eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
207 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
👑 👑 🥀بے بےِ دلمـ گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣ میشود،حسرت مےخورد حسرت مےخورد😔 ڪه اے ڪاش ..... اے ڪاش من هم مدافع حرمت 🕌بودم ناگاه از میان پرده هاےدلم ، اشڪم ،احساسم ، مولا خطابم مےڪند: ،فرشته‌ے💖 من ! دامنت ڪه بماند پرچم زینب سرفراز است تو در سنڱر خود بجنڱ و رها مڪن عفتتـــ را مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش و آنان مدافع حرمش🕌💚... 👈فرشته ے الهے ! خوب میدانم☝️ ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋ این ✨.... ┈••✾•🌿🌼🌿•✾••┈
🖐🏻 ڪمۍ بہ صداۍِ خدا گوش‌ بدھ!! خدا با تمام حادثہ‌ها، دارد با حرف مۍزند، اما براۍ درڪ آن باید یڪ مقدار دقت ڪنۍ.. ارزش بہ همین دقت و مراقبت است🌸• استاد پناهیان😊
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۴ فاطمه سادات؟ - جانم؟.. - توام میری؟. - ڪجا؟ - اممم…با داداشت. راهیان نور؟! - آره! ما چند ساله ڪه می‌ریم. با دو دلی و ڪمی مِن و مِن می‌گویم: - می‌شه منم بیام؟ چشمانش برق می‌زند… - دوست داری بیای؟ - آره خیلی… - چرا ڪه نشه! فقط … گوشه چادرش را می‌ڪشم… - فقط چی؟ نگاه معنادارے به سر تا پایم می‌ڪند.. - باید چادر سر ڪنی. سر ڪج می‌ڪنم، ابرو بالا می‌اندازم! _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه! ڪی گفته بده؟!…اما جایـی ڪه ما می‌ریم حرمت خاصی‌ داره! در اصل رفتن اون‌ها بخاطر همین سیاهی‌ بوده. حفظ این و ڪناری از چادرش را با دست سمتم می‌گیرد. دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم. زندگی‌شان بوے غریب و آشنایی‌ از محبت می‌داد. محبتی‌ ڪه من در زندگی‌ام دنبالش می‌گشم؛ حالا اینجاست…در بین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصی خواهر و برادرے ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم… نگاهت می‌ڪنم پیراهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده‌اے و من به تازگی سادگی را دوست دارم. قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی‌ به محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات می‌گفت: ممڪن است راه را بلد نباشم. و حالا اینجا ایستاده‌ام ڪنار حوض آبی‌ حیاط ڪوچڪتان و تو پشت به من ایستاده‌ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه می‌ڪنم. … این را دیشب پدرم وقتی‌ فهمید چه تصمیمی‌ گرفته‌ام به من گفت. صداے فاطمه رشته افڪارم را پاره می‌ڪند. - ریحانه؟ریحان؟….الو نگاهش می‌ڪنم. - ڪجایی؟ - همینجا….چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه و سربندش اشاره می‌ڪنم) می‌خندد… - خب توام می‌آوردے می‌نداختی دور گردنت. به حالت دلخور لب‌هایم را ڪج می‌ڪنم… - اے بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث می‌ڪند.. _ اممم نه!…همین یدونس! تا می‌آیم دوباره غر بزنم صداے قدم‌هایت را پشت سرم می‌شنوم… - فاطمه سادات؟؟ - جونم داداش؟؟!!.. - بیا اینجا…. فاطمه ببخشید ڪوتاهی‌ می‌ گوید و سمت تو با چند قدم بلند تقریبا می‌دود. تو بخاطر قد بلندت مجبور می‌شوے سرخم ڪنـی،در گوش خواهرت چیزے می‌گویی‌ و بلافاصله چفیه‌ات را ازساڪ دستی‌ات بیرون می‌ڪشی و دستش می‌دهی.. فاطمه لبخندے از رضایت می‌زند و سمتم می‌آید. - بیا!!….(و چفیه را دور گردنم می‌ندازد، متعجب نگاهش می‌ڪنم) - این چیه؟؟ - شلواره!معلوم نیس؟؟ - هر هر!….جدی پرسیدم!مگه برای آقا علی نیست!؟ - چرا!…اما میگه فعلا نمی‌خواد بندازه. یڪ چیز در دلم فرو می‌ریزد، زیر چشمی نگاهت می‌ڪنم، مشغول چڪ کردن وسایل هستی. - ازشون خیلی تشڪر ڪن! - باشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صداے بلند می‌گوید) علـےاڪبر!!…ریحانه میگه خیلی‌ باحالی!! و تو لبخند می‌زنـی می‌دانی‌ این حرف من نیست. با این حال سر ڪج می‌ڪنی و جواب می‌دهی: - خواهش میڪنم! احساس آرامش می‌ڪنم درست روے شانه‌هایم… نمی‌دانم ازچیست! از یا .... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲۵ بلند می‌شوم، خم می‌شوم طرفت و دستمال را روے بینی‌ات می‌گذارم… همه یکدفعه ساکت می‌شوند. - علی…دوباره داره خون میاد! دستمال را می‌گیری و می‌گویی: - چیزی نیست زیر آفتاب بودم طبیعیه. زینب هل می‌کند و مچ دستت را می‌گیرد. - داداش چی شد؟ - چیزے نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند می‌شوے و از میز فاصله می‌گیری. فاطمه به من اشاره میکند: - برو دنبالش و من هم از خدا خواسته به دنبالت می‌دوم. متوجه می‌شوی و می‌گویی: - چرا اومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش می‌کنید!؟ - این دومین باره! - خب باشه!طبیعیه عزیزم. می‌ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی. - کجاش طبیعیه! - خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!… - دیگه دستمال نمی‌خوای؟ - نه همرام دارم. و قدم‌هایت را بلندتر میکنی… پدرم فنجان چایش را روی میز می‌گذارد و روزنامه‌ای که در دستش است را ورق میزند. من هم با حرص شیرینی‌هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید: - بیچاره‌ی گشنه! نخورده‌ای مگه دختر! آروم تر… - قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش… پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند - مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ - مسافرت؟ الان؟ - آره! یه چند وقته دلم می‌خواد بریم مشهد… دلمون وا میشه! مادرم در لحظه بغض میکند: - مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم. - از طرف شرکت جا میدن به خانواده‌ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من می‌چرخاند: - ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می‌رفتیم من چند روزم را از دست می‌دادم…کلا حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می‌کنم… - هرچی شما بگی بابا. - خب می‌خوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقا دومادم بگیم بیان برق از سرم میپرد: - واقعنی؟ - آره! جا میدن…گفتم که… بین حرفش میپرم: - وای من حسابی موافقم. مادرم صورتش را چنگ میزند. - زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند… - پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم…. شیرینی را در دهانم می‌چپانم و به اتاقم می‌روم. در را می‌بندم و شروع می‌کنم به ادا در آوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است براے عاشق کردن. خصوصا الان که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیرکاکائو به دست در را باز میکند. نگاهش به من که می‌افتد میگوید: - وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟ روے تختم میپرم و میخندم: - آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روے میز تحریرم می‌گذارد: - بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا می آورد. یعنی…تو اون سرت! شوهرذلیل! می‌رود و من تنها می‌مانم با یک عالم …… مدتی هست که درگیرسوالی شده‌ام تو چه داری که من اینگونه هوایی شده‌ام …. روے صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: - چته از وقتی نشستی هی غر میزنی. پدرم که در حال بازی با گوشی داغون و قدیمی‌اش است می‌گوید: - خب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم را از هردویشان می‌دزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم. دلشوره به جانم افتاده ”نکند نرسند و ما تنها برویم” از استرس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می‌پیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم، از اینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی‌آورم از جایم بلند می‌شوم که مادرم سریع می‌پرسد: - کجا؟ - میرم آب بخورم. - وا آب که داریم تو کیف منه! - میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ - نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: - واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم می‌گویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم می‌چرخد در فکر اینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمی‌گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می‌افتد .. - هووی خانوم حواست کجاست!؟ رو به رو را نگاه می‌کنم مردی قد بلند و چهار شانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیط‌هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روے صورتم میکشم، خم میشوم و همان‌طور که لیوان را از روی زمین برمی‌دارم می‌گویم: - شرمنده! ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته‌اش را در هم میکشد و درحالی‌ که گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد: - همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. در دلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه! اما فقط میگویم: - بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری‌اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین می‌اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره م