eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
📖🍃اخلاق ناب فرماندهی... فرق نمیذاشت...🍂 هیچ کاری را خارج از روال انجام نمی داد حتی برای من که آجودانش بودم. عیالم بیمارستان بود به پول نیاز داشتم درخواستم را بهش دادم رونوشت کرد به رئیس ستاد توقع نداشتم گفتم تیمسار چرا مستقیم دستور نمی دید گفت شاید نتونم برای دیگران مستقیم دستور بدم نباید بقیه فکر کنن صیاد فقط به نیروهای خودش اهمیت میده با دیگران فرق میزاره 🌷 🕊 ...💔 🌸🌿|• @dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨برادر زنم در همان مدرسه ای که عباس درس می خواند، ناظم بود. یک روز دیدیم با ناراحتی آمد خانه مان و گفت: «حاج اسماعیل ! آبرو برای ما نگذاشتید؛ آن قدر به سر و وضع این بچه نرسیدید که امروز اسمش را در لیست بچه های فقیر مدرسه نوشتند تا به او کمک مالی کنند.» تا این حرف را زد، نفسم بند آمد. دستش را گرفتم و بردم سر کمد عباس. در کمد را باز کردم و ردیف پیراهن ها و کت و شلوارها را نشانش دادم. با دلخوری گفتم: «تو دیگر چرا؟ واقعاً خیال می کنی من برای عباس کم می گذارم؟ خودش می گوید من لباس نو نمی پوشم، می گوید مدرسه ما بچه فقیر زیاد دارد، از آنها خجالت می کشم. نمی خواهم جلوی من احساس نداری کنند» 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨بنا به توصیه شهید، خانه‌اش در روستای ابودبس که داراي يك حسينیه بزرگ، سه مغازه و دو سوئيت بود به امرخير و مرکز عام المنفعه مردمی اختصاص پيدا كرد، به دليل اينكه از ۵ دختر محروم منطقه سرپرستی و حمايت می‌كرد پول حاصل از درآمد نخلستان ۵ هکتاری او هم وقف ايتام شد، زماني كه مي‌فهميد يكي از دوستانش وضعيت خوبي ندارد از فروشگاه‌ برنج، قند و شكر و حبوبات مي‌خريد و سعي مي‌كرد با روش‌هايي خاص مانند اينكه به آن فرد به شوخی میگفت: گفتم اگر براي شما شيريني بياورم قندتان بالا می‌رود و احساس كردم كه اين موادغذايي بهتر است به آن خانواده كمك می‌كرد. 🕊🥀 🍀🌹 💫💦 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨یک روزبا عباس سوار موترسیکلت بودیم.تا مقصد،چندکیلومتری مانده بود.یکدفعه عباس گفت:«دایی نگه دار!»متوجه پیرمردی شدم که باپای پیاده تومسیر می رفت.عباس پیاده شد،ازپیرمرد خواست که پشت سرمن سوارموتور شود.بعدازسوار شدن پیرمرد،به من گفت:دایی جان،شماایشان رابرسون،من خودم پیاده بقیه راه رو میام.پیرمرد رو گذاشتم جایی که می خواست بره.هنوزچندمتری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیررا دویده بود. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨یک روز عصر جمعه، که به خانه برگشتم، دیدم حسن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دست گرفته است، چشمانش سرخ شده بود. پرسیدم: «گریه کردی؟» گفت: «اگر خداوند طوری که در این کتاب نوشته، با ما بندگان معامله کند، عاقبتمان چه می شود؟ خدا کند که با عدلش با من رفتار نکند و بانظر لطفش به ما عنایت کند.» چندی بعد، برای دوستانش و آن جمعی که بودند، صندوقی نصب کرده بود و گفته بود: «هر کس غیبت کند، باید پنجاه تومان در این صندوق بیندازد.» آن زمان، پنجاه تومان پول کمی نبود. هر کس غیبت می کرد، از دست حسن گریزی نداشت. باید این پول را می داد تا این کار، مانعی باشد برای تکرار مجدد گناه 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠 ما هم سربازیم! در عملیات مسلم بن عقیل دچار خونریزی معده شد و مدام خون بالا می‌آورد. به‌ناچار منطقه‌ی نظامی را ترک کرد و چند نفر همراه با او به بیمارستان اسلام‌آباد غرب رفتیم. جلوی در بیمارستان به‌دلیل ازدیاد بیماران و مراجعان ما را راه نمی‌دادند. یکی از همراهان به دهانش آمد که سردار را معرفی کند و با تشر به مسؤولی که راه‌مان نمی‌داد بگوید می‌دانید چه کسی را در این بحبوحه جنگ جلوی در بیمارستان معطل کرده‌اید... که همت جلوی او را گرفت و به آن مسؤولی که جلوی ما را گرفته بود، گفت: ما هم سربازیم برادر. از منطقه آمدیم. مثل همه‌ی بیمارها. ببین جایی برایمان پیدا می‌شود؟ بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره تختی در بخش عمومی اورژانس بیمارستان به همت دادند. وضعیت از نظر اصول نظامی اصلا مساعد نبود. بیم ترور شدن حاج همت را داشتیم. ایشان از ما می‌خواست او را روی تخت بیمارستان در اورژانس عمومی کنار ده‌ها بیمار دیگر رها کنیم و برویم. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که خود را به مسؤولان بیمارستان معرفی کند و از آن‌ها بخواهد یک اتاق خصوصی در اختیارش بگذارند. هر بار که این درخواست را تکرار می‌کردیم شهید همت می‌گفت: ما هم سربازیم. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✅شجاعت در برابر باطل ❄️✨ مصری‌ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود محل آدم‌های بی‌بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف¬کردن بچه‌های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد و رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری‌ها را جمع کردند. سال‌ها بود مسیر دورزدن دسته‌های عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب کرده بودند. سالی که حسین توی هیئت بهش مسؤولیت دادند، گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه! علتش را که پرسیدند گفت: «ما نمی‌خواهیم دسته‌های عزاداری امام حسین علیه السلام دور مجسمه‌ی شاه بگردند!» از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مأمورهای ساواک دربه در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمی‌شد کار یک بچۀ سیزده- چهارده ساله بوده. 🍃🌹 ✨ 💦 🌿🌺 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌺 مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم مادر کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمی‌کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه‌ها توی مدرسه‌مون با دمپایی میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب‌تره. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 🌸🍃آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند:“این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم، از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است، از شب اول قبر و سوال و… اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند، اما من نمی‌دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟! در این تهران بگردید، ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟ ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد، کمکش کردم تا بلند شود به سختی روی پای خود ایستاد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت دستش را با ادب به سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله، یکباره گردنش کج شد به زمین افتاد. احمدعلی موقع خاکسپاری با اینکه ۶ روز از شهادتش می‌گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت. 🦋🌸 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 حوصله ام سر رفته بود به ساعتم نگاه کردم،بعد به سرعت ماشین،گفتم؛آقا مهدی شما که میگفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین. گفت اون مال روزه،شب از هفتادتا بیشترنبایدرفت.قانونه «اطاعتش،اطاعت از ولی فقیه» 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 توی مدرسه قرار بود معلم از یکی از درس ها امتحان بگیرد. سر صف که آمدیم آقای ناظم گفت: بر خلاف معمول این امتحان در خارج از ساعت درس و بعد از کلاس سوم برگزار می گردد. چند دقیقه مانده بود به امتحان که صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت سمت نمازخانه. من هم پشت سرش رفتم که منصرفش کنم. گفتم: این معلم خیلی حساسه اگه دیر بیای راهت نمیده و ازت امتحان نمی گیره. اما گوش احمد بدهکار نبود. او رفت نماز خانه و من سر جلسه امتحان. بیست دقیقه می شد که سر جلسه بودیم اما نه از آقای معلم نه از احمد علی خبری نبود. آقای ناظم هم مدام دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد تا معلم برگه سؤالات را بیاورد. مدام از داخل کلاس سرک می کشیدم و منتظر احمدعلی بودم. بالاخره معلم برگه به دست وارد کلاس شد و با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر. کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده شود. تا معلم برگه را داد به دست یکی ا زدانش آموزان که پخش کند، احمدعلی در چارچوب در ظاهر شد. با اینکه معلم ما بعد از ورود خودش، هیچ کسی را داخل کلاس راه نمی داد، ، گفت: نیری برو بشین سر جات. من و احمد علی هر دو امتحان دادیم، اما او نمازش را اول وقت خوانده بود و خدا امور دنیا را با او هماهنگ کرده بود ولی من نه. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 غروب یکی از روزهای سرد زمستان سال ۶۹، شهید صیاد شیرازی برای بازدید، به قرارگاه بیرجند آمد. قرار بود صبح روز بعد به اتفاق سردار ابوالفتحی از مرز بازدید کنند. آن زمان شهید صیاد، رئیس بازرسی فرماندهی کل قوا بود و درجه سرتیپی داشت. بازدید قرارگاه تمام شد. شب، اتاق دفتر فرماندهی را برای استراحت مهمانان در نظرگرفتیم. من و سردار ابوالفتحی، هنوز در دفتر مشغول کار بودیم. ساعت یک نیمه شب بود که [ناگهان] حاجی گفت: «طاهریان! یک لحظه گوش کن!» هر دو سکوت کردیم. صوت حزینی از اتاق صیاد به گوش می رسید. آن قدر زیبا و عارفانه با خدا مناجات و راز و نیاز می کرد که از صدای مناجاتش، اشک در چشمان هردومان حلقه زده بود. صبح وقتی از اتاق بیرون آمد، انگار تمام آرامش و شادابی مناجات دیشبش، در چشمانش نشسته بود 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅لب به کمپوت نزد! بیمارستان شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سِرُم وصل کرد و گفت: «بهش برسید، خیلی ضعیف شده.» براش کمپوت گیلاس آورده بودند. هر کاری کردند، نخورد. گفت: «این‌ها که تو بیمارستان‌اند، همه مثل من گرمازده شده‌اند.» به همه داده بودند، باز هم نخورد. گفت: «هروقت همه‌ی بچه‌های لشکر کمپوت گیلاس داشتند بخورند، من هم می‌خورم.» 🕊🌸 🌿🌹 ✨🌷
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅ کسی که برای خدا کار کنه نیازی به دیده‌شدن نداره! یک بار، یک تقدیرنامه براش فرستاده بودند. خیلی ناراحت شد و به‌هم ریخت. گفتم: داداش چه اشکالی داره این چیزها؟ چرا تو از تعریف دیگران، برآشفته می‌شی؟ بالاخره تعریف از خوبی‌ها، یعنی ترویج اون خوبی‌ها. گفت: خواهر خوبم! من تو زندگی دنبال یه هدف بزرگم و اون هم خداست. کسی که طرف حسابش خدا باشه و برای خدا کار کنه، نیازی به سروصدا راه‌انداختن و دیده‌شدن نداره. ساکت شد. داشتم نگاهش می‌کردم. انگار تا حرفش بیشتر جا بیفتد، ادامه داد: این تعریف و تقدیرها، انسان رو در رسیدن به هدف بزرگ، کوچیک و سست می‌کنه؛ انسان رو می‌کشونه به سمت وادی کثیف و تاریک و ؛ ما برای خلق شدیم، نه این چیزهای حقیر! 🦋🌸 🍂🌾
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅ آره می‌شناسمش! دم‌دمای غروب یه مرد کُرد با زن‌و‌بچه‌اش مونده بودند وسط یه کوره‌راه. من و علی ( ) هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی‌گشتیم به شهر. چشم علی که به قیافه‌ی لرزان زن‌وبچه‌ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت به طرفشون. پرسید: «کجا می‌رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه.» ـ رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: «بله، بلدم!» علی دم گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن‌و‌بچه‌اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستون! باد و سرما می‌پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می‌شناسی که این‌جور بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می‌لرزید اما توی تاریکی خنده‌اش رو پنهون نکرد و گفت: «آره می‌شناسمش؛ اینا دو سه تا از اون هستند که فرمود به تمام شرف دارند. تمام سختیای ما توی جبهه به‌خاطر ایناست!» 🦋🌸 🍂 🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅همیشه به یادم بیاورید من که بودم... -دوست داری به من خدمت کنی؟ «این چه سؤالی است؟ هر کسی دوست دارد به ، خدمت کند» این سؤال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبه‌روی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است. - بفرمایید، سراپا گوشم! - «همیشه به یادم بیاورید که من ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین، کاسه‌بشقاب‌فروش و دوره‌گرد.» مرد بهت‌زده فقط به رئیس جمهور کشورش نگاه می‌کند. 🕊🥀 🌿🌸
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅ کولر بیت‌المال یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بود خانه. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. تابستان بود و عرق، همین‌طور شُر و شُر از سر و رویمان می‌ریخت. یکی از دوست‌های سینه‌ای صاف کرد و گفت: «حاج آقا کولری را که دادید به آن بنده‌ی خدا، برای خانه‌ی خودتان که خیلی واجب‌تر بود!» کنجکاو شدم. با خودم گفتم: « پس شوهر ما هم کولر تقسیم می‌کند!» خندید و گفت: «شوخی نکن بابا! الآن خانم ما باورش می‌شود و فکر می‌کند اجازه‌ی تقسیم تمام کولرهای دنیا دست ماست!» انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزی نگفتند. بعد از شهادتش، همان رفیقش می‌گفت: «آن روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای که دادند، آن که جگرش داغدار است، توی گرما باشد و بچه‌های من زیر کولر؟! خانواده‌ی من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر را بگیرند.» 🦋🌸 🍂 🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 🍃🌹 از ویژگی های مهم شهید حسن باقری عشق و علاقه بیش از حد ایشان به حضرت امام بود. وقتی به او وعده ی ملاقات با حضرت امام را می دادند حتی حاضر به خواب و خوراک نمی شد تا ساعتی که از دیدار امام باز می گشت. در دیدارهای خصوصی با حضرت امام نزدیکترین فردی بود که پیش امام می نشست. 🍀🥀 محمد حنیفه پیر مردی بود نجیب با چهره ای نورانی که اسارت را همچون جبهه سپری می کرد، نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و جالب تر این که به رغم سن بالایی که داشت، شکنجه های طاقت فرسای دشمن را با جسم نحیفش تحمل می کرد و روزه هم می گرفت، اگر نگهبانها به امام نسبت ناروایی می دادند او متقابلاً، صدام را نشانه می رفت. گاه چندین سرباز، برای دقایقی طولانی با کابل و شلاق و سیلی و لگد به جان او می افتادند و تنها حرف او این بود .« درود بر خمینی مرگ بر صدام یزید کافر». اما عراقی های وحشی را بی منطق او را می خواستند که به امام توهین کند و چون تکمین نمی کرد، آن قدر او را زدند تا شهید شد. ☘🌼 «حمید به امام خمینی علاقه ی بسیار زیادی داشت. هر وقت تصویر و سخنرانی امام در تلویزیون پخش می شد، اگر غذا می خورد، دست از غدا خوردن می کشید و اگر درحال خوابیده به تلویزیون تماشا می کرد، به محض دیدن تصویر امام به احترام ایشان می نشست». 🍂🌾 مهدی در همه ی امور به مولایش علی (علیه السلام) اقتدا می کرد. او در برابر ولایت فقیه تسلیم محض بود. می فرمود: «اگر به فرض محال، امام برای من بگوید دست شاه را ببوس، من در این کار لحظه ای درنگ نمی کنم». 🌿🌺 علی بر یده ای از روزنامه ی کیهان را که پیام امام در باره ی پرکردن جبهه ها در آن بود و بالای آن با تیتر بزرگ نوشته شده بود؛ «امروز پر کردن جبهه های نبرد و آمادگی برای دفاع از اسلام و ایران، برای همه قشرها از واجبات الهی است». از روزنامه جدا کرده بود و همیشه همراه خود داشت و هرگاه مورد سؤال دوستان وآشنایان قرار می گرفت که: «چرا این قدر به جبهه می روی؟» او بدون این که حرفی بزند، آن را از جیبش بیرون می آورد و نشان می داد. 🦋🌸 آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه؟ شهید زین الدین یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت «آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.» 🕊🌷 شهید ردانی پور رفته بود پیش امام که «باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالاخره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند «محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود. ✨💧 ⚡️❄️ 💫 💦
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅مقابل منزل ما زنی کارگر زندگی می کرد که روزگار را به سختی می گذراند. گاهی حسن که از خرید برمی گشت، می دیدم مواد غذایی مورد نیازم، کمتر از حدی است که سفارش کرده بودم. روزی علت این کار را از او پرسیدم. گفت: «با همسایه مان، صغری خانم، تقسیم کردیم. بنده خدا نیازمند است. باید به فکرش باشیم.» گفتم: «شاید مهمانی از راه برسد و خودمان احتیاج داشته باشیم!» در جوابم گفت: «میهمان روزی اش را با خود می آورد؛ خدا ضمانت کرده، شما نگران نباش 💠سیره اش بود که هوای ضعیفان را داشته باشد. شبی توفیق داشتم تا برای سرکشی از خانواده ای همراهش بروم. در حومه شهر بیرجند، به منزل نیمه ویرانی رسیدیم. پیرزن قد خمیده ای به استقبال ما آمد. در گوشه ای از آن ویرانه، مرد کهن سالی از درد به خود می پیچید. پیرزن خیلی عاجزانه گفت: «مدتی است کسی دیگر به ما سر نمی زند و همسرم روزهاست که بیمار است.» شهید فایده بلافاصله به دنبال تهیه ماشین رفت. مرد بیمار را به بیمارستان رساندیم و بعد از معاینه و تهیه دارو، به منزلش برگرداندیم. آن شب، دعاهای پیرزن بدرقه راه ما بود» 🦋🌸 🍂 🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅معلم اخلاص اگر بخواهم فقط یک خصیصه از زندگی برایتان نقل کنم باید بگویم ایشان برای همه‌ی ما بود. با این که مرد برجسته‌ی بود، سواد آکادمیک و دانشگاهی خوبی داشت و در میدان عمل نیز کارکشته بود، سخنران خوبی بود و در کارهای ستادی و عملیاتی تبحر داشت اما خصیصه‌ای که می‌خواهم بگویم از همه‌ی این‌ها مهم‌تر بود. اگر به سیر منصب گرفتن ایشان در نگاه کنیم متوجه می‌شویم مثل همه‌ی درجه‌دارها، منصب‌ها تا جایی سیر صعودی داشته‌اند. تا جایی که ایشان به فرماندهی سپاه لبنان رسیده بودند. اما بعد از برهه‌ای، به صلاحدید فرماندهان بالا دست که به توانایی ایشان در اداره‌ی امور واقف بودند، مسؤولیت‌هایی به ایشان سپرده شد که از منظر منصب نظامی جایگاه پایین‌تری از مسؤولیت آن زمان ایشان داشتند. اما سردار حجازی بدون این که کلمه‌ای در این باره صحبت کند یا گلایه‌ای داشته باشد، با تمام همه‌ی این مسؤولیت‌ها را پذیرفت و به‌خوبی نقش خودش را ایفا کرد. دقیقا مثل اخلاقی که ایشان در دوران از خودشان نشان دادند. در دوران جنگ هم هر مسؤولیتی که به ایشان سپرده می‌شد، بدون هیچ گفت‌وگویی می‌پذیرفتند و آن را به نحو احسن انجام می‌دادند. 🦋🌸 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅تواضع وفروتنی یک روز نشسته بودیم توی اتاق مخابرات، آقامهدی وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدی.» گفت: «توی صبحگاه فردا، با نفراتت به خط می شوی، می خواهم تنبیه تان کنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه های مخابرات اشتباهی کردند؟» گفت: «زنگ زدم لشکر، کار واجبی هم داشتم. یکی از بچه های شما به جای اینکه تلفن را وصل کند، پشت گوشی خندید و بعد هم قطع کرد.» گفتم: «آخر امکان ندارد! بچه های ما را شما بهتر می شناسی؛ اهل چنین کارهایی نیستند.» گفت: «به هر حال این اتفاق افتاده و باید تنبیه بشوند.» در همین حال بود که، آقای درگاهی وارد شد و قضیه را پرسید. گفتم: «آقامهدی این طوری می گوید.» خندید و گفت: «بابا من بودم. بچه های مخابرات بی تقصیرند. صدایت نمی آمد، من هم قطع کردم.» آقامهدی به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه های مخابرات عذر می خواهم؛ زود قضاوت کردم، ببخشید». 🦋🌸 🍂🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅مبارزه با هوای نفس  شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه. همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم. از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟ گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله! گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟ گفتم: خوب نه حاجي! گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن. 🦋🌸 🍂🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ ✅ استفاده شخصی از بیت‌المال زمستان سال ۶۴ در تهران زندگی میکردیم، اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی می‌بایست مسیری را طی کند که جز ماشین‌های دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند، او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود، از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد، گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم و گرنه نمیروم، او کیسه ۲۵کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند. 🦋🌸 🍂 🌾 ☘🌺 ✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃