eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
207 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۴ فاطمه سادات؟ - جانم؟.. - توام میری؟. - ڪجا؟ - اممم…با داداشت. راهیان نور؟! - آره! ما چند ساله ڪه می‌ریم. با دو دلی و ڪمی مِن و مِن می‌گویم: - می‌شه منم بیام؟ چشمانش برق می‌زند… - دوست داری بیای؟ - آره خیلی… - چرا ڪه نشه! فقط … گوشه چادرش را می‌ڪشم… - فقط چی؟ نگاه معنادارے به سر تا پایم می‌ڪند.. - باید چادر سر ڪنی. سر ڪج می‌ڪنم، ابرو بالا می‌اندازم! _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه! ڪی گفته بده؟!…اما جایـی ڪه ما می‌ریم حرمت خاصی‌ داره! در اصل رفتن اون‌ها بخاطر همین سیاهی‌ بوده. حفظ این و ڪناری از چادرش را با دست سمتم می‌گیرد. دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان را دوست داشتم. زندگی‌شان بوے غریب و آشنایی‌ از محبت می‌داد. محبتی‌ ڪه من در زندگی‌ام دنبالش می‌گشم؛ حالا اینجاست…در بین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصی خواهر و برادرے ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم… نگاهت می‌ڪنم پیراهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده‌اے و من به تازگی سادگی را دوست دارم. قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایی‌ به محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات می‌گفت: ممڪن است راه را بلد نباشم. و حالا اینجا ایستاده‌ام ڪنار حوض آبی‌ حیاط ڪوچڪتان و تو پشت به من ایستاده‌ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه می‌ڪنم. … این را دیشب پدرم وقتی‌ فهمید چه تصمیمی‌ گرفته‌ام به من گفت. صداے فاطمه رشته افڪارم را پاره می‌ڪند. - ریحانه؟ریحان؟….الو نگاهش می‌ڪنم. - ڪجایی؟ - همینجا….چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه و سربندش اشاره می‌ڪنم) می‌خندد… - خب توام می‌آوردے می‌نداختی دور گردنت. به حالت دلخور لب‌هایم را ڪج می‌ڪنم… - اے بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث می‌ڪند.. _ اممم نه!…همین یدونس! تا می‌آیم دوباره غر بزنم صداے قدم‌هایت را پشت سرم می‌شنوم… - فاطمه سادات؟؟ - جونم داداش؟؟!!.. - بیا اینجا…. فاطمه ببخشید ڪوتاهی‌ می‌ گوید و سمت تو با چند قدم بلند تقریبا می‌دود. تو بخاطر قد بلندت مجبور می‌شوے سرخم ڪنـی،در گوش خواهرت چیزے می‌گویی‌ و بلافاصله چفیه‌ات را ازساڪ دستی‌ات بیرون می‌ڪشی و دستش می‌دهی.. فاطمه لبخندے از رضایت می‌زند و سمتم می‌آید. - بیا!!….(و چفیه را دور گردنم می‌ندازد، متعجب نگاهش می‌ڪنم) - این چیه؟؟ - شلواره!معلوم نیس؟؟ - هر هر!….جدی پرسیدم!مگه برای آقا علی نیست!؟ - چرا!…اما میگه فعلا نمی‌خواد بندازه. یڪ چیز در دلم فرو می‌ریزد، زیر چشمی نگاهت می‌ڪنم، مشغول چڪ کردن وسایل هستی. - ازشون خیلی تشڪر ڪن! - باشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صداے بلند می‌گوید) علـےاڪبر!!…ریحانه میگه خیلی‌ باحالی!! و تو لبخند می‌زنـی می‌دانی‌ این حرف من نیست. با این حال سر ڪج می‌ڪنی و جواب می‌دهی: - خواهش میڪنم! احساس آرامش می‌ڪنم درست روے شانه‌هایم… نمی‌دانم ازچیست! از یا .... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼