eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠گفته بود "مصطفي!من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد به ش بگويم يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. 💠سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترين نمره. 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من." 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند."  💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 💠بعد از دکتر فکر کردم همه چيز تمام شده، تمام تمام.وصيت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز يک چيزهاي کوچکي مانده. يک چيزهاييکه شايد بشود توي جبهه پيدايشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصيت نامه. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🌹🕊 🕊🌹نا گفته هایی از جبهه،جنگ وشهدا... اون روز خط خیلی شلوغ بود و آتش دشمن بی نهایت سنگین و مدام بچه ها در حال تک و پاتک بودن. من هر بار که با بیسیم با خط مقدم تماس می گرفتم هر چند بار یه دفعه یه صدای جدید رو خط می اومد و وقتی میپرسیدم شما؟ میگفت من فلانیم و نفر قبلی شهید شد. همین طور پشت سر هم فرمانده ها به شهادت می رسیدند و فرماندهی رو تو خط مقدم کس دیگه ای به عهده میگرفت. حاج رضا کنار ما نشسته بود و مثل اسفند روی آتیش یک جا بند نمیشد. اضطراب تمام وجودش رو گرفته بود. مدام التماس میکرد: عمو اکبر بذار من برم جلو، تو رو خدا بذار من برم. من میتونم بچه ها رو هدایت کنم. بذار برم جلو پیش بچه ها. به نقل از عمو مفرد، اون روز حاج رضا یه کفش کتانی سفید پوشیده بود و می دیدم که چجوری بالا و پایین میپره و به خودش پیچ و تاب میخوره و بهم ریخته است. نمی دونم چطوری ولی حاج آقا کیانی که حرفش برای عمو اکبر حرف آخر بود از اصرار حاج رضا با خبر شده بود و با بیسیم به عمو اکبر گفته بود حاج رضا رو بفرست جلو. همین که عمو اکبر گفت پاشو برو. خدا رو گواه میگیرم حاج رضا رو دیدم که وقتی به سمت قایق میدوید پاهاش از زمین جدا شده بود. دیدم حاج رضا با اون کفش های کتانی سفید چطوری از زمین جدا شده بود و بین زمین و آسمون داشت به سمت قایق دوان دوان پرواز می کرد. به نقل از یکی از بچه ها که توی خط بود وقتی حاج رضا به خط رسید شروع کرد به هدایت بچه ها. حجم آتیش بی نهایت زیاد بود و بیشتر بچه ها شهید یا مجروح شده بودن. اکثرا هم از ناحیه صورت مجروح شده بودن. وسط اون هیاهوی تیر و خمپاره، احساس کردم یک لحظه همه جا ساکت شد و تیری زوزه کشان انگار که به شیشه ای برخورد کنه به جایی اثابت کرد و صدای شکسته شدن جسمی بلند شد. من همینطور که با یک چشم مجروح دنبال صدا میگشتم دیدم تیر به بازوی حاج رضا اثابت کرده و استخوانش کاملا خورد شده. یکی از بچه ها به سمت حاج رضا رفت تا دستش رو پانسمان کنه که یک هو صدای فریاد حاج رضا بلند شد که: برو چیزی نشده که، به بچه ها برس. دیگه توی اون همه هیاهوی گلوله و باروت و خون غرق شده بودیم. انفجارهای مهیبی در منطقه رخ میداد و من به سمت خط مقدم رفتم. قایق رو کنار یک خاکریز نگه داشتم و پیاده شدم، وقتی از خاکریز بالا رفتم وضعیت خیلی عجیبی بود. همه بچه ها شهید شده بودن و جنازه هاشون گوشه و کنار پخش شده بود و موج انفجاز لباس های بچه ها رو تیکه و پاره کرده بود. جلوتر رفتم دیدم انگار حاج رضا روی یک بشکه نفت نشسته، جلوتر که رفتم دیدم تیری به سر مبارکش اثابت کرده و در همان حالت با دستهای باز و رو به آسمان ملکوتی شده بود. ... 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💦✨ ✨💦حاضر نیستم برای استفاده شخصی در مقطعی از دوران جنگ قرار شد سه نفر را برای دریافت خودرو به قیمت کارخانه به یکی از شرکت های خودروسازی معرفی کنم، دو نفر از رزمندگان را معرفی کردم که یکی از آنها قبل از دریافت خودرو و در فاصله زمانی کوتاه به شهادت رسید (خودرو تحویل خانواده آن شهید عزیز شد)، علاوه بر دو نفر پیش گفته، یک روز به شهید حاج علی هاشمی گفتم حاجی ماشین نمی خواهی،گفت چرا ماشین می خواهم -ام شرایطش چیه- گفتم هیچ مبلغ خودرو را پرداخت می کنید و نامه ای از طرف سپاه می نویسم و به آن کارخانه شما را معرفی می کنم و خودرو را تحویل می گیری. شهید هاشمی گفت: علی رغم نیاز به خودرو و آمادگی جهت پرداخت هزینه،اما حاضر نیستم برای این موضوع و استفاده شخصی، سپاه برای من نامه بنویسد واز اعتبار سپاه برای این مسائل استفاده کنم. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌸 🍃🌸من باید مثل سرباز در خط زندگی کنم روزی یک نامه مهم رمزی از قرارگاه رده بالاتر به لشکر ابلاغ شد. یادم می آید تیرماه بود وساعت ۳بعدازظهر. گرمای طاقت فرسا همه جا را فراگرفته بود واگر به دشت مقابل نگاه میکردی امواج متحرک حرارات را که از شن های تفتیده بلند میشد براحتی می توانستی ببینی و می توانم بگویم که از شدت گرما نیروهای ایرانی وعراقی دست از جنگ کشیده بودند. در چنین شرایطی نامه را برداشتم وبه طرف کانکس فرماندهی رفتم با خودم می گفتم «درمدتی درداخل کانکس فرماندهی می روم با توجه به اینکه آنجا کولر گازی دارد لحظاتی از دست گرما فرار خواهم کرد» وبا این نیت تقه ای به در کانکس زدم، جوابی نیامد با خودم گفتم شاید «جناب نیاکی بخاطر خستگی های دیشب که تا نزدیکی های صبح در منطقه بود استراحت می کنند» تصمیم گرفتم که به سنگر خود برگشته وساعتی منتظر بمانم . ناگهان صدای جناب نیاکی درفضا پیچید سرکارمحبی کاری داشتی؟ ووقتی به دنبال صدا گشتم درعین ناباوری جناب نیاکی را دیدم که پتویی در سایه کانکس انداخته بود وروی شنهای داغ پرونده ها را مطالعه میکند. البته با همان عینک همیشگی با قاب سیاه رنگ و رنگ ورو رفته. با تعجب گفتم جناب سرهنگ چرا اینجا نشسته اید؟چرا در کانکس استراحت نمی کنید؟ ایشان صادقانه گفتند: «من باید مثل سرباز در خط که حکم فرزند مرا دارد زندگی کنم.» .... 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨مواظب دستت هستی؟✨💠 خاطره ایی از آزاده حاج مرتضی حاج باقری ، آزاده اردوگاه ۱۲ که از ناحیه دست راست
🌸🍃احمَداحمَد ،احمَد.احمِد،احمَداحمِد درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آنها از شبکه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد. «احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله و«احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرمانده‌هان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالب‌تر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. در مرحله‌ی دوم عملیات که بچه‌های لشگرمحمد رسول الله در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وکارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم کشیده شده و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌کرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد. او سه احمد اول را که یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌کرد، به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی که صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌کرد.  🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠امربه معروف💠 چند تا از بچه ها کنار آب جمع شده بودند یکیشان برای تفریح تیراندازی میکرد توی آب! زین الدین سر رسید و گفت: این تیرها بیت المال حرومش نکنین! جواب داد به شما چه و با دست هولش داد! زین الدین که رفت صادقی آمد و پرسید چی شده؟ بعد گفت میدونی کی رو هول دادی اخوی!؟ دویده بود دنبالش برای عذرخواهی! که جوابش را داده بود! مهم نیست من فقط امر به معروف کردم! گوش کردن ونکردنش با خودت 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🌿فرمانده سپاه كردستان🌸🌿 سادگي او براي من لذت بخش بود . در سپاه بانه بوديم . او مي آمد مسجد و من نمي دانستم كه فرمانده است . مثل همه بسيجي ها در نماز جماعت شركت مي كرد . مي آمد صف آخر مي ايستاد . هيچ كس فكر نمي كرد كه او فرمانده است و مسئوليتي دارد . يك بار مي خواست در نماز جمعه سخنراني كند . خواستم به عنوان فرمانده سپاه ناحيه كردستان معرفيش كنم . راضي نبود كه او را به اين عنوان معرفي كنيم .  مي گفت : «فقط بگو يكي از برادران سپاه مي خواهد صحبت كند .» هر چه گفتم :«بگذار معرفي شوي ، بهتر است . اگر معرفي بشوي صحبتهايت جذابيت بيشتري دارد و بيشتر روي مردم اثر مي گذارد .»مي گفت :«نه ، اگر صحبت جذابيت داشته باشد و به عنوان يك بسيجي ساده صحبت كند ، اثر دارد . نمي خواهد عنوان فرماندهي مرا مطرح كني . فرمانده ، ما نيستيم ، فرمانده حضرت امام است . » اين روحيه اي بود كه اين انسان والا داشت 💦 @Dehghan_amiri20 💦
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌿🌸من یک بسیجی ام شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را  تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی  پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .» ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🌿🌸میخواهم تنبیه تان کنم آدم هر چقدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر باشد، عذرخواهی کردن و شکستن خودش پیش بقیه برایش سخت تر می شود. ولی آقا مهدی اگر جایی پیش می آمد که باید عذرخواهی می کرد، یک لحظه هم تردید نمی کرد؛ زیرا پست و مقام برایش مهم نبود. یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید». ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🕊🥀 آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم.... با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم» 🕊 ...🍀 💜 🌼🍃|• @dehghan_amiri20
‍ 🌸🍃راننده فرمانده ام 🍃طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه 💦چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ 🍃 اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته است 💦خوب بیا بریم از دفتر فرماندهی تلفن کن 🍃فرمانده ات دعوا نکنه. برات مشکل درست می شه ها. 💦 نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. 🍃می گفت « مسئول تدراکاتم. اگه نروم بچه ها کارشون لنگ می مونه.» 💦نگران نباش . می رسونمت. 🍃تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ 💦باقر راننده ی فرمانده ام بچه ی میدون خراسونم. اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ 🍃 مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. 💦پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، بهش گفت؛ 💦« اخوی دعاکن ما هم شهید بشیم.» 🕊 🌺 🌱 💫 💦✨ @dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ساعت یک و دو نصفه شب بود.صدای شرشر آب می آمد توی تاریکی نفهمیدم کیه؟یکی پای تانکر نشسته بود ویواش طوری که کسی متوجه نشود،ظرفها رو می شست جلوتر رفتم.💦 🍃🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅تواضع وفروتنی یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید». 🦋🌸 🍂🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅مبارزه با هوای نفس  شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🦋🌸 🍂🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 ❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم.... با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم» 🕊🥀 🍃🌸 ✨🌾
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ من دقایقی رانمي شناختم ؛ ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند. با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد. يك روز هر چه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت و انجام وظايفش بپردازد ، پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالي مي كند. از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نيامدي؟!» او در پاسخ گفت: «چشم الان مي آيم.» مجاهديني كه نظاره گر چنين صحنه اي بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه مي گويي؟ او فرمانده لشكر است.» من كه از اين نظر احساس شرمندگي مي كردم ؛ در صدد عذر خواهي برآمدم. اما او بود كه كريمانه و با متانت گفت: «اشكال ندارد.» و با خنده از كنار ماجرا گذشت...... 🕊 ...🍀 🥀🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم.... با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم» 🕊 ...🍀 🌸 🥀🍃|• @Dehghan_amiri20