eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💠 ✨💠اخلاق ناب فرماندهی....... بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط  نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. برویه بلایی سرشون بیار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
💠✨ ✨💠اخلاق ناب فرماندهی ابلاغیه شهید باکری به فرماندهان زیر دست: اول سربازان غذا بخورند بعد شما، و دقیقا" غذای شما از نوع غذای سربازان باشد... درود بر مردانگیت ای فرمانده ... 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃🌹 کلام شهید: خداوند از مؤمن ادای تکلیف را می خواهد.. نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را.. فقط اخلاص و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن.. 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌿🌸من یک بسیجی ام شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را  تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی  پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .» ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
یکی از برادرهام شهید شده بود، قبرش اهواز بود، برادر دومیم اسلام آباد بود، وقتی با خانواده‌ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد، نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر، باران تندی هم می‌آمد، من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم بریم تو، آقامهدی در  چادرش بود، بهش که گفتم، گفت: قدمتون روی چشم، فقط باید بیاین همین چادر، جای دیگه ای نداریم. صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت: برو آقامهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنمو در لشکر این‌ور و اون‌ور می‌رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم، یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست، خوابیده، گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابه، زیر بارون موند، سرما خورد. ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️
اخلاق ناب فرماندهی 🌿🌸در فراق برادر..... محل شهادت در تصرف دشمن بود، عده ای جمع شدند و گفتند که ما حاضریم امشب پیکر حمید رو به عقب منتقل کنیم. با وجود علاقه خاصی که به او داشت اجازه نداد و گفت : تمام بچه هایی که پیکرشون باقی مونده ، همه حمید من هستند. اگر همه آنها برگردانید حمید من رو هم بیارید. به خاطر خدا و اسلام و غلبه بر نفس خویش، از برادرش گذشت. 🍃✨|• @dehghan_amiri20
📝🍃|اخلاق ناب فرماندهی... با شرمندگی آمده بود پیشم، میگفت: ما که نمیدونستیم شهرداره، بهش بی‌اعتنایی کردیم، خودش رفت مثل یه کارگر و ایستاد و کار کرد ما هم... مسئول کارگاه شن و ماسه بود، ترسیده بود، گفتم: نگران نباش! ناراحت نمیشه، آخه ما خیلی اذیتش کردیم، قضیه را که برای مهدی تعریف کردم، برای همه شان تشویقی نوشت تا بفهمند از دست شان ناراحت نیست، گفت: کاش میتونستن بفهمن من دارم با نفسم میجنگم، به اون میخوام بگم فکر نکنی برای ریاست اومدی، فقط اومدی خدمت کنی! کمی مکث کرد و دوباره گفت: اگه من میرم کنارشون کار میکنم میخوام رنج و سختیه کارگرها رو درک کنم، نمیخوام کسی فکر کنه برای ریاست اومدم. 🌹 🍃 ...🕊 ...💔 🍃✨|• @dehghan_amiri20
🌈✨|اخلاق ناب فرماندهی.... گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت، ادامه دادم: آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم: زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش شهردار و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش، اشک تو چشام جمع شد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو به من، نداد، خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. 🌷 🌾 ...💔 ...🕊 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🌷🍃سرم داد زد..... شاید تنها باری که سرم داد زد به خاطر بیت ‌المال بود، کشاورزها کنار جاده اهواز، دزفول کاهو و گل کلم و سبزیجات می‌گذاشتند، می‌فروختند، مهدی مدام رفت و آمد داشت، گفت: اگر سبزی چیزی لازم دارم بنویسم از آنجا بخرد، خودکارش گوشه اتاق بود برداشتم که بنویسم، یک داد زد اون خودکار رو بذار سرجاش، گفت: از خودکار خودمون استفاده کن، اون مال بیت ‌الماله، نه استفاده شخصی، ترسیدم، فکر کردم چی شده! من فقط می‌خواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم، همین، گفتم، تو دیگه خیلی سخت می‌گیری، تا آمدم از فلان و بهمان بگویم، گفت: به کسی کار نداشته باش، ما باید ببینیم حضرت علی (علیه السلام) و امام چه طور زندگی می‌کنند. ✨🕊🌷 🥀 💦 💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی.... 💠من یک بسیجی ام بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را  تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی  پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام ✨ 🌺🌿 ✨ 🥀🌱 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁‍ 💦✨می دانم حمید شهید شده وقتی در عملیات خیبر شهید حمید باکری از طرف برادرش شهید مهدی باکری به عنوان فرمانده عملیات روانه جزایر مجنون شد . پس از رشادت های بسیار و تصرف خط ، بر اثر ترکش خمپاره ای به شهادت رسید ، هیچکس نمی دانست که چگونه این خبر را به آقا مهدی برساند ، وقتی ایشان بر بچه ها وارد شدند دیدند که همه زانوی غم در بغل گرفته اند ، گفتند : « می دانم ، حمید شهید شده » و بعد قاطع و محکم ادامه دادند : « وقت را نمی شود تلف کرد همه ما مسئولیم و باید به فکر فرمانده جدید خط باشیم ، بی سیم را بیاورید . . . » آن روز آقا مهدی ، طی تماسی با خط ، برادر شهید « مرتضی یاغچیان » را به عنوان فرمانده خط معرفی کرد . وقتی این شهید عزیز از ایشان اجازه خواستند که بروند و جنازه حمید را بیاورند ، آقا مهدی گفت : « جز یک نفر را نمی توانیم بیاوریم » و مهدی گفت : « هیچ فرقی بین حمید و دیگر شهیدان نیست ، اگر دیگران را نمی شود انتقال داد ، پس حمید هم پیش دیگران بماند ، اینطور بهتر است . . . » و این در حالی بود که آقا مهدی ، حمید را بزرگ کرده بود و هیچکس به اندازه آقا مهدی ، حمید را دوست نداشت . 🕊🌹 ✨🥀 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
💦✨کلام شهید.... خداوند از مومن ادای تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را. فقط اخلاص، و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن. 🕊🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20