eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
تو فتح المبین محسن شهید شد و داغش به دل مهدی بدجور نشست. حس می کردی مهدی حالت باخته ها رو پیدا کرده. باورش نمی شد تنها شده. دیدن مهدی بدون محسن هم برای کسی باور کردنی نبود.
گاهی وقتی اول صبح مهدی رو می دیدیم چشماش خیلی جلب توجه می کرد. پف کرده و غمگین. میدونستیم اشک های شبانه ش مضاعف شده و حالا تلاش داره هرجور شده نمره قبولیش رو بگیره و فاصله ایجاد رو با محسنش کم کنه
خب! یکی دو ماه گذشت و برا عملیات بیت المقدس آماده می شدیم که متوجه غیبت مهدی از گردان شدیم. بچه ها کنجکاو بودن که چرا خبری از مهدی نیست
چند روزی گذشت که دم دمای اعزام با کوله پشتیش غریبانه وارد محوطه شد و خودش رو رسوند. همه کنجکاو بودیم چرا دیر کرده، خودشم که لام تا کام چیزی نمی گفت.
چند روز گذشت تا به شب عملیات رسیدیم. همون شب اول مجروح شد و امکان عقب آوردنش نبود. همونجا که طاق باز کف خاک جبهه خوابیده بود زیر نور ماه و منورهای پی در پی قرآن جیبی خودش رو در آورد و شروع به خوندن کرد.
خوند و خوند تا بالاخره قرآن به روی سینه پر از رمز و رازش افتاد و به شهادت رسید.
برای تشییعش همه رفتیم تا مراسم دفن رو بجا بیاریم. مردم مشغول دفنش شدن که دیدم یه تیپ بچه روستایی هم اومدن و دورش می چرخن و غمگین نگاه می کنن
یکی رو کناری کشیدم و گفتم شما مهدی رو می شناسید؟ سرش رو پایین انداخت و گفته، آره مهدی تو روستا بهمون سر میزد و وسایل و دفتر قلم و چیزای دیگه می آورد
نگو اون چند روز تاخیرش هم واسه همین کارا بوده و حسابش رو تو دنیا تسویه کرده بود و قرار مدارش رو با خدا هم محکم کرده بود
کاش اون لحظات قدرت داشتم و می تونستم چهره خندون و عکس العملش رو در موفق شدن و رسیدن به شهادت و خصوصا بغل کردن محسنش رو می دیدم.
ببخشید دیگه، خاطرات آقای بهرام پور یه دفعه یادم اومد و گفتم ذکر خاطره‌ای کنیم از این شهید عزیز. التماس دعا 🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات
مقر آلفا آلفا ، قبل از عمليات بيت المقدس سال ٦١ ، از راست رديف اول ، شهيد بهمني ، سراج پور ، منصور محسني ، شهيد امير كريمي ، رديف جلو از راست مسعود محسني ، شهيد فيروز هاشمي ، فتح ا... پور @defae_moghadas
نگاهــت لبخنــدت گرما و روشنے ست، ڪہ جان مے بخشد مرا... اۍ شهیــــد 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣6⃣ سردار علی ناصری پس از مدتی، به راز تلخ و دردناکی پی بردم؛ اینکه سپاه، دیگر در این محور قصد انجام عملیات نداشت و می خواست فقط عراقيها خیال کنند که در این منطقه باز می خواهیم عملیات کنیم. همه شناساییها و تلاشهای ما برای فریب دشمن بود. من پس از چند ماه کار به این راز پی بردم. حتی حاج حمید رمضانی هم نمی دانست. البته فکر می کنم علی هاشمی، مسئول قرارگاه نصرت، در جریان بود؛ اما به ما نگفته بود. پنهان کاری، یکی از مهم ترین اصول جنگ است و اگر می دانستیم که در هور ما را سر کار گذاشته اند، ممکن بود آن جدیت لازم را به خرج نمی دادیم یا اگر اسیر دشمن می شدیم، موضوع را فاش می کردیم. این بود که مسئولان سپاه این راز را فقط به علی هاشمی گفته بودند. | بعد از عملیات بدر، من با حاج حمید رمضانی بر سر موضوعات کاری اختلاف نظر پیدا کردم. دوستان اصرار می کردند که به قرارگاه نصرت بازگردم؛ اما من کار اطلاعات و شناسایی را دوست داشتم. گفتم: . در قرارگاه با حاج حمید نمی توانم کار کنم. اگر مرا نمی خواهید، مسئله ای نیست، می روم و جای دیگری کار می کنم! علی هاشمی که مطلع شده بود من به مأموریتهای سخت می روم و امکان اسارتم وجود دارد، روزی به دیدنم آمد و دستور صادر کرد که از آن به بعد من و حاج حمید اجازه نداریم بدون دستور مستقیم ایشان به مأموریت شناسایی برویم. دل علی هاشمی در این دیدار پر بود و برای اولین بار با من درد دل کرد و از اوضاع نالید. با خود گفتم: آن قدر به هاشمی فشار آمده که با من درد دل می کند. از برخی بچه های قدیم سپاه که هم رزمش بودند اما درکش نمی کردند، گله و درد دل داشت؛ کسانی که به بهانه درس و زندگی خصوصی، جبهه و جنگ را رها کرده بودند سخت دلخور بود و آن را آفتی خطرناک برای سپاه، جنگ و انقلاب می دانست. دست آخر گفت: - خیلیها خسته شده و بریده اند؛ اما من از راهی که انتخاب کرده ام، یک قدم عقب نشینی نمی کنم. علی هاشمی که رفت، هرگز نمی دانستم که این آخرین دیدار من با او بود. سری به منزل زدم. آن ایام دیگر منزل ما در روستای مظفری نبود؛ بلکه به مرکز شهر اهواز نقل مکان کرده و در خیابان شهید جمال آهنگری ساکن شده بودیم. آن شب خیلی بی قرار بودم. احساس می کردم قرار است حادثه ای اتفاق بیفتد. منتظر حادثه ای بودم. وارد خانه که می شدیم، در همان پله ها اتاقی بود که وسایل و لوازم اضافی داخلش گذاشته بودیم. حالم طوری بود که تحمل زن و بچه هایم را نداشتم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ پسرم حسین که هجده ماه داشت و دخترم که یک ماهه بود. شب جمعه بود. نماز مغرب و عشا را خواندم. مفاتیح الجنان همراهم بود. دعا خواندم و با خدا راز و نیاز و درد دل کردم. چیزی روی دلم سنگینی می کرد. حس می کردم آن سنگینی با گریه سبک می شود. تا پاسی از شب در آن اتاق ماندم و با بیدار همیشگی حرف زدم. سپس خوابم برد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
نام و نام خانوادگی: #شهید_غلامحسين_تازه_عصاره🕊🌹 محل تولد: دزفول تاریخ تولد : 1344 تاریخ شهادت: 1360/3/5 محل شهادت:طلاییه @defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
نام و نام خانوادگی: #شهید_غلامحسين_تازه_عصاره🕊🌹 محل تولد: دزفول تاریخ تولد : 1344 تاریخ شهادت: 1360
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆••• 🌹 🕊🌹 تقریباً ده روز بود که آمده بودیم (جبهه) یک اسیر عراقی با آرپی‌جی ۷ خود به ما تسلیم شد. اول گفت: تورا بخدا همه رموز نظامی ارتش عراق را می گویم ولی شما یک چیز به من بگویید، وقتی که شما حمله می کنید این اسب سوارهای سبزپوش شمشیر به دست کیانند که در پیشاپیش شما حرکت می کنند؟ که در این وقت همه ما به گریه افتادیم و دیدیم که وقتی بچه‌های ما روی گلوله می نویسند «یا حسین» «یا ابوالفضل» «یا علی» «یا محمد ص» و آن گلوله ها را شلیک می کنند، همان ها ما را یاری می کنند. @defae_moghadas •••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
حماسه جنوب،خاطرات
•••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆••• 🌹 🕊🌹 خداوند شش چیز را شرط پیروزی مسلمانان بر کافران فرموده است: ۱ـ هرگاه با حمله دشمن مواجه شدید پایداری کنید. ۲ـ پیوسته به یاد خدا باشید. ۳ـ از فرماندهی که همان ولایت فقیه باشد پیروی کرده و از فرمان او سرپیچی نکنید. ۴ـ باید در برابر مشکلات صبور باشید. ۵ـ برای خدا جهاد کنید نه برای تظاهر و ریا. ۶ـ هرگز راه تنازع و اختلاف را پیشه نکنید که شما را ضعیف و سست می کند و قدرت و عظمت شما را نابود خواهد کرد… @defae_moghadas •••◆◇◆◇◆☆★🌹★☆◆◇◆◇◆•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣6⃣ سردار علی ناصری صبح شد. خواستم برگردم جبهه. برای اولین بار خواهرم و مادرم آب آماده کرده بودند تا پشت سرم بریزند. حرکاتشان برایم تازگی داشت. قرآنی هم آورده بودند تا مرا از زیر آن عبور دهند. لباسم را پوشیدم و پوتینهایم را به پا کردم و بندهایشان را بستم. در این وقت همسرم مرا صدا کرد و گفت: - علی، بیا! - بله. - پوتینهایت را بیرون بیار! - چرا؟ برای چی؟ - گفتم پوتینهایت را در بیاور! - حال داری این وقت روز؟ زنم با حالت خاصی گفت: - بیا پسرت را ببوس. - برای چی ببوسمش؟ - وقتی از اتاق بیرون رفتی، حسین با حالت خاصی گفت: بابا. طوری گفت که دلم به شور افتاد. با خنده گفتم: - حق داره! ولش کن بخوابه. همسرم اصرار کرد که پوتینهایم را درآورم و حسینم را ببوسم. گفتم: - بلندش کن بیاور ماچش کنم. زنم پسرم را آورد. محکم بوسیدمش، لپش را کشیدم و سیلی آهسته ای هم به صورتش زدم. چیزی در دلم فرو ریخت؛ اما به روی خود نیاوردم. به خواهرم گفتم: - پتوی سپاه که اینجاست، بیاور ... می خواهم آن را ببرم. پتوی سیاه کهنه ای بود که از مدتها قبل نزدم مانده بود. پتو را گرفتم و از خانه زدم بیرون. دو سه روزی در مقر بودم که قرار شد بروم مأموریت. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
سردار علی ناصری