🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
✨پپسی متعلق به اسرائیلی هاست
در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم .
#شهیدعباس_بابایی
#سالروزشهادت
شادی روح بلند ومطهرش صلوات
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
✨🍃🌸در زمان جنگ خدمت امام خمینی رسید وازامام برای انجام کاری مرخصی گرفت
وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.
گفت: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم.
امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی.
#شهیدعباس_بابایی
🌹 @Dehghan_amiri20 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
✨❄️بایدرانندگی تانکر یادم بدی...
روزها بود كه در منطقه بوديم. اوايل جنگ بود. يك روز عباس آمد پيش من و گفت: «بايد رانندگي تانكر يادم بدهي.» گفتم: «چرا؟» گفت: «نيرو كم است، مشكل آب داريم. بچه ها خيلي اذيت مي شوند. بايد يك كاري كنيم.» منابع آب خراب شده بودند و بايد با تانكر از شهر، آب مي آورديم. آن قدر اصرار كرد كه بالاخره ياد گرفت. ديگه شده بود. كار هر روزش كه بعد از پايان كار اداري و حتي بعد از پرواز، از كابين كه بيرون مي آمد، مي رفت سراغ تانكر آب. آن موقع اگر به كسي مي گفتي اين راننده تانكر، فرمانده پايگاه هشتم هوايي است، امكان نداشت باور كند»
#شهیدعباس_بابایی
#ظرافتهای_فکری_اخلاقی_شهدا
#فرماندهی_ازآن_توست_یاحسین
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨
💠✨اگردست خدا بر سرمان باشد...
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند.
در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت.
او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود.
او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می كرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود.
از گفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم.
او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود.
#شهیدعباس_بابایی
#شهداوماه_رمضان
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊🌸اخلاق ناب فرماندهی
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم . گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباسهای چرک خود شون رو کنار حمام می گذاشتند تا بعدا اونها را بشورن
بارها پیش اومده بود که وقتی بچه ها برای شستن #لباس رفته بودند ، لباسها رو شسته و پهن شده می دیدند . تعجب کرده بودیم که چه کسی این کار را انجام داده ....
یک روز معما حل شد و یکی از رفقا خبر آورد که اون کسی که به دنبالش بودید ، کسی جز تیمسار عباس بابایی ، فرمانده قرارگاه نیست
از اون به بعد بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب #بابایی بیفتد ، یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت.
#شهیدعباس_بابایی
#فرماندهےازآن_توست_یاحسین
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
#فاصله_ای_که_باشهداداریم
⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
🕊🌸فاصله ای که با شهدا داریم
یکی از دانشجوهای هم دوره شهید بابایی، پیشرفت معنوی و توجه خود به خدا را مدیون رفتار این بزرگوار می داند و می گوید: «درجه من در کلاس از همه بالاتر بود و طبعاً ارشد بودم. چند روزی که از تشکیل کلاس ها گذشت
دانشجوی تازه واردی آمد که نامش عباس بابایی بود و درجه اش از من بالاتر بود. پس او می بایست ارشد شود. از طرف مسئول دوره ها به من گفتند که چون بابایی درجه اش بالاتر است، باید ارشد باشد. روزی که نظافت، نوبت بابایی بود، پیش او رفتم و به او گفتم که باید ارشد باشی، اما او با خونسردی گفت: «مهم نیست! من هم مثل بقیه دارم کارم را انجام می دهم.» من هم رفتم و جریان را به مسئول گفتم. از سر میزش بلند شد و آمد سر کلاس تا ارشدیت را به عباس تحویل بدهد؛ اما عباس زیر بار نرفت و گفت: «من ترجیح می دهم ایشان ارشد باشد، نه من!» فردای آن روز، رفتم پیش عباس و برای چندمین بار از او خواستم که طبق مقررات، ارشدیت را از من تحویل بگیرد. او هم خیلی متواضع گفت: «آقای دربندسری! از اول این دوره شما ارشد بودی، تا آخر این دوره هم ارشد باش! به کسی هم حرفی نزن».
خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و همین شد که ارتباطم با عباس بیشتر شود. من نماز و راز و نیاز مرتبی نداشتم. قرآن هم نمی خواندم. همین دوستی، باعث شد هم نماز و نیازم رو به راه شود، هم با تشویق های عباس، شروع به حفظ بعضی آیات کردم».
#شهیدعباس_بابایی
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
#تاثیرات_ناب_شهدایی
⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
💌🍃|اخلاق ناب فرماندهی....
سه سال بود که منابع آب پایگاه، لایروبی نشده بودند. موقع آب خوردن، در لیوان ها خاک دیده می شد. آن موقع، عباس بابایی تازه فرمانده شده بود. با دیدن این وضع، دستور داد سریع منبع را لایروبی کنند. قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل سیصد هزار تومان هزینه می خواهد. آن روزها چنین مبلغی برایمان افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست چنین مبلغی را هزینه کند. بعد از اینکه شهید بابایی را در جریان گذاشتم، گفت: «برو و گروهانت را بیار پای منابع.»
وقتی سربازها آمدند، اول از همه خودش رفت داخل منبع و شروع کرد به لایروبی، بعد هم سربازها کار را شروع کردند. همین طور که مشغول کار بودیم، احساس کردم یکی از سربازها یک لحظه ایستاده و به دیگران نگاه می کند. سرش داد کشیدم و گفتم: «سرباز! به کارت برس.» دیدم فوراً مشغول ادامه کار شد. جلوتر که رفتم دیدم، خود شهید بابایی است. گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ! با این سر و صورت خاکی نشناختم.» در جوابم گفت: «مسئله ای ندارد، اما سعی کن با سربازها بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت شوند».
#شهیدعباس_بابایی🕊
#فاصله_ای_که_باشهداداریم 💔
#فاصله_ای_که_باشهداهست🍂
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌷
💌✨|• @dehghan_amiri20
📝🍃|از آنها خجالت میکشم...
برادر زنم در همان مدرسه ای که عباس درس می خواند، ناظم بود. یک روز دیدیم با ناراحتی آمد خانه مان و گفت: «حاج اسماعیل ! آبرو برای ما نگذاشتید؛ آن قدر به سر و وضع این بچه نرسیدید که امروز اسمش را در لیست بچه های فقیر مدرسه نوشتند تا به او کمک مالی کنند.» تا این حرف را زد، نفسم بند آمد. دستش را گرفتم و بردم سر کمد عباس. در کمد را باز کردم و ردیف پیراهن ها و کت و شلوارها را نشانش دادم. با دلخوری گفتم: «تو دیگر چرا؟ واقعاً خیال می کنی من برای عباس کم می گذارم؟ خودش می گوید من لباس نو نمی پوشم، می گوید مدرسه ما بچه فقیر زیاد دارد، از آنها خجالت می کشم. نمی خواهم جلوی من احساس نداری کنند».
نوجوانی
#شهیدعباس_بابایی🕊
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا...🍃
#فاصلهای_که_باشهداداریم...💔
💌🍃|• @dehghan_amiri20
🍁🌺اخلاق ناب فرماندهی....
همراه با تیمسار بابایی با یک وانتتویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب كشور میرفتیم به نزدیكیهای قرارگاه كه رسیدیم، در پیچ و خم كوهها در صدقدم، دژبانی ایستاده بود، بابایی به من گفت: حسنجان ببین این دژبانها برای چه در اینجا ایستادهاند؛ من نزدیک یكی از آنها كه رسیدم، شیشه را پائین كشیدم و پرسیدم: برادر برای چه اینجا ایستادهاند؟ دژبان گفت: گفتهاند كه تیمساری به نام بابایی میآید، دو ساعت است كه ما را در اینجا میخ كردهاند، تا حالا هم كه نیامده و حال ما را گرفته، تیمسار با شنیدن صحبتهای سرباز دژبان خیلی ناراحت شد، رو كرد به دژبان و گفت: برادر فرماندهات گفته اینجا بایستید؟ دژبان گفت: آره دیگه، تو این آفتاب كلی ما را علاف كرده اند، ضد انقلابها هم اگر وقت گیر بیاورند سر ما را میبرند، اصلا اینها بیخیالند، ما را الكی اینجا كاشتهاند، عباس گفت :برادر از قول من به فرماندهات بگو كه به فرماندهاش بگوید: بابایی آمد خجالت كشید و برگشت، سپس رو به من كرد و در حالی كه عصبانی به نظر میرسید گفت: حسن دور بزن برگردیم، با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد، احساس كردم كه گویا امام علی در آستانه شهر انبار است و كسانی را كه در استقبال او به تعظیم ایستادهاند نکوهش میکند.
#شهیدعباس_بابایی 🕊🌷
#فاصله_ای_که_باشهداهست 🥀
🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
💦✨شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی(ره) رسیدند
و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند.
وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.
شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم.
امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی.
🕊 #شهیدعباس_بابایی🥀
#رابطه_شهداوامام❤️
💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
💦سرایدار مدرسهای که شهید بابایی در آن درس میخواند میگوید:
کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم، مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون، اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد، آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی برسرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است، از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت، نفهمیدم کار کی بوده فردا هم این قضیه تکرار شد، شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم، صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز، شناختمش از بچههای مدرسهی خودمان بود مرا که دید، ایستاد سرش را پایین انداخت، با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: پسرم کی هستی؟ گفت: عباس بابایی،
گفتم: چرا این کارها را میکنی؟ گفت: من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.
💠✨نوجوانی
🕊#شهیدعباس_بابایی🌷
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🦋🌸
💌 🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
💦مردمداری و به فکر ضعیفان بودن
یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار. نگاه کردم دیدم پیرمردی با پای پیاده میرود. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. پیرمرد که سوار شد به من گفت: دایی جان! شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همة مسیر را دویده.
نوجوانے
✨#شهیدعباس_بابایی🥀🕊
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🍃
✨#فاصله_ای_که_باشهداهست 🌸
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
💦تو عشق دوم منی
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.
ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه ، كسی كه #عشق_خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها #دل بكند.
🍃🌸#شهیدعباس_بابایی🕊✨
🌺🌱#شهیدروزعیدقربان❤️🍂
💌🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿مبارزه با نفس....
در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد ، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو عباس بابایی ساعت ۲ نیمه شب می دود تا شیطان رااز خود دور کند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت در این وقت شب برای چه می دوی؟... گفتم: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرفهای من تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند...
✨ #شهیدعباس_بابایی🕊🥀
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌸
✨#فاصله_ای_که_باشهداداریم 💦
✨#سالروزشهادت🍀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی....
سه سال بود که منابع آب پایگاه، لایروبی نشده بودند. موقع آب خوردن، در لیوان ها خاک دیده می شد. آن موقع، عباس بابایی تازه فرمانده شده بود. با دیدن این وضع، دستور داد سریع منبع را لایروبی کنند. قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل سیصد هزار تومان هزینه می خواهد. آن روزها چنین مبلغی برایمان افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست چنین مبلغی را هزینه کند. بعد از اینکه شهید بابایی را در جریان گذاشتم، گفت: «برو و گروهانت را بیار پای منابع.»
وقتی سربازها آمدند، اول از همه خودش رفت داخل منبع و شروع کرد به لایروبی، بعد هم سربازها کار را شروع کردند. همین طور که مشغول کار بودیم، احساس کردم یکی از سربازها یک لحظه ایستاده و به دیگران نگاه می کند. سرش داد کشیدم و گفتم: «سرباز! به کارت برس.» دیدم فوراً مشغول ادامه کار شد. جلوتر که رفتم دیدم، خود شهید بابایی است. گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ! با این سر و صورت خاکی نشناختم.» در جوابم گفت: «مسئله ای ندارد، اما سعی کن با سربازها بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت شوند»
🕊#شهیدعباس_بابایی🥀
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🌹
🍀#فاصله_ای_که_باشهداهست 🌺
🌿#فرماندهےازآن_توست_یاحسین🌹
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
#این_قصه_یک_نوجوان_است
💠✨برادر زنم در همان مدرسه ای که عباس درس می خواند، ناظم بود. یک روز دیدیم با ناراحتی آمد خانه مان و گفت: «حاج اسماعیل ! آبرو برای ما نگذاشتید؛ آن قدر به سر و وضع این بچه نرسیدید که امروز اسمش را در لیست بچه های فقیر مدرسه نوشتند تا به او کمک مالی کنند.» تا این حرف را زد، نفسم بند آمد. دستش را گرفتم و بردم سر کمد عباس. در کمد را باز کردم و ردیف پیراهن ها و کت و شلوارها را نشانش دادم. با دلخوری گفتم: «تو دیگر چرا؟ واقعاً خیال می کنی من برای عباس کم می گذارم؟ خودش می گوید من لباس نو نمی پوشم، می گوید مدرسه ما بچه فقیر زیاد دارد، از آنها خجالت می کشم. نمی خواهم جلوی من احساس نداری کنند»
🦋#شهیدعباس_بابایی🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
#این_قصه_یک_نوجوان_است
💠✨یک روزبا عباس سوار موترسیکلت بودیم.تا مقصد،چندکیلومتری مانده بود.یکدفعه عباس گفت:«دایی نگه دار!»متوجه پیرمردی شدم که باپای پیاده تومسیر می رفت.عباس پیاده شد،ازپیرمرد خواست که پشت سرمن سوارموتور شود.بعدازسوار شدن پیرمرد،به من گفت:دایی جان،شماایشان رابرسون،من خودم پیاده بقیه راه رو میام.پیرمرد رو گذاشتم جایی که می خواست بره.هنوزچندمتری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیررا دویده بود.
🦋#شهیدعباس_بابایی🌸
🍃#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🥀
🍂#فاصله_اےکہ_باشهداهست🌾
💟🍃|• @Dehghan_amiri20