🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠گفته بود "مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
💠سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره.
💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر.
💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من."
💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند."
💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم."
💠بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصيت نامه.
#شهیددکترمصطفےچمران
#سالروزشهادت
#اخلاق_ناب_فرماندهی
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےورفتارےشهدا
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌸🍃
🍃🌸در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتیم یادم هست میگفت: در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم از لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم، یک سرباز عراقی رو به رویم بود یکباره در مقابلش ظاهر شدم کس دیگه ای نبود دستم رو مشت کردم و با خودم گفتم الان با یک مشت او را میکشم، اما تا در مقابلش قرار گرفتم دلم براش سوخت اسلحه روی دوشش بود و فکر نمیکرد اینقدر به او نزدیک شده باشم چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت او سربازی بود که به زور به جنگ آورده بودند، بجای زدن اورا در آغوش گرفتم و با خودم به عقب بردم بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم.
#شهیدابراهیم_هادی
#ظرافتهایےفکرےاخلاقےشهدا...
#فاصله_اےکه_باشهداداریم....
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
خداوند از مومنین جانها و مالهایشان را میخرد و در مقابل بهشت میدهد. وقتی مرگ حق است و کل نفس ذائق
🌸🍃
🍃🌸به صورت محمد انداخت
یک روز محمد با یکی از منافقین برخوردی داشت، خب محمد سرپرست زندان بود و در مقابل او، یک زندانی قرار داشت. وقتی نصیحتش می کرد که وضع زندان را به هم نریزید و مقررات را رعایت کنید، او با گستاخی هر چه تمام تر آب دهان به صورت محمد انداخت. محمد هم با آقایی هرچه تمام تر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت که "این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست" و در همین حد بسنده کرد. با اینکه خب حاکم بود و قدرت داشت و می توانست هر نوع عکس العملی نشان بدهد، ولی عکس العمل او در همین یک جمله خلاصه شد و کوچک ترین واکنشی نسبت به آن زندانی نشان نداد.
#شهیدمحمدکچویی
#سالروزشهادت
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🌸
🍃🌸من باید مثل سرباز در خط زندگی کنم
روزی یک نامه مهم رمزی از قرارگاه رده بالاتر به لشکر ابلاغ شد.
یادم می آید تیرماه بود وساعت ۳بعدازظهر.
گرمای طاقت فرسا همه جا را فراگرفته بود واگر به دشت مقابل نگاه میکردی امواج متحرک حرارات را که از شن های تفتیده بلند میشد براحتی می توانستی ببینی و می توانم بگویم که از شدت گرما نیروهای ایرانی وعراقی دست از جنگ کشیده بودند.
در چنین شرایطی نامه را برداشتم وبه طرف کانکس فرماندهی رفتم با خودم می گفتم «درمدتی درداخل کانکس فرماندهی می روم با توجه به اینکه آنجا کولر گازی دارد لحظاتی از دست گرما فرار خواهم کرد» وبا این نیت تقه ای به در کانکس زدم، جوابی نیامد با خودم گفتم شاید «جناب نیاکی بخاطر خستگی های دیشب که تا نزدیکی های صبح در منطقه بود استراحت می کنند»
تصمیم گرفتم که به سنگر خود برگشته وساعتی منتظر بمانم .
ناگهان صدای جناب نیاکی درفضا پیچید سرکارمحبی کاری داشتی؟
ووقتی به دنبال صدا گشتم درعین ناباوری جناب نیاکی را دیدم که پتویی در سایه کانکس انداخته بود وروی شنهای داغ پرونده ها را مطالعه میکند.
البته با همان عینک همیشگی با قاب سیاه رنگ و رنگ ورو رفته.
با تعجب گفتم جناب سرهنگ چرا اینجا نشسته اید؟چرا در کانکس استراحت نمی کنید؟
ایشان صادقانه گفتند:
«من باید مثل سرباز در خط که حکم فرزند مرا دارد زندگی کنم.»
#شهیدمسعودمنفردنیاکی
#فرماندهےازآن_توست_یاحسین
#اخلاق_ناب_فرماندهی
#فاصله_اےکه_باشهداداریم....
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌸نام: حسین 🌸نام خانوادگی: هریری 🌸نام پدر:عباس 🌸تاریخ تولد۱۳۶۸/۸/۳ 🌸تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲ 🌸محل شهادت:
💠✨
✨💠تنها کسی بودم که دستم را بالا بردم
مدرسه که میرفت، یک روز معلمش در کلاس درس گفته بود هر کس تا بحال از پدرش، حتی پسِ گردنی نخورده، دستش را بالا ببرد. وقتی از مدرسه به خانه برگشت، گفت «تنها کسی بودم که دستم را بالا بردم» من هم به او گفتم چون من تا بحال از تو کوچکترین رفتار نادرستی ندیدهام که بخواهم تو را حتی دعوا کنم.
#پدرشهیدحسین_هریری
#فاصله_اےکه_باشهداداریم....
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
پرسیدم آقا مهدی چه آرزویی داری؟ گفت : ظهور آقا امام زمان (عج) و خدمت در رکابش بعد هم با تبسمی زیبا
🌺🍃
🌺🍃چون خیلی دلم میخواهد پس نمی خورم...
هیچ وقت خودش رو به تن آسایی عادت نمی داد. یادم هست مدتی در بافت سکونت داشتیم .یه شب آقا عبدالمهدی به خانه ما آمد موقع خواب خواستم برایش رختخواب بیاندازم
💠گفت نمی خواهم
گفتم زمین سرد است چرا خودت رو اذیت میکنی؟
💠گفت می خواهم به هیچ چیز این دنیا عادت نکنم .
از این دست موارد هم به یاد دارم که در جایی مهمان بودیم .آن روز صاحب خانه شیرینی های بسیار خوشمزه وخوش پختی را فراهم کرده بود به همه تعارف کرد وبرداشتند بجز آقا عبدالمهدی
گفتم خوشمزه است،چرا نمی خوری؟
💠گفت چون خیلی دلم می خواهد بخورم پس نمی خورم
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
#ظرافتهای_فکرےاخلاقےشهدا...
#فاصله_اےکه_باشهداداریم....
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🌺✨خستگیناپذیر🍃🌺✨
در هفته حدود ۵بار بین نطنز و کاشان و تهران میرفت و میآمد. نه ۱ ماه و ۲ماه، نه ۱ سال و ۲ سال؛ هشت سال کارش همین بود. ساعت ۴ صبح مینشست توی ماشین و راه میافتاد. گاهی وقتها تازه ساعت ۱۱ شب جلسهاش شروع میشد. بعد از آن راه میافتاد و میآمد سمت تهران، هفت صبح در تهران جلسه داشت! خستگی نمیشناخت. به قول بچهها لودری کار میکرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفته و آمده بود؛ یعنی حدودا ۱۰ برابر دور کره زمین.
#شهیدمصطفےاحمدےروشن
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
✨🌸🍃ضامن آهو🍃🌸✨
در مأموریتی که به جنوب رفته بودیم باید منطقهای را شناسایی میکردیم، آن منطقه کوهستانی بود، پر بود از کوه و صخره، در راه بازگشت چشمم به یک خانواده کوچک آهو افتاد؛ یک آهوی نر، یک آهوی ماده و یک بچه آهو در فاصله ۲۰ متری ما ایستاده بودند و به ما نگاه میکردند، هوس شکار به ذهنم افتاد، اسلحه را برداشتم تا يكیشان را شکار کنم، تا اسلحه را برداشتم، محمود جلویم را گرفت!
گفت: دلت می آید اینها را شکار کنی؟!قدرت خدا را ببین، از ما نترسیدند، کدام را می خواهی بزنی؟ مادر را جلوی پدر و بچه یا پدر را جلوی مادر و بچه، یا بچه را جلوی چشم پدر و مادر؟! مگر نمیدانی امام رضا (علیه السلام) ضامن آهو شد؟!
با جملات محمود، نگاهی به محمود انداختم و دوباره به خانواده آهوها نگاه کردم جالب بود و عجیب، آهوها همچنان به ما نگاه می کردند؛ محمود نفسی تازه کرد و گفت: ما که به گوشتشان نیازی نداریم، سازمان دارد غذای ما را می دهد، اگر شکارشان میکردی قید رفاقت چندین ساله ام با تو را می زدم!
#شهیدمحمودرادمهر
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃🌸✨من کاری نکردم خدا کرد✨🌸🍃
در یکی از ماموریتهای جنگی به همراه عباس بر فراز خلیج فارس در حال پرواز بودیم. آن روز قرار بود که کاروان بزرگی از کشتیهای نفتکش و تجاری را تا آبهای بینالمللی اسکورت کنیم. براساس اطلاعات رسیده، دشمن تصمیم داشت تا به کاروان حمله کند. به همین خاطر موقعیت بسیار حساس و خطرناک بود. با طرحی که عباس ارائه کرده بود قرار شد تا ۱۰ فروند شکاری اف ۱۴، دو فروند، دو فروند، پوشش سنگین هوایی منطقه خلیج فارس را تامین کنند تا از این طریق کشتیها از حملات دشمن در امان بمانند. من و عباس کنار هم پرواز میکردیم.
از روی صفحه رادار هواپیما دیدم که آن دو جنگنده عراقی دور زدند. عباس هم موضوع را دریافت کرده بود. من و عباس هر دو از کابین یکدیگر را میدیدیم. با دست به او اشاره کردم که چه باید کرد؟
عباس به من پیام داد: من به عنوان طعمه جلو میروم و هواپیماهای دشمن را به دنبال خودم میآورم. سپس با یک حرکت سریع از من دور شد. او با مانورهایی که انجام میداد هواپیماهای دشمن را متوجه خود میکرد و آنها را به دنبال خود کشاند. روی صفحه رادار دیدم که هواپیمای عباس در تیررس کامل دشمن قرار گرفته است. پس از چند لحظه با چشم هواپیمای دشمن را دیدم. ناگهان عباس مانوری کرد و با یک چرخش بسیار خطرناک، مسیر خود را تغییر داد و ارتفاع را کم کرد. در این لحظه موشک من با هواپیمای دشمن برخورد کرد.
در این لحظه عباس فریاد زد: الله اکبر، الله اکبر
از شنیدن صدای او خوشحال شدم و گفتم: عباس میدانی چه کردی؟
عباس گفت: #من_کارےنکردم_خداکرد.
#خالبان_شهیدسرلشگرعباس_بابایی
#سالروزشهادت
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊🌸✨اخلاق ناب فرماندهی🕊🌸✨
#ناهار_اشرافی داشتیم ؛ ماست.
سفره را انداخته و نیانداخته، دکتر رسید.
دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره.
یکی می پرسید
"این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"
#شهید_مصطفی_چمران
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃✨دنیامحل استراحت نیست✨🍃
از سپاه که به خانه برمیگشت، اجازه نداشتم هیچ کاری انجام بدم، تا نزدیک مبل منو بدرقه میکرد و میخواست استراحت کنم، خودش به آشپزخانه میرفت و کارهای سفره رو انجام میداد، بعد هم از من و پدرش میخواست برای صرف غذا بیاییم، آخر سر هم سفره رو جمع میکرد و ظرفهارو میشست، وقتی بهش میگفتم: کمیل جان شما خستهای برو استراحت کن، جواب میداد: مادر جان این دنیا محل استراحت نیست، من جای دیگهای باید استراحت کنم.
#شهیدکمیل_قربانی
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
#ظرافتهای_فکرےاخلاقےشهدا
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨بهشدت روی بیتالمال و حقوقی که میگرفت حساس بود✨💠
بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد، گاهی هم از جیب خرج میکرد و آن را وظیفه خود میدانست، سال ۹۴ در یکی از مناطق درگیری شدیدی بهوجود آمد که مرتضی مجبور به عقب نشینی شد؛ وقتی برگشت به فرماندهاش گفتم: مرتضی ۶۰ روز است که اینجاست بهتر است به عقب برگردد، با برگشتش موافقت شد نگاهی به ظاهرش انداختم یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت پرسیدم: پس وسایلت کو؟ گفت: حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم: لباسی نبود که به او بدهیم کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن، چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: مرتضی این پول را برگرداند، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم سادهتر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود.
#شهیدمرتضیےحسین_پور
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
#ظرافتهای_فکرےاخلاقےشهدا
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌸🌿دلنوشته #شهید🌸🌿
من برای شهــادت اصــرار نمیڪنم .
آنقـدر ڪار میڪنـم
ڪه لایـق شهـادت شـوم ...
و خدا من را بخــرد .
شهید مدافع حرم
#شهید_مرتضی_حسین_پور
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
✨💠میدود سر کوچه
توی ظل گرمای تابستان،بچه های محل سه تا تیم شده اند.
توی کوچه هیجده متری،
تیم مهدی یک گل عقب است.
عرق از سروصورت بچه هامی ریزد.
#چیزےنمانده_ببازنند
#اوت_آخراست.
مادر می آید روی تراس «مهدی!آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم برواز سرکوچه دوتا نون بگیر. »
توپ زیر پایش می ایستد.
بچه ها منتظرند.
توپ را می اندازدطرفشان ومی دود سر کوچه
#شهیدمهدےزین_الدین
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
#فاصله_اےکه_باشهداداریم
⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
💧✨نمرهی بیست!
مهدی در جبر هم حرف نداشت. اینکه میگویم حرف نداشت، نه که خواهرش هستم و خواستم تعریفش را کرده باشم، شاهدم، نمرهی بیستش از امتحان جبر یازدهم است. امتحانی که نهایی بود و در سرتاسر کشور هماهنگ برگزار شد. طراحِ خوشانصاف، هرچه مسئلهی سنگین و پیچیده دستش رسیده بود، آورده بود توی برگهی امتحان. خیلیها بهزور نمرهی قبولی آوردند و خیلیها مردود شدند. تکوتوک هم توانستند بیست بگیرند، این را آموزشوپرورش اعلام کرد؛ یکیشان مهدی بود.
💠✨ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش
وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیداش کنی، باید جاهای دنج را میگشتی. پیداش که میکردی، میدیدی #کتاب به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت پیدا میکرد، میرفت سروقت کتابهایش. گاهی که کاری فوری پیش میآمد، کتاب همانطور باز میماند تا برگردد.
💦✨ وابستهام میکنید به دنیا
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباسها را که دید، گفت «تو این شرایط جنگی وابستهام میکنین به دنیا.» گفتم «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟» بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوباره همان لباسهای کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت «یکی از بچههای سپاه عقدش بود لباس درستوحسابی نداشت.»
❄️✨ صدای ناله و گریههایشان آسمان را پر کرده بود
آن چیزی که حتی نمیخواستم فکرش را بکنم گریبانمان را گرفته بود. گم شده بودیم. آقامهدی هم وقتی ایستاد تا نفسی چاق کند، همین را گفت. ماندن در دل دشمن توی آن تاریکی شب هیچ خوشایند نبود اما چاره نداشتیم. خسته و هلاک، یک گوشه خزیدیم. دمدمای صبح، آقامهدی روی یک تختهسنگ تیمم کرد. زانو از زمین کند و برای #نماز_شب قامت بست. ندیری هم آن طرفتر تکبیر گفت و مشغول شد. صدای ناله و گریههایشان آسمان را پر کرده بود. سرما را از رو برده بودند و انگار داشتند خستگیهای چندروزه را میدادند و نیروی تازه برای فردا میگرفتند. آن شب من هم نماز شب خواندم اما نماز من کجا و نماز این دو کجا؟ نه قیامم شباهتی به قیام ندیری داشت که از ترس خدا پاهایش به لرزه افتاده بود، نه قنوتم شبیه قنوت آقامهدی بود که از اول تا آخرش اشک بود و آه و ناله.
🕊#شهیدمهدےزین_الدین🥀
🌿#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌺
🍀#فاصله_اےکه_باشهداداریم🌹
🍃#سالرزوشهادت🍁
💟🍃|• @Dehghan_amiri20