eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❄️اخلاق ناب فرماندهی.... اگر کسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با  لشکر مقدس امام حسین (علیه السلام) روبروست نماز جماعت ظهر تمام شد جعبه شیرینی را برداشت چون وقت تنگ بود؛سریع به هر نفر یکی میداد و می رفت سراغ بعدی رسید به ؛چون فرمانده بود کمرش را خم کرد و جعبه را پایین آورد رنگ حاجی عوض شد با اخم زد زیر جعبه و گفت: مثل بقیه یکی بده 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍂🌺🍃🍂🌸🍃 : هنگام شهادت ۲۵ سال بيشتر نداشت و جزو بود كه در همان سال‌هاي نخستين جنگ به شهادت رسيد اما تأثيرگذاري عميق وي در جبهه‌ها تا ابد باقي ماند 💦تفسیر نهج البلاغه وجود مهدي شرع پسند براي نظام و جنگ بركت بود. وقتي خبردار مي شديم كه آقا مهدي مي خواهد تفسير نهج البلاغه بگويد همه بچه ها مي ريختند گوشه سنگر و باحرص و ولع خاصي گوش مي دادند.گرچه آقا مهدي بارها خطبه همام و ويژگي پرهيزكاران رااز زبان حضرت امير نقل كرده بود اما هر بار نيروها و سربازان ايراني با تشنگي و عطش خاصي جمع مي شدند تا دورش حلقه بزنند. مهدي خطبه جهاد را هم با خلوص بالايي برايمان شرح مي داد ❄️فرمانده ای موفق به عنوان فرمانده و مسئول هيچ وقت دستور به انجام كاري نداد كه خودش از آن سرباز بزند. فرماندهان نظامي در ارتشهاي همه جاي دنيا اين گونه اند كه خودشان به نيروها مي گويند بروند جلو و از پشت سرفرماندهي مي كنند اما آقامهدي جلو بود و مي گفت پشت سر من حركت كنيد. شرع پسندفرمانده موفقي بود چون تك تك نيروهايش را مي ديد. قابليت هاي نظامي شان را بهتر ازخودشان مي دانست. 💦اولین نفری که پرچم ایران را در خرمشهر به احتزاز درآورد آقا مهدي اولين نفري بود كه در عمليات بيت‌المقدس پرچم سه رنگ ايران را بر فراز مسجد جامع خرمشهر به اهتزاز درآورد تا احساس غرور دل ميليون‌ها ايراني را شاد كند. ❄️مجروحیت زمانی که در بیمارستان به خاطر مجروحیت بستری بودرفتم داخل اتاق دیدم آن تختی که خانم پرستار آدرس آقا مهدی را داده بود یک پسر بچه بستری شده و خوابیده رفتم به خانم پرستار گفتم اینجا که یک بچه خوابیده پس مجروح ما کجاست خانم پرستار با من آمد داخل اتاق رفتیم کنار تخت دیدم آقا مهدی کنار تخت پتو انداخته و روی زمین خوابیده و جای خودش را به آن آقا پسر بیمار داده بود شادی روح بلندومطهرش ۵شاخه گل صلوات 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍂🌺🍃🌸🍂🌺🍃 محترماً به عرض می رسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبی و خشکه می باشم و دارای درآمد زیاد می باشد و همین طور حقوق من زیاد می باشد. لذا درخواست می نمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود دو هزار تومان کسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. الهی آمین  🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌺🕊 آمده بود بیمارستان،کپسول اکسیژن می خواست؛ امانت،برای مادر مریضش.سرباز بخش را صدا زدم،کپسول را ببرد؛نگذاشت! هر چه گفتم: «امیر،شما اجازه بفرمایید.؛قبول نکرد!،خودش برداشت...» گفت: «نه!خودم می برم،برای مادرمه.» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💦شهید حسین خرازی درسال ۱۳۳۶ در اصفهان متولد شد. در سال ۱۳۵۵ پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربا
✨💦راننده ی قايق.... يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (علیه السلام) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨❄️بایدرانندگی تانکر یادم بدی... روزها بود كه در منطقه بوديم. اوايل جنگ بود. يك روز عباس آمد پيش من و گفت: «بايد رانندگي تانكر يادم بدهي.» گفتم: «چرا؟» گفت: «نيرو كم است، مشكل آب داريم. بچه ها خيلي اذيت مي شوند. بايد يك كاري كنيم.» منابع آب خراب شده بودند و بايد با تانكر از شهر، آب مي آورديم. آن قدر اصرار كرد كه بالاخره ياد گرفت. ديگه شده بود. كار هر روزش كه بعد از پايان كار اداري و حتي بعد از پرواز، از كابين كه بيرون مي آمد، مي رفت سراغ تانكر آب. آن موقع اگر به كسي مي گفتي اين راننده تانكر، فرمانده پايگاه هشتم هوايي است، امكان نداشت باور كند» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦علاقه خاصي هم به حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) داشت هم به سادات وفرزندان ايشان.عجیب هم احترام سيدي رانگه مي داشت. يادم نمي آيد توي سنگر، چادر،خانه يا جاي ديگري با هم رفته باشيم واوزودترازمن واردشده باشد. حتي سعي مي کرد جلوترازمن قدم برندارد.يک بارباهم مي خواستيم برويم جلسه.پشت دراتاق که رسيديم طبق معمول مرافرستاد جلو،گفت: بفرما . نرفتم تو.بهش گفتم:اول شما برو! لبخندي زد وگفت: توکه مي دوني من جلوترازسيد جايي واردنمي شم . به اعتراض گفتم :حاج آقا، اينجا ديگه خوبيت نداره من اول برم !گفت :براي چي ؟ گفتم : ناسلامتي شما فرمانده هستي؛اينجا هم که جبهه است وبالاخره بايداُبهت وپرستيژ فرماندهي حفظ بشه.مکثي کردم وزودادامه دادم: اينکه من جلوتربرم پرستيژشما را پايين مي ياره .خنديد و گفت : اين پرستيژي که مي خواد با بي احترامي به سادات باشه ،مي خوام اصلاً نباشه! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💦من دوست دارم با بسیجیانم باشم... پيامي به فرماندهي لشكر المهدي عج الله تعالی فرجه الشریف آمده بود كه دو نفر را براي انتقال به رده هاي ارشد فرماندهي در تهران، معرفي كنيد. مأمور معرفي، فقط اسم حاج علي اكبر را نوشته بود و داده بود دست فرماندهي. وقتي خبر به حاجي رسيد، گفت: «من دوست دارم با بسيجي ها باشم، مي خواهم يك جايي باشم كه آرام و قرار نداشته باشم. مي خواهم پابه پاي بسيجي ها بجنگم.» فرماندهي اصرار مي كرد كه او برود. مي گفت: «تنها كسي كه لياقت حضور در تهران و فرماندهي ارشد جنگ را دارد، حاج علي اكبر است»، حاجي وقتي ديد ول كن معامله نيست، گفت: «مي دانيد، من بايد خط اول جنگ، پيش نيروها باشم؛ نمي توانم از آن بالا بالاها فرماندهي كنم».  خلاصه هر كاري كردند، نتوانستند حاجي را راضي كنند.مرد مخلص جنگ، در جبهه دوش به دوش بسيجي ها ماند تا عروج كرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨❄️سرراهش می ایستادند وگریه می کردند... وقتي خبر مي رسيد كه جواد به روستا مي آيد، همه اهالي ده خوش حال مي شدند و به استقبال او مي آمدند. سر راهش مي ايستادند و گريه مي كردند. يك روز كه خبر آمدن شهيد آخوندي همه جاي روستا را گرفته بود، معلم مدرسه، همه بچه ها را جمع كرد و به استقبال جواد رفت و دسته گلي را كه در دست داشت، به جواد داد و هم زمان بچه ها فرياد زدند و شعار دادند. جواد هم صورت تك تك بچه ها را بوسيد و به معلمشان گفت: «برادر عزيزم! من كوچك تر از آن هستم كه اين بچه ها را از مدرسه بيرون بياوري تا به من بگوييد فرمانده دلاور. ، چه برسد به دلاوري! شما با اين كارتان چنان چوب محكمي به من زدي كه ديگر طاقت بلند شدن ندارم.»  خيلي برايش سخت بود كه كسي در حضورش، ازش تعريف كند، اين هم برمي گردد به تواضعي كه داشت. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
اخلاق ناب فرماندهی...................................🌸🍂 🍃🌸آرپی جی زدن رو به فرماندهی ترجیح میدم با اينكه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما كمتر كسي از مسئوليتش در جبهه خبر داشت. هميشه با لباس بسيجي ظاهر مي شد. يك روز داخل سنگر فرماندهي، با ديگر فرماندهان از جمله شهيد رحيمي بوديم. يكي از بچه هاي شوخ طبع، لبه چادر را كنار زد و خيلي آمرانه گفت: «اين معاونم كجاست؟ بگوييد رحيمي بيايد.» آقاي رحيمي لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غريبه اي بود، فكر مي كرد ايشان يا مسئوليت ندارد يا واقعاً معاون است. البته مسئوليت هم نداشت. مي گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسيجي زندگي كردم، در اين مدت فهميدم كه من ! حالا چطور راضي شوم كه مسئوليت قبول كنم؟ من آرپي جي زدن را به فرماندهي ترجيح مي دهم». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
❄️✨ ✨❄️در عالم رويا از فرزندش درخواست مي‌كند كه بتواند قرآن بخواند.... مادر من يك كلاس هم سواد ن
🍂🌸🍃 🍃🌸🍂فاصله ای که با شهدا داریم... وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه‌های نان رو از روی زمین برمی‌داره، تمیز می‌کنه و می‌خوره. اونقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی. این کارها چیه؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم دارن غذا پخش می‌کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی‌هاست این نان‌ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند. درست نیست اسراف کنیم." 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌸🍃 🍃🌸🍃پست ومقام برایش مهم نبود آدم هر چقدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر باشد، عذرخواهي كردن و شكستن خودش پيش بقيه برايش سخت تر مي شود. ولي آقا مهدي اگر جايي پيش مي آمد كه بايد عذرخواهي مي كرد، يك لحظه هم ترديد نمي كرد؛ زيرا پست و مقام برايش مهم نبود. يك روز نشسته بوديم توي اتاق مخابرات، آقامهدي وارد اتاق شد و گفت: «نامدار!» گفتم: «بله آقا مهدي.» گفت: «توي صبحگاه فردا، با نفراتت به خط مي شوي، مي خواهم تنبيه تان كنم.» گفتم: «چرا؟ مگر بچه هاي مخابرات اشتباهي كردند؟» گفت: «زنگ زدم لشكر، كار واجبي هم داشتم. يكي از بچه هاي شما به جاي اينكه تلفن را وصل كند، پشت گوشي خنديد و بعد هم قطع كرد.» گفتم: «آخر امكان ندارد! بچه هاي ما را شما بهتر مي شناسي؛ اهل چنين كارهايي نيستند.» گفت: «به هر حال اين اتفاق افتاده و بايد تنبيه بشوند.» در همين حال بود كه، آقاي درگاهي وارد شد و قضيه را پرسيد. گفتم: «آقامهدي اين طوري مي گويد.» خنديد و گفت: «بابا من بودم. بچه هاي مخابرات بي تقصيرند. صدايت نمي آمد، من هم قطع كردم.» آقامهدي به طرف من آمد و گفت: «نامدار! من از شما و از همه بچه هاي مخابرات عذر مي خواهم؛ زود قضاوت كردم، ببخشيد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌷🍃 🍃🌷🍃خيلي نترس بود. عمليات والفجر هشت در كنارش بودم. از داخل سنگر فرماندهي، بچه ها را هدايت مي كرد، ولي مي دانستم خليل از اين اخلاق ها ندارد كه از داخل سنگر، عمليات را هدايت كند. بالاخره پيش بيني من درست از آب درآمد. چند لحظه بعد گفت: «پاشو موتور را روشن كن تا راه بيفتيم و برويم خط.» گفتم: الان آتش عراقي ها خيلي سنگين است و نمي شود با موتور به خط رفت. خلاصه هر كاري كردم، نشد. نشست عقب موتور و من هم چراغ موتور را خاموش كردم و حركت كرديم. چند كيلومتري كه رفتيم، ديدم نمي شود جلوتر رفت. به خليل گفتم: «خليل، ديگر نمي شود جلوتر برويم، مي ترسم اتفاقي برايت بيفتد.» خليل به جاي اينكه بگويد برگرديم، گفت: «خب، چراغ موتور را روشن كن تا راحت تر ببيني.» گفتم: «شما فرمانده ما هستي، مي داني كه اگر الان، آن هم اينجا چراغ موتور را روشن كنم، شناسايي مي شويم و گِراي ما را مي زنند، بعدش هم فاتحه.» گفت: «مي دانم، كاري كه مي گويم، بكن.» فقط كاري كه كرد، چفيه دور گردنش را انداخت روي چراغ موتور تا نور كمتر شود. بعد هم حركت كرديم و الحمدالله، سالم رساندمش خط. وقتي هم رسيديم، رفت سراغ سنگرهاي كمين؛ يعني نزديك ترين نقطه به عراقي ها. ديدم رو به عراقي ها ايستاده و دارد سنگر كمين را ترميم مي كند. ديگر دلم طاقت نياورد و گفتم: «قربانت بروم، شما فرمانده طرح و عمليات لشكري، احتياط كن.» يك لبخندي زد و گفت: «نترس، سنگر بچه ها دارد خراب مي شود، الان تمام مي شود.» آن شب فهميدم شهيد خليل، شجاعت و مردانگي را [به صورت عملي] به بچه ها ياد مي دهد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی............. 💠مقام رفتنی است گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!  آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛ ! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🌸🍃روح ایثار آخرین مسئولیت شهید پلارک، دسته بود. در عملیات والفجر۸ از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد، پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشه، بهتراز اینه که همه مریض بشن.» یکی‌یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی......... 💠حاجی من میخواهم بروم رضا سه روز نخوابيده بود و عمليات را هدايت مي كرد. قانعش كردم كه آن شب را بخوابد و او هم خوابيد. صبح روز بعد كه بيدار شد، بعد از نماز ديدم شلوار نويي را كه در ساك داشت، در آورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت اين شلوارت را نمي پوشيدي! چي شده؟ خندان گفت: حاجي، با اجازه شما مي خواهم بروم خط مقدم. گفتم: احتياج نيست شما جلو برويد. اينجا بيشتر شما را لازم داريم. قيافه اش در هم شده گفت: حاجي جان، من مي خواهم بروم... در همين حين از بي سيم خبر رسيد كه عراق پاتك سختي در خط انجام داده است. رضا جلو رفت. ساعتي بعد بچه ها گفتند برادر چراغي در خط مقدم با خمپاره ۶۰ به عراقيها شليك مي كند. با بي سيم او را خواستم كه ناگهان يك نفر از پشت بي سيم گفت: حاجي جان، ديگر رضا را صدا نكنيد.او پرواز كرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸✨ 🌸✨اخلاق ناب فرماندهی...... محمد ابراهیم داشت محوطه رو آب وجارو میکرد رفتم به زحمت جارو را ازش گرفتم.ایشون هم ناراحت شدوگفت:بذار خودم جارو می کنم اینجوری بدی های درونم جارو میشه.... کار هرروزش بود .... 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🌸محمودصاحب دلاشون بود یکی از همکارانش تعریف میکرد: سر شون حسابی شلوغ بود و کارشون خیلی زیاد بارها شده بود که یه هفته ۱۰ روز خونه نمی رفتندتازه وقتی هم که برمی گشتن خونه شب بهشون زنگ میزدن که پاشید بیاید دوباره کار داریم. این وسط کار محمود از همه بیشتر بود محمود مسئول شده بود و حالا اون باید بچه هاش را هماهنگ می کرد بعضی از بچه ها هم گاها وقتی برمی گشتن خونه دیگه جواب تلفن هاشون رو نمی دادند اما وقتی محمود زنگ میزد به محمود می گفت لامصب هر دفعه زنگ میزنی به خودم میگم جوابت را ندم ولی انقدر زبون میریزی که دم آخر خر میشم ولی دستور نمی داد قلب بچه ها در دستش بود ناز بچه ها را می‌خرید منت شون رو میکشید اینجوری بود که بچه‌ها همه کاری براش می کردند چون محمودصاحب دلا شون بود..... 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌹🕊 🕊🌹اخلاق ناب فرماندهی....... من دقایقی رانمي شناختم ؛ ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند. با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد. يك روز هر چه چشم به راهش بودم تا بيايد و باز به نظافت و انجام وظايفش بپردازد ، پيدايش نشد و احساس كردم كه او از زير كار شانه خالي مي كند. از اين رو ، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نيامدي؟!» او در پاسخ گفت: «چشم الان مي آيم.» مجاهديني كه نظاره گر چنين صحنه اي بودند سخت ناراحت شدند و گفتند ، «تو چه مي گويي؟ او فرمانده لشكر است.» من كا از اين نظر احساس شرمندگي مي كردم ؛ در صدد عذر خواهي برآمدم. اما او بود كه كريمانه و با متانت گفت: «اشكال ندارد.» و با خنده از كنار ماجرا گذشت...... 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی...... حین یکی از درگیری هایی که با افراد ضد انقلاب ( کومله ها ) داشتیم ، یکی از اعضای گروهک ها را اسیر گرفتیم . او را بردیم پیش حسین قجه ای تا تکلیف اش را معین کند . وقتی رسیدیم پیش حسین ، ایشان خیلی راحت نشست جلوی او و گفت : اگر من به دست تو اسیر می شدم ، با من چه می کردی ؟ آن شخص با گستاخی گفت : می بردم تحویل فرماندهی می دادم و بیست هزار تومان جایزه می گرفتم . حسین خندید و گفت : فرمانده تان با من چه می کرد ؟ جواب داد : تو را می کشت . حسین برخاست و خیلی جدی گفت : تو فکر می کنی حالا ما با تو چه کار می کنیم ؟ مرد نگاهی به ما انداخت و گفت : حتما مرا می کشید یا شاید به زندان می اندازید . حسین قجه ای خنده ای کرد . دستور داد مقداری آذوقه به او بدهند و بعد گفت : ولی من تو را آزاد می کنم . بعد او را رها کرد که برود . مرد هم گونی پر از مواد غذایی را به دوش گرفت و از مقر خارج شد . ما خیلی ناراحت شدیم و به این کار حسین اعتراض کردیم و گفتیم که ، او را  در حال تیر اندازی گرفته ایم . قجه ای پاسخ داد :  این ها را که می بینید ، از روی نداری و فقر می جنگند ، من این کار را کردم تا شاید به آغوش اسلام باز گردد .روز بعد ، در کمال تعجب دیدیم آن شخص ضد انقلابی که روز قبل حسین قجه ای آزادش کرده بود ، همراه ۲۰ نفر از نیروهای ضد انقلاب ، خود را با اسلحه به سپاه دزلی تسلیم کردند. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
💠✨ ✨💠اخلاق ناب فرماندهی ابلاغیه شهید باکری به فرماندهان زیر دست: اول سربازان غذا بخورند بعد شما، و دقیقا" غذای شما از نوع غذای سربازان باشد... درود بر مردانگیت ای فرمانده ... 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🌿 🌿🌸اخلاق ناب فرماندهی..... از طرف راديو و تلويزيون آمده بودند؛ مي خواستند با بروجردي دربارة عملياتي که چند روز قبل انجام شده بود، مصاحبه کنند. سه چهار نفر بودند که يکي از آنها فيلمبرداري مي کرد. آنها را راهنمايي کرديم به دفتر بروجردي. بروجردي تا فهميد از راديو و تلويزيون آمده اند، گفت: «اين جا نياوريدشان؛ ببريد پيش بچه هاي ديگر؛ من خيلي کار دارم!» گفتم: «برادر بروجردي! زياد وقت شما را نمي گيرند. مي خواهند دربارة عمليات دو سه روز پيش سؤال کنند، بعد هم چند دقيقه فيلمبرداري …» تا فهميد فيلمبردار هم آمده و مي خواهد فيلمبرداري کنند، زير بار نرفت و اخمهايش را درهم کرد و طوري قيافه گرفت که فهميدم به هيچ وجه راضي به اين کار نخواهد شد و اصرار ما بي نتيجه است. نااميد شده بودم و مي خواستم از دفتر خارج شوم که گفت: «بگو بروند با آن بسيجي که خودش جنگيده صحبت کنند، با آن فرمانده گروهان؛ بگو بروند با فرمانده تيپ که عمل کرده صحبت کنند. از اينها سؤال کنند. اينها عمل کردند و زحمت کشيدند؛ ما که کاري نکرديم …» سپس سرش را پايين انداخت و سرگرم کارش شد. با نااميدي از دفتر خارج شدم و به طرف برادران فيلمبردار رفتم. در راه فکر مي کردم که حالا به چه صورت آنان را قانع کنم که برادر بروجردي نمي خواهد مصاحبه کند. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
با دستمالی که از جیب اونیفورمش درآورد عرق پیشانی و گردنش را گرفت گفت من از نیروهای زمینی ارتش به اینجا آمده ام بله بفرمایین خوش آمد ین اوضاع چطوره چندان تعریفی نداره خودتون که می بینید بله درسته من برای یک مأموریت آمدم می‌خواهم فرمانده شما را ببینم آقای آذرپیکان مرد نگاه او را گرفت و پرسید دنبال چیزی می گردین؟ بله مقرر آقای آذرپیکان کجاست؟ من که چیزی نمی بینم. درست تشریف آوردین الان به ایشان خبر می‌دهم که شما آمدیم سرهنگ سری تکان داد و به انتظار ایستاد مرد برگشت و به سمت کامیون به راه افتاد سرهنگ با تعجب به او زل زد و یک لحظه پیش خود فکر کرد انگار متوجه نشد چی گفتم چرا از آن طرف رفت؟ با این فکر به دنبال او راه افتاد مرد کنار کامیون ایستاد مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفید تن داشت چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده می کرد سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد جوان جعبه مهمات را زمین گذاشت وچفیه را از دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او رفتند سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت منتظرماند جوان روبه‌روی او ایستاد سلام جناب سرهنگ خوش آمدین بفرمایید سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم بله بفرمایید کجا هستند از کدام طرف باید بروم من در خدمتتان هستم امرتان را بفرمایید معذرت می خواهم باید مستقیماً با خودشان حرف بزنم حالا مرد میانسال لبخندی زده حرف او را برید آقای آذرپیکان ایشان هستم سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداختن شما هستین ؟ بنده خودم هستم راحت باشید امرتان چیست؟ سرهنگ لحظه ای با تعجب به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمی دانست چه بگوید یکباره کلاهش را بر سر گذاشته باشن هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذشت خیلی معذرت می خواهم ولی حقیقتش انتظار نداشتم حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد به هر حال من آذر پیکانم سرهنگ دست او را فشرد خیلی از دیدنتون خوشحالم من هم همینطور بفرمایین آنجا توی سایه مرد رفتن شانه به شانه آنها را دنبال کرد خندید سری تکان داد وبه سمت کامیون راه افتاد 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌺اخلاق ناب فرماندهی🌸✨ حساسیت زیادی روی مصرف بیت المال داشت.سهم حسین حداقل لباسی که یک رزمنده در جبهه از تداراکات دریافت میکرد بود در نگهداری از کفش ولباس خود با دقت عمل میکرد. در مسافرتها وماموریتها خرجهای بین راه را از حقوق مختصر خود پرداخت می کرد.تاقبل از ادواج حقوق او ۲۲۰۰تومن بود. بسیاری از افرادی که خارج از جبهه فعالیت داشتند باور نمی کردند حقوق فرمانده لشگر ازیک کارگر ساده کمتر است در زمان ازدواج هیچ پس انداز وذخیره ی مالی نداشت.بسیجی بسیجی ازدواج کرد. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🌺✨اخلاق ناب فرماندهی✨🌺✨ 💠برای هر کاری ، هر چند کوچک و حتی یک یک امضاء ها می گفت :بسم الله الرحمن  الرحیم و چون کار را انجام می داد می گفت الحمدالله   💠یک زمین خالی بدون دیوار کنار منزلمان بود . مردم و ما از وسط آن زمین می گذشتیم تا راه کوتاهتر شود .ولی حاج مهدی هرگز از داخل آن زمین رد نمی شد . می گفت شاید صاحب این زمین راضی نباشد . 💠با موتورخودش اومده بود . گفتم : حاجی بخشنامه اومده که فرمانده هان می توانند از ماشین سپاه استفاده کنند . تبسمی کرد و خودکارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت : من روز قیامت جواب همین رو هم نمی تونم بدهم . 💠تلویزیون رو روشن کردم ، با تعجب حاجی رو بر صفحه تلویزیون دیدم ، با همان متانت همیشگی سخن می گفت ومردم وجوانان کرمانی رو به حضوردرکاروانهای سپاهیان محمد ( ص) دعوت می کرد . حاجی جمله ای رو گفت که جوونها را دسته دسته به مراکز بسیج کشاند .  حاج مهدی گفت : پایگاههای مقاومت بسیج ، سفارتخانه های امام زمان (عج) هستند . 💠وقت اذان شده بود .جلسه مهم استانداری هنوز ادامه داشت ، آقای استاندار در حال صحبت بود که حاج مهدی از پشت میز بلند شد و جانمازش رو همانجا پهن کرد و بدون اینکه خجالت بکشد با قامت رعنا به نماز ایستاد ، الله اکبر ... 💠در ماموریتی بی آنکه متوجه بشود سرعت غیر مجاز می گیرد و به ماشین شتاب می دهد وقتی متوجه می شود به پاسگاه رجوع می کند و درخواست می کند که جریمه اش کنند .این یعنی چه ؟ می گفت من در این دنیا حاضر به پرداخت جریمه هستم تا در آ ن دنیا امام ملا متم نکند و بگوید من دستور داده بودم که قانون را رعایت کنید 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷