eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
15 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍هوامونو داره 🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم. 👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود. 🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست. از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم. وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم. کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد. 🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود. همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند. برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم. راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد. ☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! » حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد. وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود. 💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد: « بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! » با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم. خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن: من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا با گریه کردن این دل من زنده می‌شود دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا @Mahdiyar114
✍دلدادگی جواد ‌آقا ☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده می‌شد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود. در طول تمام آن سال‌ها، هیچ‌گاه مانع رفتن او نشد. 🎒آقاجواد کوله‌پشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت. نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوش‌بحال شما خانوما.» اما او نگاه شیطنت‌آمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمی‌خواست سرخی گونه‌ها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند. 🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش می‌گیری تا پس نیفتی؟! تو داری می‌ری پیش شهداء نه من! » شوخ‌طبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم می‌رم خاک‌می‌خورم، بی‌خوابی می‌کشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو می‌دن! » 👀می‌دانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانه‌روز بیداری می‌کشید، تا به مهمان‌های شهداء خوش بگذرد. با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند. نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دل‌تنگی و غصه پیچیده است. 🤛دستان ظریف خود را به شانه‌ی قوی و ورزشکار آقاجواد ‌کوبید و با خنده‌ی مخفی‌کارانه‌اش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! » آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: ادامه دارد... @Mahdiyar114
✍دلدادگی آقا جواد 📱آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: «دعا کنید شهید شوم.» 📝یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و آقاجواد به سرعت پاسخ داد: «فکرش را نمی‌کنم، آرزوی شهادت دارم.» تکلیف که بر دفاع حرم تعیین شد، جبهه‌اش را عوض کرد و هم‌داستان شد با دوستانی که سال ها خدمتشان را کرده بود. 👧روزهای آخر آقاجواد قبل از رفتن به سوریه، برای دخترش فاطمه، قصه‌ی حضرت رقیه‌ سلام‌الله‌علیها را تعریف کرد. سپس برای او در مورد سفرش به سوریه گفت. همین آخرین قصه‌ی پدر برای کودک شد. قهرمان زندگی فاطمه همان رقیه‌ای شد که در ذهنش نقش بست. 🌹خاک آن سرزمین که جواد محمدی به خادمی اش افتخار می کرد، متبرک به جای پای شهیدان است. خاک همان ها که سند شهادتش را امضاء کرد. ⚡️اگر نبودند کسانی که خدمت به شهداء می کنند تا یادشان باقی بماند، اگر نبودند همسران و فرزندان شهداء که روایت‌کننده‌ی حماسه‌ی عزیزانشان باشند، مصداق این شعر می شدیم که: کربلا در کربلا می مرد اگر زینب نبود. 🕌این است حکایت دلدادگان حریم بانوی دمشق. یکی مردانه پای دفاع از حرم می ایستد و یکی زینب وار ایستادگی و شهادت را روایت می کند. امید است که بتوانیم روهروان این راویان حماسه‌‌ساز باشیم‌. 💣نفس‌های شهید جواد محمدی در "حما" سوریه، با اصابت گلوله به پا و پهلو به شماره اُفتاد. همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا و به وطن بازگشت. 🎥بعد از شهادت جواد محمدی فیلمی از دوران زمینی بودنش پخش شد که می‌گفت: «اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی‌حجاب‌ها را خواهم گرفت.» حواسمان به فصل الخطاب‌های دامنگیر باشد. پایان @Mahdiyar114
✍خدا به تو چی داده؟ ⚡️حرفهایش مثل پُتکی بر سرم فرود می‌آید. چانه‌اش گرم و گرم‌تر می‌شود. هر از گاهی خمیازه می‌کشد. دندان‌هایم را کلید می‌کنم. سعی می‌کنم از این گوش شنیدن و از گوش دیگر درکردن را تمرین کنم. با همان لحن مغرورانه ادامه می‌دهد: «حبیبه خانوم نمی‌شه بشینی تو خونه و انتظار معجزه باشی!» 🤔فکر می‌کردم چطوری خودم را از نیش و کنایه‌هایش آزاد کنم. توی ذهنم بازار آهنگران راه اُفتاده بود. یکی به طبل بی‌خیالی می‌زد، آن یکی طبلش توپُر بود و از مقابله به مثل و جوابگویی حرف می‌زد و نفر بعد نقشه‌ی ضربه فنی‌کردن او را می‌کشید. - سهیلا سهیلا کجایی؟! همین صدا زدن احمدآقا ناجی من شد. سهیلا خانم دست‌های گوشتی و سفیدش را بر هم کوبید: « ای وای دیدی چی شد؟ الان چن ساعته دارم گپ می‌زنم!» 🧕با بلند شدن سهیلا‌ خانم از روی تخت چوبی کنار باغچه، صدای ناله‌ی تخت فضای حیاط را پُر کرد. پشت‌سر سهیلا منم داخل اتاق رفتم. روسری از داخل کمد برداشتم و دور سرم محکم پیچیدم و گره زدم شاید درد آن کمتر شود. روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. 🤛با ضربه دست‌ مرتضی که به آرامی شانه‌ام را تکان می‌داد و حبیبه‌جان حبیبه‌جان می‌گفت، پلک‌هایم از آغوش هم جدا شدند. لبخند نشسته‌ی روی لب‌های او به من هم منتقل شد. ولی طولی نکشید تصویر سهیلا خانم جلوی دیدگانم آمد. گره به ابروهایم نشست. 🌻ماجرای او را برایش تعریف کردم. با صدای بُغض‌آلود گفتم: « مرتضی آخه مگه من تنبلی کردم؟!» مرتضی با انگشتان دستش در حال نوازش موهای خرمایی‌ام بود. آرام و بی‌صدا به حرف‌هایم گوش می‌داد. حس آرامش او به من منتقل شد. 🪴وقتی سکوت مرا دید لب‌هایش تکان خورد: «حبیبه‌ جانم قرار نیست با حرف مردم بهم بریزیم! خدا به یکی دختر می‌ده، به یکی پسر و به یکی هم مثل ما نه پسر و نه دختر! » حرف‌های آن روز مرتضی آبی روی آتش خشم و استرس من شد. ✨يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿٤٩﴾ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿٥٠﴾ به هر کس بخواهد دختر عطا می کند و به هر کس بخواهد پسر می بخشد؛ (۴۹) یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست. (۵۰) 📖سوره‌شوری، آیات۴۹و۵۰. ____ @Mahdiyar114
✍️الهی عاقبت بخیر شی 🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج می‌زد که منظور مادر چیست؟ اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند. 🚶‍♂️حوصله‌ نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا می‌کردم کار دیگری داشته باشد. وقتی الله‌اکبر✨می‌گفت و دو دستش را روی پاهایش می‌زد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم. 🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنج‌شنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور می‌زنه! چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!» 🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر می‌رفتم صف نانوایی طولانی‌تر می‌شد. با کفش‌های کتونی‌ام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم. مادر راست می‌گفت، خیابان اطراف گلزار شهدا ترافیکی از ماشین‌ بود. وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود. 🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دست‌ها و بدن او می‌لرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا می‌خوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نان‌هایم پنج‌تا شود. وقتی پیرمرد می‌رفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت‌ خیر شی.»🤲 😇باورم نمی‌شد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمی‌کردم. سخنان روحانی مسجد محل‌مان بی‌تأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان می‌گفت. _____ @Mahdiyar114
✍شاهد ماجرای سحر 🍲بعد از خوردن سحری عبای خود را روی دوش انداخته و به طرف مسجد به راه افتادم. وارد کوچه تنگ و باریک🗾 شدم. تاریکی و سکوت، فضای دلهره‌آوری را بر شهر حاکم کرده بود. نگاهی به آسمان کردم. برخلاف هر شب، صفحه‌ی آن غبارآلود و ستاره‌ها⭐️ کم نور بودند. 🕌نزدیکی‌های مسجد، مردی را در تاریکی دیدم که مرتب سرش را به طرف چپ و راست می‌چرخاند و اطراف را زیر نظر داشت. قدم‌های👣 بلندتری برداشتم تا شاید به نزدیکی‌های او برسم و بشناسمش. صدای پاهایم به گوش او رسید. نگاهی به پشت‌سر کرد. 🌖هوا کمی روشن‌تر شده بود. به صورت او نگاهی انداختم. صورتش را با پارچه‌ای پوشانده بود. فقط توانستم دو چشم او را ببینم که وحشت‌زده بودند. 💥روی خود را برگرداند و در حالی که تعادل نداشت، به سمت مسجد رفت. وارد مسجد شد. هنوز تا اذان صبح 📿دو ساعتی مانده بود. خودش را به ستون آخر رساند و در پناه آن دراز کشید. چیزی نگذشت که روی شکم خوابش برد. 📖قرآن را از روی سکویی که انتهای مسجد بود برداشتم و شروع به خواندن کردم. بعد از لحظاتی، بوی خوشی به مشامم رسید. سرم را برگرداندم. چهره‌ی نورانی علی در آستانه‌ی در نمایان شد. اشتیاق 😇دیدن او مرا به سرعت باد به او رساند. دستم را دراز کردم. دست او را در دست فشردم، 🤝تمامی وجودم پُر از نشاط آمیخته با دل‌نگرانی شد. ☀️مثل همیشه لبخند چهره‌اش را پوشانده بود. اشاره به قرآن در دستم کرد: «مرحبا ابوزینب هیچ‌گاه از آن جدا نشو!» عرق خجالت بر پیشانی‌ام نشست و گفتم: «به روی چشم یاابالحسن.» علی به طرف افرادی که خواب بودند رفت و همه را بیدار کرد. بعد به سمت همان مرد رفت و فرمود: «روی شکم خوابیدن کراهت دارد.» ⚡️آن مرد بیدار شد، مردمک چشمان او به حالت اضطرار به حرکت درآمدند و با عجله نشست. تعجب کردم و به لرزش بدن او خیره شدم. حالت عجیب او مرا دچار شک کرد. علی وارد محراب شد. آرامش علی مرا آرام کرد. سوره زلزال را شروع به خواندن کردم. همان مرد را دیدم، پشت سر علی رفت و به نماز ایستاد. اذازلزلت الارض زلزالها پایه‌های مسجد به لرزه درآمدند. 🌴نگاهی به سعف‌هایی که سقف مسجد بودند انداختم. با خود واگویه کردم: «شاید زلزله شده است؟» صدای علی را شنیدم: «فزت‌ورب‌الکعبه.» با نگرانی به محراب نگاه کردم. فرق علی شکافته شده و صورت و محراب پر از خون بود.💔 🥺به سوی علی دویدم. قرآن از دستم به روی زمین افتاد. اشک 💦مجال دیدن را از من گرفت، با دو دست روی سر کوبیدم و علی را صدا ‌زدم. علیه‌السلام ______ @Mahdiyar114
✍جامانده 🥺بغض گلویم را می‌فشارد. حس می‌کنم یک چیز سفت و سخت مثل قلوه سنگ راه نفسم را بند آورده. توی مسجد🕌 دوستانم فاطمه و شکوفه روزه‌ی خود را افطار می‌کنند. به من هم قبول باشد می‌گویند.حس یک جامانده را دارم. 🗓روزهای آخر ماه رمضان آمده و دریغ از یک روز که روزه گرفته باشم. جملاتی توی ذهنم رژه می‌روند و من اشک می‌ریزم. 📝 از انبوه جملات تا به خود می‌آیم، به خانه رسیده‌ام. در اتاق را باز می‌کنم. روی تخت می‌نشینم. کاغذ را برمی‌دارم و جملات را روی آن می‌نویسم: نفس کشیدن روزه‌دار عبادته. خواب روزه‌دار عبادته. دعای روزه‌دار مستجابه. 🌱زیر لب زمزمه می‌کنم: بغضم گرفته وقتشه ببارم چه بی هوا هوای گریه دارم باز کاغذام با تو خط خطی شد خدا این حس و حال و دوست ندارم 🪞توی آینه قدی به خودم نگاه می‌کنم. لب‌های خشکیده و رنگ‌پریده‌ام جای هیچ شکی برای دیگران نمی‌گذارد که من هم جزو روزه‌دارانم. با پشت‌ دست اشک‌هایم💦 را پاک می‌کنم. دوستان صمیمی‌ام فاطمه و شکوفه هم نمی‌دانند چند وقتی‌ست زخم معده مهمان همیشگی‌ام شده است. 🗣صدای مادر رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: «طیبه‌جوون مادر! قربونت بشم بیا یه چیز بخور!» دلم هوای روزهایی را کرده که روزه می‌گرفتم، با شنیدن حرف مادر، دوباره سیل اشک روی گونه‌هایم به راه می‌افتد. مادر در آستانه‌ی در🚪ظاهر می‌شود. لبخندش محو و جایش را به نگرانی می‌دهد. 🧕با دیدن حال و روزم، توان سرپا ماندن را ندارد. همانجا کنار در می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد: «دختر نمی‌گی مادرت دِق کنه، آخه چی شده؟ چرا از اول ماه رمضون خوراکت اشکه؟!» ⚡️دلم برای مادر می‌سوزد. به چین‌های ریز اطراف چشمش نگاه می‌کنم. پرده اشک‌ را کنار می‌زنم. خودم را به مادر می‌رسانم. آغوش 🤗مادر را که می‌بینم حس می‌کنم کودک شدم؛ همان کودکی که پناهی جز دامن مادر ندارد. بغض یک‌ماهه‌ام می‌ترکد. مادر مثل کودکی‌هایم، موهایم را نوازش می‌کند. آرامش به جانم می‌نشیند. حرف‌ها و دلتنگی‌های یک‌ماهه را یکجا بیرون می‌ریزم. ☘بعد از مدتی سکوت، مثل همیشه با حرف‌هایش آرامم می‌کند: «طیبه‌جون مگه نشنیدی اگه دوست داشته باشی کاری انجام بدی؛ ولی توانایشو نداشته باشی، خدا برات می‌نویسه؟ پس خدا تو رو عین بنده‌های روزه‌دارش توی بغل گرفته.» چشم‌هایم برق می‌زند‌. لبخند روی لبانم نقش می‌بندد. صورت مادر را غرق بوسه می‌کنم. _______ @Mahdiyar114
✍یادم رفت قُرص بخورم 🚗با سرعت رانندگی می‌کرد. گوشی‌ را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟» چهره‌اش برافروخته شد. گوشی‌📱را روی صندلی پرت کرد. 🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پله‌ها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟» _بذار ببینم، اتاق ۵۴ با انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینی‌اش رسید، چهره‌ درهم کرد. ⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند. به طرف پله‌ها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفس‌نفس می‌زد. خم شد و دست‌هایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاق‌ها نگاه کرد. اتاق ۵۴ به چشمش آمد. 🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود. مادر خوابیده بود. سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد. 🧔‍♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!» ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانی‌اش چین‌های ریزی نشست: «محسن یه چی می‌گی هاااا، مگه علم‌غیب دارم می‌خواد روزه بگیره؟!» 👵مادر تکانی خورد. محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد. پلک‌های مادر تکان خورد. چشم‌هایش باز شد. محسن خودش را به آن طرف تخت رساند. خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!» 👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره می‌چکید و وارد بدنش می‌شد. _خب مادر گفتم یه بار امتحان می‌کنم شاید بتونم روزه بگیرم. چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!» 💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بسته‌س، از این امتحانا نکن!» _________ @Mahdiyar114
✍ساده و صمیمی 😇تمام فامیل بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدیم. چند سالی می‌شد چنین مهمانی بزرگی را در جمع فامیل نداشتیم. 👵بی‌بی صفورا مثل همیشه ساده و صمیمی افطار را برگزار کرده بود. تنها یک خورشت🍲 و دوغ🥛 و سبزی 🥗 زینت سفره‌اش شد. 😋خورشت قرمه سبزیِ بی‌بی صفورا چنان بو و طعمی داشت که همه‌ی فامیل به‌به‌ و چه‌چه به راه انداخته بودند. هیچکس باورش نمی‌شد، می‌شود یک مهمانی ساده داشت. تنها با یک خورشت پذیرایی کرد و به ثواب✨ افطاری دادن جمعیت به آن بزرگی رسید. 💥بی‌بی‌ صفورا انگار ذهن‌خوانی هم بلد باشد رو به مهمان‌ها کرد و گفت: «موافقین🤝 این سفره تا آخر ماه رمضون هر شب در خونه‌ی یکی از فامیل پهن بشه البته به شرطی که همه مثل الان ساده برگزار کنن!» انگار حرف دل همه‌ی فامیل بود، چهره‌ها از هم باز شد، لب‌ها کش آمد و یک‌صدا گفتند: «بله موافقیم!» 🤩ذوق بچه‌ها دیدنی بود، هنوز سفره پهن بود و سر سفره بودند که جیغ و هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند. بی‌بی‌صفورا نگاهی به عکس قاب گرفته‌ی گوشه‌ی‌ طاقچه کرد، پرده‌ای از اشک 💦در چشمانش حلقه زد: «روحت شاد حاج‌ماشاءالله کاش تو هم بودی!» 🌅خاطرات خوش گذشته در قاب چشمان بی‌بی‌ صفورا تا روز عید‌فطر ادامه پیدا می‌کند. روزی که همه‌ی فامیل در نماز تاریخی عیدفطر شرکت کردند. _____________ @Mahdiyar114
✍️سجیل‌های قرن 🚁صدای بال‌های دو هلیکوپتر بهم می‌خورد و خبر سقوط هلیکوپترهای سالم مانده را فریاد می‌زد. تعدادی از هلیکوپترها هم از قبل در شعله‌های آتش🔥 می‌سوختند. عده‌ای سرباز با جیغ و فریاد به این سو و آن سوی بیابان می‌دویدند و آتش لباس‌هایشان شعله‌ورتر می‌شد. 🚌 مسافرین اتوبوس، همان زائران امام رضا☀️علیه‌السلام که به گروگان گرفته شده بودند؛ هاج واج به ماجرا نگاه 👀می‌کردند و انگشت به دهان مانده بودند. 🧕فاطمه‌بانو به زنان زائری که دقایقی پیش، کنار هم از سرنوشت نامعلوم‌شان می‌گفتند، خیره شد و تکرار می‌کرد: «جل‌الخالق جل‌الخالق، قربون قدرت خدا برم!» 👵بی‌بی‌سکینه از اتوبوس بیرون می‌رود، چشمانش را ریز می‌کند و به روبرو خیره می‌شود: «عه ببین تموم هوا پر از شنه! باد💨 از کجا پیداش شد؟!» 👮مأمورین نگهبان، زائران به گروگان گرفته را رها کرده و برای نجات جان خود به این طرف و آن طرف می‌دویدند.🏃‍♂️ خلبان از ترس و وحشت هلیکوپتر را از زمین بلند کرد در حالی که سربازی به آن آویزان بود. 🗣صدای جیغ و داد سربازان سکوت بیابان را شکسته و تاریکی شب🌌بر وحشت آنان می‌افزود. 🕊مأموران خدا این‌بار به جای ابابیل و سنگریزه‌های پرتاپ شده از منقارشان، خود شن‌ها شده بودند. شن‌هایی که هر کدام بر دیگری برای اجرای فرمان خالقِ خود، پیشی می‌گرفتند تا مدال افتخار🎖مأمورین خدا را در تاریخ به اسم خود ثبت کنند. 👮‍♀️سربازان، فرماندهان و کماندوهای ابرقدرت جهان، آمریکای قُلدر با اتکا به قدرت پوشالی خود، در صدد ساقط کردن حکومت تازه تشکیل شده و نوپای ایران 🇮🇷بودند. شن‌های ریز بیابان طبس، قدرت خدا را به نمایش گذاشتند. اُبهت خودساخته‌ی قدرت نظامی آمریکا🇺🇸 شکسته شد. 🌃مردم ایران آن شب آرامترین شب عمر خود را پشت‌سر گذاشتند. طلوع آفتاب آن روز دیدنی بود. پیر جماران💫بعد از شنیدن آن خبر لبخند به لب‌ جمله‌ی تاریخی خود را به گوش جهانیان رساند: «شن‌ها مأمور خدا ✨بودند.» با شنیدن این سخن شن‌های طبس در آغوش یکدیگر به رقص و پایکوپی مشغول شدند. ______ @Mahdiyar114
✍نقش بازی کردن 💓یک دل نه صد دل عاشق شده بود. آرام و قرار نداشت. از این طرف حیاط به آن طرف حیاط قدم می‌زد. درونش کوهی از آتشفشان عشق❤️‍🔥 فوران کرده و سراسر وجودش را تَلی از خاکستر و آتش پوشاند. خنکای نسیم اردیبهشت که به صورتش می‌وزید هم نتوانست گرمای وجود او را فرو بنشاند. طاقت نیاورد. پا کج کرد به طرف اتاقی که مادر در حال خیاطی✂️ بود. 👨🏻‍🦱با لکنت‌زبان و به هر جان کندنی رو به مادر کرد و گفت: «من خاطرخواه زینب دختر حاج حسین شدم.» مادر انگشت به دهان، چهره‌ی سعید را ورانداز کرد: «بچہ تو دو رکعت نماز✨ نخوندے؛ ولی این دختر، پدرش صف اول نماز جماعته. اگر می‌خواے برات خواستگارے برم برو يک هفتہ‌ اداے نمازخونا رو در بيار!»😉 🕌نزدیک اذان به طرف مسجد حرکت کرد. استرس و اضطراب به سراغش آمد. در طول مسیر با خود واگویه می‌کرد: «بچه ادا درآوردن که کاری نداره؛ چرا خودت رو باختی؟!» وارد مسجد شد. با دیدن حاج حسین دوباره دل و جرأت سراغش آمد. عشق زینب او را به صف جلو کشاند. کنار حاج حسین نشست. ابتدا ترس لو رفتن به جانش نشست. ولی با شروع شدن نماز حسابی توی نقشش فرو رفت و یک هفته در صف‌ اول جماعت ادای نمازخوان‌ها را درآورد. بعد از یک هفته مادر به خواستگاری رفت. 🧔🏻‍♂حاج حسین تسبیح 📿به دست، ذکر می‌گفت و سرش را پایین انداخت: « آدرسی از پسرتون بدید تا بهتون خبر بدم.» فرشته‌خانم طبق نقشه پیش رفت: «حاجی! سر و ته این بچه رو بزنی مسجده، فقط می‌تونم آدرس مسجد رو بدم!» 😇حاج حسین آدرس مسجد و شکل ظاهری سعید را که شنید به همسرش گفت: «هماخانوم این پسر رو من می‌شناسم عجب رکوع و سجودی می‌ره!» بعد به فرشته خانم گفت: «بگید پسرتون بیاد، قدمشون بر چشم.» 😍قند در دل فرشته‌خانم آب شد. با عجله به خانه آمد. هنوز چادر از سر درنیاورده به سعید گفت: «پسر توی این یه هفته چکار کردی؟!» سعید به فکر🤔فرو رفت. خاطرات یک هفته مسجد رفتن، پیش چشمش جان گرفت: «مادر همون که خودت گفتی یه هفته ادای نمازخونا رو دراوردم.» 🧕🏻روی لب‌های مادر خنده نشست: «پسرم مژدگونی بده، ندیده پسندیدن! جواب مثبت دادن!» سعید مثل برق‌گرفته‌ها⚡️سرجا خشکش زد. دست به دیوار گرفت و خود را روی اولین مبل رها کرد. دو دستش را از آرنج خم کرد و دو طرف سر را گرفت. شانه‌هایش شروع به تکان خوردن کرد. 🥺فرشته خانم چادر را روی میز انداخت. خود را به سعید رساند، با دو دست شانه‌هایش را گرفت: «چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!» سعید با صدای بغض‌آلود🥲گفت: «مادر ببین! من یه هفته فقط ادای نمازخوندن رو درآوردم، اونوقت خدا اینجوری جوابم رو داد.» _________ @Mahdiyar114
✍اُمل‌بازی 🦗صدای جیرجیرک یک لحظه هم قطع نمی‌شد. دوست داشت در تنهایی به برنامه‌ریزی فکر کند، از بی‌برنامه‌گی و روزمرگی اعصابش😩 بهم می‌ریخت. ⚡️رفتارهای ثریا برایش قوز‌بالای‌قوز شده بود. هر روز به بهانه‌های مختلف او را به بیرون از خانه می‌کشید. قِلِقش را ثریا از بَر بود. هر دفعه از راه التماس🥺 و سوءاستفاده از دل‌رحمی‌اش وارد می‌شد. 🤯با رفتار زشت امروز ثریا، فرشته دوست نداشت دیگر او را ببیند. وقتی کامران را کنارش روی نیمکت پارک دید، به خیال اینکه داداش او هست، از راه دور دستی👋تکان داد. 😓ثریا اما بی‌خیال همه‌چیز، دست کامران را کشید و به طرف فرشته رفت. او خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. 🗣صدای ثریا هنوز هم توی سرش اِکو می‌شود: « سلام فرشته، معرفی می‌کنم دوست خوبم کامی! » 😵‍💫آسمان دور سرش چرخید. چهره درهم کشید. پا تند کرد و از آن‌ها دور شد. خودش را به نشنیدن می‌زد:« إِ فرشته تو کی می‌خوای دست از این اُمل‌بازیات برداری؟! » هنوز دست 🤌کامران بین زمین و آسمان مانده بود. 🏚وارد خانه شد. به اتاقش پناه برد. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. قرآن را از قفسه‌ی کتاب‌ها برداشت. آن را بوسید و روی قلبش گذاشت. نجات خود را مدیون اُنس با قرآن📖 می‌دانست. همان کتابی ✨که هر روز صبح، با شنیدن صدای دلنشین پدر🧔‍♂که آیاتی از آن را می‌خواند، چشم باز می‌کرد. _________ @Mahdiyar114