🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💎 #قصہ_ننہ_علے 💎 فصل سیزدهم: تازہ عروس قسمت سوم بہ حسین گفتم: «تو همین جا بمون تا من برگردم.» دو
💎 #قصہ_ننہ_علے 💎
فصل چہارده: عطر خوش خدا
قسمت اول
برعڪس من، فاطمہ هوویم خیلے سر و زبان داشت. اگر رجب یڪے مے گفت، او دوتا جواب مے داد. ڪار بہ جایے رسید ڪہ رجب بعضے شب ها قہر مے ڪرد و بہ خانہ من مے آمد. دو سہ روزے مے ماند. ڪسے را نداشت منتش را بڪشد. دلتنگ عروس جوانش مے شد و برمےگشت خانہ او!
بچہ ها بزرگ شدہ بودند. امیر شناسنامہ نداشت و هیچ مدرسہ اے ثبتنامش نمے ڪرد. استشہاد جمع ڪردم و رفتم ثبتاحوال. چند روز دوندگے ڪردم تا بالاخرہ توانستم شناسنامہ بچہ ها را بگیرم. شناسنامہ بہ دست با یڪ جعبہ شیرینے بہ خانہ برگشتم. رجب بہانہ ڪرد و گفت: «ڪجا بودے؟ چرا بدون اجازہ من رفتے بیرون؟» شناسنامہ ها را از دستم گرفت و پرت ڪرد داخل حیاط. گریہ ام گرفت. آمدم بگویم: «چرا؟» مشت محڪمے بہ صورتم زد. پرت شدم گوشہ اتاق؛ دندانم شڪست و لبم پارہ شد. محمدعلے و امیر خودشان را روے من انداختند و گریہ ڪردند. امیر با گوشہ لباسش خونهاے روے صورتم را پاڪ ڪرد. محمدعلے نوازشم مے ڪرد. خدا مے دانست اگر حسین خانہ بود، چہ اتفاق بدے مے افتاد. رجب چند هفتہ اے پیدایش نشد. مے دانست بیاید، این بار حسین جلوے او مے ایستد. ڪلے با حسین صحبت ڪردم تا آرام شد.
بدون پدر تربیت بچہ خیلے سخت است. من مادر بودم، پسرهایم همہ خواستہ هایشان را بہ من نمے گفتند، مے فہمیدم نیاز دارند سایہ پدر بالاے سرشان باشد. فاطمہ را بہانہ ڪردم و بہ رجب گفتم: «فاطمہ رو بیار اینجا پیش خودمون باشہ. تو این شہر غریبہ، گناہ دارہ. نذار تو اون خونہ تنہا باشہ.» با تعجب گفت: «یعنے تو راضے هستے؟! چیزے بہش نمےگے؟»
- راضے ام. چے بگم؟! هرڪے زندگے خودش رو مے ڪنہ.
- اگہ یڪے بیاد بہت حرف بزنہ چے؟ اختلاف بینتون بندازن چے؟! من اعصاب دعواے شما دوتا رو ندارم.
- حاجآقا! تا حالا هرڪے حرف زدہ، من نشنیدہ گرفتم؛ بهخاطر خدا گذشت ڪردم. موندہ بہ تو و انصافت ڪہ چطور بین ما عدالت رو برقرار ڪنے.
چند روز بعد، فاطمہ جہیزیہ اش را آورد و در زیرزمین خانہ ساڪن شد. پیش خودم گفتم: «این بندہ خدا چہ گناهے ڪردہ! رجب خطاڪارہ، چوبش رو این زن نباید بخورہ.» سینے چاے را برداشتم و رفتم ڪمڪش وسایل را چیدیم. رجب بیرون رفتہ بود. نشستیم ڪنار هم. از بدبختے هایش گفت، از اینڪہ هشت خواهر و دو برادر دارد. هر دو برادرش ڪرولال بودند. پدرش در یڪے از روستاهاے قزوین سر زمین مردم ڪار مے ڪرد. دخل و خرجشان جور درنمےآمد. رجب بهازاے پرداخت شیربہاے زیادے او را بہ عقد خود درآوردہ بود. فاطمہ هم بہ این وصلت اجبارے راضے نبود. دلم برایش سوخت. بیشتر با هم گرم گرفتیم و ڪارے ڪردم ترسش از من بریزد. باورم نمے شد روستایے ڪہ زندگے مے ڪرد تا این حد محروم باشد ڪہ مردمش احڪام دین را هم بلد نباشند.
روایت زندگے زهرا همایونی:
مادر شہیدان امیر و علے شاہ آبادے
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
چون تو با مایے نباشد، هیچ غم...🩷
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
💜 #جانم_علے 💜
بہ عشق حیدر ڪرار سینہ پر شرر است؛
بدون حب علے هر عبادتے ضرر است..!💜
یڪشنبہ هاے علوی💜
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🕊 #پندانہ 🕊
✍ در دنیا دنبال چیزے باش ڪہ در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدے ڪنار چشمہ اے نشست تا آبے بنوشد وخستگے در ڪند. درون چشمہ سنگ زیبایے دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و بہ راهش ادامہ داد.
🔹در راہ بہ مسافرے برخورد ڪہ از شدت گرسنگے بہ حالت ضعف افتادہ بود.
🔸ڪنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و بہ او داد.
🔹مرد گرسنہ هنگام خوردن نان چشمش بہ سنگ گرانبہاے درون خورجین افتاد.
🔸نگاهے بہ زاهد ڪرد و گفت:
آیا آن سنگ را بہ من مے دهے؟
🔹زاهد بےدرنگ سنگ را درآورد و بہ او داد.
🔸مسافر از خوشحالے در پوست خود نمے گنجید. او مے دانست این سنگ آنقدر قیمتے است ڪہ با فروش آن مے تواند تا آخر عمر در رفاہ زندگے ڪند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجلہ بہ طرف شہر حرڪت ڪرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلے فڪر ڪردم، تو با اینڪہ مے دانستے این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلے راحت آن را بہ من هدیہ ڪردے.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را بہ تو برمےگردانم، در عوض چیز گرانبہاترے از تو مے خواهم.
🔹بہ من یاد بدہ چگونہ مے توانم مثل تو باشم و بهراحتے از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
نمے دانم چہ ڪردے با دلہا ڪہ این همہ مشتاق یافتہ اے
همہ از تو مے گویند آقا محمدرضا
ولے مے دانم دل ما ڪہ هیچ، دل خدا رو هم بردے...
اقا محمدرضا
همہ ما بہ حالت غبطہ خوردیم ،بہ شہیدانہ زیستن ات
بہ خلق نیڪویت
بہ ارمان هایت
بہ دلدادگے ات بہ آقا رسول
بہ خریدہ شدن دلت توسط عمہ جانمان حضرت زینب (س)
خوشا بہ حالت..
تو ثابت ڪردے ڪہ مے شود جوان دهہ هفتادے باشے و قدم در این مسیر الے اللہ بگذارے
اصلا تو تمام شناسہ هاے جوان ولایے را دارے..
و ڪجایند ڪسانے ڪہ گناهان خود را بہ دوش زمانہ و جوانے اشان مے اندازند
تو حجت را تمام ڪردے.. تو و دوستان شہیدت
دلمان مے خواست تمام گل هاے جهان را بہ پاے مزارت بریزیم تا بفہمے چقدر مدیون ات هستیم.. اما
چہ گلے خوشبوتر و زیباتر از صلوات بر حضرت محمد و خاندان پاڪشان و هدیہ این ذڪر بہ تو..
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌧 #هر_روز_با_قرآن 🌧
ختم قرآن براے تعجیل در ظہور بہ نیابت از:
شہید محمدرضا دهقان امیرے
صفحہ : 83
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
♥ #امام_زمانم ♥
🌼 منتظر لحظہ ظاهر شدنت هستيم
و بہ شوق آن لحظہ شیرین،
خانہ دل را هر روز
آب و جارو مے كنيم ...
وقتے ڪہ بیایید
بہ انتظار هایے ڪہ ڪشیدہ ایم
افتخار خواهیم ڪرد 💐🌼💐
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍 #حسن_مولا 🤍
آرزو نیست
رجز نیست
من آخر روزے
وسط صحن حسن سینہ زنے خواهم ڪرد.
دوشنبہ هاے امام حسنی🤍
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💎 #قصہ_ننہ_علے 💎 فصل چہارده: عطر خوش خدا قسمت اول برعڪس من، فاطمہ هوویم خیلے سر و زبان داشت. اگر
💎 #قصہ_ننہ_علے 💎
فصل چهارده: عطر خوش خدا
قسمت دوم
اجازه نمیدادم حسین شندرغاز پولی را که از مغازه درمیآورد خرج خانه کند. جوان بود، باید پسانداز میکرد و زن میگرفت. یک عمر کار کردن در خانههای مردم مرا از پا انداخته بود. دست و پایم خیلی درد میکرد. نمیتوانستم سر کار بروم. سردردهای میگرنی بدی داشتم. بیحال افتاده بودم زمین و تازه خوابم برده بود. با تکانهای رجب بیدار شدم. پیراهنش را پرت کرد به طرفم.
- پاشو لباس منو اتو کن میخوام برم جایی.
- حاجی! من سرم خیلی درد میکنه، بده فاطمه اتو کنه.
- میخوام تو اتو کنی.
- حاجی! به خدا من نمیتونم تکون بخورم. اصلا بده اتوشویی هم بشوره، هم اتو کنه؛ من پولش رو بهت میدم.
رفت طبقه بالا. دست به دیوار گرفتم و دنبالش راه افتادم. پیراهنش را گذاشته بود روی پشتیهایی که تازه خریده بودم و اتو میکرد. خیلی ناراحت شدم. گفتم: «حاجآقا! چرا لج میکنی؟! من این اتاق رو تر و تمیز نگه داشتم، دارم کمکم وسیله میخرم برای حسین. الان اون پشتی بسوزه من چیکار کنم؟ تو که خرج نمیکنی دلت بسوزه!»
نمیدانم چرا آتش گرفت و فریاد زد: «تو خفه شو! حرف نزن. تو زندگی منو نابود کردی.» به طرفم حمله کرد و مرا به گوشه اتاق برد. بین رجب و دیوار گیر کرده بودم. اتوی داغ را گذاشت روی بازوی چپم و با تمام توانش فشار داد! جیغ میزدم و کمک میخواستم؛ اما کسی در خانه نبود به فریادم برسد. صدای جلز و ولز پوست دستم و نفسهای تند رجب با هم قاطی شده بود. از حال رفتم و افتادم زمین. نمیدانم چقدر طول کشید که به هوش آمدم. پارچههای سوختهی چسبیده به دستم را کنار زدم. نگاهم به زخم عمیق بازویم افتاد، دلم ضعف رفت. دستم را محکم گرفتم و آرام از پلهها پایین آمدم. رجب گوشهی اتاق خوابش برده بود. خدا رو شکر بچهها داخل حیاط بازی میکردند و حال مرا ندیدند.
یک مشت قند داخل لیوان ریختم. فشارم افتاده بود، دستم لرزید و لیوان زمین افتاد. نشستم فرش را دستمال کشیدم تا چسبناک نشود. حسین آمد خانه. چشمش به دست سوخته من افتاد؛ نشست کنارم. چشمش پر از اشک شد. گفت: «مامان! چی شده؟! بابا؟» آرام گفتم: «حسین جان! چیزی بهش نگو. خوب میشه.» به طرف رجب رفت. یقهاش را گرفت و از زمین بلندش کرد. چسباند به دیوار و گفت: «بابا! مامان من هیزی کرده؟! به تو خیانت کرده؟ زن خرابی بوده که این بلا رو سرش آوردی؟ چرا به این بدبخت انقدر ظلم میکنی؟» رجب فریاد زد: «مامانت بچههای منو کشته.» جان در بدن نداشتم حسین را از رجب جدا کنم. خونریزی دستم بیشتر شده بود. قسمش دادم به خون علی تا یقه رجب را ول کرد و از خانه بیرون رفت. به زحمت دستم را پانسمان کردم. قرص خوابآور خوردم و بیهوش شدم. فردا صبح یکی از همسایهها آمد به دیدنم. مقداری پول گذاشت جلوی من و گفت: «این پول رو حاجی داد، گفت به زهرا بگو بره دکتر.» گفتم: «دستش درد نکنه! دیه داده؟!» پول را قبول نکردم و گفتم به رجب برگرداند.
روایت زندگی زهرا همایونی:
مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
سفره دل را نکردم باز، من بهر کسے...
یکنفربادردمنهستآشناآنهمتویے :)
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌧 #هر_روز_با_قرآن 🌧
ختم قرآن براے تعجیل در ظہور بہ نیابت از:
شہید محمدرضا دهقان امیرے
صفحہ : 84
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
♥ #امام_زمانم ♥
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#مناجاتامام_زمان (عج)
گفتم بجـز هوایت ایـــن سر هوا ندارد
گفـــتاكه قلبــم ازتو اصــلا رضا ندارد
گفتم كه دوری توآتـش زده به جانم
گفتاكه عشق بازی این شكوه هاندارد
گفتم من گدارابرسـفره ات رهــی ده
گفـتاكه سفره بازاست شاه وگداندارد
گفتم كه عاشـقم برروی ندیـده تــو
فكرم همیشه باتوست صبح ومساندارد
گفتابكــوش قلبت تا روشـنی بیـابد
پیـش توام ولیكن چشمت ضـیاندارد
گفتم كجابیـــابم آن روی مثل ماهت
گفــتابجزقلوب بشكــسته جـــاندارد
گفتم منادیت را دردیست چاره ای كن
گفتاكه دردعشـق است آن هم دواندارد..
.
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هیچکس اینقدر زیبا
حرام سیاسی رو تبیین نکرده بود..
🛑چرا صاحبان قدرت دوست ندارند شما مسلمان باشید؟
#اسلام #حجاب
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈