eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحتان معطربه ذکرسلام و صلوات برمحمدوآل محمد(ص)💐 به رسم ادب هرصبح: السلام علیک یابقیة الله(عج)🌹 السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌼 وصلی الله علی آل رسول الله جمیعاو رحمة الله وبرکاته💐
🍂 🔻 مرز شلمچه، ساعت دو بامداد 4/8/97 بسم الله گفتیم و بعد از گذشتن از ایستگاههای مختلف بازرسی، از مرز شلمچه وارد خاک عراق شدیم. محوطه‌ای مملو از خودرو های مختلفی که بعضی آماده حرکت بودند و برخی در حال استراحت تا صبحی پرکار را شروع کنند. حضور در شلمچه با همه ترددها و ساختمان های دولتی و انسان های جور و واجور، هنوز عطر شهادت می دهد و خاکش یادگاری از مقاومت خرمشهر و کربلای پنج دارد. لحظه ای خود را به آن دوران می برم و حجم آتش و تشعشع نورهایی که در یک طرف، از شلیک لوله های توپ حکایت دارد و در طرف دیگر انفجارهای مهیبی که لحظه ای نمی توانی راست راست بایستی..... هر چه به اطراف نگاه می کنم برادران و خواهران ایرانی هستند که بطرف خاک عراق سرازیر شده اند و هدف و مقصودی جز عرض ارادت به ساحت مقدس ائمه اطهار ندارند. و امروز چقدر تلفیق آن تصویر ذهنی با این واقعیت عملی افتخار آمیز است. چیزی که روزی آرزو بود و امروز دست یافتنی....... و چقدر جای شهیدانمان خالی 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 " گودال قتلگاه " در ابتدای سال شصت بودیم و غربت و مظلومیت جبهه ها. جبهه و شهر آبادان هم در آن محاصره نیمه تمام، حکایتی داشت شنیدنی. با نیمی از نیروهای گردان بلالی عازم آبادان شده بودیم. امکان رفتن از روی جاده ممکن نبود. باید مسیر زیادی را با همه مشکلاتش از طریق دریا و با لنج طی می کردیم تا به جبهه آبادان برسیم. رفتن از طریق لنج کار بسیار مشکلی بود که هم وقت زیادی را صرف خود می کرد و هم خطرات زیادی به دنبال داشت. مسئولین جنگ تصمیم به کشیدن مسیری از نیمه جاده ماهشهر تا آبادان کرده بودند. جهاد سازندگی با تمام تجهیزات و ماشین آلات خود در این جبهه مستقر شده بود و شب ها مشغول کار می شد و ما باید تامین آنها را به عهده می گرفتیم. با هر مشقتی بود وارد منطقه شدیم. منطقه ای کاملاً کفی و بدون هیچ سنگر و جان پناهی و با یک خاکریز به طول سیصد متر. تنها موجودی ما ایمان و شوری بود که برای دفاع از این خاک مقدس با خود به همراه داشتیم. ابتدا نیروها را در طول خاکریز به گروه های پنج ، شش نفری تقسیم کردند. تجهیزات ما عبارت بود از تعدادی سلاح ژ3 و آرپی جی که به هر گروه یکی داده بودند. تنها سلاح نیمه سنگین ما تفنگ 106 بود که گاه از آن استفاده می کردیم. روزهای گرم آنقدر ما را کلافه کرده بود که تمام روز را مجبور بودیم در سایه ماشین آلات سپری کنیم. گاهی با چفیه و برانکارد حمل مجروح، سایه بانی می ساختیم و زیر آن پنهاه می گرفتیم. گرمای روز یک طرف داستان ما بود. شب که می شد چنان سرمای استخوان سوزی به راه می افتاد که هر چه می پوشیدیم گرم نمی شدیم. روزها به همین منوال می گذشت و خبری از آمدن امکانات نبود. @defae_moghadas
دشمن بر اساس سهمیه، آتش خمپاره هایش را بر سر ما می ریخت. سهمیه ما در هر بعدازظهر دو سه گلوله بیشتر نبود که در پانصد ششصد متری ما به زمین می خورد. برای ایمنی اولیه افراد، دستور داده بودند گودال هایی حفر کنیم تا از ترکش ها در پنهاه باشیم. سنگرهایی که فقط گودال بودند و از سقف خبری نبود. در آن گرمای طاقت فرسا و با کمترین امکانات، گودال ها حفر شدند و آماده استفاده. @defae_moghadas
یکی از همین گوال ها مربوط می شد به ششش نفر آدم باصفا. انسان هایی که قرار بود بازیگران حادثه ای باشند که برای خود و کشورشان جاودانه بمانند. ساکنین این سنگر بی سر، عبارت بودند از حمید رستگاری، علی دانش، نعمت الله بخشیان، نادرعلیخانی، ابراهیم غیاث آبادی، رضا پودات و بنده. به اولین روز اردیبهشت رسیده بودیم. رضا پودات اولین روزی بود که جبهه را تجربه می کرد. دقیقا روز قبل بود که یکی از این جمع تصمیم به رفتن گرفته بود که مانعش شدم و او هم ماندگار شده بود. چند لحظه قبل از حادثه هم یکی دیگر از آنها قصد رفتن به سنگر بغل را داشت که باز نگهش داشتم و او هم از رفتن صرف نظر کرده بود. @defae_moghadas ↩️
از راست شهید بخشیان شهید رستگاری وصداقت بچه های سنگر
ساعت به 4:5 یا 5 بعدازظهر رسیده بود. دوستان همسنگری شربتی درست کرده بودند و در حال گفت و گو شربت را هم میل می کردند. حسنعلی رکنی از بچه های سنگر بغل بود که مهر نمازی به امانت گرفته بود و تازه آن را آورده بود تا برگرداند که از دستش به زمین افتاد و دو نیم شد. همزمان با افتادن مهر، جلو چشم هایم تیره و تار شدند و بوی باروت و خاک همه جا را فرا گرفت. برای لحظاتی نمی دانستم چه شده و کجا هستم. خمپاره ای که هر روز به فاصله پانصد متر از ما به زمین می خورد این بار میهمان سنگر با صفای ما شده بود. تمام افکار خود را جمع کردم و نهیبی به خود زدم و گفتم ابوالقاسم! خمپاره درون سنگر خورده! منتظر چه هستی ! شهادتین را بخوان! شهادتین را در ذهن جاری کردم و منتظر درخشش نور و روشنایی شدم. هر چه صبر کردم خبری از شهادت نشد و بدون هیچ صدایی در جای خود آرام گرفته و خود را به دست شرایط سپردم. هوش خود را از دست نداده بودم ولی هیچ چیزی را هم نمی توانستم ببینم. اتفاقات یکی دو روز گذشته و ممانعت از رفتن همسنگران را در همان حال از ذهن می گذراندم و به تقدیر آنها فکر می کردم. همین دیروز بود که بعد از اتمام کار کندن سنگر، با آن همه مشقت،‌ فرمانده محور آمده بود و از ما خواست تا آن را رها کرده و چند متر آن طرف تر مجدداً گودال دیگری حفر کنیم. خدایا این قطعه زمین چه داشت و رابطه اش با گودال قتگاه چه بود که همه اتفاقات باید دست به دست هم می دادند و این حادثه را برای این افراد بوجود می آورد. @defae_moghafas ↩️
در این افکار بودم که اولین فرد خود را به سنگر ما رساند و او کسی نبود جز شهید علیرضا صابونی. قبل از هر چیزی رو بمن کرد و گفت:"نترس عزیزم! فقط شهادتین خود را بگو". و این توصیه نابی بود که از روح بلند او خبر می داد. با سختی به او گفتم که شهادتین را گفته ام. اصرار کرد که باز هم بگو. بار دیگر تکرار کردم. سروصدا و همهمه زیادی در اطرافم به وجود آمده بود و گویا شهدا را به کناری می گذاشتند. یکی الله اکبر می گفت و دیگری فریاد و ضجه می زد و دیگری ماشین را خبر می کرد. @drfae_moghadas
بالاخره مرا هم بلند کردند و در عقب وانت قرار دادند. در بین راه کاملاً از هوش رفتم و بعد از سی ساعت چشمم را در بیمارستان آبادان باز نمودم. بجز من و نعمت الله بخشیان، همه به شهادت رسیده بودند. نعمت هم به بیمارستان منتقل شده بود که او هم در همان شب به دیگر همسنگرانش پیوست. و آن سنگر تبرک شده به خون مطهر شهدا، در شب های بعد به عنوان عبادتگاه و محل راز و نیاز رزمندگان گردان بلالی قرار گرفته بود و چه اشک هایی که بعد از آن حادثه در این سنگر ریخته نشد. ابوالقاسم صداقت گردان بلالی اهواز حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas 🌷☘🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
ابوالقاسم صداقت ،( نفر اول از راست) اربعین، مسجد کوفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهمن سال 64 - چند روز پس از تصرف فاو - نیروهای گردان جعفر طیار اهواز - از چپ : جاسم علی اصل،علی عیناوی،محسن صیادیان ، ؟ @defae_moghadas
کادر گردان جعفر طیار اهواز در سفر به مشهد مقدس سال 63 یا 62 ازچپ: نفر سوم شهید حمید محرابی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣1⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان یک شب که گشت را از بالای ارتفاعات شروع کردیم. از ابتداء شیار، بنده با شهید احمدی پور ارتفاع سمت راست را شروع کردیم و برادر مالمیر هم در وسط شیار، در کمین ماندند. مسئول تیم مان برادر مفرد و شهید فضل الهی و برادر رفیعی هم، ارتفاع سمت چپ را رفتند. شهید احمدی پور که دوربین دید در شب داشت جلو افتادند و بنده هم پشت سر ایشان قدم شماری کردم. وقتی به خودمان آمدیم که تا زیر سنگر نگهبانی عراقیها رفته بودیم، طوری که سرخی آتش سیگار نگهبان عراقی را میدیدیم.🚬 شهید احمدی پور با علامت دست مرا به نشستن راهنمایی کرد و خودش شروع به دیدن اطراف با دوربین دید در شب شد، که صدایی توجّه هر دومان را به خود جلب کرد. صدای سگ بود.🐕 این اوّلین باری بود که در گشت هایمان با چنین موردی مواجه میشدیم. ولی چون خبرش را از قبل می دانستیم، زیاد تعّجب نکردیم.😒 بله دیگر سرباز عراقی از وجود موجود زنده در اطراف خود مطّلع شده بود و با صدای بلند عربی، پشت سر هم کلمه "قف" را تکرار می کرد. در همین حین شهید احمدی پور عقب گرد کردند و با صدای آهسته به من گفتند: بلند شو فرار کنیم وگرنه باید اسیر بشیم. شهید احمدی پور دوربین دید درشب را محکم دور گردنش انداخته بود و هر دومان، با سرعت شروع به دویدن کردیم.🏃سرباز عراقی و سگ هم دنبالمان بودند. بعد از مسافتی خستگی توان دویدن را کم کم از ما گرفت، برادر احمدی پور گفت: بنشینیم چون سگ و سرباز را از سنگرش دور کردیم و شانس زنده ماندن مان ۵۰..۵۰ هست. توکّل بخدا کردیم و نشستیم. در آن لحظه اسلحه ما جز لطف الهی و یک سرنیزه چیز دیگری نبود.🗡 شانس آورده بودیم که تاریکی هم به کمک ما آمده بود. فاصله سگ و سرباز آنچنان نزدیک بود که احتمال درگیری با آنها بسیار زیاد بود. همه سکوت شب را صدای سگ و سرباز عراقی پُرکرده بودند.🐕 درست در۳ قدمی ما بودند. ما نشسته بودیم و آماده برای درگیری که یکباره تمام هیاهو و صدای پارس سگ و سرباز عراقی در۲ قدمی ما به سکوت مبدّل شد. ایستادند و سرباز عراقی با نگاه خود به چپ و راست، با سگ که بدون هیچ صدایی نشسته بود از جلو ما که بهت و ترس از درگیری و اسارت تمام وجودمان را فراگرفته بود، راه آمده خود را برگشته و رفتند. نمی دانم در آن لحظه چه شد، امّا سراسر لطف و امداد الهی بود به کمک ما آمد. وقتی که از دور شدن آنها مطمئن شدیم، با شهید احمدی پور به سمت بچّه ها شروع به دویدن کردیم. درسمت دیگر برادر مفرد مسئول تیم مان و شهید امیر حسین فضل الهی و حاج حسین رفیعی تا از سمت ما سر و صدا می شنوند، از ادامه گشت خود منصرف می شوند و به سمت برادر مالمیر برمی گردند. وقتی ما رسیدیم، آقای مفرد به اتفاق برادران منتظر ما بودند که با دیدن ما، بدون توقف به سمت عقب برگشتیم، که ناگهان صدای افتادن اسلحه کلاش شهید فضل الهی همه را در جای خود میخکوب کرد و همگی بدنبال اسلحه امیر حسین بودیم، تا پیدا شدنش باز حرکت را در تیم به جریان انداخت. همگی به خروج از منطقه فکر می گردیم و نفهمیدیم چطور شیار بالا آمده را پایین رفتیم. موانع و تله های مین چهل تکّه و سیم خاردارهای حلقوی را که ابتدا کار، با آن همه حسّاسیّت از آنها گذشته بودیم، حاج حسین رفیعی بدون برداشتن خراشی، مانند لودر شخم کرده بود!😳 وقتی تا پشت سیم خاردار حلقوی رسیدیم که از آنجا تا دیدگاه گرگی راهی نبود و تازه دشمن شروع به، زدن منور و گلوله های فسفری کرد. وقتی که پشت گرگی رسیدیم، عرق تمام سر و صورتمان را در برگرفته بود.😞😥 @defae_moghadas 🍂
#مولاجانــ❣ این #جمعه هم گذشت، ولیكن نیامدی آیات غربتم همه تفسیر شد بـیـــــــــا😔 گفتی كه پاك كن دلتــ❤️ ازهرچه غیر ماست قلبم به احترام تو #تطهیر شد بـیــــــــا 🌹🍃🌹🍃
#صبح یعنی طلعت رخسار تو بـار دیگــر فرصت #دیـدار تــو ای که هستی شوکت شمس الضحی روز و شب یعنی فقط #تکرار تو #سلام_صبحتون_متبرک_به_نگاه_شهدا🌹