eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💕 نشسته بود کنار مادر آرام وسربه زیر گفت مادر پارگی شلوارم خیلی زیاد شده. تو مدرسه!..... یه مکثی کرد وگفت اگربه بابا فشار نمیاد بگین برام یه شلوار بخره پدرش میگفت محمد جواد خیلی محجوب بود مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمان نباشد. 💠✨نوجوانی 🕊 🌸 🥀 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🌿💕 💠اکرام و احترام والدین یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. از اتاق که وارد می‌شدم از جا نیم‌خیز می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم بلند می‌شد. می‌گفتم: علی جان مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟ می‌گفت: «احترام به والدین دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشُسته گوشه‌ی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگه دو دست هم نداشتم باز هم وجدانم قبول نمی‌کرد من اینجا باشم و تو زحمت شستن لباسها را بکشی! 💠✨نوجوانی 🕊 🌸 🥀 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🌿💕 💦سرایدار مدرسه‌‌ای که شهید بابایی در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم، مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون، اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد، آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی برسرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است، از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت، نفهمیدم کار کی بوده فردا هم این قضیه تکرار شد، شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم، صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز، شناختمش از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود مرا که دید، ایستاد سرش را پایین انداخت، با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: پسرم کی هستی؟ گفت: عباس بابایی، گفتم: چرا این کارها را می‌کنی؟ گفت: من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند. 💠✨نوجوانی 🕊🌷 🦋🌸 💌 🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦فکر هم نوع بودن کم‌توقع بود. اگر چیزی هم برایش نمی‌خریدیم، حرفی نمی‌زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده‌ شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم¬ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش دمپایی پاش بود. گفتم: مادر کفش‌هات کو؟ گفت: «بچه‌ی سرایدار مدرسه‌مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی‌ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش‌هایم رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. نوجوانی ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦مردمداری و به فکر ضعیفان بودن یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار. نگاه کردم دیدم پیرمردی با پای پیاده می‌رود. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. پیرمرد که سوار شد به من گفت: دایی جان! شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می‌خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همة مسیر را دویده. نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿❣ 💠کفشش آن قدر کهنه و پاره بود که پایش روی زمین کشیده می شد. رفتم کنارش و گفتم: محمود! این کفش ها چیست که پوشیدی؟ با خنده گفت: در راه کسی را دیدم که کفش هایش خیلی کهنه و پاره بود، کفش هایم را با او عوض کردم. 💠آمده بود ده تومان پول قرض کند. اصرار کردم برای چه می خواهد. گفت: پدرم هر سه روز، ده تومان به من می دهد و من آن را به دو خانواده فقیر می دهم. الان چند روز است که پدرم را ندیده ام و آن خانواده ها منتظر کمک من هستند. 💠در کمک به فقرا حد و مرز نمی شناخت. آمد پیشم و گفت: یک خانواده فقیر پاکستانی را می شناسم که اگر چرخ خیاطی داشته باشند، خودشان کار کرده و از گدائی نجات پیدا می کنند. با اصرار پول چرخ خیاطی را گرفت و رفت نوجوان 🕊🥀 ✨ 🌼 ✨ 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦داشتیم از فاو برمی گشتیم سمت خودمان که قایق خراب شد. قایق دوم ایستاد که ما را یدک کند. یک دفعه هواپیماهای عراقی آمدن. همه شروع به داد زدن و یامهدی و یاحسین گفتن کردند. چند نفر هم پریدند توی آب یک نفر ولی می خندید.سرش داد زدم که بچه الان چه وقت خندیدن است. گفت: خوب اگر قرار است شهید بشویم چرا با عز و جز و ناراحتی. شانزده سالش بیش تر نبود. 💦برعکس همیشه صدایی از کلاس نمی آمد. در را باز کردم دیدم هیچ کس نیست. روی تخته نوشته شده بود: بچه های کلاس دوم فرهنگ همگی رفته اند جبهه. کلاس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.دیدم جایز نیست بمانم. شاگرد برود و معلم بماند؟! 💦داخل که شدیم دیدیم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: بچه بلند شو برو بیرون الان این جا جلسه اس.یکی از همراهان آهسته در گوشم گفت: این بچه فرمانده گردان تخریبه. 💦رفتم اسم بنویسم. گفتند سن ات کم است. کمی فکر کردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را برداشتم شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعید تو خونه داشتیم. نوجوانی ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 یک روزگرم تابستان،بامهدی وچندتاازبچه های محل،سه تاتیم شده بودیم وفوتبال بازی می کردیم.تیم مهدی پاس دادند،اوهم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛توی همین لحظه حساس به یک باره مادرمهدی آمدروی تراس خانه شان که داخل کوچه بودوگفت:مهدی،برای ناهارنون نداریم،برواز سرکوچه نون بگیرمادر.مهدی که توپ رانگه داشته بود،دیگرادامه نداد.توپ رابه هم تیمی اش پاس دادودویدسمت نانوایی نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕. راه مدرسه اش دوربود.همکلاسی هایش باماشین می رفتند.آن موقع،روزی دوازده ریال پول توجیبی به اومی دادیم تابتواندهم خودش رااداره کندوهم به مدرسه برود.بااینکه پول کمی بودامااین بچه،هیچ وقت شکایتی نداشت.مدتی که گذشت،متوجه شدیم که اسدالله،زودترازساعت همیشگی ازخانه بیرون می رودوتا مدرسه،پیاده روی می کند.علت کارش رامتوجه نشدیم تااینکه یک روزخواهر کوچکش مریض شد.پول کافی برای دوا ودرمانش درخانه نبود.وقتی اسدالله متوجه این موضوع شد،رفت ومقداری پول آوردو گفت:«این هارا برای روزی مثل امروزپس اندازکرده بودم.»طفلکی پیاده مدرسه می رفت تاهمان دوازده ریال راهم پس انداز کند!  نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿 💠✨یکی از روزها صدای بگو ومگوهایی که از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب کرد .گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .او اصرار می کرد وخواهش ، که بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاکید داشتند : «حسین آقا حالا برای شما زود است .» او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! … » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .که روز بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته …« همان مو قع نزد فرمانده رفت .در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .من به آنجا رفتم ،یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .» 🕊🥀 🦋🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨برادر زنم در همان مدرسه ای که عباس درس می خواند، ناظم بود. یک روز دیدیم با ناراحتی آمد خانه مان و گفت: «حاج اسماعیل ! آبرو برای ما نگذاشتید؛ آن قدر به سر و وضع این بچه نرسیدید که امروز اسمش را در لیست بچه های فقیر مدرسه نوشتند تا به او کمک مالی کنند.» تا این حرف را زد، نفسم بند آمد. دستش را گرفتم و بردم سر کمد عباس. در کمد را باز کردم و ردیف پیراهن ها و کت و شلوارها را نشانش دادم. با دلخوری گفتم: «تو دیگر چرا؟ واقعاً خیال می کنی من برای عباس کم می گذارم؟ خودش می گوید من لباس نو نمی پوشم، می گوید مدرسه ما بچه فقیر زیاد دارد، از آنها خجالت می کشم. نمی خواهم جلوی من احساس نداری کنند» 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨یک روزبا عباس سوار موترسیکلت بودیم.تا مقصد،چندکیلومتری مانده بود.یکدفعه عباس گفت:«دایی نگه دار!»متوجه پیرمردی شدم که باپای پیاده تومسیر می رفت.عباس پیاده شد،ازپیرمرد خواست که پشت سرمن سوارموتور شود.بعدازسوار شدن پیرمرد،به من گفت:دایی جان،شماایشان رابرسون،من خودم پیاده بقیه راه رو میام.پیرمرد رو گذاشتم جایی که می خواست بره.هنوزچندمتری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیررا دویده بود. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✅شجاعت در برابر باطل ❄️✨ مصری‌ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود محل آدم‌های بی‌بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف¬کردن بچه‌های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد و رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری‌ها را جمع کردند. سال‌ها بود مسیر دورزدن دسته‌های عزاداری از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب کرده بودند. سالی که حسین توی هیئت بهش مسؤولیت دادند، گفت: مسیر حرکت باید عوض بشه! علتش را که پرسیدند گفت: «ما نمی‌خواهیم دسته‌های عزاداری امام حسین علیه السلام دور مجسمه‌ی شاه بگردند!» از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مأمورهای ساواک دربه در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود؛ باورشان نمی‌شد کار یک بچۀ سیزده- چهارده ساله بوده. 🍃🌹 ✨ 💦 🌿🌺 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌺 مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی‌خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم مادر کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمی‌کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه‌ها توی مدرسه‌مون با دمپایی میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب‌تره. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 توی مدرسه قرار بود معلم از یکی از درس ها امتحان بگیرد. سر صف که آمدیم آقای ناظم گفت: بر خلاف معمول این امتحان در خارج از ساعت درس و بعد از کلاس سوم برگزار می گردد. چند دقیقه مانده بود به امتحان که صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت سمت نمازخانه. من هم پشت سرش رفتم که منصرفش کنم. گفتم: این معلم خیلی حساسه اگه دیر بیای راهت نمیده و ازت امتحان نمی گیره. اما گوش احمد بدهکار نبود. او رفت نماز خانه و من سر جلسه امتحان. بیست دقیقه می شد که سر جلسه بودیم اما نه از آقای معلم نه از احمد علی خبری نبود. آقای ناظم هم مدام دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد تا معلم برگه سؤالات را بیاورد. مدام از داخل کلاس سرک می کشیدم و منتظر احمدعلی بودم. بالاخره معلم برگه به دست وارد کلاس شد و با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر. کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده شود. تا معلم برگه را داد به دست یکی ا زدانش آموزان که پخش کند، احمدعلی در چارچوب در ظاهر شد. با اینکه معلم ما بعد از ورود خودش، هیچ کسی را داخل کلاس راه نمی داد، ، گفت: نیری برو بشین سر جات. من و احمد علی هر دو امتحان دادیم، اما او نمازش را اول وقت خوانده بود و خدا امور دنیا را با او هماهنگ کرده بود ولی من نه. 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 👇👇 در سال های جنگ تحمیلی، هر چند وقت ، حضرت آیت الله جوادی آملی به منطقه می آمدند و به بچه ها سری میزدند و به قول معروف به رزمنده ها روحیه می دادند و از آنان روحیه می گرفتند. در یكی از این سفرها با یك نوجوان 15ـ14 سالی تهرانی آشنا شدند كه خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقه ای آنجا ارتفاعی بود كه پایین آن یك چشمه و جاده وجود داشت كه دشمن حجم آتش سنگینی را روی آن می ریخت. فرماندهان به بچه ها گفته بودند كه حتی برای وضو گرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم كنید. ناگهان دیدیم این نوجوان از تپه پایین رفت و آستین هایش را بالا زد و آماده شد برای وضوگرفتن. سر و صدای بچه ها درآمد كه نرو خطرناك است اما او گوشش بدهكار نبود. آخر، دست به دامان حاج آقا جوادی آملی شدند كه ایشان جلوگیری كنند،... آقا گفتند: عزیزم كجا میروی؟ گفت: حاج آقا، دارم می‌رم پایین كه وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم! پایین خطرناك است. فرماندهان هم گفتند بالا تیمم كنید. شما تكلیفی ندارید. همان نماز با تیمم كافی است. یك نگاه خیلی قشنگ به چشمان این بزرگوار كرد و لبخندی زد و گفت: حاج آقا، اجازه بدید نماز آخرمون رو باحال بخونیم. دیگه به خاك نمی چسبیم. بعدش هم رفت و جلوِ آب نشست، وضو گرفت و همانجا، نماز زیبایی خواند و برگشت بالا. دقایقی بعد قرار شد عده ای از بچه ها بروند جلوِ ارتفاع و با عراقی ها درگیر شوند. یكی از آنان همین نوجوان بود. او رفت و یكی دو ساعت بعد آقای جوادی آملی را صدا زدند و گفتند حاج آقا، بیایید پایین ارتفاع. یك جنازه كه رویش پتو انداخته بودند و آن را روی برانكارد گذاشته بودند به چشم میخورد. گفتند: حاج آقا، پتویش را بردارید ببینید كیه. جلوِ چشم همه، آقای جوادی آملی نشست و پتو را كنار زد. دیدیم همان نوجوان با همان لبخند پركشیده و رفته است. حاج آقا عمامه را برداشتند و خاک بر سر خود میریخت و می گفت :جوادی فلسفه بخون... جوادی عرفان بخون...امام به اینا چی یاد داد که به ما یاد نداد 🕊......🥀 🦋🌸
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 👇👇 ✅علیرضاازنماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید. بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست». 🕊🥀 🦋🌸
👇👇 ✅علیرضاازنماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید. بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست». 🕊🥀 🦋🌸 ✨🍃@Dehghan_amiri20