🍂
🔻 خاطراتی از
مقام معظم رهبری در جبهه
🔅 من تضمين میدهم!
فروردين ماه سال 60 بود. در مسير بازگشت از دهلران، از مقر لشکر با ماشين فرمانده لشکر به سمت ايلام به راه افتاديم. جاسوسان محلی به عراقیها خبر داده بودند که ماشين ما وارد شهر شده است. آن موقع رفت و آمد سپاهيها به داخل شهر مشکلي نداشت. خبر داده بودند که نماينده امام به دهلران آمده است. يک لحظه ديدم نفربرهاي عراقی از فراز ارتفاعات با سرعت تمام به سمت ما حرکت ميکنند. راننده هول شده بود. او پشت فرمان بود و آقا کنار دستش نشسته بودند. من و فرمانده سپاه هم پشت ماشين نشسته بوديم. راننده با سرعت عجيبی ميرفت. آقا دستی بر روی شانهاش زد و فرمودند: «يک لحظه صبر کن!»
گفت: «آقا، دارن ميان!»
آقا فرمودند: «يک لحظه من کارت دارم.» اين بنده خدا به آقا تندی کرد و دستش را عقب کشيد آقا بار ديگر به او گفت: «نگاه کن! اگر مقدر باشد که ما کشته شويم، کشته ميشويم. شما با حوصله و يواش برو، ما ميرسيم. شما يقين داشته باش اينها به ما نميرسند»
او چند لحظهاي را آرام کرد، اما وقتي گرد و خاک نفربرهای عراقی را ديد، دوباره پايش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد. آقا مثل پدری که با بچهاش صحبت ميکرد، رو کرد به راننده (البته ايشان پيرمرد بود) و گفت: «شما يواش برو. من تضمين ميدهم که اينها به ما نخواهند رسيد.»
اين نفربرها طوری حمله کرده بودند که من خودم ترسيده بودم. پيش خودمان ميگفتيم چرا آقا نميگذارد اين راننده تند برود. الان است که نفربرها به ما تنها ايشان را به عنوان يار امام ميشناختيم. صحنه بسيار عجيبی بود تانکها و نفربرهاي عراقی از سه طرف به ما نزديک ميشدند. داشتند ما را قیچی ميکردند. اما آقا با آرامش و طمانينه نشسته بودند و ما توانستيم از دهلران بيرون بياييم.
پس از پيمودن مسافتی، آقا فرمودند که يکجا نگه داريم. بعد رو کردند به راننده و پرسيدند: «آقا، شما سيگاري هستيد؟»
گفت: «آره آقا!»
گفتند: «سیگاری بکشيد»
آقا از ماشين پياده شدند و چند جملهای براي ما صحبت کردند. ابتدا آيهاي از قرآن را تلاوت کردند و گفتند: «ما اعتقاد داريم که اگر قرار باشد بميريم، ميميريم. حالا يا اين جا تصادف ميکنيم، يا به دست عراقيها کشته ميشويم. اما اگر قرار نباشد بميريم، اگر عراقيها جلو راه را هم ببندند، ما نميميريم.»
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
🎤 کلیپ بازماندگان از شهادت
🔴 به ما بپیوندید ⏪
هر شب با یک نوحه خاطره انگیز
از دوران نورانی دفاع مقدس 🔴
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاطرات_یک_گشت 0⃣1⃣
📝 خاطرات ارسالی
رزمندگان
کانال حماسه
عملیات ولفجر ۵ ( چنگوله سال ۶۳) نزدیک بود و لشگر ما جزو لشگرهای عمل کننده ی در برنامه قرارگاه بود. کلّ کار را در سر پل رها و واحد بعد از برگشتن نیروها از مرخصی به سمت چنگوله عزیمت کرد.
چنگوله، روستایی در حاشیه رودخانه، که اکثر خانه هایش بوسیله توپخانه دشمن تخریب شده بود. فقط یکی...دوتا خانه در کنار رودخانه، 70 درصدی سالم بودند و همان ها بعد از تعمیر توسط خودمان، مقر واحد اطلاعات شدند. کمی بالاتر از رودخانه، قسمتی از تدارکات وآشپز خانه لشگر برای چند واحدی که آنجا بودند، اتراق کرده بودند.🏕 تیم ها کم کم شکل گرفتند. مسئول تیم ها توسط فرماندهی، و بعد اعضا توسط مسئول تیم ها توجیه می شدند.
کلّه قندی تنها ارتفاع بلندی بود، که دیدگاه برادران ارتش در آن مستقر بود. منطقه فوق که عملیات رزمنده گان اسلام در آن طرح ریزی میشد. از زمان طاغوت و شروع جنگ، هیچ تحّرک نظامی در آن نشده بود و تمامی موانع مرزی به سالهای ۴۲ متعلّق بودند. این برای ما خیلی خوب بود، چون موانع به روز نبودند امّا میدانهای مینی داشت که اکثراً با مین های چهل تکّه که ازسطح زمین ۱۵ سانتی فاصله داشتند، تله گذاری شده بودند. بقول بچّه های تخریب مین گوش کوبی بودند که تغیّیرات فصلی آنها را حسّاس کرده بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاطرات_یک_گشت 1⃣1⃣
📝 خاطرات ارسالی
رزمندگان
کانال حماسه
لشگر ما سمت چپ رودخانه چنگوله که از چند تپه ماهور به نامهای پیزولی و تقی مرده که در عرض حدود ۳۰۰۰ متری بود، تشکیل شده بود که چندین تپّه ماهور و شیارهایی متعدّد داشت. تیمها وقتی گشت می رفتند از نقطه رهایی تا خط اوّل دشمن که میل مرزی و مرز بین المللی بود، 18 الی 19 کیلومتر فاصله بود، که با برنامه ریزی فنّی و موانع گاهی مواقع، نیمه های راه به روز میخوردیم.
بعد از چند بار دیدگاه رفتن تیمها که در چنگوله بخاطر مسافت زیاد، راهکارها هم پٌرجمعیت تر شده بود، کار با یک تیم ۸نفره شروع شد. حدود تقی مَردهِ به تیم ما داده شد. لشگرهای عمل کننده دیگری هم بودند که بچّه های اطلاعاتش با ما دست میدادند و مسئول تیم ما، آن قسمت را به اتّفاق شهید فضل الهی و جانباز عزیزمان جناب رفیعی شناسایی میکردند. بنده هم به اتّفاق شهید منصور احمدی پور که از بچّه های ملایر بود، سمت دیگر شیار تقی مَردِه را می رفتیم. و برادر مالمیر (جانباز عزیز) که ایشان هم ملایری بودند، وسط شیاری که هر دو تپّه ماهور را به هم وصل میکرد برای اینکه دشمن برای ما کمین نگذارد، کمین میکردند.
@defae_moghadas
🍂
#شهید_مرتضی_آوینی:
❣چه روزگار شگفتی! بگذار اغیار هرگز در نیابند ڪه این همه در ڪام ما چه شیرین است. بگذار اغیار هرگز در نیابند ڪه این قلبهاے ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و سر ما در هواے کدامین #یار خود را از پا نمیشناسد . . .
💢وداع مهدی تیموری رزمنده ی گردان ۱۵۵حضرت علی اصغر(ع)از تیپ ۳۲انصار الحسین(ع)پیش از رفتن به عملیات عاشورا در منطقه ی میمک.
#عکاس:امیر روشنایی.
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/7/30
✨ به دنبال قطعی آب منزل آقای جمی 👇
...... یکی از افراد مستضعف بیکار که به من علاقه ای دارد، هر روز صبح می آید و از این طرف و آن طرف مقداری آب برای ما می آورد. امروز هم آمده، چند سطل آبی برایمان دست و پا کرده است که ممنون او هستیم. تفحص که کردیم، معلوم شد که همسایگان آب دارند. پس چه شده که ما در این بین سرمان بی کلاه مانده. فرزندم مهدی آمد. بنا کرد لوله آب را مک زدن. با مکیدن زیاد، لوله آب آورد که بالاخره (من جد وجد) و
آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
خیلی مایۂ مسرت و خوشحالی مهدی و فرزند دیگرم محمود [شد] و حالا هم خود با جدیت دارند آب می گیرند و مخزنی که در منزل برای ذخیره آب تهیه دیده ایم و حالا مدتی است خالی مانده است، با همین آب اندکی که می آید، با ظرف در او می ریزند که ذخیره ای باشد. خدا یارشان باد. فرزندم محمود و مهدی از بدو درگیری و جنگ با من هستند و لحظه ای از پدرشان غفلت نکردند، خداوند آنها را سلامت داشته و توفیق خدمت در راه اسلام به آنها مرحمت کند. حالا که از دو فرزندم محمود و مهدی سخن به میان آمد خوب است از فرزند بزرگم احمد هم سخنی من باب جمله معترضه به میان
آورم.
آری احمد فرزند بزرگ من است و از او و اخلاقش تا این لحظه رضایت دارم اما الان در کنار من نیست. چرا؟ حدود یک ماهی بود که از عروسیش می گذشت، [او] با دختر خواهرم ازدواج کرده است، و در شیراز یک ماه قبل از درگیری با عراق مراسم عروسیش [را] خیلی ساده برقرار کرد؛ و سپس به اتفاق همسرش به مشهد مقدس و زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف گردید. همسرش معلم است، و او را از بوشهر به آبادان انتقال داده اند. کمی قبل از درگیری از بوشهر آمدند که درگیری شروع شد. ظاهرا یک روز پس از درگیری بود که برای انجام مراسم اداری به اتفاق همسرش به اداره آموزش و پرورش رفتند، که مصادف شد با بمباران اداره آموزش و پرورش، که همان حادثه که منجر به شهادت بیش از ۲۰ نفر و مجروح شدن حدود ۳۰ نفر گردید.
این طفلک، هم خودش و هم همسرش مجروح شد. از ناحيه چشم آسیب دید، و همسرش گذشته از مجروح شدن شوکه شده بود، و از صدای انفجارهای پی در پی بقدری حالش رو به وخامت می گذاشت، که بنا به توصیه طبيب معالج هر دو را به شیراز فرستادم، که خود را معالجه کنند و الان حالشان قدری بهتر و در.... اهرم نزد برادرانم هستند. این هم جمله معترضه ای بود راجع به فرزندم احمد که خدا او را حفظ و حراست کند و در راه حق و اسلام ثابت قدمش بدارد الهی آمين
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/7/30 ادامه
✨ ساعت نزدیکی های نه می باشد. سراغ قرآن رفتم که چند آیه ای را تلاوت کنم. از بدو درگیری و آغاز جنگ، از شدت گرفتاری و مشاغل غیر منظم موفق به قرائت قرآن نشده ام و از این جهت خود را مستحق هر نوع سرزنش و توبیخ دانسته و جدا احساس شرمندگی می کنم. .
واقعا شرمندگی دارد و خجلت مسلمانی که بتواند قرآن را از رو بخواند و اقلا” شبانه روزی چند آیه از این کانون نور و فيض تلاوت نکند و خود را به این روح الهی متصل نسازد.
دو نفر از برادران رادیو تلویزیون برای مصاحبه آمدند. پیشنهاد کردند برای مصاحبه به سنگرهای رزمندگان برویم. رفتیم. پشت پل بهمنشیر ایستگاه هفت، به زحمت خود را به سنگرها رساندیم. همان موقعی که در سنگر بودیم، از طرف دشمن شلیک می شد. با توپ و خمپاره در سنگر مصاحبه ای به عمل آمد
با برادران رزمنده گفت و گو کردیم، چند سنگر دیگر را هم دیدیم و در همه جا باذن الله وعده ظفر و پیروزی دادیم.
قبل از این که به سنگرها برسیم، اول ایستگاه هفت، در مدخل پل، جمعی را دیدیم که قصد ترک شهر را دارند که با داد و قال، آنها را قدری به غیرت آورده که بر گردند. ظاهرا سر و صدا بی اثر نبود.
حدود ساعت یازده برگشتم منزل؛ که یکی از خویشانم به دیدارم آمد و اکنون نشسته و مشغول صحبت در اوضاع و احوال جنگ هستیم.
ساعت حدود دوازده، طبق معمول همیشگی به مسجد قدس برای نماز و گرفتن ناهار رفتیم. نماز ظهر و عصر را به جا آوردیم. برادرم رسول چون نبود، غذا آماده نشده بود. مرا به منزل رساند و خودش برای گرفتن غذا برگشت.
در منزل فعلا خودم تنها هستم. برادرم رسول، غذا را آورد. غذا آب گوشت است. خود و برادرم رسول و فرزندانم مهدی و محمود نشسته و به غذا خوردن مشغول شدیم......
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 عطر وصال
درجاده نجف به كربلا در حال پياده روی بوديم كه چندنفر از بچه ها خسته شدند...هوا تاريك بود و موكب ها پرشده بودند....كنار عمودی ايستاديم تا نفس تازه كنيم ناگهان ماشينى توقف كرد....هله بزوار هله بزوار...من كه عربی بلد بودم بااوخوش و بشي كردم....صاحب ماشين گفت كه بايد به خانه من بياييد....بااصرار او به خانه اش رفتيم...جمعيتمان دوازده نفر ميشد...بعد از استقبال گرم و صرف شام ناگهان صدای دعوا و دادوبيدادی از درب خانه بلند شد....به جلو در آمديم ديديم صاحبخانه باهمسايه اش دعواگرفته اند....
از بحثشان فهميدم كه صاحب اين خانه پسری دارد كه قاتل پسر همسايه بوده....پدر مقتول امشب را درخانه اش بدون زائر به سر مي كرده و وقتی متوجه آمدن ما به اين خانه شده آمده تا ما را به خانه خود ببرد و صاحب خانه هم ممانعت كرده....پدر مقتول حرفی زد كه كمتر كسی ميتواند به زبان آورد😔
- زائر هايت را بده از خون پسرم گذشت خواهم كرد و پسرت را مي بخشم
شوخی نيست...ازخون فرزند گذشتن...پدر قاتل با بيرون كردن ما از خانه اش مي توانست دوباره پسرش را ببيند و برای هميشه در كنار خودش داشته باشدش
اما جوابی داد كه همه ما گريه كرديم
زائرها را نميدهم...قصاصش كن😭
و اينجا بود كه فهميدم كه چقدر زائر حسين بودن مقام و منزلت دارد
اربعین سال 94 پیاده روی مسیر نجف _ کربلا
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اعزام رزمندگان گردان کربلا به منطقه عملیاتی والفجر۸ با همراهی استاد احمد عابدی
@defae_moghadas
🍂
الان ساعت شش و ده دقیقه صبح روز سه شنبه عمود۱۱۰۰ کمی برای استراحت در یکی از موکبهای برادران عراقی توقف کرده ایم.از این جا به بعد عشق و دلدادگی محبان آقا اباعبدالله به عینه قابل مشاهده است .بعضی با پای برهنه و باندپیچی شده،بعضی با زانوهای بسته شده، بعضی پاهای تاول زده، بعضی لنگ لنگان،بعضی عصا بدست شده، بدنهای عرق سوز شده . واقعا فقط عشق عشق و باز هم عشق 🌹
🍂
🔻 طنز جبهه
🍂 شکر الهی
قبل از غروب آفتاب به مهران رسیدیم. خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته به بهداری رفتیم. آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود.
جلو در اورژانس، یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند، نشسته و با خود خلوت کرده بود و دست ها رو بالا برده و می گفت: «خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، شرمنده ام کردی!»
@defae_moghadas