eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿 🌿🌹اخلاق ناب فرماندهی.... با تعدادی از برادران گردان جهت رفتن به مرخصی همراه شدیم؛ حاج اسماعیل فرجوانی (فرمانده گردان) هم در بین ما بود ولی ایشان می خواستند جهت انجام کاری به مقر لشکر بروند. همه ی بچه ها سوار لندکروز شدند و حاجی هم خود را عقب ماشین در بین بچه ها جا داد. یکی از برادران به ایشان گفتند: «حاجی شما فرمانده ی ما هستید، اینجا در خور شخصیت شما نیست» حاجی در جواب گفتند: « جا به ما شخصیت و ارزش نمی دهد بلکه جا با وجود ما ارزش می یابد». 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
💠✨ اخلاق ناب فرماندهی............. ✨💠کفاش رزمندگان... او یک دوچرخه داشت که شب‌ها همیشه پشت درب منزل می‌گذاشت که همیشه ما معترض می‌شدیم اما همیشه با لبخند می‌گفت شاید کسی نیاز داشته باشد و هر وقت صحبت‌ از حقوقش می‌شد بحث را منحرف می‌کرد که بعد‌ها دوستانش نقل می‌کردند به قدر نیاز نگه می‌داشت و مابقی را بین فقرا تقسیم می‌کرد. یاد دارم یک‌بار که از او مسئولیتش در جبهه را جویا شدم با تبسم گفت" من کفش رزمندگان واکس می‌زنم و چای می‌ریزم" و بحث را عوض کرد که ما بیشتر از او در مورد فعالیتش نپرسیم ولی در تشییع پیکرش همه‌ از خاطرات فرمانده شهیدشان نقل خاطره می‌کردند و در آنجا فهمیدیم او بود نه یک 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌸🍃 🍃🌸به دو می آمد قرارگاه، بی سیم را برمی داشت، وضعیت را می پرسید و می رفت موقع عملیات خواب وخوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد، برنج سرد یا کنسروی که یک گوشه مانده، یا نان وخشک ومربا. یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم دور از چشم همه، حیاط را آب وجارو می زد. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌹🕊 🕊🌹نا گفته هایی از جبهه،جنگ وشهدا... اون روز خط خیلی شلوغ بود و آتش دشمن بی نهایت سنگین و مدام بچه ها در حال تک و پاتک بودن. من هر بار که با بیسیم با خط مقدم تماس می گرفتم هر چند بار یه دفعه یه صدای جدید رو خط می اومد و وقتی میپرسیدم شما؟ میگفت من فلانیم و نفر قبلی شهید شد. همین طور پشت سر هم فرمانده ها به شهادت می رسیدند و فرماندهی رو تو خط مقدم کس دیگه ای به عهده میگرفت. حاج رضا کنار ما نشسته بود و مثل اسفند روی آتیش یک جا بند نمیشد. اضطراب تمام وجودش رو گرفته بود. مدام التماس میکرد: عمو اکبر بذار من برم جلو، تو رو خدا بذار من برم. من میتونم بچه ها رو هدایت کنم. بذار برم جلو پیش بچه ها. به نقل از عمو مفرد، اون روز حاج رضا یه کفش کتانی سفید پوشیده بود و می دیدم که چجوری بالا و پایین میپره و به خودش پیچ و تاب میخوره و بهم ریخته است. نمی دونم چطوری ولی حاج آقا کیانی که حرفش برای عمو اکبر حرف آخر بود از اصرار حاج رضا با خبر شده بود و با بیسیم به عمو اکبر گفته بود حاج رضا رو بفرست جلو. همین که عمو اکبر گفت پاشو برو. خدا رو گواه میگیرم حاج رضا رو دیدم که وقتی به سمت قایق میدوید پاهاش از زمین جدا شده بود. دیدم حاج رضا با اون کفش های کتانی سفید چطوری از زمین جدا شده بود و بین زمین و آسمون داشت به سمت قایق دوان دوان پرواز می کرد. به نقل از یکی از بچه ها که توی خط بود وقتی حاج رضا به خط رسید شروع کرد به هدایت بچه ها. حجم آتیش بی نهایت زیاد بود و بیشتر بچه ها شهید یا مجروح شده بودن. اکثرا هم از ناحیه صورت مجروح شده بودن. وسط اون هیاهوی تیر و خمپاره، احساس کردم یک لحظه همه جا ساکت شد و تیری زوزه کشان انگار که به شیشه ای برخورد کنه به جایی اثابت کرد و صدای شکسته شدن جسمی بلند شد. من همینطور که با یک چشم مجروح دنبال صدا میگشتم دیدم تیر به بازوی حاج رضا اثابت کرده و استخوانش کاملا خورد شده. یکی از بچه ها به سمت حاج رضا رفت تا دستش رو پانسمان کنه که یک هو صدای فریاد حاج رضا بلند شد که: برو چیزی نشده که، به بچه ها برس. دیگه توی اون همه هیاهوی گلوله و باروت و خون غرق شده بودیم. انفجارهای مهیبی در منطقه رخ میداد و من به سمت خط مقدم رفتم. قایق رو کنار یک خاکریز نگه داشتم و پیاده شدم، وقتی از خاکریز بالا رفتم وضعیت خیلی عجیبی بود. همه بچه ها شهید شده بودن و جنازه هاشون گوشه و کنار پخش شده بود و موج انفجاز لباس های بچه ها رو تیکه و پاره کرده بود. جلوتر رفتم دیدم انگار حاج رضا روی یک بشکه نفت نشسته، جلوتر که رفتم دیدم تیری به سر مبارکش اثابت کرده و در همان حالت با دستهای باز و رو به آسمان ملکوتی شده بود. ... 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃🌸 🍃🌸من باید مثل سرباز در خط زندگی کنم روزی یک نامه مهم رمزی از قرارگاه رده بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم می آید تیرماه بود وساعت ۳بعدازظهر. گرمای طاقت فرسا همه جا را فراگرفته بود واگر به دشت مقابل نگاه میکردی امواج متحرک حرارات را که از شن های تفتیده بلند میشد براحتی می توانستی ببینی و می توانم بگویم که از شدت گرما نیروهای ایرانی وعراقی دست از جنگ کشیده بودند. در چنین شرایطی نامه را برداشتم وبه طرف کانکس فرماندهی رفتم با خودم می گفتم «درمدتی درداخل کانکس فرماندهی می روم با توجه به اینکه آنجا کولر گازی دارد لحظاتی از دست گرما فرار خواهم کرد» وبا این نیت تقه ای به در کانکس زدم، جوابی نیامد با خودم گفتم شاید «جناب نیاکی بخاطر خستگی های دیشب که تا نزدیکی های صبح در منطقه بود استراحت می کنند» تصمیم گرفتم که به سنگر خود برگشته وساعتی منتظر بمانم . ناگهان صدای جناب نیاکی درفضا پیچید سرکارمحبی کاری داشتی؟ ووقتی به دنبال صدا گشتم درعین ناباوری جناب نیاکی را دیدم که پتویی در سایه کانکس انداخته بود وروی شنهای داغ پرونده ها را مطالعه میکند. البته با همان عینک همیشگی با قاب سیاه رنگ و رنگ ورو رفته. با تعجب گفتم جناب سرهنگ چرا اینجا نشسته اید؟چرا در کانکس استراحت نمی کنید؟ ایشان صادقانه گفتند: «من باید مثل سرباز در خط که حکم فرزند مرا دارد زندگی کنم.» .... 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌺✨ ✨🌺من فرمانده نیستم..... یه روز شهید ماهینی برای شناسایی به خط رفته بود در غیاب ایشان یکی از برادران پارچه ای را تهیه کرده با خط زیبا روی آن نوشته بود سنگر فرماندهی وقتی که شهید ماهینی برگشت همه بچه ها به خاطر علاقه شدید به ایشان دورش را احاطه کردند ایشان پس از مشاهده پلاکارد با ناراحتی گفت هر کس چنین کاری را کرده باید بداند کار خوبی انجام نداده است بنده اصلاً فرماندهی خط را به عهده ندارم سهم من اندازه سهم شماست از این جهت هیچ تفاوتی با هم نداریم و اگر کسی مرا فرمانده می داند و به اتکاء من اینجا آمده است همین الان وسایلش را جمع کند و برود 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃🌺✨فاصله ای که با شهدا داریم🍃🌺✨ 💠پسرم رفته بود توی سپاه، هروقت می پرسیدم: محمدجان این حقوقی که می گیری معلوم هست چه کارش می کنی؟ ولی طفره میرفت، یکروز حسابی پاپی اش شدم بالاخره از زير زبانش کشيدم گفت: مادر، بین خودمان بماند راستش من حقوقم را در راه خير مصرف ميکنم پرسیدم: کجا؟ جواب داد: دوستي داشتم که شهيد شده و حالا خانواده اش کسي را ندارند، من کل حقوقم رامیدهم به آنها، ان شاءالله ذخيرة آخرت! 💠هروقت با محمد برای ناهار وشام توسپاه میرفتیم اگر احساس میکرد غذا کم است بدون اینکه کسی بفهمد کم کم میخورد تا به بقیه بیشتر برسد،گاهی هم اصلا نمیخورد، ماهیانه هفتصدتومان حقوق میگرفت، همین را هم میگذاشت برای کمک به بچه ها، میگفت: من به این پول احتیاج ندارم اگر کسی نیاز دارد بدهید به او. 💠 یک شب با هم وارد مقر یگان میشدیم که دیدم نگهبان دم در خوابش برده، خواستم بیدارش کنم، محمد نگذاشت، دستم را کشید و با صدای ملایم گفت: بیدارش نکن، خیلی آرام رفت بالای سرش و با ملایمت از خواب بیدارش کرد، نگهبان حسابی هول شده بود، محمد اسلحه اش را گرفت و گفت برو بگیر بخواب من جای شما نگهبانی میدهم. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌸✨🍃اخلاق ناب فرماندهی🌸✨🍃 از فرماندهی لشکر آمده بودند، ابلاغیه را دادند و رفتند حکم فرماندهی تیپ بود حاجی شده بود فرمانده تیپ یک، سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم همین‌طوری که نمی‌شود! فردا دوباره آمدند تا جواب قطعی را از حاجی بگیرند جواب مثبت داد و قبول کرد من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم: چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟ ایشان گفت: دیروز در آن حالت نمی‌توانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم راستش رفتم و با خودم فکر کردم امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند، اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند از این پس باید به عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی، من چه عکس‌العملی نشان می‌دهم؛ اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم می‌شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکردم، ولی اگر برایم فرقی نداشت پس مشخص می‌شود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کردم و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم، بعد دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، برایم فرقی ندارد؛ لذا قبول کردم. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
✨🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی✨🌸🍃 فکرش را بکن. دور تا دور، همه فرمانده لشکر،نشسته اند. من فقط فرمانده گردان بودم آن وسط. همه حرفشان را زدند. ماموریت من را هم گفتند.حاج حسین رو کرد به من گفت« خب تو چی می گی؟» گفتم « چه عرض کنم ؟» گفت « یعنی چی چه عرض کنم ؟می گم نظرت چیه، چه طور می خوای عمل کنی؟ » گفتم « حاجی ! من می گم این یگان کنار ما یا زودتر، یا هم زمان با گردان ماعمل کنه بهتره.» دیگران گفته بودند من با فاصله، زودتر بزنم به خط. یکی گفت « تو چی کار داری به این حرفا. توکاری رو که بهت می گیم بگن. » ساکت شدم، سرم را انداختم پایین. حاجی دست گذاشت روی شانه ام گفت « نه! چرا ؟ اتفاقا نظرش خیل هم درسته. این می خواد بره اون جا عملیات کنه، نه ما.»رو کرد به من. گفت «خب، می گفتی. چی کار کنیم بهتره؟» 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
💠✨فرمانده یا ...✨💠 تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم می‌رفتم، صحنه‌ای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف‌های ناهار بچه های قرارگاه را می‌شست.گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست. آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو بیا، فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، بشقاب‌های نیروهایش را بشوید!؟ فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکس گرفتم. می‌خواهم با تو باشم، ص ۷۰ 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍀🌸اخلاق ناب فرماندهے🌸🍀 سرمای شدیدی خورده بود احساس می کردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.   همین کار را هم کردم با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟   گفتم‌: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشکر هستی، شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله! گفت: این حرفا چیه می زنی فاضل؟ من سوالم اینه که چرا بین من و بقیه نیروها فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟ گفتم: خوب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه نیروها خوردن. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
💠✨اخلاق ناب فرماندهی✨💠 قاطعیت داشت،درعین حال با بچه ها هم دوست بود.یک روز آمد به غذا خوری برای صف غذا.بچه ها با دیدن او راه باز کردند.همه دلشان می خواست او برود وزودترغذا بگیرد،ولی نرفت. وقتی اصرار کردند،ناراحت شد وگفت که از تفاوت قائل شدن خوشش نمی آید،چون دیگران هم در صف ایستاده اند اوهم باید ته صف بایست تا نوبتش برسد. 💦 @Dehghan_amiri20 💦
🌸🌿فرمانده سپاه كردستان🌸🌿 سادگي او براي من لذت بخش بود . در سپاه بانه بوديم . او مي آمد مسجد و من نمي دانستم كه فرمانده است . مثل همه بسيجي ها در نماز جماعت شركت مي كرد . مي آمد صف آخر مي ايستاد . هيچ كس فكر نمي كرد كه او فرمانده است و مسئوليتي دارد . يك بار مي خواست در نماز جمعه سخنراني كند . خواستم به عنوان فرمانده سپاه ناحيه كردستان معرفيش كنم . راضي نبود كه او را به اين عنوان معرفي كنيم .  مي گفت : «فقط بگو يكي از برادران سپاه مي خواهد صحبت كند .» هر چه گفتم :«بگذار معرفي شوي ، بهتر است . اگر معرفي بشوي صحبتهايت جذابيت بيشتري دارد و بيشتر روي مردم اثر مي گذارد .»مي گفت :«نه ، اگر صحبت جذابيت داشته باشد و به عنوان يك بسيجي ساده صحبت كند ، اثر دارد . نمي خواهد عنوان فرماندهي مرا مطرح كني . فرمانده ، ما نيستيم ، فرمانده حضرت امام است . » اين روحيه اي بود كه اين انسان والا داشت 💦 @Dehghan_amiri20 💦
🕊🌸اخلاق ناب فرماندهی زمانی که در قرارگاه رعد بودیم . گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباس‌های چرک خود شون رو کنار حمام می گذاشتند تا بعدا اونها را بشورن بارها پیش اومده بود که وقتی بچه ها برای شستن رفته بودند ، لباسها رو شسته و پهن شده می دیدند . تعجب کرده بودیم که چه کسی این کار را انجام داده .... یک روز معما حل شد و یکی از رفقا خبر آورد که اون کسی که به دنبالش بودید ، کسی جز تیمسار عباس بابایی ، فرمانده قرارگاه نیست از اون به بعد بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب بیفتد ، یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت. ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌿🌸اخلاق ناب فرماندهی تدارکات لشکر، یکی دو شب می‌دیدم ظرف‌های شام رو یکی شسته، نمیدونستیم کار کیه، یک شب، مچش را گرفتیم، آقا مهدی بود، گفت: من روزها نمی رسم کمکتون کنم ولی ظرف های شب با من. ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌿🌸میخواهم تنبیه تان کنم آدم هر چقدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر باشد، عذرخواهی کردن و شکستن خودش پیش بقیه برایش سخت تر می شود. ولی آقا مهدی اگر جایی پیش می آمد که باید عذرخواهی می کرد، یک لحظه هم تردید نمی کرد؛ زیرا پست و مقام برایش مهم نبود. یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید». ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌿🌸بیشتر از اینکه دستور بدهد... آقا سعید با اینکه در سوریه فرمانده ما بود اما حقیقت خود را خادم بچه ها میدانست و بیشتر از اینکه دستور بدهد،متولی کارهای ما بود. گاهی اوقات موها و محاسن نیروها را اصلاح میکرد. اغلب به علت دوری اشپزخانه از مقر ما غذایی که برای بچه ها می آوردند سرد شده بود و باید گرم می شد. کسی که پای ثابت گرم کردن غذا برای بچه ها بودکسی نبود جز فرمانده سعید بدون کمترین منت وحرفی غذا را میگرفت،گرم میکرد و سفره میڱذاشت و بین بچه ها تقسیم میکرد. ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌸🌿اخلاق ناب فرماندهی مرتضی صادقی، هم رزم شهید می گوید: «از قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله، پیامی به فرماندهی لشکر المهدی عج الله تعالی فرجه الشریف آمده بود که دو نفر را برای انتقال به رده های ارشد فرماندهی در تهران، معرفی کنید. مأمور معرفی، فقط اسم حاج علی اکبر را نوشته بود و داده بود دست فرماندهی. وقتی خبر به حاجی رسید، گفت: «من دوست دارم با بسیجی ها باشم، می خواهم یک جایی باشم که آرام و قرار نداشته باشم. می خواهم پابه پای بسیجی ها بجنگم.» فرماندهی اصرار می کرد که او برود. می گفت: «تنها کسی که لیاقت حضور در تهران و فرماندهی ارشد جنگ را دارد، حاج علی اکبر است»، حاجی وقتی دید ول کن معامله نیست، گفت: «می دانید، من باید خط اول جنگ، پیش نیروها باشم؛ نمی توانم از آن بالا بالاها فرماندهی کنم». 💠 @Dehghan_amiri20💠
✨🌸اخلاق ناب فرماندهی.... سه سال بود که منابع آب پایگاه، لایروبی نشده بودند. موقع آب خوردن، در لیوان ها خاک دیده می شد. آن موقع، عباس بابایی تازه فرمانده شده بود. با دیدن این وضع، دستور داد سریع منبع را لایروبی کنند. قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل سیصد هزار تومان هزینه می خواهد. آن روزها چنین مبلغی برایمان افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست چنین مبلغی را هزینه کند. بعد از اینکه شهید بابایی را در جریان گذاشتم، گفت: «برو و گروهانت را بیار پای منابع.» وقتی سربازها آمدند، اول از همه خودش رفت داخل منبع و شروع کرد به لایروبی، بعد هم سربازها کار را شروع کردند. همین طور که مشغول کار بودیم، احساس کردم یکی از سربازها یک لحظه ایستاده و به دیگران نگاه می کند. سرش داد کشیدم و گفتم: «سرباز! به کارت برس.» دیدم فوراً مشغول ادامه کار شد. جلوتر که رفتم دیدم، خود شهید بابایی است. گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ! با این سر و صورت خاکی نشناختم.» در جوابم گفت: «مسئله ای ندارد، اما سعی کن با سربازها بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت شوند». 🕊 💌💫 @Dehghan_amiri20
🌾✨اخلاق ناب فرماندهی من دقایقی رانمي شناختم ؛ ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند. با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد. يك روز هر چه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت و انجام وظايفش بپردازد ، پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالي مي كند. از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نيامدي؟!» او در پاسخ گفت: «چشم الان مي آيم.» مجاهديني كه نظاره گر چنين صحنه اي بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه مي گويي؟ او فرمانده لشكر است.» من كا از اين نظر احساس شرمندگي مي كردم ؛ در صدد عذر خواهي برآمدم. اما او بود كه كريمانه و با متانت گفت: «اشكال ندارد.» و با خنده از كنار ماجرا گذشت...... 🕊 🌹 💫 💔 🍃🍂|• @dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨ اخلاق ناب فرماندهی حسین نشسته بود داخل قایق که چند تا از نیروها پریدند توی قایق و گفتند: «ببخشید برادر اگه می‌شه ما رو ببر اون طرف آب.» رسیدند به وسط آب که یکی از آن‌ها گفت: «فکر می‌کنید الان توی این گرما فرمانده لشکر چه کار می‌کنه؟» بعد هم که جوابی نشنید ادامه داد: «من که مطمئنم با یه زیرپوش نشسته توی دفترش زیر کولر.» یکی از نیروها گفت: «بهتره حرف خودمون رو بزنیم.» ولی او ادامه داد: «آخه همه‌ی سختی‌ها مال ماست، اون‌ها که کاری نمی‌کنند.» یکی دیگر از نیروها با عصبانیت گفت: «اگه ادامه بدی می‌اندازیمت تو آب، مگه نه برادر؟» حاج حسین اما با خنده‌ی روی لبش هیچ جوابی نداد. 🕊🥀 🍃 💫 🍀🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی.... سه سال بود که منابع آب پایگاه، لایروبی نشده بودند. موقع آب خوردن، در لیوان ها خاک دیده می شد. آن موقع، عباس بابایی تازه فرمانده شده بود. با دیدن این وضع، دستور داد سریع منبع را لایروبی کنند. قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل سیصد هزار تومان هزینه می خواهد. آن روزها چنین مبلغی برایمان افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست چنین مبلغی را هزینه کند. بعد از اینکه شهید بابایی را در جریان گذاشتم، گفت: «برو و گروهانت را بیار پای منابع.» وقتی سربازها آمدند، اول از همه خودش رفت داخل منبع و شروع کرد به لایروبی، بعد هم سربازها کار را شروع کردند. همین طور که مشغول کار بودیم، احساس کردم یکی از سربازها یک لحظه ایستاده و به دیگران نگاه می کند. سرش داد کشیدم و گفتم: «سرباز! به کارت برس.» دیدم فوراً مشغول ادامه کار شد. جلوتر که رفتم دیدم، خود شهید بابایی است. گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ! با این سر و صورت خاکی نشناختم.» در جوابم گفت: «مسئله ای ندارد، اما سعی کن با سربازها بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت شوند» 🕊🥀 🍃🌹 🍀 🌺 🌿🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✨❄️اخلاق ناب فرماندهی.... یك بار ساعت ۲ نیمه شب برای انجام نافله شب بلند شدم , دیدم در دستشویی بسته است ولی از داخل صدای شیر آب و شستشو می آید. هر چه در زدم كسی باز نكرد بالاخره فریاد زدم تا در را باز كند. در باز شد و دیدم حاج احمد پاچه های شلوار را تا زانو بالا زده و در حال تمیز كردن دستشویی های پادگان است . من شرمنده این حركت ارزشمند فرمانده گردان شدم قبل از اینكه من باب سخن را باز كنم حاج احمد گفت : مبادا تا من زنده ام جایی این مطلب را عنوان كنی كه من در روز قیامت دامن تو را می گیرم . 🕊🥀 🌿🌺 💟🍃|• @Dehghan_amiri20