eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠گفته بود "مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. 💠سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره. 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من." 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند."  💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 💠بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصيت نامه. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🍂به مناسبت سالروزشهادت دکتر مصطفی چمران 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. 💠سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من. 💠 از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟" 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند." 💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 🕊✨ 🌷 🌸 🌹 🌺 🥀 💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨خداےبچه ها بیدار است.... چمران وقتی یتیم‌خانه‌ای را در لبنان دایر می‌‌کند در آن فضا به خانمش می‌گوید ما از این به بعد غذایی را می‌خوریم که این یتیم‌ها می‌خورند. همسر لبنانی شهید چمران تعریف می‌کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود، مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد، وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه‌ها هم از همین غذا خوردند؟ گفتم: نه بچه‌ها غذای یتیم‌خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت،‌ این غذا را کنار گذاشت و گفت: ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه‌ها بخورند، به او گفتم: حالا که بچه‌ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می‌کنید این دفعه این غذا را بخورید؛ دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت: بچه‌ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است. 🦋 🥀 🍃 🌷 💟|• @Dehghan_amiri20
💠🌹 توی کوچه پیر مردی را دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود سن سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم. اون شب رختخواب آزارم می داد و خوابم نمیبرد از فکر پیر مرد رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم ، می خواست توی رنج پیر مرد شریک باشم. اون شب سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد. و چه مریضی لذت بخشی❤️ ✨🕊🥀 🍃 🌸 🌱 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸✨کجا رو گشتی؟؟ هتل در اختیار امام موسی صدر بود.گفت:«برو ببین دکتر مصطفی کجاست» هرچه گشتم پیدایش نکردم.برگشتم گفتم:«خبری از او نیست.» امام موسی گفت:«کجا هارو گشتی»گفتم:«اتاق ها رو دیگه.» گفت:«اون که توی اتاق نمی خوابه،برو روی نیمکت ها رو بگرد،یا بین اونهایی که روی زمین خوابیدن.» آمدم توی سالن دیدم روی یکی از نیمکتها خوابیده وکتش رو هم کشیده روسرش.. 🕊🥀 🍃 💫 💟🍃|• @Dehghan_amiri20