#همیشه_دلتنگ / #قسمت_3
ساعت هشت شب شد و هوا تاریک و فوقالعاده سرد بود. آن لحظه یک نمِ باران هم میآمد. منطقه روشن بود و عراقیها مرتب و پیدرپی منور میزدند. ما در گرما و سرما آموزش دیده بودیم و همۀ ما آمادگیاش را داشتیم. ولی شاید قدری استرس عملیات هم ما را گرفته بود و سرما را بیشتر حس میکردیم. آرامآرام لب آب میرسیدیم. در مسیر که میرفتیم، یکییکی بچهها تکه میپراندند و شوخی میکردند. میگفتند: باشد برو، به هم میرسیم.
حاج حسین خرازی اینجا با ما آمد و گفت: یک عربزبان هم با شما هست؟
ابوشهاب گفت: آقای سیاهپوش عربزبان است.
تو همین گیرودار، یکهو یکی از بچهها آمد و مچ ما را گرفت. نگاه کردم دیدم حسن گازری است. گفت: من هم میخواهم با شما بیایم.
- حسن پس چرا زودتر نیامدی بگویی؟! الآن ما داریم میرویم و همۀ بچههای گروه انتخاب شدهاند. تو چرا حالا داری میگی؟
- من اینها سرم نمیشود و میخواهم با شما بیایم.
و شروع کرد به گریه و زاری کردن!
- حسن برگرد!
- نه! من هم میخواهم با شما بیایم.
- حسن تو نمیتوانی! جثهات ظریف و ضعیف است و مریض هستی. یک وقت کم میآوری و برای گروه و خودت دردسر میشوی!
- نه! اِلاّ و بِلاّ من هم میخواهم بیایم و باید هم بیایم. اگر مرا نبری، همین الآن برمیگردم و به خانهمان میروم.
ابوشهاب که از دور شاهد گفتگوی ما بود، آمد و گفت: قضیه چیه؟
- این برادر گازری میگوید که من هم میخواهم با شما بیایم.
- خب یک گره هم برای ایشان بزنید و در این هول و وَلا به دستش بدهید.
با مِن و مِن گفتم: بسیار خب، تو هم بیا! و شانزده نفر شدیم.
حسن که تا چند لحظه پیش عین باران بهاری اشک میریخت و زار میزد، حالا به فاصلۀ چند ثانیه نیشش تا بناگوش باز شده بود و میخندید.
مسئول اول این گروه شانزده نفره من بودم و بعد آقای سیاهپوش جانشینم بود که همان شب شهید شد.
یک فرد عربزبان هم با ما بود که از لحاظ عربی کامل بود و اگر لازم میشد؛ با عراقیها به زبان خودشان حرف میزد. طرح و برنامۀ عملیات را برای زمانی ریخته بودند که برای مدت نهچندان زیادی جزر و مد آب در هم میافتد و آب راکد میشود. یعنی نه برمیگردد به دریا و نه به طرف نهرها و رودخانه و بالا میرود. من آمدم ته ستون و پشت سرِ آقای سیاهپوش بودم. وارد آب شدیم. آنهم با ماسکها و اسنورکلرهایی که داشتیم و تقریباً یک وجب از آب بیرون بود. یعنی سر نیروهای ما پایین بود و حرکت میکردند. ما طوری تمرین کرده بودیم که اگر مثلاً یک نفر روبهروی ما در خشکی میایستاد، یک اسنورکلر میدید و فکر میکرد یک نفر در حال آمدن یا رفتن است. البته در اروند بعضی وقتها تعادل به هم میخورد. سرم را گاهگُداری از آب بالا میآوردم تا ببینم کجاییم؟ یک موج کوچک آب تکان میخورد و منورهایی را که شلیک میشد، با نور قرمز یا سبز و یا آبی روی آب میدیدم. برای من صحنه جالبی بود و این کارها را خیلی دوست داشتم. آن موقع هم که به من گفتند: بهعنوان پیشتاز به جلو برو! خیلی خوشحال شدم و به خود گفتم خلاص! به آن چیزی که در جبهه میخواستم رسیدهام و تواناییهایم بهعنوان یک نیرو با ویژگیهای خاص دیده شد و به چشم آمدم و فهمیدهاند که به درد میخورم و دانستهاند که میتوانند روی من حساب کنند.
ما در مسیر در حال رفت بودیم و کمکم به صد متری دو جزیره ماهی و امالرصاص رسیدیم. من دیگر سرم را از آب بالا آورده بودم. عراقیها یک فانوس دریایی و دکل در این جزیره و یکی هم در آن جزیره زده بودند و نگهبانشان داشت آن بالا سیگار میکشید و یک رادیو هم به گوشش چسبانده بود و ترانۀ عربی گوش میکرد. آنقدر نزدیک بودیم که صدای رادیوی او را میشنیدیم. ما باید از فاصلۀ بین این دو دکل رد میشدیم. فقط صدای قورباغهها و جیرجیرک و موجهای کوتاه آب به ساحل و نیزارها شنیده میشد. دلم میخواست حتماً به هدفمان برسیم و کارمان را به نحو احسن انجام بدهیم. سر اسلحهام را بالا گرفته بودم و به بچهها گفتم: هرلحظه ممکن است نگهبانهای مستقر در دکلها ما را ببینند و از آن بالا شلیک کنند. اگر این اتفاق افتاد. از این پایین آنها را میزنیم و فرصت عکسالعمل بیشتر را از آنان میگیریم.