eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت ❤️🍃 ... مـولایــم خواندم تو را که نگاهی کنی مرا پاک از گناه و تباهی کنی مرا دلبسته ام که تو مولا ز راه لطف سوی حسین فاطمه راهی کنی مرا 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۳ ✨سوره:مجادله 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند: آن کس که زیاد سخن می گوید، زیاد اشتباه می کند و آن کس که زیاد اشتباه کند حیایش کم می شود و کسی که حیایش کم شد پارسایی اش نقصان می گیرد و کسی که پارسایی اش نقصان گیرد قلبش می میرد. 📚✨نهج البلاغه 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊...🥀 شهدا تکیه شان خداست...❤️ اصلا کنارگل بنشینی بوےگل میگیری🌸 پس گلستان کن زندگیت رابایاد شهدا💐 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺جبهه به من نیازی نداره خیلی ساده زیست بود، لباسهایش که پاره می‌شد، خودش با نخ و سوزن می‌دوخت، یه روز بهش گفتم علی؛ تو فرمانده گردانی؛ این همه لباس هم توی انبار پشتیبانی هست، برو چند دست لباس نو برای خود بگیر، چرا وقت خودتو با دوختن مجدد این لباسها تلف می‌کنی؟ در جوابم گفت: من حق و سهم خودمو گرفتم، لباسهایی هم که داخل انبارند حق رزمنده های دیگه ست؛ نه من اجازه ندارم. توی یکی از عملیات ها که مجروح شده بود، پاش رو گچ گرفته بودن، بعد از اینکه از بیمارستان ترخیص شده بود یه راست برگشته بود جبهه! بهش گفتن برگرد، برو مرخصی استعلاجی؛ اینجا فعلاً به شما نیازی نیست! علی در جوابشون گفت: جبهه به من نیازی نداره، ولی منم که به جبهه نیاز دارم!!! جبهه محل عروجه... جبهه کلید جهاده. ✨🕊🌷 🕊🌷 ✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸✨| چه وقت می خواهیم این حقیقت را بفهمیم 📿🌷 ✨ 💌🍃|• @dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃خاطره ای زیبا از دعای حاج قاسم سلیمانی دعایی که حاج قاسم برای سید جواد هاشمی کرد و در حق خودش مستجاب شد🌷 اللهم ارزقناتوفیق شهادت فےسبیل الله 🤲 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠حاج آقا قرائتی زیبا گفتند: 🔹️تیر سه شعبه یعنی چه؟ 🔸️فرمودند: تیر سه شعبه یعنی همین کارهایی است. که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم ، همین بدحجابی و رعایت نکردن ها است. 🔹️سه شعبه دارد: 👈 یک شعبه اش این است که خودمان گناه کرده ایم 👈 یک شعبه اش این است که دیگران را به گناه انداختیم 👈 یک شعبه هم قلب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف است که نشانه گرفتیم. 🔺️وای بر ما .... 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌹🌿آتسوکو هوشینو.. حادثه ۱۱سپتامبر واتهاماتی که در پی آن به مسلمانان روا داشتند،آتسوکو هوشیمو را به تحقیق ومطالعه درباره اسلام واداشت.وقتی با قرآن آشنا شد،آنقدر برایش جذاب وجدید بود که خواندنش را جز برای کارهای ضروری رها نکرد. او دین بودایی را رها کرد واسلام آورد.نامش را به فاطمه تغییر داد وبا پیروی از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها وبانوان اهل بیت علیهم السلام 🌸🍃حجاب🌸🍃 را انتخاب کرد 🌱🌾 🍂🌺🍃هفته عفاف وحجاب گرامی باد 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌷✨دعا گرافی 💠أَوْجِدْنِي حَلَاوَةَ الْعَافِيَةِ، وَ أَذِقْنِي بَرْدَ السَّلَامَةِ،  شيريني تن درستي را در من پديد آور و گوارايي سلامت را به من بچشان. ☔....! 📖🤲 🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕ازمحمدرضاتامحمدرضا عاشق دایی هایش بودونسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. ازنظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت.در متانت، ادب و مقید بودن،شبیه دایی بزرگش "شهیدمحمدعلی طوسی" بود، اما در پر جنب وجوش بودنو شیطنت هایش به دایی کوچکش "شهیدمحمدرضا طوسی" رفته بود؛ طوری که پدربزرگش به او می گفت: محمدرضا؛شیطنت هایتشبیه محمدرضای من هست. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_دوم باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده
💠✨ مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید. برای شام دعوتش کردیم. وقتی رسید فاطمه به گرمی از او استقبال کرد. نشستند و مشغول صحبت شدند. فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت. مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت : _ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ + بله، حتما. بپرس؟ _ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟ فاطمه خندید و گفت : + نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه. البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد. _ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه. نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای. + ممنون از لطفت. خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به "حجاب" معتقدیم. البته این فقط مختص دین ما نیست، توی ادیان دیگه هم بهش توصیه شده. _ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است. همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست. من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم. اما خودش از حرف هایش فهمید زندگی سختی داشته. گفت : + نمیخوام وارد حریم خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟ _ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم. امیلی بغضش گرفت و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد : _ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد. چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم. + پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟ _ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم کیه... فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت : + متاسفم. سکوت کرد و ادامه داد : + من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده... _ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه! + البته فقط زن ها نیستن که باید حجاب داشته باشن. مردا هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفکری اگه بخوای عادلانه قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!" یعنی طبیعتاً و ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست. از اینکه میدیدم فاطمه برای اعتقاداتش استدلال های منطقی می آورد لذت می بردم. بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم. امیلی هم که حسابی با فاطمه دوست شده بود تا پاسی از شب ماند و بعد رفت. پس از رفتنش پیشانی فاطمه را بوسیدم و گفتم : _ اگه تا آخر عمرم سجده ی شکر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا برای داشتن نعمتی مثل تو تشکر کنم. شیرین ترین روزهای زندگی ام را کنار فاطمه سپری می کردم. گاهی زمانی که مشغول کار بود یواشکی نگاهش می کردم و از دیدنش لذت می بردم. فاطمه رویایی ترین دختر روی زمین بود. هم عاقل بود و هم عاشق. از لطافت مثل برگ گل و از صلابت مثل کوه می ماند. این تضادهایی که از هرکدامش بجا استفاده می کرد مرا عاشق تر از قبل کرده بود. هر روز که از زندگی مان می گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر می شد... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_سوم مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با ف
💠✨ چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود و کیک پخته بود. هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم : « باباجونم لطفا تا چند ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار! » گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم : _ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگی ام بود. از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین فشار جسمی و روحی به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه خوابم می برد. دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است، اما حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد. در تمام این دوران امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. فاطمه زیبا بود، اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم. فاطمه میگفت پسر است و من میگفتم دختر است. روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم : _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت : + سلام بازنده. چطوری؟ فهمیدم که بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت دو هفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با فاطمه حرفی نمی زد. چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت : _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت : _ این هدیه برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. پدرم با تعجب نگاهش کرد و گفت : + به چه مناسبتی؟ _ مناسبت خاصی نداره. یه هدیه ی بی بهانه است. دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزی بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه. پدرم هدیه را باز کرد و از دیدن مارک ادکلن لبخندی روی لبش نشست، گفت : + اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلی عطر خوبیه. دست شما درد نکنه. از اینکه پدرم برای اولین بار به روی فاطمه لبخند می زد خوشحال بودم. در طول دو هفته ای که آنجا بودیم فاطمه با محبت های واقعی و بی دریغش دل پدرم را نرم کرده بود. مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺کلام نیکان به بزرگی از اهل معرفت گفتند : نصیحتی بفرمایید. مقداری سکوت کرد و فرمود: با آبروی کسی بازی نکنید ! 💠✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🔴 به فکر عنایت‌ها باشیم... 🔹درست چند روز قبل از حادثه ، مامورین اجرائیات شهرداری تهران، بساط دست فروشی ‎ همشهری و هم‌ولایتی ما (شهرستان ‎رامهرمز، بخش ‎) را جمع کرده و بعلت کارتن‌خوابی او را از محله تجریش دور می‌کنند و ‌می‌گویند دیگر اینجا پیدایت نشود وگرنه ...! حالا که در وقت نیاز پیدایش شد شهردار تهران و سایر مقامات از او تقدیر میکنند. تُعِزُ من تشاء و تُذِلُ من تشاء. کار، خوبه خدا درست کنه! 🔸شهرستان رامهرمز، زادگاه جناب ‎سلمان فارسی و محل زندگی آیت‌الله سیدعلی موسوی بهبهانی بوده و بزرگانی چون شهید موسوی دامغانی را میزبانی و بیش از ۵۰۰ شهید دفاع مقدس و چندهزار جانباز و ایثارگر را تقدیم اسلام و ایران کرده است.‏ 🔹رامهرمز در حال حاضر چندصد حلقه چاه نفت دارد و بخش ابوالفارس به تنهایی بیش از ۷۰ حلقه چاه نفت دارد. اما جوانان این مرزوبوم به شدت از بیکاری رنج می‌برند. فقر و محرومیت، مشکلاتِ بهداشت و درمان، آموزش، حاشیه‌نشینی، نبود آب شرب و بهداشتی و ... از اولویت‌های جدی این شهر و منطقه است.‏ 🔸عنایت‌های با غیرت در ایران، خوزستان و رامهرمز فراوان‌اند؛ دیدید که گفت آرزویش دیدار رهبری و ادامه راه حاج قاسم است. کاش هرچه زودتر جلوی پرپر شدن آنها گرفته شود تا روزانه بعلت دست فروشی توسط اجرائیات بساط‌شان جمع نشود! مجبور نباشند هزار کیلومتر بدور از خانه و کاشانه دست‌فروشی کنند یا برخی از بیکاری خودکشی کنند یا برخی به اعتیاد بیافتند. نباید بگذاریم تا حتماً به دل آتش بزنند و دیده بشوند.
🕊🌿شاید یک روز به ندیدنت ، به نشیدن صدایت ، و به جای خالی ات عادت کنیم...! اما فراموش کردنت هنری است که اصلا" نداریم 🌸✨ 🙏🙏 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت ❤️🍃 ... مـولایــم نازم آن رعنا قدت را، خال رویت را لبت را با غم غیبت چه سازی روزهایت را شبت را ای گل نرگس کجایی؟ دردمندان را دوایی گوشه چشمی نمایی این مریضان غمت را 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۴ ✨سوره:مجادله 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند: انسان عفیف نزدیک است فرشته ای از فرشتگان الهی گردد. 📚✨نهج البلاغه،حکمت۴۷ 💟|• @Dehghan_amiri20
💠گفتنش آسان است رفیق، ،💦 🕊...🥀 وگرنه حالا به نام خیلی هامان😔 واژه ی شهید اضافه شده بود💔 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨فقط برای خدا می خواستند عکس یادگاری بگیرند از ماشین پیاده شد،یک گروه دیگر برای دومین بار از ماشین پیاده اش کردند برای عکس گرفتن،دفعه سوم،یه خانم خواست عکس بگیرد؛با حجاب نا مناسب، پیاده شد وبا او هم عکس گرفت. گفت: باور نمی کردم با من عکس بگیرید از امروز سعی می کنم حجابم را درست کنم 💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸 🌱 🕊🥀 ✨ ☘🦋 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
انصاف یعنی اگه روزهای سخت رسید روزهای خوب زندگیت یادت بمونه😊 انصاف یعنی بدونی خدای روزهای سخت همون خدای روزهای خوبه 💚 🌷 ‌‌💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🍂اصلا به روی خودش نمی آورد... آنقدر کم توقع و مظلوم بود که حتی روی صندلی هم نمینشست، صبح ها با سرویس لشکر می رفتیم پادگان ؛ محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود، همیشه حواسش جمـع بود وقتی که همه صندلی‌ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه، رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته، میگفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم، محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد، همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش تا رسیدن به پادگان با شوخ طبعی و خوش اخلاقی صحبت میکرد؛ با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد. 🌱🕊🌹 ✨ 💦 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ همون رئیسی که قراربود با اومدنش ، دلار تا ۵ هزار تومن برسه! حالا کاری کرده که تو یک سال ، ۵۰ هزار میلیارد تومان به بیت المال برگشته! 🚫و اما دولت روحانی که مردم ساده ما ، به سفارش سلبریتی ها و اپوزسیون بهش رای دادن تو این ۷ سال ، بجز وطنفروشی‌هایی که کردن ، چندین میلیارد دلار هم ، گم کردن! 💟🍃|• @Dehghan_amiri20