eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦من دوست دارم با بسیجیانم باشم... پيامي به فرماندهي لشكر المهدي عج الله تعالی فرجه الشریف آمده بود كه دو نفر را براي انتقال به رده هاي ارشد فرماندهي در تهران، معرفي كنيد. مأمور معرفي، فقط اسم حاج علي اكبر را نوشته بود و داده بود دست فرماندهي. وقتي خبر به حاجي رسيد، گفت: «من دوست دارم با بسيجي ها باشم، مي خواهم يك جايي باشم كه آرام و قرار نداشته باشم. مي خواهم پابه پاي بسيجي ها بجنگم.» فرماندهي اصرار مي كرد كه او برود. مي گفت: «تنها كسي كه لياقت حضور در تهران و فرماندهي ارشد جنگ را دارد، حاج علي اكبر است»، حاجي وقتي ديد ول كن معامله نيست، گفت: «مي دانيد، من بايد خط اول جنگ، پيش نيروها باشم؛ نمي توانم از آن بالا بالاها فرماندهي كنم».  خلاصه هر كاري كردند، نتوانستند حاجي را راضي كنند.مرد مخلص جنگ، در جبهه دوش به دوش بسيجي ها ماند تا عروج كرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨❄️سرراهش می ایستادند وگریه می کردند... وقتي خبر مي رسيد كه جواد به روستا مي آيد، همه اهالي ده خوش حال مي شدند و به استقبال او مي آمدند. سر راهش مي ايستادند و گريه مي كردند. يك روز كه خبر آمدن شهيد آخوندي همه جاي روستا را گرفته بود، معلم مدرسه، همه بچه ها را جمع كرد و به استقبال جواد رفت و دسته گلي را كه در دست داشت، به جواد داد و هم زمان بچه ها فرياد زدند و شعار دادند. جواد هم صورت تك تك بچه ها را بوسيد و به معلمشان گفت: «برادر عزيزم! من كوچك تر از آن هستم كه اين بچه ها را از مدرسه بيرون بياوري تا به من بگوييد فرمانده دلاور. ، چه برسد به دلاوري! شما با اين كارتان چنان چوب محكمي به من زدي كه ديگر طاقت بلند شدن ندارم.»  خيلي برايش سخت بود كه كسي در حضورش، ازش تعريف كند، اين هم برمي گردد به تواضعي كه داشت. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃توجه به نماز اول وقت.... يك بار كه در خدمت آقاي بهشتي بوديم و ايشان با جمعي از خارجي ها برنامه ها ملاقات داشت، در ادامه جلسه، وقت نماز شد. ناگهان مشاهده كردم آقاي بهشتي بدون تعارف با صراحت خاصي و بدون آنكه در ذهن خود بياورد، اين حركت مطابق عرف معمول سياست نيست، به آنها گفت: «الان به مدت سه دقيقه وقت نماز من است.» و بعد برخاست و بلافاصله تكبيرة الاحرام گفت و نماز را شروع كرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
اخلاق ناب فرماندهی...................................🌸🍂 🍃🌸آرپی جی زدن رو به فرماندهی ترجیح میدم با اينكه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما كمتر كسي از مسئوليتش در جبهه خبر داشت. هميشه با لباس بسيجي ظاهر مي شد. يك روز داخل سنگر فرماندهي، با ديگر فرماندهان از جمله شهيد رحيمي بوديم. يكي از بچه هاي شوخ طبع، لبه چادر را كنار زد و خيلي آمرانه گفت: «اين معاونم كجاست؟ بگوييد رحيمي بيايد.» آقاي رحيمي لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غريبه اي بود، فكر مي كرد ايشان يا مسئوليت ندارد يا واقعاً معاون است. البته مسئوليت هم نداشت. مي گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسيجي زندگي كردم، در اين مدت فهميدم كه من ! حالا چطور راضي شوم كه مسئوليت قبول كنم؟ من آرپي جي زدن را به فرماندهي ترجيح مي دهم». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨❄️✨ ❄️✨❄️فاصله ای که با شهدا داریم.... يك روز عصر جمعه، كه به خانه برگشتم، ديدم حسن كتاب گناهان كبيره شهيد دستغيب را در دست گرفته است، چشمانش سرخ شده بود. پرسيدم: «گريه كردي؟» گفت: «اگر خداوند طوري كه در اين كتاب نوشته، با ما بندگان معامله كند، عاقبتمان چه مي شود؟ خدا كند كه با عدلش با من رفتار نكند و با نظر لطفش به ما عنايت كند.» چندي بعد، براي دوستانش و آن جمعي كه بودند، صندوقي نصب كرده بود و گفته بود: «هر كس غيبت كند، بايد پنجاه تومان در اين صندوق بيندازد.» آن زمان، پنجاه تومان پول كمي نبود. هر كس غيبت مي كرد، از دست حسن گريزي نداشت. بايد اين پول را مي داد تا اين كار، مانعي باشد براي تكرار مجدد گناه» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
❄️✨ ✨❄️در عالم رويا از فرزندش درخواست مي‌كند كه بتواند قرآن بخواند.... مادر من يك كلاس هم سواد ن
🍂🌸🍃 🍃🌸🍂فاصله ای که با شهدا داریم... وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه‌های نان رو از روی زمین برمی‌داره، تمیز می‌کنه و می‌خوره. اونقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی. این کارها چیه؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم دارن غذا پخش می‌کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی‌هاست این نان‌ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند. درست نیست اسراف کنیم." 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
❄️✨ ✨❄️فاصله ای که با شهدا داریم.... 💠توجه به حق الناس... يك بار شهيد موقع برگشتن مي بيند دو تا ماشين جلو و عقب ماشينش طوري پارك كرده اند كه نمي تواند ماشين را بيرون بياورد. مي ايستد تا راننده ماشين ها بيايند، تا يك ساعت خبري از آنها نمي شود، يك ساعت، آن هم براي صياد كه براي لحظه، لحظه زندگي اش برنامه داشت. بعد از يك ساعت تصميم مي گيرد هر طوري شده ماشينش را بكشد بيرون. پشت ماشين مي نشيند و استارت مي زند و فرمان را تا آخر مي پيچاند. آخرين لحظه با ماشين جلويي كه مدل بالا هم بوده، برخورد مي كند و خراشي برمي دارد. از ماشين پياده مي شود و مي ايستد تا راننده بيايد. چند دقيقه بعد كه سر و كلّه راننده پيدا مي شود، صياد پيش او مي رود و قضيه را برايش تعريف مي كند. راننده بدون اينكه به ماشينش نگاه كند، شروع مي كند به داد و فرياد زدن كه من بايد از شما شكايت كنم و...، صياد هم با احترام مي گويد: «اشكالي ندارد، هر چقدر خسارت ماشين بشود، من مي پردازم. شما ماشين را ببر تعميرگاه.» راننده يقه صياد را مي گيرد و مي گويد: «اين طوري نمي شود، بايد كارت ماشين را به من بدهي.» صياد كارت ماشين را به او مي دهد. بعد هم روي كاغذ، شماره محل كارش را مي نويسد و مي گويد: «فردا صبح به اين شماره تماس بگير تا خدمتتان بيايم و جبران كنم.» فرداي آن روز، اول وقت، صياد از اتاقش به من زنگ زد و گفت: «آرام! كسي به اين نام به شما زنگ نزده؟» گفتم: «نه تيمسار.» قضيه را تعريف كرد و گفت: «هر چه هزينه اش شد، بپردازيد. مبادا ناراحتش كنيد و با او بدجور حرف بزنيد. يادت نرودها! » وقتي بنده خدا تماس گرفت، گفتم: «به اين آدرس تشريف بياوريد تا اقدام كنيم» و آدرس ستاد مشترك را به او دادم. وقتي آمد، او را با راننده ستاد، همراه با كارت بيمه ماشين صياد فرستادم تا مبلغ را از بيمه بگيرند. خوشبختانه هم اتومبيل صياد بيمه بود و هم ماشين طرف. كار كه انجام شده بود، موقع برگشتن، از راننده ستاد پرسيده بود: «آن آقايي كه به ماشين من زده بود، كيست؟» راننده هم كه فكر كرده بود، تا حالا فهميده كه كجا آمده، با تعجب گفته بود: «نشناختي؟» بنده خدا در جواب گفته بود: «آخر خودش را معرفي نكرد، روي كارت ماشين هم اسم ننوشته بود.» راننده هم به او گفته بود: «تيمسار صياد شيرازي، جانشين ستاد كل نيروهاي مسلح.» آن مرد با راننده برگشت ستاد پيش من كه رئيس دفتر صياد بودم، و شروع كرد التماس كردن كه بايد صياد را ببينم، من خيلي به او بد كردم، خيلي مرد است. گفتم: «نمي شود.» اين قدر سر و صدا [راه انداخت] كه خود صياد از اتاق بيرون آمد. تا چشمش به صياد افتاد، رفت به طرفش، خم شد تا دست صياد را ببوسد، صياد نگذاشت. به پاي صياد افتاد، صياد بلندش كرد و گرفتش توي بغل و بوسيدش و گفت: «حلالم كن. اگر نيروها اذيت كردند، من معذرت مي خواهم». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦علاقه به پدرومادر.... به پدرم علاقه زیادی داشتند. همین طور به مادرم ابراز محبت می کردند. اگر هر زمان، حتی نیمه شب، پدرم از گناباد تلفن می کردند که بیایید به گناباد، ایشان به آن جا می رفتند و نمی گفتند که کار دارم و نمی توانم بیاییم. به ما نیز توصیه می کرد که همیشه قدردان پدر و مادر باشید و به آنها احترام بگذارید و کمکشان کنید و هیچ گاه ندیدم که از پدرم تقاضای مال یا پول کند. وی مرتب ایشان را از گناباد به مشهد می آورد تا چند روزی در خدمتش باشد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦همانطور که می دانید من فرزند کوچکی دارم... حسین و عده ای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. همگی آماده پرواز شدند و وقتی به هدف و تیررس ضدهوایی بعثی ها رسیدند، با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید می کرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد. این رفتار حسین میان آنهمه گلوله ای که به سمتش روانه می شد، تعجب همگان را به خود واداشت و به هنگام بازگشت علت را از او سوال کردند. حسین ابتدا  کمی سکوت کرد و بعد گفت: شما بهتر از من می دانید که این پل درست وسط شهر قرار گرفته و آن وقتی که برای بمباران رفته بودیم اتومبیل هایی را دیدم که نشان می داد شخصی هستند؛ و همین طور می دانید من فرزند یک ساله ای دارم، همان لحظه آرش جلوی نظرم آمد که فکر کن درون یکی از همین ماشین ها بچه کوچکی مانند آرش تو باشد و با شلیکت در آغوش پدر یا مادرش بسوزد آن وقت تو چگونه می توانی وجدانت را راضی کنی که پدری فرزند سوخته اش را بغل بگیرد، همین فکرها بود که به من اجازه شلیک نداد و حاضر شدم خطر را به جان بخرم تا آن اتومبیل ها از روی پل عبور کنند. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌸🍃 🍃🌸🍃پست ومقام برایش مهم نبود آدم هر چقدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر باشد، عذرخواهي كردن و شكستن خودش پيش بقيه برايش سخت تر مي شود. ولي آقا مهدي اگر جايي پيش مي آمد كه بايد عذرخواهي مي كرد، يك لحظه هم ترديد نمي كرد؛ زيرا پست و مقام برايش مهم نبود. يك روز نشسته بوديم توي اتاق مخابرات، آقامهدي وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدي.» گفت: «توي صبحگاه فردا، با نفراتت به خط مي شوي، مي خواهم تنبيه تان كنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه هاي مخابرات اشتباهي كردند؟» گفت: «زنگ زدم لشكر، كار واجبي هم داشتم. يكي از بچه هاي شما به جاي اينكه تلفن را وصل كند، پشت گوشي خنديد و بعد هم قطع كرد.» گفتم: «آخر امكان ندارد! بچه هاي ما را شما بهتر مي شناسي؛ اهل چنين كارهايي نيستند.» گفت: «به هر حال اين اتفاق افتاده و بايد تنبيه بشوند.» در همين حال بود كه، آقاي درگاهي وارد شد و قضيه را پرسيد. گفتم: «آقامهدي اين طوري مي گويد.» خنديد و گفت: «بابا من بودم. بچه هاي مخابرات بي تقصيرند. صدايت نمي آمد، من هم قطع كردم.» آقامهدي به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه هاي مخابرات عذر مي خواهم؛ زود قضاوت كردم، ببخشيد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌺🍃 🍃🌸🍃فاصله ای که با شهدا داریم.... آن زمان با چمران لبنان بوديم. يك ماشين ولووي قراضه داشت كه با آن مي رفتيم و به اردوگاه هاي لبنان سر مي زديم. هرجا بچه اي، فردي را مي ديد كه روي خاك نشسته، گريه مي كند يا آرام و ماتم گرفته است، از ماشين پياده مي شد و مي رفت كنارش مي نشست. اگر بچه بود، بغلش مي كرد، سر و صورت و اشك هايش را پاك مي كرد و مي بوسيدش. بعضي وقت ها مي ديدم با ديدن اشك هاي آنها خودش هم گريه مي كند. اوايل فكر مي كردم افراد را مي شناسد. به او كه گفتم، گفت: «نه نمي شناسم.» مي گفت: «همين كه مي دانم شيعه است، برايم كافي است؛ چون مي دانم هزاروسيصدوچند سال است كه ظلم را به دوش مي كشند.» اين قدر به اين بچه هاي اردوگاه محبت مي كرد كه انگار همه شان بچه هاي خودش هستند.  يك بار با هم رفتيم محل نگهداري اين بچه ها؛ منطقه «اسفر لبنان» در حومه بيروت تا بچه ها صداي پاي چمران را شنيدند، از كلاس دويدند بيرون روي سر دكتر. نشستند روي گردنش و سوارش شدند. متحير شدم كه چطور مي تواند با آن شخصيت علمي و رزمي، اين طور به مردم و بچه ها عشق بورزد. با آن ها بازي مي كرد، كشتي مي گرفت و مي گفت: «مي بيني چه زوري دارند؟» پيش خودم مي گفتم: «ما الان كلي كار داريم. وقت طلاست و...». يك بار دلم طاقت نياورد و به او گفتم: «چرا بايد اينجا وقتمان را تلف كنيم؟» گفت: «تمام كار من و زندگي من اين بچه ها هستند. سعي كن تا با من هستي، اين را فراموش نكني!» راست هم مي گفت. بچه ها كه بزرگ مي شدند، مي بردشان آموزشگاه نظامي، به آن ها رزم انفرادي ياد مي داد و آماده شان مي كرد، براي مبارزه.» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌺🍃 🍃🌸🍃یکی از ویژگی‌های که او را از دیگران متمایز می‌کرد، مقید بودنش بود؛ این قضیه بارها به من ثابت شد. به طور مثال گاهی اوقات مجبور بودیم در خانه‌ها‌ی مردم سوریه بمانیم یا از آن‌ها به عنوان سنگر استفاده کنیم. هنگام نماز که می‌شد از ساختمان بیرون می‌رفت یا در حیاط به اقامه نمازش می‌پرداخت تا مبادا نمازش شبه‌ای داشته باشد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌹🍃 🍃🌹شیوه امر به معروف.... يكي از هم رزمان شهيد حاج محمد گرامي درباره شيوه برخورد ايشان با مفاسد اجتماعي مي گوید: «حاجي براي كم كردن بدحجابي و مبارزه با تهاجم فرهنگي، كانون تبليغ و نشر حجاب را راه اندازي كرده بود. افراد كانون از قشر خاصي نبودند، بلكه هركس دل سوز و مخلص انقلاب بود، مي توانست عضو كانون شود.  در جلسه كانون مي گفت: «نبايد بگذاريم ارزش ها را مسخره كنند و با قاطعيت بايد برخورد كنيم.» اكثر افرادي كه در جلسه بودند، نظرشان روي برخورد فيزيكي بود، ولي حاجي مي گفت: «بايد با برنامه هاي معنوي و برخورد صحيح، حجاب را نهادينه كرد.» همين كار را هم انجام داد. كساني كه شرايط كار را داشتند، به صورت گروهي مي رفتند و افراد را ارشاد مي كردند. عده اي هم پلاكاردهايي در زمينه حجاب، در سطح شهر نصب كرده بودند.  شهيد به همه افراد گفته بود با وضو كارها را انجام دهند. بعد از مدتي، دادستان نيز اعلام رضايت كرده بود، كلّي هم تشكر كرده بود». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌷🍃 🍃🌷🍃خيلي نترس بود. عمليات والفجر هشت در كنارش بودم. از داخل سنگر فرماندهي، بچه ها را هدايت مي كرد، ولي مي دانستم خليل از اين اخلاق ها ندارد كه از داخل سنگر، عمليات را هدايت كند. بالاخره پيش بيني من درست از آب درآمد. چند لحظه بعد گفت: «پاشو موتور را روشن كن تا راه بيفتيم و برويم خط.» گفتم: الان آتش عراقي ها خيلي سنگين است و نمي شود با موتور به خط رفت. خلاصه هر كاري كردم، نشد. نشست عقب موتور و من هم چراغ موتور را خاموش كردم و حركت كرديم. چند كيلومتري كه رفتيم، ديدم نمي شود جلوتر رفت. به خليل گفتم: «خليل، ديگر نمي شود جلوتر برويم، مي ترسم اتفاقي برايت بيفتد.» خليل به جاي اينكه بگويد برگرديم، گفت: «خب، چراغ موتور را روشن كن تا راحت تر ببيني.» گفتم: «شما فرمانده ما هستي، مي داني كه اگر الان، آن هم اينجا چراغ موتور را روشن كنم، شناسايي مي شويم و گِراي ما را مي زنند، بعدش هم فاتحه.» گفت: «مي دانم، كاري كه مي گويم، بكن.» فقط كاري كه كرد، چفيه دور گردنش را انداخت روي چراغ موتور تا نور كمتر شود. بعد هم حركت كرديم و الحمدالله، سالم رساندمش خط. وقتي هم رسيديم، رفت سراغ سنگرهاي كمين؛ يعني نزديك ترين نقطه به عراقي ها. ديدم رو به عراقي ها ايستاده و دارد سنگر كمين را ترميم مي كند. ديگر دلم طاقت نياورد و گفتم: «قربانت بروم، شما فرمانده طرح و عمليات لشكري، احتياط كن.» يك لبخندي زد و گفت: «نترس، سنگر بچه ها دارد خراب مي شود، الان تمام مي شود.» آن شب فهميدم شهيد خليل، شجاعت و مردانگي را [به صورت عملي] به بچه ها ياد مي دهد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🌹شما حق ندارید کسی رو بزنید.... یکی از بچه محل ها به شهید بهشتی توهین کرده بود که گرایش به سازمان مجاهدین داشت. با چند تا از بر و بچه ها تصمیم گرفتیم که او را بزنیم و از محل بیرونش کنیم. حاج اسماعیل که شاگرد شهید بهشتی بود، قضیه را فهمید. جلوی ما را گرفت و گفت: شما حق ندارید کسی رو بزنید. اگه حرف دارید، برید بزنید، با منطق باهاشون برخورد کنید... خودش رفت و با او حرف زد و او هم از کرده خود پشیمان شد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
..............................................🌸🍃 فاصله ای که با شهدا داریم 🌸🍃 « آن روز كه با هم ابراهيم را ديديم، سال ۱۳۶۱ بود و پسرم هفت سال داشت. سوار ماشين بوديم كه من ابراهيم را در پياده رو ديدم. آخرين باري كه ديده بودمش بود. شنيده بودم ازدواج كرده است. سريع از ماشين پياده شديم. رفتم جلو و خيلي گرم شروع به احوال پرسي كردم. پسرم هم با ابراهيم دست داد و حالش را پرسيد. چند جمله اي بيشتر ردوبدل نكرده بوديم كه يك دفعه ديدم صورت ابراهيم سرخ شد. انگار از چيزي ناراحت شده باشد، رويش را برگرداند به طرفي ديگر. برگشتم يك نگاهي انداختم، ديدم زني بدحجاب و لاابالي، با سر و وضع ناجوري جلوي يك كيوسك تلفن ايستاده است. صداي ابراهيم مرا به خود آورد. داشت با ناراحتي مي گفت: «غيرت شوهرش كجا رفته؟ غيرت پدرش كجاست؟ غيرت برادرش كجا؟» بعد هم رو كرد به آسمان و با حال عجيبي گفت: « يم مبادا به خاطر اينها به ما هم ».  [حالا] سال هااز آن روز مي گذرد. پسر من هنوز جمله به جمله آن حرف ها را به خاطر دارد و هنوز هم تحت تأثير همان يك برخورد با ابراهيم است». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌹عاشقانه به سبک شهدا.... 💠شهادتت مبارک با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: «دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم. اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!» بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه، جا خوردم. گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو. اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟» سرش رو آورد بالا و گفت: «فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم». نیمه پنهان ماه، صفحه۳۳ مقام معظم رهبری زن و شوهر هرچه بیشتر به هم محبت کنند زیادی نیست. آن جایی که محبت هرچه زیاد شود ایرادی ندارد، محبت زن و شوهر است. هرچه به هم محبت کنید خوب است و خود محبت هم اعتماد می آورد. مطلع عشق، صفحه ۶۸ 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ ✨💠امر به منکر!😳😳 یک بار ایشان از خیابان عبور می کردند و در قهوه خانه ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می شد. مردم می روند و به قهوه خانه چی می گویند که آیت الله دارند می آیند. قهوه خانه چی دستگاه را خاموش می کند. مرحوم ابوی می روند و با صدای بلند می گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟!» قهوه خانه چی می گوید: «آقا! ترانه بود؛ خوب نبود.» مرحوم ابوی می فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی، تو چه کردی که مردم از تو حساب می برند، ولی از من نمی برند؟» بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. به این ترتیب به افراد می-فهماند که چطور از مخلوق شرم می کنی و از خالق شرم نمی کنی؟ شاهد یاران، ش ۳۲، ص ۵۸، به نقل از فرزند شهید، حجت الاسلام سید محسن سعیدی در کلام امام من از افرادی چون شما، آنقدر خوشم می آید که شاید نتوانم عواطف درونی ام را آنگونه که هست ابراز کنم و قادر نیستم عواطف امثال شما را جواب دهم؛ لکن خداوند متعال قادر است! صحیفه امام، ج۲، ص۲۰۳ 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی............. 💠مقام رفتنی است گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!  آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛ ! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌹🍀 🍀🌹اخلاق ناب فرماندهی................ 💠زمین را پس بگیرید.... در سال های جنگ، بنیاد شهید به تعدادی از خانواده های ایثارگران در یکی از شهرک های تازه تاسیس تهران زمین می داد. دوستان صیاد شیرازی که از نزدیک وضع مالی او را می دانستند، از رئیس بنیاد شهید خواستند به فرمانده نیروی زمینی که جانباز هم بود، قطعه زمینی اختصاص بدهند. رییس بنیاد هم که از زندگی او بی اطلاع نبود، موافقت کرد. دوستان برای این که او را در مقابل کار انجام شده قرار دهند، وام گرفتند و حتی خود نیز پولی فراهم کردند و دست به کار ساختمان سازی شدند. تا این که در نیمه کار صیاد فهمید. چنان عصبانی شد که حتی صدایش می لرزید. شاهدان ماجرا اذعان می کنند که هر گز او ر ا چنین ندیده بودند. او حتی برای نخستین بار بر دوست قدیمی اش داد زده بود که: «شما چطور توانستید بدون اجازه من دست به چنین کاری بزنید؟» عصبانیتش که فروکش کرد، از آنان عذرخواست. گفت می داند آنان قصد خدمت به او و خانواده اش را داشته اند، اما او چنین استحقاقی ندارد. بعد برای رییس بنیاد شهید نامه ای نوشت به این مضمون:«اکنون در وضعیتی قرار دارم که احساس می کنم به ازای رسیدن به مسکن، بهای گرانی را دارم می پردازم، آن هم ثمره همه مجاهدت های فی سبیل اللهی (که اگر خداوند آن را تایید فرماید) که قلبم رضایت نمی دهد چنین شود. لذا با توجه به این که خدا می داند، نه تنها خود را لایق چنین عنایاتی از جمهوری اسلامی نمی دانم بلکه هم چنان مدیون هستم و باید تا روزی که نفس در بدن دارم، عاشقانه به اسلام عزیز خدمت نمایم. قاطعانه اقدام فرمایید که ساختمان نیمه کاره مسکن این جانب را از طرف بنیاد شهید تحویل گرفته و فقط مخارجی را که اضافه بر وام واگذاری (مبلغ چهارصد هزار تومان) هزینه شده است، به ما پرداخت نمایند تا به صاحبانش مسترد نمایم» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🌸🍃روح ایثار آخرین مسئولیت شهید پلارک، دسته بود. در عملیات والفجر۸ از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد، پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشه، بهتراز اینه که همه مریض بشن.» یکی‌یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💠 💠✨فاصله ای که با شهدا داریم غلامرضا ظهرا که می خواست بره خونه ساعتای ۲ تا ۵ می رفت رو تاکسی پدرش کار می کرد پدرش می گفت: "من اصلا ازش نمی پرسیدم چقدر پول در اوردی یا پولارو چی کار می کنی، با خودم می گفتم بالاخره جوونه ... نوش جونش .بذار بره خوش باشه .بعداز شهادتش فهمیدم  با اون پولی که خودش در می اورده می رفته به فقرا و بیچاره ها کمک می کرده.. غلامرضا محله فقیر نشین رو شناسایی می کرد و برا بچه ها کیف و کفش می خریده...   وقتی که برای اولین مراسمش تو مسجد قدس یه عده فقیر و بیچاره اومده بودن  تعجب کردم.با خودم گفتم  اینا نه بسیجی هستن، نه مسجدی، نه فامیلامونن!  اینا کین؟ یکی شون تسلیت گفت. سوال کردم ببخشید شما پسر منو از کجا می شناسید؟ گفت: ما ایشونو نمی شناختیم از رو بنرش فهمیدیم شهید شده! این آقا تابستونا می اومد برا بچه های ما بستنی می خرید.مهر ماه که می شد برا بچه های ما کیف و کفش می خرید..." شیعه یعنی غلامرضا...به مولاش علی(علیه السلام) واقعا اقتدا کرد.تو شجاعتش! درس خوندنش! اخلاقش! مردونگیش! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ ✨💠پلاستیک به جای ساک ورزشی حدود سال ۱۳۵۴بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸✨ 🌸✨اخلاق ناب فرماندهی...... محمد ابراهیم داشت محوطه رو آب وجارو میکرد رفتم به زحمت جارو را ازش گرفتم.ایشون هم ناراحت شدوگفت:بذار خودم جارو می کنم اینجوری بدی های درونم جارو میشه.... کار هرروزش بود .... 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌹✨ ✨🌹ناگفته هایی از شجاعت رزمندگان دشمن اقدام به ضد حمله شديدی كرده بود. در آن لحظه حاجی از من پرسيد:‌ «ساعت چند است؟» گفتم: «ظهر شده است» ناگهان در همان شرايط تيمم كرد و به نماز ايستاد. گفتم: «مگر خدا در اين شرايط نماز را از آدم خواسته؟» گفت: «شيرينی نماز، در اول وقت آن است.» نماز را شروع كرد و در قنوت بود كه ناگهان خمپاره‌ای در چند متری ما به زمين نشست. با شنيدن صدای سوت خمپاره به سرعت سينه خيز رفتم. بعد از انفجار خمپاره گرد و خاك شديدی به پا شده بود. بعد از برطرف شدن گرد و خاك حاجی را ديدم كه هنوز در قنوت است. بسيار تعجب كردم و بعد از نماز از او پرسيدم: «چرا هنگامي كه خمپاره افتاد خيز نرفتيد؟» گفت: «فرزندم اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه اين جا باشد چه جای ديگر؛ به وسيله خمپاره باشد يا چيز ديگر، تا قضا و قدر الهی نباشد هيچ آسيبی نخواهد رسيد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺