eitaa logo
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
1.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
964 ویدیو
29 فایل
🌐Defamoghaddas.ir ➕ بله Ble.im/defamoghaddas_ir ➕ سروش Sapp.ir/defamoghaddas_ir ➕ تلگرام T.me/defamoghaddas_ir ➕ گپ Gap.im/defamoghaddas_ir ➕ اینستاگرام Instagram.com/defamoghaddas_ir ارتباط با ادمین 👇 @Defamoghaddas_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 داستان 🔍 این داستان برگرفته از کتاب «» می باشد. 👈 در این داستان که در چند بخش تهیه شده است، به حضور راوی کتاب غلامرضا علیزاده در عملیات کربلای 4 اشاره دارد و به حوادث و اتفاقات واقعی پرداخته می‌شود. با ما همراه باشید https://eitaa.com/defamoghaddas_ir •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
/ دیشب معلوم شد که وابستگی و علاقۀ من به جبهه و دوستان هم گردانی‌هایم آن‌قدر شدت یافته بود که حتی حاضر نبودم دوران نقاهت و استراحت بعد از مجروحیتم را در شهر طی کنم. مرخصی‌ام ده، پانزده روز طول کشیده بود. قبل از آمدن آقای مظاهری به من گفت: حالا نرو! بگذار خوب شوی، بعد برو! - من که زیاد چیزیم نشده! - هرچقدر هم که مجروحیت داشته باشی، اگر کامل خوب نشوی، در جبهه می‌دوی یا این‌طرف، آن‌طرف می‌پری و خدای‌ناکرده برای خودت مشکل درست می‌کنی. - حالا به امید خدا می‌رویم. انشاالله که چیزی نمی‌شود. البته به او نگفتم که دیگر به بیمارستان مراجعه نکرده‌ام و ترکش زیر قلبم را درنیاورده‌ام. هنوز هم که هنوز است؛ آن ترکش کذایی همان‌جا خوش کرده و باهم همدمیم. وقتی به مقر رسیدیم هنوز بچه‌های گردان کامل نیامده بودند و فرماندهان می‌خواستند؛ گردان را ساماندهی کنند و یک گردان کامل تشکیل بدهند. یکی از فرمانده گروهان‌ها گفت: بروید و بچه‌های قدیمی را جمع کنید تا به این گردان بیایند. من دو، سه نفر از بچه‌های گردان امام حسین(ع) را می‌شناختم. به آن‌ها گفتم، هیچ‌کدام حاضر به آمدن نشدند. چون در گردان خودشان باهم انس گرفته بودند. بچه‌ها چند نفر را از گردان امیرالمؤمنین(ع) و موسی ابن جعفر(ع) آوردند. ازجمله عباس امینی رفیق ما هم آمد و با تعدادی نیروهای جدید دیگر دوباره بعد از عملیات کربلای سه، گردان یونس شکل گرفت و دوباره آموزش‌ها و تمرین‌ها شروع شد. شبانه‌روز تمرین می‌کردیم و در آب می‌رفتیم. در خشکی هم تمرین تاکتیک می‌کردیم. کلاس‌های عقیدتی و نظامی برایمان می‌گذاشتند و مرتب و فشرده تمرین و کار می‌کردیم. تا اینکه یواش‌یواش هوا در حال سرد شدن بود. دربارۀ عملیات هنوز چیزی به ما نگفته بودند! فقط حرفش بود که قرار است عملیاتی بشود و یواش‌یواش اسلحه تجهیزات و لباس غواصی‌ها آمد و فرمانده گروهانمان گفت: قرار است اتفاقاتی بیفتد و عملیاتی در پیش است. باید به میدان تیر بروید و قلق گیری کنید. و برای کار با اسلحه در آب و خشکی، رزم شبانه گذاشتند و مجموعۀ این‌ها معلوم می‌کرد که خبرهایی هست. تا اینکه یک‌شب گفتند: آماده بشوید تا ماشین‌ها بیایند و سوار بشوید و برای عملیات به منطقه بروید. ولی نقشه را کامل توجیه نشدیم. اتوبوس‌ها آمدند و سوار شدیم و رفتیم. نرسیده به "پل نو" خرمشهر پیاده‌مان کردند و ازاینجا باید با تویوتا می‌رفتیم. مصطفی اسماعیلی که خیلی با ما جور بود، یکی از فرمانده گروهان‌های ما به شمار می‌آمد. به من گفت: علیزاده! بیا و به‌عنوان یکی از مسئول دسته‌های من انجام‌وظیفه کن! - نه! آقای مرتضی شاه‌چراغی نمی‌گذارد که من بیایم. به آقای شاه‌چراغی هم گفتم. گفت: نه! اصلاً حرفش را هم نزن. آقای اسماعیلی گفت: پس بایست آخر دست باهم برویم. ایستادم. دیگر هوا داشت روشن می‌شد. توی مقر لشکر که این‌طرف آب بود، چند تا سوله مربوط به گردان ما وجود داشت. بچه‌ها همه رفته بودند و فقط من بودم و جان‌نثاری و یک نفر دیگر و دو نفر از بی‌سیم‌چی‌های آقای اسماعیلی که مجموعاً هفت، هشت نفر می‌شدیم. تویوتا که حرکت کرد، مصطفی نرفت جلو بنشیند و آمد عقب پیش من نشست. یکهو مصطفی بلند شد و نگاهی انداخت و گفت: بچه‌ها فکر کنم راننده دارد اشتباه می‌رود. - خب اگر اشتباه می‌رود، بگو بایست تا راه را گم نکنیم. به سقف اتاقک راننده زد تا ایستاد و گفت: کجا داری میری و چکار داری می‌کنی؟ تا حالا چند سری رفتی و آمدی؟ - چند بار رفته‌ام! ولی یک‌لحظه انگار اینجا را گم کرده‌ام. برگشتیم. خود من هم بیست روز قبل با قدرت قربانی و فرمانده گردانمان به اینجا آمده بودیم و از دکل دیده‌بانی نگاهی به آن‌طرف انداختیم. فکر کنم روبه‌روی ما جزیره بَلجانیه عراق بود و آن‌طرف عراقی‌ها انگار احساس راحتی بیشتری می‌کردند و به عقب دژ می‌رفتند و می‌آمدند. وقتی با آقای اسماعیلی از ماشین پیاده شدیم، صدای زنجیرهای تانک‌های عراقی را می‌شنیدیم. اسماعیلی گفت: چند وقت پیش که ما آمدیم اینجا هیچ صدایی نمی‌آمد. اما الآن انگار صدای شنی‌های تانک‌ها می‌آید. جان‌نثاری گفت: خدا امشب یا فردا شب به دادمان برسد. در آنجا قبل از آنکه نماز قضا شود، نماز را خواندیم و راه افتادیم تا به مقر گردان رسیدیم و در سوله‌ها مستقر شدیم و اسلحه و تجهیزاتمان را گذاشتیم و آقای مهرعلیان صبحانه آورد و خوردیم. بعد آقای شاه‌چراغی صدایم زد و گفت: بچه‌های هر دسته‌ای باید بروند و در این نهر تمرین کنند. ما هم بچه‌ها را بردیم و دوساعتی در نهر با لباس غواصی تمرین کردیم و آمدیم. عصر به‌یک‌باره هواپیماهای جنگندۀ عراقی آمدند و اطراف مقر ما را بمباران کردند. آن روز این‌طوری طی و شب شد. شب هم طبق معمول بچه‌ها شام خوردند و دعا و سورۀ واقعه را خواندند و خوابیدند. من با عباس بیرون آمدیم و دیدیم هواپیماهای عراقی منور ریختند. به‌طوری‌که منطقه روشن شد. عباس گفت: وای! - وای یعنی چه؟
/ منطقه عملیاتی مورد نظر بین ابوالخصیب و شلمچه قرار داشت و مرکز آن نخلستان‌های اطراف اروندرود، حد فاصل جزیره بَلجانیه تا بصره با عرض 4 تا 5 کیلومتر و طول حدود پانزده کیلومتر در نظر گرفته شده بود. هوا که روشن شد و آفتاب بالا آمد، احتمال زیادی می‌دادم که امشب عملیات انجام خواهد شد. فرصتی پیش آمد و در مخیله‌ام عملیات کربلای سه را مرور می‌کردم و خیلی دلم می‌خواست این بار هم مثل آن عملیات نقش مؤثر و چشمگیری داشته باشم و انگار خدا نگاهی به دلم کرد. چون از پیش بچه‌ها که می‌آمدم، مرتضی شاه‌چراغی مرا صدا کرد و گفت: علیزاده! کجایی دارم دنبالت می‌گردم؟ - خدمت شماییم! فرمایشی داری بفرما! - خیلی سریع برو و چهارده، پانزده نفر مجرد و زبروزرنگ مثل خودت را از گردان انتخاب و مشخص کن و بیا! - برای چکاری؟ و با چه مشخصاتی؟ - پانزده نفر مجرد که نترس و دارای جثه قوی و کارکرده باشند، جدا می‌کنی و می‌آوری که به تو بگویم برای چکاری به آن‌ها نیاز است؟ - چشم! سریع آمدم و پانزده نفر از بچه‌های زبروزرنگ و زبل و باتجربه را انتخاب کردم. بعد شاه‌چراغی گفت: بوی آن می‌آید که انگار دشمن متوجه شده که ما از این منطقه، قصد انجام عملیات داریم و فرماندهان لشکر ما به این نتیجه رسیده‌اند که اگر به این عملیات برویم، تلفات زیادی خواهیم داد. به همین دلیل به حاج حسین خرازی پیشنهادشده که یک گروه پانزده‌نفری را به‌عنوان پیشتاز بفرستیم که وضع را بررسی کنند. اگر اوضاع مناسب بود، بی‌سیم می‌زنند و بقیه یگان‌ها هم می‌روند. در غیر این صورت نمی‌رویم و تلفاتش کمتر و در حد همین پانزده نفر خواهد بود و سایر نیروهای لشکر در دام نمی‌افتند و از بروز فاجعه‌ای بزرگ‌تر جلوگیری می‌شود. بعد بچه‌ها فهمیدند انگار این گروه خاص‌اند و قرار است کار ویژه‌ای انجام دهند. به همین دلیل ولوله‌ای در گردان افتاد و هر کس ما را می‌دید، می‌گفت: من می‌خواهم بیایم. وقتی جواب منفی می‌دادم که تعداد منتخبین محدود است، ناراحت می‌شدند و می‌گفتند: اگر ما را انتخاب نکنی، حلالت نمی‌کنیم. هر طوری بود، پانزده نفر را انتخاب و جدا کردم. در همین حین هواپیماهای عراقی آمدند و آنجا را بمباران کردند. همه دویدند و به سنگرها رفتند. من بیرون ایستاده بودم. بچه‌های لشکر 25 کربلا کنار ما درون کانال‌ها بودند. جنگندۀ عراقی کالیبر را در بین آن‌ها گرفت و رفت. گفتم: یا اباالفضل (ع)! و برای کمک به مجروحان رفتم. آمبولانس‌ها سریع آمدند و این‌ها را به بیمارستان‌های صحرایی نزدیک بردند. فکر کنم آن روز سی، چهل نفر در آن کانال‌ها شهید و حدود شصت، هفتاد نفر مجروح شدند. همان شب قرار بود، عملیات بشود و آن‌ها بخشی از نیروهایشان را از دست دادند و اوضاعشان قدری دگرگون شد. فرماندهشان هم مرتضی قربانی بود. بعد به‌اتفاق آقای شاه‌چراغی پیش حاج احمد موسوی رفتیم. حاج احمد گفت: شما باید به‌عنوان پیشتاز جلو بروید و مأموریتتان برگشت ندارد. یا اسیر و یا شهید می‌شوید. این گروه پیشتاز وظیفه‌اش این است که راه را باز و پاک‌سازی کند و سنگرهای کمین و نگهبان‌ها را از سر راه بردارد تا کسی روی بچه‌ها دید نداشته باشد و نیروهای عمل‌کننده با آزادی بیشتری حرکت کنند. شما هم برادر علیزاده! مسئول این گروه هستید. از این گروه پیشتازِ پانزده نفره، با خودم ۱۳ نفر نیروی عادی، یک تخریبچی و یکی بی‌سیمچی بودند. تخریبچی یاسینی و بی‌سیمچی ما مهرداد عزیزاللهی بود. به نظرم یک درصد هم احتمال نمی‌دادند که ما برسیم و موفق شویم. این پانزده نفر را من باید از بین پانصد نفر نیرو جدا می‌کردم. همه روحیه شهادت‌طلبی داشتند و همه عاشق این بودند که از این کارهای مهیج و ویژه بکنند و کسی نداشتیم که از زیر چنین کار خطرناکی در برود. این پانزده نفر از شدت خوشحالی در پوست خودشان جایشان نبود! و هرکسی می‌گفت: خدا توفیق داده است که من هم جزو این‌ها باشم. اول‌ازهمه جای دنجی گیر آوردیم و نشستیم همه‌چیز را باهم مرور کردیم و کاملاً آماده شدیم و قدری هم تمرین کردیم. بعد هم یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم حلالیت طلبیدیم و قول و قرارهای دنیا و آخرتمان را گذاشتیم و هر یک به دو رکعت نماز به‌عنوان آخرین نماز ایستادیم و هرچند آرام اما نواهای حزن‌آورمان در قنوت و در سجده‌ها کم‌وبیش به گوش می‌رسید. همۀ سرهای ما پانزده نفر در گریبان‌ها فرو رفته بود و بغض آخرین دیدارها با سایر دوستان، گلوی همۀ ما را میفشرد و دل کندن از آن‌همه دوستی‌های خالصانۀ امتحان پس داده فراتر از دشوار می‌نمود. اسلحه را برداشتیم و تجهیزات بسته آماده شدیم. حاج حسین خرازی به آقای مهرعلیان گفت: به این‌ها چه دادی خوردند؟ - کنسرو ماهی! - این‌ها می‌خواهند؛ سه، چهار کیلومتر در آب شنا کنند، چرا کنسرو ماهی به آن‌ها دادی؟! مگر مرغ نبود؟! مگر کباب برگ نبود که برایشان بیاوری؟! بعد هم آمد و دست داد و بچه‌ها را بوسید و آیت‌الله طاهری دمِ معبر
/ ساعت هشت شب شد و هوا تاریک و فوق‌العاده سرد بود. آن لحظه یک نمِ باران هم می‌آمد. منطقه روشن بود و عراقی‌ها مرتب و پی‌درپی منور می‌زدند. ما در گرما و سرما آموزش دیده بودیم و همۀ ما آمادگی‌اش را داشتیم. ولی شاید قدری استرس عملیات هم ما را گرفته بود و سرما را بیشتر حس می‌کردیم. آرام‌آرام لب آب می‌رسیدیم. در مسیر که می‌رفتیم، یکی‌یکی بچه‌ها تکه می‌پراندند و شوخی می‌کردند. می‌گفتند: باشد برو، به هم می‌رسیم. حاج حسین خرازی اینجا با ما آمد و گفت: یک عرب‌زبان هم با شما هست؟ ابوشهاب گفت: آقای سیاه‌پوش عرب‌زبان است. تو همین گیرودار، یکهو یکی از بچه‌ها آمد و مچ ما را گرفت. نگاه کردم دیدم حسن گازری است. گفت: من هم می‌خواهم با شما بیایم. - حسن پس چرا زودتر نیامدی بگویی؟! الآن ما داریم می‌رویم و همۀ بچه‌های گروه انتخاب شده‌اند. تو چرا حالا داری می‌گی؟ - من این‌ها سرم نمی‌شود و می‌خواهم با شما بیایم. و شروع کرد به گریه و زاری کردن! - حسن برگرد! - نه! من هم می‌خواهم با شما بیایم. - حسن تو نمی‌توانی! جثه‌ات ظریف و ضعیف است و مریض هستی. یک وقت کم می‌آوری و برای گروه و خودت دردسر می‌شوی! - نه! اِلاّ و بِلاّ من هم می‌خواهم بیایم و باید هم بیایم. اگر مرا نبری، همین الآن برمی‌گردم و به خانه‌مان می‌روم. ابوشهاب که از دور شاهد گفتگوی ما بود، آمد و گفت: قضیه چیه؟ - این برادر گازری می‌گوید که من هم می‌خواهم با شما بیایم. - خب یک گره هم برای ایشان بزنید و در این هول و وَلا به دستش بدهید. با مِن و مِن گفتم: بسیار خب، تو هم بیا! و شانزده نفر شدیم. حسن که تا چند لحظه پیش عین باران بهاری اشک می‌ریخت و زار می‌زد، حالا به فاصلۀ چند ثانیه نیشش تا بناگوش باز شده بود و می‌خندید. مسئول اول این گروه شانزده نفره من بودم و بعد آقای سیاه‌پوش جانشینم بود که همان شب شهید شد. یک فرد عرب‌زبان هم با ما بود که از لحاظ عربی کامل بود و اگر لازم می‌شد؛ با عراقی‌ها به زبان خودشان حرف می‌زد. طرح و برنامۀ عملیات را برای زمانی ریخته بودند که برای مدت نه‌چندان زیادی جزر و مد آب در هم می‌افتد و آب راکد می‌شود. یعنی نه برمی‌گردد به دریا و نه به طرف نهرها و رودخانه و بالا می‌رود. من آمدم ته ستون و پشت سرِ آقای سیاه‌پوش بودم. وارد آب شدیم. آن‌هم با ماسک‌ها و اسنورکلرهایی که داشتیم و تقریباً یک وجب از آب بیرون بود. یعنی سر نیروهای ما پایین بود و حرکت می‌کردند. ما طوری تمرین کرده بودیم که اگر مثلاً یک نفر روبه‌روی ما در خشکی می‌ایستاد، یک اسنورکلر می‌دید و فکر می‌کرد یک نفر در حال آمدن یا رفتن است. البته در اروند بعضی وقت‌ها تعادل به هم می‌خورد. سرم را گاه‌گُداری از آب بالا می‌آوردم تا ببینم کجاییم؟ یک موج کوچک آب تکان می‌خورد و منورهایی را که شلیک می‌شد، با نور قرمز یا سبز و یا آبی روی آب می‌دیدم. برای من صحنه جالبی بود و این کارها را خیلی دوست داشتم. آن موقع هم که به من گفتند: به‌عنوان پیشتاز به جلو برو! خیلی خوشحال شدم و به خود گفتم خلاص! به آن چیزی که در جبهه می‌خواستم رسیده‌ام و توانایی‌هایم به‌عنوان یک نیرو با ویژگی‌های خاص دیده شد و به چشم آمدم و فهمیده‌اند که به درد می‌خورم و دانسته‌اند که می‌توانند روی من حساب کنند. ما در مسیر در حال رفت بودیم و کم‌کم به صد متری دو جزیره ماهی و ام‌الرصاص رسیدیم. من دیگر سرم را از آب بالا آورده بودم. عراقی‌ها یک فانوس دریایی و دکل در این جزیره و یکی هم در آن جزیره زده بودند و نگهبانشان داشت آن بالا سیگار می‌کشید و یک رادیو هم به گوشش چسبانده بود و ترانۀ عربی گوش می‌کرد. آن‌قدر نزدیک بودیم که صدای رادیوی او را می‌شنیدیم. ما باید از فاصلۀ بین این دو دکل رد می‌شدیم. فقط صدای قورباغه‌ها و جیرجیرک و موج‌های کوتاه آب به ساحل و نیزارها شنیده می‌شد. دلم می‌خواست حتماً به هدفمان برسیم و کارمان را به نحو احسن انجام بدهیم. سر اسلحه‌ام را بالا گرفته بودم و به بچه‌ها گفتم: هرلحظه ممکن است نگهبان‌های مستقر در دکل‌ها ما را ببینند و از آن بالا شلیک کنند. اگر این اتفاق افتاد. از این پایین آن‌ها را می‌زنیم و فرصت عکس‌العمل بیشتر را از آنان می‌گیریم.
/ و نارنجک را به طرف من پرت کرد. من در یک‌لحظه فکر کردم می‌شود نارنجک را گرفت. چون دیده بودم که بچه‌ها آن موقع در تمرینات خاص این کار را می‌کردند و خیلی هم کار خطرناکی بود. چون ضامن نارنجک کشیده شده و در حال عمل بود. فقط یک فرصت سه‌ثانیه‌ای برای گرفتن آن وجود داشت. من با نارنجک در آب فرو رفتم و زیر آب از انفجار نارنجک سر مرا موج گرفت. خوشبختانه نوع نارنجک صوتی بود. اگر نارنجک چهل‌تکه بود که مرا سوراخ‌سوراخ می‌کرد. از شدت موج نارنجک، انگار یکی در آب مرا تکان می‌داد و مثل ماشین لباسشویی دور خودم می‌چرخاند و اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. همان وقت بچه‌های گروه از زیر خورشیدی‌ها بالا آمدند و الله‌اکبر گفتند. ما معبر را به اندازۀ عبور یک نفر باز کرده بودیم. قرار نبود ما الله‌اکبر بگوییم. آن چند نفر عراقی هم از وحشت فرار کردند. من با این وضعیت و با سر موج گرفته مانده بودم و خون از دماغ و دهنم می‌آمد. از طرف دیگر سرما هم خیلی فشار می‌آورد. سینه خاکریز لیز شده بود و هر چه می‌خواستم بالا بیایم، نمی‌شد. سرم گیج می‌رفت و از آن بالا غلت می‌خوردم و به پایین می‌افتادم. دو سه بار سعی کردم که بالا بیایم، دیدم نمی‌توانم! گفتم: بروم پیش یاسینی، فکر می‌کردم او دارد معبر را گشادتر می‌کند. چون تخریب‌چی‌ها وظیفه داشتند؛ بعد از باز کردن معبر در آب، راه را به اندازۀ عبور یکی دو فروند قایق باز کنند که بعد که نیروهای پشتیبانی با قایق می‌آیند، راحت بتوانند عبور کنند. آمدم به او کمک کنم که دیدم یاسینی شهید شده و موج انفجارِ نارنجک او را روی سیم‌های خاردار و خورشیدی‌ها پرت کرده است. بعد گفتم خوب است بروم و اسلحه‌ام را پیدا کنم که دیدم به خورشیدی آویزان است و کج شده است. تعجب کردم و گفتم خدایا! چه اتفاقی افتاده و موج انفجار چه شدتی داشته که اسلحه من به این صورت درآمده است؟! بعد فکر کردم که بهتر است بروم و اسلحه شهید یاسینی را بردارم. رفتم گشتم و اسلحۀ او را در آب پیدا کردم و خیلی تلاش کردم و به هر مشقت و سختی بود از آب بالا آمدم و سر خاکریز نشستم. بچه‌های ما وقتی بالا رفته بودند؛ در مسیرشان هیچ لشکر دیگری عملیات نکرده بود و عراقی‌ها در این مسیر همه فرار کرده و رفته بودند. ولی در نخلستان‌ها بودند و روی جاده می‌آمدند که فرار کنند. در همان وقتی که من با آن مصائب و دشواری‌ها بالا آمدم، دیدم یک عراقی دارد به طرفم می‌آید. سعی کردم اسلحه را از ضامن خارج کنم و او را بزنم. اما نشد. چون دی‌ماه و چله زمستان بود و هر کاری می‌کردم، باز دست‌هایم از سرما سِر شده بود و می‌لرزید. سرباز عراقی آمد و صاف بالای سر من ایستاد و من هم چسبیده به زمین خودم را جمع کرده بودم. لباس سیاه غواصی‌ام خیلی مشخص نمی‌کرد که نیرویی اینجا خوابیده است. عراقی نگاهی به آب کرد. پوتینش درست کنار صورتم بود. در آن لحظه می‌توانستم او را بکشم، اما دست‌هایم جان نداشت. او هم سنگین و هیکلش درشت بود و من نمی‌توانستم کارِ دیگری بکنم. آن عراقی هم متوجه نشد و رفت. وقتی رفت با هر زحمتی که بود اسلحه را از ضامن خارج کردم و دوباره دیدم یک عراقی دیگر دارد به طرف من می‌آید. او همان کسی بود که نارنجک را انداخته بود و یاسینی را شهید و مرا دچار موج گرفتگی کرده بود. از سبیل‌هایش او را شناختم. قد بلندی داشت و سبیل‌هایش دسته موتوری بود. تا رسید به رگبار بستمش. چند نفر بعثی دیگر آمدند و می‌خواستند فرار کنند که برایشان نارنجک انداختم و مجروح شدند و پا به فرار گذاشتند و یا کشته شدند. کم‌کم جان و انرژی گرفته بودم. آن موقع من شاید یک نیم ساعتی در گُردۀ این خاکریز خوابیده بودم. به داخل جزیره ماهی نیرو می‌رفت و درگیری شدید شده بود. خیلی از تیرها اطراف من می‌خورد. گلوله‌های تیربار و آر.پی.جی و هر سلاحی که داشتند به خاکریزی که من بودم، اصابت می‌کرد. فکر می‌کردم یک گردان یا یک گروهان در این جزیره هستند و همه دارند به طرف من تیراندازی می‌کنند. ولی وقتی خدا نخواهد هیچ‌کدامش به هدف اصابت نمی‌کند. آن وقت می‌خواستم خودم را از اینجا نجات بدهم و نمی‌توانستم. دستم روی ماشه اسلحه بود و آماده بودم. بعد دیدم یک نفر دیگر نزدیک می‌شود. اول فکر کردم عراقی است، گفتم بگذار خوب جلو بیاید و بعد شلیک کنم. در آن سروصداهای شلیک و انفجار گلوله‌های گوناگون صدای ضعیفی می‌شنیدم که می‌گفت: علیزاده! علیزاده!
/ از گروه شانزده نفره ما آقای سیاه‌پوش و یاسینی و عزیزاللهی شهید شده بودند. آن موقع یکی دو قایق بیشتر نیامدند. چون قایق‌ها را روی آب می‌زدند. چند نفر مجروح بودند و باید این‌ها را به عقب می‌بردند. من اگر می‌دانستم دستور عقب‌نشینی می‌دهند، نمی‌ماندم و کسی نبودم که بایستم و اسیر بشوم و با همان وضعیت موج گرفتگی خودم را از دست عراقی‌ها نجات می‌دادم. قایق‌ها هفت، هشت نفر مجروح را برگرداند. آن موقع که قایق آمد، هیچ‌کس نبود! فقط من و سید بلبلی و چند نفر دیگر بودیم. سید بلبلی هم ظاهراً با آن قایق نرفته بود و بعد یادم نیست که چطور خودش را عقب کشانده بود. من به عقب نیامدم. چون می‌دیدم از آن دور تیر رسام می‌زنند. گفتم انگار بچه‌ها خیلی جلو رفته‌اند. از این سنگر بیرون آمده و از خاکریز پایین آمدم و به طرف جلو حرکت کردم. یکی از بچه‌ها زیر کتف‌هایم را گرفته بود و گفت: بیا در سنگر جلویی بنشین. بچه‌ها در آن طرف بیشترند و آن طرف احتمال دارد دوباره قایق بیاید و از این‌ور به عقب برو! عراقی‌ها این سنگرشان را سیمان سفید کشیده بودند و ظاهراً سنگر اجتماعی بود و می‌خواستند سقفش را بزنند. رفتم در آن نشستم و دیدم یک مجروح دیگر هم آمد و کنار من نشست و کم‌کم چهار نفر مجروح شدیم. یکی از مجروحان از درد فریاد می‌زد و می‌گفت: «یا اباالفضل(ع)! انگار تیر در پایش خورده بود. یکی دیگرشان هم به نام قربانی تیر به سفیدی رانش اصابت کرده بود. این‌ها نیروهای گردان اباالفضل(ع) بودند. آقای علیرضا محققیان هم بود. آقای رمضانعلی صادقی هم یکی از مسئولین دسته‌های ما بود که از سر شب این مسیر را آمده بود. به او گفتم: رمضان! من از سرما دارم می‌میرم! بلند شو و یک پتو برای من در این سنگرها پیدا کن! دیدم با یک حالتِ خیلی خسته و بی‌رمقی گفت: «حالش را ندارم و خیلی خسته‌ام و اصلاً نمی‌توانم تکان بخورم قدری نگاهش کردم و گفتم: «رمضان چه شده است؟ چرا این‌جوری شدی؟ - حالا می‌روم و می‌آورم. بلند شد رفت یک پتو برای من آورد و آن را روی من انداخت و خودش هم کنارم نشست و سرش را روی شانۀ من گذاشت و یک لحظه احساس کردم که خوابش برد. زیر چانه‌اش زدم و گفتم: آقای صادقی پس بلند شو! تو همین حین دیدم دوباره از آن دور تیر رسام می‌آید. ظاهراً پدافند بود که در هوا می‌زد و شاید هم تیربار بود که از توی نخلستان نور گلوله‌هایش به چشم می‌خورد. پیش خودم گفتم: لابد بچه‌ها خیلی جلو رفته‌اند. بعد پتو را با صادقی کشیدیم روی خودمان تا کمی گرم‌مان بشود. آقای صادقی هم به دیوار سنگر تکیه داد و اسلحه‌اش را بین دو پایش گذاشت و گاهی نالۀ نصف و نیمه‌ای از درد می‌کرد. در آن شرایط سخت و دشوار سلسلۀ حوادث و اتفاقات متوالی طوری رقم خورده بود که بچۀ پُر شروشور پُزوه و رزمندۀ تُخس و ناآرام گردان یونس مجروح و رنجور و سرمازده و لرزان به دنبال جای گرم و نرمی در آن غربت می‌گشت. صادقی از تیر و ترکش و گلوله مجروح نبود. اما از تیزی و سم تیغ صف‌های(برگ) نخل که به پایش رفته بود، دچار مشکل شده و می‌لنگید. او سرش را روی شانه من گذاشت و خوابید. گفتم: بلند شو! یک لحظه احساس کردم که اسلحه‌اش ول شد و گاه‌گداری یک تیر از آن بیرون می‌آمد و به دیوار سنگر می‌خورد. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم تا ببینم چرا شلیک می‌کند؟ دیدم ای دل غافل! آقای صادقی دمِ در سنگر است و به کمی آن‌طرف‌تر اشاره می‌کند. - رمضان! رمضان! دیدم چیزی نگفت و از سنگر بیرون رفت. گفتم شاید یکی، دو نفر عراقی در پاک‌سازی مانده بودند و می‌خواهند بچه‌ها را بزنند و فرار کنند. چون در عملیات والفجر هشت چنین چیزی را دیده بودم. بلافاصله اسلحه صادقی را برداشتم و دستم را به دیوار گرفتم. هنوز سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و روی پایم بایستیم. بلند شدم و از سنگر بیرون آمدم و یک گاردی هم گرفتم که اگر لازم شد تیراندازی کنم. دیدم یا اباالفضل(ع)! عراقی‌ها یک تانک جلو و بقیه هم پشت سرش هلهله‌کنان می‌آیند و سلاح‌هایشان را هم تکان می‌دادند و می‌دانستند که دیگر کسی جلویشان نیست. از آن سرپل‌های طرف جزیره هم تعدادی دیگر نیرو می‌آمدند و به نیروهایشان در این طرف ملحق می‌شدند. طوری که انگار هر درخت نخلی پنج قلو سرباز عراقی می‌زاید و بیرون می‌آیند. همان وقت بود که فهمیدم عملیات کربلای چهار به‌جایی نرسیده که این‌ها این‌قدر حاضر و آماده‌اند و شادی می‌کنند. با تعجب گفتم یا اباالفضل(ع)! کارمان تمام است و اینجا دیگر هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. اسلحه را انداختم و دویدم توی سنگر و گفتم: بچه‌ها! چشم‌هایتان را روی هم بگذارید که تیر خلاص فقط یک لحظه است و تمام می‌شود. - چطور شده؟ - عراقی‌ها آمده‌اند. - حالا چکار کنیم؟! - نترس بابا! تیر خلاص یک لحظه است و راحت می‌شویم. یا رگبار می‌گیرند و یا نارنجک می‌اندازند.
/ (پایان) چهار ثانیه ... پنج ثانیه ... چشمانم را که باز کردم دیدم؛ یکی از فرماندهان این‌ها که سرگرد بود. سریع دست برد و قبضۀ آر.پی.جی او را پایین آورد و یک چیزی به عربی به او گفت که کنار رفت و بعد به داخل سنگر آمد و همان‌جا با لگد به صورت من کوبید و پتو را از روی من کشید و یکی یک لگد به همه زد و ما را از سنگر بیرون آورد. ما غیر از صادقی چهار نفر بودیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدیم آقای صادقی را می‌زنند و به هم پاسکاری می‌کنند و فحش و ناسزا می‌دهند و با قنداق اسلحه او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند و بعد تیر هوایی می‌زنند و پاکوبی می‌کنند. از بین ما پنج نفر، من و آقای صادقی غواص بودیم و بقیه با لباس بسیجی بودند و با قایق آمده بودند. وقتی دیدم رمضان را دارند می‌زنند به خود گفتم این‌ها اگر کالک و نقشۀ مسیر رفت‌وآمد را پیش من پیدا کنند، با من چه می‌کنند؟ یکهو یک گروه‌شان دویدند و طرف من آمدند و قدری دور من یَزله و تیراندازی هوایی کردند و «بِالرُوح، بِدِم، نِفدیک یا صَدام» می‌گفتند و من نمی‌فهمیدم این‌ها چه می‌گویند. عملیات کاملاً متوقف شده بود و دیگر اصلاً هیچ درگیری وجود نداشت. فقط گاه‌گداری تک و توکی از بچه‌ها که مثل ما از عقب‌نشینی بی‌خبر بودند، از لابه‌لای نخلستان‌ها و نیزارها تیراندازی می‌کردند. خونریزی دماغم بند آمده بود و از تشنگی دهانم خشکیده بود و چشمانم جایی را درست نمی‌دید. آن موقع هوا گرگ‌ومیش بود و بعثی‌ها با اسیر کردن ما به ضرب و شتم شدید و بی‌رحمانه پرداختند. یکی از آن‌ها به سراغم آمد و با غیظ و نفرت و کینۀ تمام با مشت به سرم که از قبل به علت موج گرفتگی باد کرده و سیاه شده بود، کوبید. طوری که بدتر و در به داغون‌تر شدم. بعد دو، سه نفر از بچه‌های دیگر مثل منصور مقامی و مجید نصیری که از گروه ما بودند، اسیر کرده و همچنین آقای شاه‌چراغی را روی برانکارد آوردند و با چهار نفر دیگری که همراهِ شاه‌چراغی آمدند، دوازده نفر شدیم. خوشبختانه بعضی از بچه‌ها از دستور عقب‌نشینی مطلع شده بودند و اقدام کرده و در نتیجه هیچ کدام‌شان اسیر نشدند. بعدازآنکه عراقی‌ها با خشونت تمام ما را مشت‌ومال دادند و از خجالت‌مان درآمدند، جمع‌مان کردند و گفتند: لباس‌های غواصی‌تان را دربیاورید! گفتم خدایا! اگر این‌ها به نقشۀ پنهان شده در لباس غواصی من دست پیدا کنند، حتماً مرا تکه‌تکه می‌کنند و با این خلق‌وخویی که دارند، آتشم می‌زنند. کمکم کن تا ببینم چکار کنم؟! بچه‌ها یواش‌یواش زیپ‌ها را کشیدند و لباس غواصی‌ها را درآوردند. زیر لباس غواصی شورت‌های پلاستیکی غواصی پوشیده بودیم. ولی زیرپوش یا چیز دیگری نداشتیم. البته پلاک کُد دار شناسایی و کاردهای مخصوص غواصی که یکی کنار مچِ پا و یکی کنار مچ دست و یکی هم توی گردن سر جای خودش بود که لباس حساب نمی‌شد. آن فرد عراقی با اشاره به من فهماند که لباس غواصی‌ات را دربیاور! با اشاره به او فهماندم که سرماست و سرم درد می‌کند. با قنداق اسلحه محکم و دردآور به کمرم زد. من هم اول خودم را سفت گرفتم. شاه‌چراغی اشاره کرد که دربیاور! آنجا نمی‌توانستم جواب آقای شاه‌چراغی را بدهم که نقشه لو می‌رود. عراقی‌ها تعلل مرا که دیدند، دو، سه نفر شدند و شروع کردن به زدن و من از درد به خود می‌پیچیدم و کمی هم تمارض می‌کردم تا دست از زدنم بردارند. آنها هم با قنداق اسلحه و لگد و فانوسقه به هر جای بدنم که می‌شد، می‌زدند. در همین حین یک نفرشان گفت: بلندش کنید و لباس‌هایش را در بیاورید. من متوجه شدم و همان لحظه که یکی از آن‌ها با لگد به کمرم کوبید، از فرصت استفاده کردم و خودم را در شُل و گِلی که بر اثر باران ایجاد شده بود، انداختم و خیلی سریع زیپ لباس را پایین کشیدم و کالک را درآورده و بسیار سریع زیرگِل‌ها کردم. با لطف خدا به‌قدری در آن وضعیت خطرناک این کار را به‌سرعت عملی کردم که هیچ‌کدامشان نفهمیدند. بعد بلند شدم و لباس‌هایم را درآوردم. فقط شاه‌چراغی لباسش را درنیاورده بود که او هم چون تیر خورده بود. فعلاً کارش نداشتند. بقیۀ بچه‌ها هم پیراهن‌هایشان را درآوردند. ولی آنها لباس گرمکن زیر لباس‌شان بود. چند‌نفری هم با زیرپوش بودند. به‌هرحال در آن سرما و حال خراب، من و چند نفر دیگر لخت بودیم و فقط شلوار به پایمان بود و مثل بید از سرما می‌لرزیدیم. چون لباس غواصی ما دو تکه بود و همان قسمت بالا که پیراهن بود، درآوردیم. ولی شلوار داشتیم. وقتی لباس را درآوردم و نقشه را در لابه‌لای گِل‌ها پنهان کردم، آمدم به طرف آقای شاه‌چراغی که بگویم؛ جریان چه بود؟ گفت: علیزاده از اینجا به بعد خیلی حواست را جمع کن و اینجا کله‌شق بازی برنمی‌دارد! - بسیار خُب! افسر عراقی گفت: چرا همان اول کار لباست را درنمی‌آوردی؟ - سردم است.
📖 داستان 🔍 این داستان برگرفته از کتاب «» می باشد. 👈 در این داستان که در چند بخش تهیه شده است، به حضور راوی کتاب غلامرضا علیزاده در عملیات کربلای 4 اشاره دارد و به حوادث و اتفاقات واقعی پرداخته می‌شود. شما می‌توانید سرگذشت واقعی راوی در دوران اسارت و پس از آن را در کتاب فرار از خود بخوانید. با ما همراه باشید https://eitaa.com/defamoghaddas_ir •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•