eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔴 سلام، صبح شما بخیر ادامه خاطرات "یک گشتی" که بدلیل تاخیر در ارسال از طرف راوی محترم مقداری فاصله افتاد تقدیم حضور شما می شود. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ⃣1⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان ✨ ماجرای ازدواجم وقتی مسئله(ازدواجم) را با فرمانده محترم یگان دریایی مطرح نمودم، ایشان هم از آن بدلیل (کمی کار و معلوم نبودن زمان عملیات) استقبال کرد. به بنده فرمودند که چه مسئله مهمی بالاتر از ازدواج است؟ و حدیثی هم از پیامبر اکرم(ص )علیه نقل کردند که؛ مؤمن ایمانش کامل نمیشود مگر با ازدواج. به هر حال همه چیز مهیا شده بود تا از عملیات جا بمانم.😢 شب فرمانده محترم یگان برگه مرخّصی ام را داده بود به دفتردارشون که برایم آوردش. آسمان شب ابری بود و باران نم نم میبارید. تو قایق جی می نی، روی آب کنار اسکله نشسته بودم و به این فکر میکردم، که میشود برگه را پس بدم و بگویم نمیروم 🤔 یا اصلاً فردا بروم دزفول به خانواده زنگ بزنم و بگویم مرخّصی بهم نمیدهند؟ تو این حال و هوا بودم که بارون امید بخش و شاداب کننده الهی شروع به باریدن گرفت. سریع با بچهّ ها قایق بلم ها و چینکو ها را برگرداندیم تا داخلش از آب پٌر نشود. طنابهای قایقهای موتوردار را هم به محکم به اسکله بستیم. حسابی همگی بچّه ها خسته شده بودند. وقتی تو چادرم زیر پتو برگه مرخّصی ام را دستم گرفته بودم و نگاه میکردم بارش باران این نعمت الهی رو به فال نیک گرفتم و دیگه از فرط خستگی تا اذان صبح چیزی نفهمیدم. صبح بعد از نماز فرمانده یگان جلو درب چادرم صدایم کرد و گفتند: بچّه ها رو توجیح کردی؟ در نبودت کسی رو گذاشتی؟ با قیافه ای بهت زده نگاهش کردم.😳 گفت: میدونم ساکتو بردار بیآ. خودم که از اردوگاه برگشتم، درستش میکنم.خداییش فرمانده اینطوریش خوبه 😃😉 لباس شخصی شدم. بعد از خداحافظی از بچّه ها سوارشدم. اردوگاهی که در جاده دزفول بسمت سدّ گتوند بود، دست خوش باران دیشب شده بود و رودخانه فصلی که از جلو درب جبهه رد میشد، فعّال شده بود و جادّه را شسته بود و رفت و آمد را مختل کرده بود... @defae_moghdas 🍂
🍂 🔻 ⃣2⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان نزدیکی های اردوگاه بودیم که تجمّع ماشینها را جلو انتظامات لشگر دیدم.نزدیکتر که شدیم یک تویوتا را تو آب دیدم که داشت مثل یه برگ آهسته آهسته میرفت پائین و لودر مهندسی برای بیرون کشیدن آن تلاش میکرد. پیاده شدم و کمی که جلوتر رفتم، دیدم ماشین غذای خودمان است که تو آب گرفتار شده بود. خدا رحم کرد که یک طناب پشت ماشین فرماندمان بود، سریع آوردمش و پرتابش کردم برای راننده تویوتا و گفتم: سریع ببندش به سپر جلو ماشینت. و سمت دیگه را بستم سپر ماشین خودمان. جلوتر هم از سمت لودر طنابی فرستاده بودند و بسته بودند به سپر جلو تویوتا و یکی از چنگک های بیل لودر، سبب شده بود که تویوتا را آب نبرد. از سمت طناب خودمان پل زدم روی تویوتا و از فرماندمان خواستم که طناب را آزاد کند. طناب را که رهاکرد، از راننده لودر خواستم که آن را بگیرد و به چنگک بیلش برای محکم کاری ببندد.اوّلین بار طناب نرسید، رفتم روی سپر تویوتا و با چرخش طناب بالای سرم خواستم بهتر جلو برود که یک دفعه پایم از روی سپر در رفت و داخل رود خروشان افتادم.😲😱 تا خواستم خودمو بالا بکشم چند متری از ماشین دور شده بودم. با چابکی طناب را دور کمرم بستم و برای رسیدن به تویوتا طناب را جمع میکردم. فشار آب میخواست ستون فقراتم را خُرد کند. هر طور بود خودم رابه تویوتا رساندم و کار را ادامه دادیم و لودر با آن طناب توانست کمی تویوتای غذا را بیرون بکشد. راننده لودر را برای تلاش و کمکی که در جهت نجات تویوتا کرده بود تحسینش کردیم، همچنین به من گفت: مگه دیوانه شدی که چنین کاری کردی؟!😒😠 به هر حال ماشین غذا به مدد خدا و با همکاری همه بیرون آمد. منتظر فرمانده مان شدم که رفته بود از کمی بالاتر بیاید. وقتی که آمدند، گفتند: ۱۵ روز دیگر پاداش میدهم بروی خوب استراحت کنی. یادم هست که نماینده ولی فقیه و امام جمعه استان برای بازدید آمده بودند اردوگاه و درحال برگشت بودند. ایستاند با فرمانده یگان که با ایشان آشنا بود، سلام و علیکی کردند و من هم با بچّه های محافظ ایشان که آشنا بودند احوالپرسی کیفی کردم. فرمانده مان به امام جمعه استان گفتند: حاج آقا این برادر هم که، جان راننده مان را از غرق شدن نجات داده، با شما هم مسیر است اگه امکانش هست با شما همسفر بشه.ایشان هم فرمودند: بفرستیدش ماشین عقبی پیش دوستانش. آخر دیده بودند که من با محافظینش احوال کیفی کرده بودم. قسمت شد که تا شهرمان با امام جمعه مان همسفر شوم. ادامه دارد... @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 ⃣2⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان وقتی از مرخّصی برگشتم، رفتم مقرّ یگان دریایی؛ کنار رودخانه دز. جز یک قسمت از تدارکات وبچّه های نقلیه همه رفته بودند عملیات. عملیات ۲روز جلوتر از شب عروسی ام انجام شده بود. خیلی از خودم ناراحت شدم. به خودم میگفتم: حالا چند ماه دیرتر ازدواج میکردی مگه چی میشد؟ آمدم اردوگاه لشگر واحد اطلاعات، آنجا هم جز یک کانتینر خالی از بچّه ها و چند نفری از بچّه های تدارکات کسی نبود. وضو گرفتم و در کانتینری که به عنوان نمازخانه در کنار تدارکات قرار داشت، نمازم را خواندم. بعد از نماز یک زیارت عاشورای یک نفره خواندم و هر چی بغض در گلو داشتم، ریختم بیرون 😭 آنقدر گریه کردم که خوابم برد. در خواب، شهید منصور احمدی پور(بچّه ملایریه که موقع فرار از دست سگ فرانسویه و نگهبان عراقی تو گشت های چنگوله والفجر۵ آیة الکرسی می خوند) صدایم کرد! گفتم اصغر کجا بودی؟ جا موندم علی آقا سرمو شیره مالید. برگشت به من گفت: "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول اولی الامر منکم". وقتی از خواب بلند شدم، سر و صورتم خیس عرق بود. این چه حرفایی بود که اصغر به من زد؟! شب را خوابیدم و صبح رفتم کارگزینی. مسئول کارگزینی تا من را دید، صدایم کرد و یک نامه مأموریت ۶ ماهه از طرف شهید چیت سازان گذاشت کف دستم. گفتم این چیه من تازه از مرخصّی آمدم. کدام کارگزینی موقع عملیات نیرو میفرسته مأموریت؟ نامه از طرف فرمانده مان شهید چیت سازان بود به این مضمون. چند وقتی بود که در مأموریت هایی بودی که میفرستادمت. تازه هم که ازدواج کردی، میخواهم با یک روحیه خوب برگردی واحد. درباره یگان دریایی فکرت را درگیر نکن همه کارهای ترخیصت را از آنجا با فرمانده آنجا درست کردم. برو یک مأموریت ۶ماهه آنجا هم سفارش کردم که کجا بفرستنت. نری که نیآیی..والسّلام. خوابم تعبیر شده بود. دیگر هیچ صحبتی با کارگزینی که چرا و یا چطور نکردم.نامه مأموریتم را گرفتم و همینطور که آمده بودم برگشتم خانه. پایان والفجر۸ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 دسته غواص ها رنگ می‌بازد کنار چشم تو الماس‌ها حسرت پیراهنت را می‌خورد کرباس‌ها آسمان سیمرغ زیرخاک پنهان کرده است شاهنامه برده پیش مثنوی نشناس‌ها صبح گندم‌زار زخمی بود فهمیدم که شب ماه همدست است با دندان خشم داس‌ها باز هم در کربلایی دیگر از جنس جنون بازماند از آب دست بسته عباس‌ها آبروی آینه تصویر در آیینه است خاک اقیانوس شد از دسته غواص‌ها @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 طنز جبهه 🔸 حالا بزن با تایید رحلت حضرت امام، رحمت الله علیه، بین اسرا و عراقی ها درگیری شدیدی بوجود آمد و عراقی ها آنرا آشوب نامیدند و نهایتا منجر به ضرب و شتم 😓 اسرا شد. دنبال عاملان یا به اصطلاح خودشان آشوبگران بودند. در این میان محسن نقیبی را آنقدر زده بودند که دکمه های پیراهنش باز شده بود. وسط ضرب و شتم ها به عراقیه گفت: صبر کن، دیگه نزن! عراقی فکر کرد می خواهد عاملان آشوب را لو بدهد. امیدوارانه دست از زدن برداشت و منتظر ماند. وقتی دکمه های پیراهنش را کاملاً بست رو به عراقی کرد و گفت : حالا بزن.......! 😂😂😂😂😂 🍂 برادر آزاده، آقای جنت کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاثیر فرهنگی حمیدرضا رضایی ✍ گفته شده در یکی از جنگهای اول یادوم جهانی فرانسوی ها به زندانیان جنگی که به اسارت گرفته بودند کتابهای داستان و خواندنی به زبان فرانسه می دادند و با آنها زبان فرانسه نیز کار می کردند. وقتی از فرانسوی ها دلیل اینکار را پرسیدند، گفتند: هرکدام از اینها که زنده ماندند و به وطنشان برگشتند، سفیری برای کشور ما خواهند بود. این یکی از نکاتی بود که برای عدنان نگهبان عراقی تعریف کردم و گفتم همین کار را حضرت رسول گرامی اسلام 1400پیش انجام داد. راستی! ما اگر آزاد شدیم واقعا باید چه چیزی را از شما بازگو نماییم؟ عدنان با شنیدن این قصه به فکر رفت و سکوت کرد و من فرصت پیدا کردم در محوطه اردوگاه قدمی بزنم. کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ..... معرکه ای برایمان درست کردند. در یک لحظه ضربه ای احساس کردم و دیگر متوجه چیزی نشدم. 🔸صبح روز عملیات روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم. سکوت مرگبار و سنگینی بر میدان طنین افکنده بود. تابش مستقیم خورشید گرمای عجیبی را بر میدان مستولی کرده بود. نسیمی خشک میدان را در اختیار داشت و گه گاه صدای زوزه باد در غم شیرمردان گروهان امام حسن (ع) که بی جان به پای عهدشان با خمینی کبیر استوار ایستاده بودند فغان می کرد، صدای انکر الاصوات مخبر عراقی که با لهجه غلیظ عربی تلاش در فارسی سخن گفتن داشت بر روح و جانم چنگ می زد. ناجوانمرد از بلندگویی که از هلیکوپتر پخش می شد رجز می خواند "مرگ، شما را احاطه کرده. شما در دستان توانمند نیروهای شجاع عراق گرفتار شده اید. به آغوش گرم برادران عراقی بپیوندید و...." ناگهان غرش دوشکایی که به فاصله یکی دومتری بالای سرم بود به صدا درآمد و اجساد میان میدان را هدف قرار داد. لحظه ای به خود آمدم. هنوز باورم نبود که "حسن فرامرزی" در آغوشم قهقهه مستانه سرداده و به دیدار معشوق شتافته. چشمانم باور نداشت که در جوارم "فواد پورعباس" جمجمه اش را در دست گرفته و عاشقانه به حضرت دوست هدیه کرده. بغض عجیبی گلویم را می فشرد در حالی که نیمه جان در کف گودال افتاده و به صحنه دهشتناکی چشم دوخته بودم. بی صدا اشک از چشمانم جاری بود. آه مصطفی! آه صدپاره پیکر! آرپی جی در بغل، به سجده افتاده بود. فرزندان خلف شمر و ابن سعد با بی رحمی و خنده های شیطانی پیکر بی جان، ولی با صلابت مصطفی بصیر پور را که در سی متری من بر خاک سجده کرده بود به گلوله بستند. با هر تیر دوشکا تکه ای از پیکر مطهرش از بدن جدا می شد. انگار در صحرای کربلا نعره می کشید"ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی" آنقدر به این پیکر بارش دوشکا مسلّط شد تا پیکر پاک مصطفی با ضربات گلوله اشقیا از حالت سجده به پشت افتاد. خدایا چه می دیدم! دیگر کسی در کنارم نبود. صدای هلهله عراقی ها امانم را بریده بود. صدایشان واضح بگوش می رسید و بر پیکر برادرانم سرود پیروزی سرداده بودند. تنم پاره پاره بود و از هر شکافی که در اثر ترکش بر بادگیرم ایجاد شده بود مانند چشمه ای از آنجا خون می جوشید. خدایا خورشیدت چرا غروب نمی کند؟ چرا پرده سیاه شبت را بروی پیکر پاک ترین بندگان خدا نمی کشی تا لَختی از جور دشمنان سفاک بیاسایند؟ روز تمام نمی شد و ثانیه ها گاه به ساعت می گذشت. بالاخره غروب فرا رسید. کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت. باد سردی وزیدن گرفته بود و انگار هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. بدون وضو و با بدن خون آلود در کنار اجساد برادرانم به صورت خوابیده به پهلوی چپ، نمازم را خواندم. نمی دانم با آن شرایط صحیح بود یا نه، ولی هرچه بود تکلیفی بود که در هر شرایط باید انجام می دادم. و نماز آنشب چه نمازی شد! چیزی نگذشت که سیاهی شب، خود را بر تمام میدان دیکته کرد و ظلمات کاملی حکم فرما شد. ساعتی که گذشت، با یک فاصله زمانی ثابت، منور زده می شد و به ناگاه کل میدان مثل روز روشن می گشت. سعی می کردم تا آخرین کورسوی منور، چشم از آن بر ندارم و لحظاتم را به این ترتیب پر کنم. هر بیست دقیقه تا نیم ساعت یک منور شلیک می شد و داستان ما ادامه پیدا می کرد. •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
@defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه‌خوانی دوران دفاع مقدس ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ " سنگر بازیدراز ای قله پر خون ایمان" ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 05:55دقیقه تقدیم به شما 🔴 به ما بپیوندید ⏪ در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ .
نیروهای گردان جعفرطیار(س)-اهواز عملیات والفجر8 @defae_moghadas
آللهم طهر قلوبنآ بالإيمان .. وزين عقولنا بالحكمة .. وعافي أبداننا بالبركة.. آللهم يسر أمورنا وفرج همومنا وأغفر لنآ ولوالدينا.. آللهم أجعل صباحنا صبآح الصالحين والسنتنا السنة الذاكرين وقلوبنا قلوب الخاشعين.. آللهم آمين يآرب آلعالمين 🍃 صبح شما بخیر @defae_moghadas 🍂
🔻 شوخی با حاج صادق آهنگران مدیر مدرسه پسرانه ای در تهران از من دعوت کرد نوحه با " نوای کاروان " را برای دانش آموزان مدرسه اجرا کنم . بچه ها همه به صف ایستاده بودند . هنوز شروع نکرده بودم که دیدم یکی از بچه ها در وسط صف چیزی می خواند . کم کم بقیه بچه ها هم با او هم صدا شدند . کنجکاو شدم ببینم آنها چه می خوانند . در کمال تعجب دیدم آنها می گفتند: با نوای قل قلی می رویم خونه ی قلی استنبلی شوره ننه ی قلی کوره پسر بچه ها این را می خواندند و غش غش می خندیدند . 😂😳 راوی : حاج صادق آهنگران حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ذبیح الله زیر نور منورها به دنبال علی در لابلای چولان های کنار ساحل می رفتیم! از یکی دو مجروح رد شدیم ولی علی به دنبال چیز دیگری بود! یکی از بچه های مجروح، جهت را نشان داد! اما خبری نبود! در گل و لای کنار معبر، پیکر شهید غواصی را که تقریباً تمام بدنش در گل فرو رفته بود را یافتیم! من و علی با هر سختی شهید را بالا کشیدیم. مچ قطع شده اش نشان از سردار دلها، حاج اسماعیل فرجوانی داشت! کسی که از هر عملیات نشانی برداشته بود و این بار......😭 علی با افسوس و بغض گفت: " خودشه" ! روی سینه، و زیر لباس غواصیش چیزی داشت! زیپ لباس رو پایین کشید، چراغ قوه کوچکی بود! صورت حاجی پر از گل بود! با دست آب روی صورت حاجی می ریختم و علی گل و لای از چهره حاجی می گرفت! پیشانیش شکافته شده بود و تا فرورفتگی بالای ابروش رسیده بود! گویی علی اشک می ریخت و کار خودش را می کرد! همه چیز تمام شده بود و حاجی، فرمانده بزرگ و شجاع گردان بعد از آن همه مرارت و تلاش امشب آرام گرفته بود و..... باورم نمی شد که این ما هستیم که بالای پیکرش نشسته ایم. هیچ وقت او را به این آرامی ندیده بودم ولی حقیقت داشت حسن اسدپور علی رنجبر کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂 .
آمدم بگویم: نیستید که ببینید قایق نفس‌ما چطور به گِل نشسته... اما یادم آمد هستید و می‌بینید این در گِل ماندمان را.... پس به رسم خلوص و مردانگی‌تان نجاتمان دهید از دنیا زدگی.. @defae_moghadas 🍂