از او بترسیم. بچه ها یکی یکی بلند می شدند و سرمشق صلوات می‌دادند. هروقت هم ساکت می‌‌شدیم. راننده پشت سرهم می‌گفت: «صلو... صلو» معلوم بود که کیفش حسابی کوک است. صلواتها که تمام شد، صدای ضبط صوتش را بلند کرد و خودش هم همراه ترانه شادی که گذاشته بود؛ چند دقیقه ای حرکات موزون و خنده دار درآورد. بعد با صدای بلند گفت: «تماشا کنید» پا روی گاز گذاشت و از دو اتوبوس جلویی سبقت گرفت. بلند بلند می‌گفت: «تشویق کنید تشویق» ما هم که دلمان لک زده بود برای شلوغ کاری و هیجان، او را همراهی می‌کردیم و یک صدا می‌گفتیم: «یالا... بالا! بارک الله» از فرصت استفاده می‌کرد و سبقت می‌گرفت. موقع رد شدن از کنار اتوبوس های دیگر از پشت شیشه به بچه ها دست تکان می‌دادیم و می خندیدیم. تا نزدیکی بغداد از همه سبقت گرفتیم جز یکی شان. داشت تقلا می‌کرد از او هم سبقت بگیرد که یکهو متوجه شدیم ماشین پلیس آژیرکشان افتاده دنبالمان و اخطار می‌دهد. راننده آن قدر هیجان سبقت داشت که حواسش به ماشین پلیس نبود. صدای ضبطش هم بلند بود. زمانی متوجه شد که کار از کار گذشته بود و پلیس دستور ایست می‌داد. وقتی نگه داشت، همه ساکت و مؤدب سرجایمان نشستیم. بیچاره دست و پایش را گم کرده بود. پیاده شد و التماس کرد. - سیدی دخیل سیدی دخیل مامور پلیس عصبانی بود و فحشهای زشت و رکیک به او می‌داد. دست کمی از افسرهای توی اردوگاه نداشت. طوری نگاهش می‌کرد که گفتیم؛ الان است او را بگیرد زیر مشت و لگد. به سربازی که کنارش بود دستور داد پلاک ماشین را باز کند. راننده بیچاره هرچه التماس می‌کرد بی فایده بود. سرباز پیچ گوشتی آورد و پلاک را باز کرد. مأمور انگشت اشاره اش را به علامت تهدید تکان داد و گفت: «وقتی برگشتی پلاکتو بهت می‌دم و حسابتو می‌رسم پدرسگ فکر کردی داری عروس می‌بری؟» همه اتوبوسها از ما سبقت گرفتند و بعد حرکت کردیم. گوشهای راننده آویزان شد و اخم هایش تو هم رفت ضبطش را هم خاموش کرد و دیگر نخندید. بچه ها می‌گفتند: «فکر می‌کردیم چون با ما دشمنی دارن رفتارشون آن قدر زشته نگو اینا بعثی ها اصلاً آدم نیستن نزدیک مرز سکوت راننده شکست و چندبار پشت سرهم گفت: «صلو... صلوات... صلوات» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم به منطقه ی کوهستانی مرز خسروی رسیده بودیم. شیب جاده را که پایین می رفتیم؛ چشمم به تپه های روبه رویی افتاد که انبوهی از مردم پرچم های ایران را در هوا تکان می‌دادند.. با دیدن آنها، طاقت نیاوردیم و شیشه ها را پایین کشیدیم تا برای شان دست تکان دهیم. مدام صلوات می‌فرستادیم و انرژی مان را تخلیه می‌کردیم. در آن هوای گرم نسیم ملایمی از سمت ایران میوزید. سرم را بیرون بردم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم. هوای آزادی ایران. در قسمتی از جاده که مرز ایران و عراق بود؛ آسفالت ریخته بودند و چادرهای عراقی برپا بود. اتوبوس‌ها کنار چادرها توقف کردند تا تشریفات اداری طی شود. همان موقع یکی از بچه‌های سپاهی ایران که مسئول تحویل گرفتن اسرا بود؛ از پله های اتوبوس بالا آمد و ورودمان را به ایران خوش آمد گفت. با اولین نفر دست داد و روبوسی کرد و گفت: من به نمایندگی از همتون ایشون رو می‌بوسم. ما که تا آن موقع دلمان برای دیدن یک ایرانی لک زده بود؛ به حرفش گوش نکردیم، بلند شدیم و یکی یکی با او روبوسی کردیم. بعضی ها چنان محکم بغلش می‌کردند که انگار سال‌هاست می شناختندش. یک ساعتی توی مرز معطل شدیم. اول اسرای عراقی وارد خاکشان شدند و بعد ما پنجاه متری پیاده رفتیم و سوار اتوبوسهای دیگری شدیم. اتوبوس های ایران تمیزتر و راحت تر از اتوبوسهای اوراقی عراق بود. همان موقع خودکار یکی از بچه ها را گرفتم و تاریخ حرکتمان را روی برگه کوچکی که لای قرآن گذاشته بودم؛ یادداشت کردم. همین که از مرز گذشتیم؛ سرمان را از پنجره بیرون بردیم. مردمی که منتظر ورود ما بودند؛ صلوات فرستادند و اتوبوسها را دوره کردند. یکی عکس می‌گرفت و دیگری اسپند دود می‌کرد. وقتی دستم را از شیشه بیرون بردم. یک نفر سریع آن را گرفت و بوسید. - خوش گلمیشیز قارداش صفا گتیمیشیز! به زبانها و گویشهای مختلف سلام می‌دادند و خوش آمد می‌گفتند. از دستهایمان می‌گرفتند و کنار اتوبوس می‌دویدند. گاهی دستم چنان کشیده می‌شد که به سنگینی‌اش از جا بلند می‌شدم. بعضی ها که دورتر ایستاده بودند داد. می‌زدند: «دستاتونو بیرون نیارید ممکنه موقع دست دادن آویزون بشن و بشکنه.» انبوهی از خانواده های شهدا و مفقودین عکس به دست کنار اتوبوسها می دویدند و اسم عزیزشان را صدا می‌زدند. اشک‌هایی که از سر شوق ریخته می شد. حال مان را عوض می‌کرد. صحنه ی عجیبی بود و می‌دانستم که شیرینی آن لحظه در تمام عمرم تکرار نخواهد شد حس شیرین پرواز و سبکبالی در کنار مردمی که بی صبرانه منتظرمان بودند و عاشقانه دوستمان داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم غروب رسیدیم به قصر شیرین. همین که از اتوبوس پیاده شدیم، سجده کردیم و به خاک ایران بوسه زدیم. بعضی‌ها خاک را مشت می‌کردند و به سرو صورت شان می‌پاشیدند. از حصیر و چادر، محوطه ای درست کرده بودند برای استقبال و استراحت که با ریسه‌های رنگارنگ تزئین شده بود. روی میزهای چوبی تنگ‌های پر از شربت گذاشته بودند که هر قدر دلمان می‌خواست؛ می توانستیم بخوریم. ساندیس و کیک هم چیده بودند که حسابی به دهن مان مزه می‌کرد. سرودهای انقلابی از بلندگوهای توی محوطه بلند بود و جا به جا نوشته هایی در وصف صبوری ما و پلاکاردهای خوش آمدگویی دیده می شد. عکسهای بزرگی از امام خمینی و شهدای شاخص در قسمت های مختلف محوطه نصب شده و زیر عکسها چند خطی از وصیت نامه های شان را آورده بودند. روی یکی از بیرق ها این جمله از وصیت امام نوشته شده بود، «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید: خمینی در فکرتان بود." با خواندش از ته دل منقلب شدم. برای اولین بار به خودم بالیدم از این که برای پیروزی انقلاب و شادی دل امام، توانستم آن همه سختی را با سربلندی تحمل کنم. در مراسمی که تدارک دیده بودند تیمسار امید فردیس فرمانده پایگاه هوایی نوژه بهمان خیر مقدم گفت و سخنرانی کوتاهی کرد. بعد از سخنرانی، نماز مغرب و عشاء را همان جا به جماعت خواندیم. بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف پادگان اسلام آباد غرب حرکت کردیم. پادگان متعلق به سپاه بود. آنجا هم استقبال گرمی ازمان شد. باید دو روز آن جا قرنطینه می‌شدیم تا سلامتی مان تأیید شود. همه جور امکانات فراهم بود. سرویس‌ها و حمام‌های صحرایی زیادی گذاشته بودند که می‌شد با آرامش دوش گرفت و سبک شد. چند سالن بزرگ پذیرایی داشتند. برای شام سفره رنگارنگی چیده بودند. من که با همان بوی غذا سیر شدم؛ چه برسد به خوردن سوپ و گوشت و انواع دسرها. اولش همه بهت زده بودیم و جرأت نمی‌کردیم دست به غذا بزنیم. کرمانی دیس پلو را برداشت و نصفش را خالی کرد توی بشقاب خودش، بعد نگاهی به بقیه کرد و گفت: "بسم.... برادرها این همه نعمت بهشتی جلومون گذاشتن بکشید جلو و بخورید اما اسراف نکنید." جمله ی آخر را با خنده گفت و ما هم دست به کار شدیم. بعد از آن همه فقر و فلاکت و گرسنگی، آن غذاهای رنگارنگ برای مان حکم مائده بهشتی را داشت. معده های مان کوچک شده بود و ظرفیت آن همه غذای خوش مزه را نداشت. یعنی تعجب کرده بود. آنهایی که پرخوری کرده بودند؛ بعد از شام بالا آوردند و یکی دو نفرشان هم اورژانسی شدند. توی پادگان چادرهای بزرگی علم کرده و کف‌اش را پتو انداخته بودند. جای مان بزرگ و تمیز و دنج بود. می‌توانستیم با خیال راحت دراز بکشیم و از هوای خنک لذت ببریم. آن شب سومین شبی بود که از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. حال روحیه‌ام غیر قابل وصف بود. دراز کشیده و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. یاد شب‌های اسارت می افتادم که پره ها می چرخیدند و امیدوارم می‌کردند به آینده ای نامعلوم. حالا در همان آینده ای به سر می‌بردم که آرزویش را داشتم. آن لحظه وعده آرامش خدا را با تمام وجودم احساس می‌کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۶۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم چند دقیقه ای چشم‌هایم را می‌بستم و سریع بازشان می‌کردم. م‌ترسیدم همه اینها فقط یک خواب شیرین باشد. لحظاتی که چرتم پاره می‌شد با دقت به اطرافم نگاه می‌کردم و از خودم می پرسیدم: «یعنی من واقعاً تو ایرانم؟» خم می‌شدم و صورت محمود هاشمی را نگاه می‌کردم. چشم های او هم باز بودند. چندبار توی صورت هم نگاه کردیم و با تعجب از هم پرسیدیم یعنی راستی راستی ما آزاد شدیم؟ می خندیدیم و راستی راستی باورمان می‌شد که آزاد شده ایم. روز اولی که آن جا بودم یکی از آشناهای دور مادرم به دیدنم آمد. صبح روز دوم، بعد از صبحانه اطلاع دادند فیلم رحلت امام خمینی(ره) نیم ساعت دیگه برای آزاده ها نمایش داده می‌شه. هرکی دوست داره اونو ببینه به سالن شهید همت بره. با شنیدن این خبر هیاهویی بین بچه ها افتاد. آرزوی همه ما دیدن صحنه ای بود که فقط تعریف غلطش را از زبان عراقی‌ها شنیده بودیم. در عرض چند دقیقه چادر خالی شد و خودمان را به سالن بغلی رساندیم. ابتدای فیلم گوینده اخبار را نشان داد که خبر رحلت امام را با صدای حزن آلود اعلام کرد و بعد این آیه از سوره والفجر را خواند. «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي» با شنیدن این آیه در وصف امام انگار یک دیگ آب داغ روی سرم ریختند. قلبم داغ شد و بی اختیار به سینه ام کوبید. برایم باورکردنی نبود. من از یک ونیم سال پیش، همیشه بعد از نمازهایم سوره والفجر را برای شادی روح امام می‌خواندم، حالا درست همان آیه را در وصف امام خواندند. از خودم پرسیدم چه طور شد که از میان آن همه سوره های مختلفی که حفظ بودم؛ این یکی را برای امام انتخاب کردم؟ هرچه فکر کردم جوابی نیافتم چون دلیلی برای انتخابم نداشتم. نمی‌دانم این قضیه یک اتفاق شانسی بود یا یک جور ارتباط قلبی، هرچه بود، آن را به فال نیک گرفتم. اگرچه تا مدت ها در بهت و تعجب بودم. امام خمینی واقعاً مصداق همین آیه بود: "تو ای نفس مطمئن ! خشنود و پسندیده به سوی پروردگارت بازگرد و به صف بندگان من در آی و به بهشت من داخل شو." با تماشای فیلم، حال بچه ها دگرگون شده بود. این بار با خیال راحت می توانستیم عزاداری کنیم و با صدای بلند گریه سر دهیم. بعد از دو روز قرنطینه بهمان ساک و لباس ایرانی و مقداری پول دادند. بچه های مناطق مختلف را از هم جدا کردند و صبح روز چهاردهم شهریور راهی شهرهای مان شدیم. من، رحمان گرامی و سه نفر دیگر اهل زنجان بودیم. با بچه های سنندج و کردستان سوار یک اتوبوس شدیم. توی مسیر بچه های سنندج را پیاده کردیم و ساعت سه ظهر رسیدیم به سپاه بیجار. ناهار را آنجا خوردیم و به طرف زنجان حرکت کردیم. مردم زیادی برای استقبال بچه های سنندج و کردستان آمده بودند. با خودم گفتم یعنی از ما هم استقبال خواهد شد؟ خیلی بیشتر از چیزی که انتظارش را داشتم به استقبال مان آمده بودند. در ورودی شهر چندتا از ماشین‌های سپاه بهمان پیوستند و از جلو و عقب ما حرکت کردند. روی یکی از ماشین‌ها بیرق بزرگی با این عنوان زده بودند: «صل علی محمد آزادگان خوش آمد» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۶۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم تا وسط شهر و میدان انقلاب هرجا که مردم صدای بوق ماشین‌ها را می شنیدند؛ بر می‌گشتند و دست تکان می‌دادند. نرسیده به چهارراه انقلاب اتوبوس نگه داشت و سوار ماشین نظامی سپاه شدیم که تزئینش کرده بودند. ازدحام جمعیت در مسیر میدان انقلاب تا خیابان سعدی شمالی به قدری بود که اجازه نمی‌دادند ماشین به راحتی حرکت کند. مردم به طرفمان گل پرت می‌کردند و گلاب می پاشیدند. بین کسانی که دنبال ماشین می‌دویدند؛ دوست و آشنا زیاد می‌دیدم. با دیدنشان بغضی گلویم را چنگ می‌زد. اشک شوق پشت چشم هایم جمع می‌شد و گاهی بی اختیار روی گونه ام می‌ریخت. چه قدر دلم برای تک تک‌شان تنگ شده بود. خانم ها دورتر ایستاده بودند و دست تکان می‌دادند. بین جمعیت آبجی‌ها را دیدم، اما هرچه چشم چرخاندم خبری از مادرم نبود. با شناختی که از مادرم داشتم محال بود خودش را به آن مراسم نرساند. دلم بیشتر از همه هوای او را کرده بود. ماشین در خیابان سعدی شمالی نزدیک در ورودی پادگان نگه داشت. همین که در باز شد و خواستیم پیاده شویم مردِ میان سال تپلی یکی یکی ما را روی گردنش گرفت و به دست جمعیت داد. هرکدام از ما را که بر می داشت؛ هم زمان صلوات می‌فرستاد و بقیه هم تکرار می‌کردند. صل على محمد... آزادگان خوش آمد. صل علی محمد... یار خمینی آمد. حلقه های گل به گردن مان انداختند و غرق بوسه مان کردند. بوی اسپند فضا را پر کرده بود. آبجی فاطمه را دیدم که میان دیواره جمعیت برای خودش جا باز می‌کند تا خودش را به من برساند. چادرش را به دندان گرفته بود و نگاهم می‌کرد. دستش را دراز کرد و از پایم چسبید. لبخندی زدم و با سر بهش سلام دادم به طرفش خم شدم و پرسیدم: مامان کجاس؟ چرا نمی بینمش ؟ جوابم را داد اما صدایش میان صلوات جمعیت گم شد و نشنیدم. گوشه ای از صبحگاه پادگان را موکت پهن کرده بودند. روی شانه های جمعیت تا جایگاه مخصوص رفتیم. آیت الله موسوی امام جمعه وقت زنجان، سخنرانی کرد و بعد از اجرای سرود و چند برنامه دیگر مردم کم کم متفرق شدند. بعد از مراسم، فک و فامیل یکی یکی جلو می آمدند و خوش آمد می‌گفتند. بعد از روبوسی و احوال پرسی اولین سوال که می‌پرسیدم این بود: «شما مادرمو ندیدین؟» جواب می‌دادند:"همین نزدیکی‌هاست نگران نباش می‌بینیش: اما من نگران بودم. پسر جوانی که موهای پرپشتی داشت و پشت لبش تازه سبز شده بود؛ جلوتر آمد و باهام دست داد: «سلام داداش فتاح!» قبل از این که درست بشناسمش محکم بغلم کرد. اما من که برادری به آن سن و سال نداشتم. سرش را بین دستانم گرفتم و خوب نگاهش کردم. - خدای من! رضا تویی؟ چه قدر بزرگ شدی پسر! سرش را محکم تر در آغوشم فشردم و بوسیدمش. روزی که من به جبهه می رفتم او راهنمایی را می‌خواند. موهای بلندش شبیه موهای قبل از اسارت خودم بود با صدای دورگه اش گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده بود. دستی به موهایش کشیدم و و گفتم "من بیشتر. راستی از مامان خبر نداری؟" نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: «چرا با ما اومد زنجان. اتفاقاً قبل از اومدن تو باهم بودیم همین جاهاست الان پیداش می‌شه.» از آن بالا همه را می‌شد دید اما مادرم پیدا نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۶۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم یک ساعتی طول کشید تا پادگان خلوت شود. من و دو نفر از بچه های سپاه و چند نفر از بستگان دور، سوار پاترولی شدیم و به طرف شهرستان خدابنده راه افتادیم. پیرمرد خوش صحبتی کنارم نشست که در طول مسیر از هر دری صحبت می‌کرد و هی می‌پرسید منو می‌شناسی؟ بعد شروع می‌کرد به معرفی خودش و خانواده و پسرش. توی راه تمام فکرم پیش مامان بود. خیلی سعی می‌کردم به دلم بد راه ندهم ولی نمی‌شد. با خودم می‌گفتم؛ نکند اتفاقی برایش افتاده و اینها دارند از من پنهان می‌کنند؟ نکند دیگر او را نبینم؟ نکند از دوری من دق کرده؟ هزار جور فکر و خیال بد توی سرم می‌چرخید و دلشوره ام را بیش تر می کرد. سعی می‌کردم با تماشای کوه‌ها و مزارع آن طرف شیشه، خاطرات نوجوانی ام را تداعی کنم تا بلکه حواسم پرت شود اما نمی‌شد. بازهم چهره محو مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شد. قیافه اش توی ذهنم وضوح نداشت. چارقد گل بهی که از پشت گره زده بود با موهای حنا کرده و قیافه مهربان در تمام روزهای دوری ام از او، آن قدر نگران و دل تنگش نشده بودم. هوا تاریک شده بود که به شهرمان رسیدیم. مسیر محله مان را کوچه به کوچه به راننده می‌گفتم و جلو می‌رفتیم. هر قدر که به محله خودمان نزدیک می‌شدیم قلبم تندتر می‌زد. پسر بچه ای جلوتر از ما می دوید و داد زد: اومدن... اومدن. همین که به کوچه خودمان پیچیدیم، صدای صلوات ها بلند شد. همه دوست و آشنایی که در زنجان دیده بودم زودتر از من خودشان را به خانه مان رسانده بودند. دایی عیسی هم از تهران آمده بود. خوشحال شدم که او را سرپا و سرزنده می.دیدم. جلوی در را چراغانی کرده بودند. ریسه ها و پارچه های خوش آمدگویی از جلوی چشمانم می‌گذشتند. میان شلوغی جمعیت نگاه نگرانم دنبال مامان می‌گشت. جلوی پایم گوسفندی به زمین زدند و قربانی کردند. از روی خون قربانی گذشتم و وارد حیاط شدم. باورم نمی‌شد کسی که روبرویم ایستاده و اشک می ریزد؛ مادرم باشد. زیر نور چراغهای حیاط چهره اش نورانی تر دیده می‌شد. خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جا گرفتم مثل آن موقع‌ها آغوشش آرامش داشت. آرامشی که دوسال و نیم منتظرش بودم. من بو می‌کشیدم و او غرق بوسه ام می‌کرد. اشک هایم یک ریز می جوشید و بالا می‌آمد. خوب نگاهم کرد و گفت: «بالام! نیه بوجور جانان دوشموشن؟ آلاه لعنت السین، باشووا نه گتیریپله؟» ( عزیزم! چرا آنقدر نحیف و لاغر شدی؟ خدا لعنتشون کنه چی سرت آوردن!) مادر و پسر قربان صدقه هم می‌رفتیم و دلم نمی‌خواست از او جدا شوم. کسانی که دوره‌ام کرده بودند می خندیدند و به هم دیگر می‌گفتند: "عصر مثل بچه ها دنبال مامانش می‌گشت." خم شدم و دست مامان را بوسیدم. دستی به سرم کشید و گفت: «وقتی از دور دیدم توی ماشین هستی خیالم راحت شد و رفتم امام زاده ابراهیم تا نماز شکر بخونم.» سرم را تکان دادم و با خنده گفتم: عجب دلی داری مامان؟ همینه که عاشق و چاکرتم. دلم می‌خواست از سرخوشحالی فریاد بزنم و همه دل تنگی هایم را دور بریزم. غربت و آوارگی دیگر تمام شده بود. من بودم و راهی دراز برای آینده ام. آینده ای که بعد از آن همه تلخی باید خوب رقم می‌خورد. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شما در خصوص خاطرات آزاده فتاح کریمی و دیگر مطالب کانال حماسه جنوب ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حسن تقی زاده: سلام و احترام. خداقوت. هرچند که شنیدن خاطرات اسرای عراقی و جنایاتی که مرتکب شدند دل ما را می‌سوزاند. اما شنیدن آن جنایات از زبان خودشان خالی از لطف نیست. الحق خوب و روان هم نگاشته شده‌اند. دست مریزاد. خاطرات آزادگان هم شنیدنی است‌. وقتی آن خاطرات را می‌خوانم جگرم آتیش می‌گیرد و نفرتم از دشمن بیشتر می‌شود. آنقدر خاطرات ناراحت کننده از آزادگان شنیده و خوانده‌ام که از هرچی بعثی و عراقی است حالم بهم می‌خورد. اما خوب این خاطرات باید گفته شوند تا نسل نو بداند که این انقلاب چگونه برپا مانده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ فتحی: سلام علیکم سلام خدا بر شما برادر عزیز چند وقتی است با این کانال مأنوس و با خاطراتش لحظه های تنهایی ام را پر می کنم. خاطراتی که خاطرات دوران عشق و شیدایی در کنار دوستان و همرزمان شهیدم را برایم تداعی می کند‌ و‌ سروده های حقیر که یقیناً زبان حال بچه های جنگ است نیز، تحت تأثیر همین خاطرات ، تراوش می یابند. خداوند به شما جزای خیر و مآنست با شهدا عطا فرمایند.🙏 ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ احمدی: سلام وخسته نباشید بازبانی قاصرازجنابعالی به خاطر زحماتی که درراستای فرهنگ ایثاروشهادت وزنده کردن خاطره دوران دفاع مقدس می کشید صمیمانه تشکروقدردانی می نمایم.چه برزبان جاری کنیم وچه نکنیم دعای خیرما توشه آخرت شماست. همه ی مطالب دلنشین وخواندنی وآموزنده هستند. بخصوص خاطرات اسرای عراقی وآزادگان. امیدوارم منبعد هم این حرکت فرهنگی را ادامه دهید بنده باخواندن هرقسمت منتظر رسیدن قسمت بعدی هرخاطره بودم این مطالب ارزشهای فرهنگی وایثارگری وافتخارات دوران دفاع نقدس رازنده میکند.حقیرکه ازایثارگران دوران دفاع مقدس هستم این خاطرات برایم بسیار بسیارلذت بخش است.انگار خودم درمتن ماجراهستم.چون مشابه آنرا دربسیاری موارد لمس وتجربه کرده ام. منتظر مطالب بعدی هستیم بااحترام مجدد🙏 ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هادی: سلام ، خواندن خاطرات آزادگان و علی الخصوص مفقود الاثرها خیلی اذیت کننده هست باید بدانیم انسان بدون دین و تقوا حیوان درنده ای است که هیچ چیز جلودار جنایاتش نیست عمده نگهبانان اردوگاه ها منسوبین به کشته شدگان جنگ بوده که با حمیت عربی عقده خودشون سر اسرا در می آوردند البته در بین نگهبانان افراد ملایم تری هم بوده و تعمیم به همه عراقی ها که این دوست نوشته صحیح نیست کما اینکه در اربعین پذیرایی و مهمان نوازی عراقی ها رو می بینیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قشقایی: عرض سلام و ادب هر روز منتظر بودم تا ادامه خاطرات آزاده عزیز فتاح کریمی رو بخوانم با زبان ساده هرآنچه که در طول سال های اسارت بر سر آزادگان ما آمده است رو بیان کردند. دوران سختی که با صبر وبردباری جوانان رشید ایران همراه بوده از این دست خاطرات برای مخاطبین کانال بیشتر منتشر کنید تا گاهی تلنگری باشد برای ما که بدانیم چه جوانانی چه مصیبت ها و سختی هایی را تحمل کردند تا ما و ناموس ما در امنیت و آرامش زندگی کنند ممنونم از زحمات شما در انعکاس حقایق و وقایع هشت سال دفاع مقدس🖐⚘ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ غلامعلی فتحی: با رنج اسارت شدنت هم گریستم با درد جان و زخم تنت هم گریستم هر چند اشک آمدنت اشک شوق بود اما برای آمدنت هم گریستم یادش بخیر تابستان سال ۶۹ ولوله ای در کشور و غلغله ای در دل‌ها افتاد. خبر رسید که پرستو های مهاجر به آشیانه ی خویش باز می گردند. شهرها را چراغانی کردیم و کوچه و محله ها را آذین بستیم. مسافران دیار غربت و بی مهری، فوج فوج از راه رسیدند. وصال یاران از سفر برگشته مرهمی بود بر آلام و دردهایی که سالهای سال از هجران و فراق یاران شهیدمان بر جانمان سنگینی می کرد و اینک خنکای نسیمی که با قدوم آنان، به خانه ی خویش وزیدن گرفته بود، التیام بخش جان های بی قرارمان گردید. با لحظه لحظه های این خاطرات زیستم و با درد ها و رنج هایش گریستم. و بیشتر از هر زمان، برای لحظه دیدار و در آغوش کشیدن مادر، بغض راه گلویم را بست و سیل اشک را بر گونه هایم جاری کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حاج قاسم: سلام برادر جان از کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام بهترین سلام و درود خودم را به دست بوسی شما عزیزان پر تلاش ارسال میکنم . بسیار داستان اسارت شنیدنی است ،خدا به تمام ایثارگران و آزادگان ثواب شهدا را ارزانی بدارد . ممنون بخاطر تمام زحماتی که میکشید .خدا قوت بسیجی 💐 ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 شما در خصوص خاطرات آزاده فتاح کریمی و دیگر مطالب کانال حماسه جنوب ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حسینی: سلام وقت بخیر در خصوص تپه های ماهور، خیلی خیلی خیلی عالی بود. پر بود از درد و رنجهایی که هیچوقت ذره ای از آن را نمیدانستیم. بارها با این خاطرات گریه کردم و درد کشیدم و قربون صدقه شون میرفتم انگار عزیز ترین کسان من بودند نه خود من بودند ولی آخر داستان که خاطرات بازگشت بود چقدر کیف میداد تک تک کلماتش را می‌بلعیدم میخواستم بیشتر کیف کنم میخواستم شادی آزادی اسرا بیشتر طول بکشد دلم میخواست از وقتی که اتوبوس‌ها اردوگاه را ترک کردند همین طور خاطرات شادی آنهارا هی بخوانم هی بخوانم و اشک بریزم اشک شوق اتوبوس ها که از اردوگاه حرکت کردند در دل من جشن و شادی بزرگی برپا بود تا آخر داستان . قندها در دلم هی آب میشد آنقدر که ذوق میکردم، اصلا کیف میکردم قربون همه اسرای جنگ تحمیلی برم عاشق همه شون هستم، با این خاطرات فهمیدم بیشتر از شهدا ما مدیون و شرمنده ازادگان هستیم اسرا شرمنده ایم آزادگان شرمنده ایم قلم شما پرتوان باشد انشالله، تشکر از زحمات خالصانه شما 🙏🙏🌷🌷 ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ alesaadi: سلام علیکم خوبی من به خاطر سن و سالم جنگ نبردن ولی با جنگ بزرگ و پیر شدم هنوز بعضی مواقع بوی جبهه را استشمام می کنم خدا خیر و برکت و عاقبت بخیر ی نصیب تان کند ❤️❤️❤️ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ میرزایی: سلام وادب. دستتون دردنکنه که خاطرات رزمندگان جبهه حق علیه باطل و هشت سال دفاع و اقعا مقدس را در کانال قرار میدهید. و خداوند به آزادگان جزای خیر بدهد که امنیت وآسایش ما نتیجه سختی ها و مشقتهای آنان و رزمندگان هستند. ان شالله که باخواندن اسارت رزمندگان ما به خودمان بیاییم. و تشکر از شما. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ب.ع: با سلام واحترام بنده بابت تشکیل این کانال وجمع آوری خاطرات ایثارگران از جنابعالی تشکر وقدر دانی می کنم بر این باورم که کار شما کمتر از جهاد در راه خدا نیست وخداوند بابت این جهاد سعادت دنیا و آخرت را نصیب جنابعالی کند خاطرات همه درس وعبرت است هم برای نسل حاضر ونسل آینده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ فرهمندیان: سلام علیکم تشکر میکنم از برادر عزیزم فتاح که با خاطرات خود بنده فیض بردم بنده در کنار حرم امام رضا درصحن انقلاب این خاطره آخری شما را می‌خواندم که در آغوش مادرتان بودید آنقدر منقلب شدم و اشکم درآمد بنده هم از هم رزمان شما بودیم و هستیم و تشکر از برادر جهانی مقدم که این خاطرها را برای ما ارسال میکنند، ارادتمند شما حسن فرهمندیان ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄