🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌺🍃یادآخرین نماز شب...
چند ثانیهای از شهادت شهبازی نمیگذشت که حاج همت کنار پیکر او آمد. ترکش تمام صورت شهبازی را مجروح کرده بود. موهای خاکی اش میان لایهای از خون قرار داشت. حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش را میخواند. چفیه خون آلودهاش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نیروها علاقه او را به شهبازی میدانستند برای همین قبل از اینکه او سخنی بگوید، گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند. پس از نماز همه نیروها جلو میروند.» همدانی پرسید: «محمود کجاست؟» حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهرکامل شده و بچهها به نهر عرایض رسیدهاند» دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟» اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش را در میان دستانش پنهان کرد. همدانی خودش را به بالای دژ رسانید. زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده است. شهادت شهبازی قلب متوسلیان، همت،حسین همدانی و تمام رزمندههای لشگر ۲۷ محمد رسول الله راپر از اندوه کرد.
🕊 #شهیدحاج_محمودشهبازے💫
#همرزم_شهیدحاج_حسین_همدانے❤️
#سالرزوشهادت🌷
🍃🍂|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💫🌹شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است، آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم، حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت: خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است، صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود؛ به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا (سلام الله علیها) من خانه را مرتب کنم، احساس میکردم مهمان داریم، عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا (سلام الله علیها)آمدند، صدای زنگ در بلند شد، به همسرم گفتم حاجی قوی باش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند، وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت: فاطمه محمدرضا زخمی شده است، اما من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.
🕊#شهیدمحمدرضادهقان_امیری🌷
🍁#پاییزدلتنگے
#سالرزوشهادت🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💧✨نمرهی بیست!
مهدی در جبر هم حرف نداشت. اینکه میگویم حرف نداشت، نه که خواهرش هستم و خواستم تعریفش را کرده باشم، شاهدم، نمرهی بیستش از امتحان جبر یازدهم است. امتحانی که نهایی بود و در سرتاسر کشور هماهنگ برگزار شد. طراحِ خوشانصاف، هرچه مسئلهی سنگین و پیچیده دستش رسیده بود، آورده بود توی برگهی امتحان. خیلیها بهزور نمرهی قبولی آوردند و خیلیها مردود شدند. تکوتوک هم توانستند بیست بگیرند، این را آموزشوپرورش اعلام کرد؛ یکیشان مهدی بود.
💠✨ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش
وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیداش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی. پیداش که میکردی، میدیدی #کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش. گاهی که کاری فوری پیش میآمد، کتاب همانطور باز میماند تا برگردد.
💦✨ وابستهام میکنید به دنیا
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباسها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی وابستهام میکنین به دنیا.» گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت «یکی از بچههای سپاه عقدش بود لباس درستوحسابی نداشت.»
❄️✨ صدای ناله و گریههایشان آسمان را پر کرده بود
آن چیزی که حتی نمیخواستم فکرش را بکنم گریبانمان را گرفته بود. گم شده بودیم. آقامهدی هم وقتی ایستاد تا نفسی چاق کند، همین را گفت. ماندن در دل دشمن توی آن تاریکی شب هیچ خوشایند نبود اما چاره نداشتیم. خسته و هلاک، یک گوشه خزیدیم. دمدمای صبح، آقامهدی روی یک تختهسنگ تیمم کرد. زانو از زمین کند و برای #نماز_شب قامت بست. ندیری هم آن طرفتر تکبیر گفت و مشغول شد. صدای ناله و گریههایشان آسمان را پر کرده بود. سرما را از رو برده بودند و انگار داشتند خستگیهای چندروزه را میدادند و نیروی تازه برای فردا میگرفتند. آن شب من هم نماز شب خواندم اما نماز من کجا و نماز این دو کجا؟ نه قیامم شباهتی به قیام ندیری داشت که از ترس خدا پاهایش به لرزه افتاده بود، نه قنوتم شبیه قنوت آقامهدی بود که از اول تا آخرش اشک بود و آه و ناله.
🕊#شهیدمهدےزین_الدین🥀
🌿#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌺
🍀#فاصله_اےکه_باشهداداریم🌹
🍃#سالرزوشهادت🍁
💟🍃|• @Dehghan_amiri20