#همیشه_دلتنگ / #قسمت6 (پایان)
چهار ثانیه ... پنج ثانیه ... چشمانم را که باز کردم دیدم؛ یکی از فرماندهان اینها که سرگرد بود. سریع دست برد و قبضۀ آر.پی.جی او را پایین آورد و یک چیزی به عربی به او گفت که کنار رفت و بعد به داخل سنگر آمد و همانجا با لگد به صورت من کوبید و پتو را از روی من کشید و یکی یک لگد به همه زد و ما را از سنگر بیرون آورد. ما غیر از صادقی چهار نفر بودیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدیم آقای صادقی را میزنند و به هم پاسکاری میکنند و فحش و ناسزا میدهند و با قنداق اسلحه او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند و بعد تیر هوایی میزنند و پاکوبی میکنند. از بین ما پنج نفر، من و آقای صادقی غواص بودیم و بقیه با لباس بسیجی بودند و با قایق آمده بودند. وقتی دیدم رمضان را دارند میزنند به خود گفتم اینها اگر کالک و نقشۀ مسیر رفتوآمد را پیش من پیدا کنند، با من چه میکنند؟ یکهو یک گروهشان دویدند و طرف من آمدند و قدری دور من یَزله و تیراندازی هوایی کردند و «بِالرُوح، بِدِم، نِفدیک یا صَدام» میگفتند و من نمیفهمیدم اینها چه میگویند.
عملیات کاملاً متوقف شده بود و دیگر اصلاً هیچ درگیری وجود نداشت. فقط گاهگداری تک و توکی از بچهها که مثل ما از عقبنشینی بیخبر بودند، از لابهلای نخلستانها و نیزارها تیراندازی میکردند. خونریزی دماغم بند آمده بود و از تشنگی دهانم خشکیده بود و چشمانم جایی را درست نمیدید. آن موقع هوا گرگومیش بود و بعثیها با اسیر کردن ما به ضرب و شتم شدید و بیرحمانه پرداختند.
یکی از آنها به سراغم آمد و با غیظ و نفرت و کینۀ تمام با مشت به سرم که از قبل به علت موج گرفتگی باد کرده و سیاه شده بود، کوبید. طوری که بدتر و در به داغونتر شدم. بعد دو، سه نفر از بچههای دیگر مثل منصور مقامی و مجید نصیری که از گروه ما بودند، اسیر کرده و همچنین آقای شاهچراغی را روی برانکارد آوردند و با چهار نفر دیگری که همراهِ شاهچراغی آمدند، دوازده نفر شدیم.
خوشبختانه بعضی از بچهها از دستور عقبنشینی مطلع شده بودند و اقدام کرده و در نتیجه هیچ کدامشان اسیر نشدند. بعدازآنکه عراقیها با خشونت تمام ما را مشتومال دادند و از خجالتمان درآمدند، جمعمان کردند و گفتند: لباسهای غواصیتان را دربیاورید!
گفتم خدایا! اگر اینها به نقشۀ پنهان شده در لباس غواصی من دست پیدا کنند، حتماً مرا تکهتکه میکنند و با این خلقوخویی که دارند، آتشم میزنند. کمکم کن تا ببینم چکار کنم؟! بچهها یواشیواش زیپها را کشیدند و لباس غواصیها را درآوردند. زیر لباس غواصی شورتهای پلاستیکی غواصی پوشیده بودیم. ولی زیرپوش یا چیز دیگری نداشتیم. البته پلاک کُد دار شناسایی و کاردهای مخصوص غواصی که یکی کنار مچِ پا و یکی کنار مچ دست و یکی هم توی گردن سر جای خودش بود که لباس حساب نمیشد. آن فرد عراقی با اشاره به من فهماند که لباس غواصیات را دربیاور! با اشاره به او فهماندم که سرماست و سرم درد میکند. با قنداق اسلحه محکم و دردآور به کمرم زد. من هم اول خودم را سفت گرفتم.
شاهچراغی اشاره کرد که دربیاور! آنجا نمیتوانستم جواب آقای شاهچراغی را بدهم که نقشه لو میرود. عراقیها تعلل مرا که دیدند، دو، سه نفر شدند و شروع کردن به زدن و من از درد به خود میپیچیدم و کمی هم تمارض میکردم تا دست از زدنم بردارند. آنها هم با قنداق اسلحه و لگد و فانوسقه به هر جای بدنم که میشد، میزدند. در همین حین یک نفرشان گفت: بلندش کنید و لباسهایش را در بیاورید.
من متوجه شدم و همان لحظه که یکی از آنها با لگد به کمرم کوبید، از فرصت استفاده کردم و خودم را در شُل و گِلی که بر اثر باران ایجاد شده بود، انداختم و خیلی سریع زیپ لباس را پایین کشیدم و کالک را درآورده و بسیار سریع زیرگِلها کردم. با لطف خدا بهقدری در آن وضعیت خطرناک این کار را بهسرعت عملی کردم که هیچکدامشان نفهمیدند. بعد بلند شدم و لباسهایم را درآوردم. فقط شاهچراغی لباسش را درنیاورده بود که او هم چون تیر خورده بود. فعلاً کارش نداشتند. بقیۀ بچهها هم پیراهنهایشان را درآوردند. ولی آنها لباس گرمکن زیر لباسشان بود. چندنفری هم با زیرپوش بودند.
بههرحال در آن سرما و حال خراب، من و چند نفر دیگر لخت بودیم و فقط شلوار به پایمان بود و مثل بید از سرما میلرزیدیم. چون لباس غواصی ما دو تکه بود و همان قسمت بالا که پیراهن بود، درآوردیم. ولی شلوار داشتیم. وقتی لباس را درآوردم و نقشه را در لابهلای گِلها پنهان کردم، آمدم به طرف آقای شاهچراغی که بگویم؛ جریان چه بود؟ گفت: علیزاده از اینجا به بعد خیلی حواست را جمع کن و اینجا کلهشق بازی برنمیدارد!
- بسیار خُب!
افسر عراقی گفت: چرا همان اول کار لباست را درنمیآوردی؟
- سردم است.