✍لندن
🍁از همان ساعات اول که وارد لندن شدم دلم گرفت. دوست نداشتم ماه محرم مسافرت کنم؛ ولی چارهای نبود. برای شرکت در جلسه مهمی میبایست روز پنجم محرم به لندن میآمدم. عزادار مولایم حسین علیهالسلام بودم. همان روز به جایی دعوت شدم. با بیحوصلگی به سمت خانهای رفتم که دعوت بودم.
🏠اطراف خانه، آمد و رفت زیادی به چشم میخورد. وارد خانه شدم. همهجا سیاهپوش بود. تعداد زیادی از افراد در حال جنبوجوش و حرکت بودند. گوشه حیاط دیگ آش نذری بار گذاشته شده بود. مرد و زن جوانی که اهل لندن بودند با عشق و حال عجیبی در مراسم از مهمانها پذیرایی میکردند.
🌼با توجه به آنچه میدیدم، باورم نمیشد در لندن هستم. مصطفی با بیخیالی در حال چایی خوردن بود. نگاهی به او انداختم، با دست اشاره به آن زن و مرد جوان کردم.
بدون اینکه حرفی بزنم مصطفی گفت: «زن و شوهر هستند. هر دو دکترند و تازه مسلمان شدهاند. » برایم جالب شد. دوست داشتم داستان مسلمان شدن آنها را بشنوم.
☘مصطفی انگار از دلم باخبر باشد مدتی تنهایم گذاشت. خیلی زود به همراه آن دو برگشت. مرد خود را محمد معرفی کرد. پدر و مادرش او را محمد نامگذاری کردند، همین نام بهانهای شد تا با پیامبر اسلام آشنا شود. چهار سالی میشد که مسلمان شده بود.
🌸همسرش خود را آملیا معرفی کرد. وقتی مسلمان شد نام آمنه را انتخاب کرده بود.
او گفت: «برایم قابل هضم نبود که حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجه عمر طولانی داشته باشد و در هیئت جوان، ظهور کنند. تا اینکه به حج مشرف شدم و در صحرای عرفات گم شدم. »
💎غصه و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، از ته دل خدا را صدا کردم. جوان خوشسیمایی را دیدم که به سمت من میآید. با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کردهای؟ بیا تا من قافلهات را به تو نشان دهم.» چند قدمی بیشتر بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم!
🌤خیلی تعجب کردم که به این زودی او مرا به کاروان رسانده است. از او حسابی تشکر کردم. آن جوان موقع خداحافظی گفت: «به شوهرت سلام مرا برسان». از او بیاختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت: « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که در رمز و راز عمر بلندش سرگردان بودی! من همانم که تو سرگشته او شدهای!» تا به خودم آمدم، دیگر آن آقا را ندیدم.
💡آنجا بود که متوجه شدم امام زمان را ملاقات کردهام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد. از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسد، با شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمت میکنیم و آرزوی دیدن دوباره او را دارم. »
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
☁️ ابر سایهافکن
❓داستان زندگی پیامبر خدا را در جوانی خواندهاید، و یا شنیدهاید و یا فیلمش را دیدهاید؟
🔺در یکی از سفرهای تجاری، که رهبری و هدایت کاروان اموال حضرت خدیجه سلاماللهعلیها را به عهده داشت، ابری بالای سر حضرت سایه انداخته بود تا از گرمای سوزان در امان باشد.
💯از زاویه دیگری هم میشود به این موضوع نگاه کرد. خداوند میخواست نشانههایی را برای مردم بفرستد تا به عظمت و بزرگی حضرت پی ببرند و قبل از رسیدن به مقام نبوت دلهای آماده به سویش متمایل گردد.
⭕️این نشانه یکی از صدها نشانهای هست که از رسولالله صلیاللهعلیهوآلهوسلم به فرزندش حضرت مهدی ارواحنالهالفداء میرسد.
🔺زمان ظهور، ابری بالای سر نورانیشان حرکت میکند. ندادهندهای ندا خواهد داد: او جانشین خداست، از او اطاعت کنید.
😇آه شوقاً لرویته
چقدر مشتاق چنین روزی هستیم.
🔹«پیامبرگرامی اسلام(صلیالله علیه و آله و سلم)»:
یخرُجُ المَهدی و علی رَأسِه غَمامَةٌ فیها مُنادٍ ینادی «هذا المَهدی خَلیفةُ اللهِ فَاتَّبِعوهُ»
🔸زمانی که حضرت مهدی (علیهالسلام) ظهور میکند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا میکند «این مهدی خلیفةالله است، از او متابعت و پیروی کنید.»
📚بحار، ج ٥١، ص ٨١.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍کارگر عاشق
🍁طول و عرض خیابان را بیهدف متر میکردم. غصههایم کلاف سردرگمی شده بود که در درونم پیچوتاب میخورد.
زمین و زمان را به توپ نفرین بستم:
«بسوزه پدر گرونی! اداره کشور بلد نیستید، بکشید کنار باد بیاد! ادعاشون میشه انقلابین!
برو همون ضَرَبَضَرَبا رو بخون، تو رو چه به کشورداری! خیر سرم مهندس مملکتم! »
💎جلوی پایم سنگ دُرُشتی سبز شد. شوت محکمی به آن زدم، به خود آمدم و مسیرش را دنبال کردم. جای نفرین با دعا عوض شد: «خدایا رحم کن! توی این هیر و ویر اگه به سر کسی بخوره، بیچاره میشم. »
☄سنگ در هوا رقصید. چشمهای ترسان من هم لرزید. سنگ شتابش را کم کرد و محل فرود را انتخاب کرد. دل من تندتر از قبل میزد. سنگ به چرخهای یک گاری دستی خورد. پسرکی جوان با تیپ ساده و تمیز آن را به جلو میراند. دل من از تپش و هیجان اُفتاد.
⚙روی گاریش چیزی نوشته بود. چشمهایم از آن فاصله یارای خواندن نوشته را نداشت. به سرعت قدمهایم افزودم تا شاید نوشته را بخوانم.
💥وقتی به نزدیک آن رسیدم، با دیدن نوشته روی آن جا خوردم. آب شدم، کاش زمین دهان باز میکردم در آن فرو میرفتم، همانجا ایستادم. کشانکشان خود را به جدولهای کنار خیابان زیر سایه درختان رساندم.
💦لبهایم را گزیدم. بغض را رها کردم. چشمانم ناودانی از ریزش اشک شد. نوشته روی گاری تلنگری بود که به دلم چنگ زد. خودم را سرزنش کردم. پشیمان از رفتارم شدم.
❄️عرق شرم روی پیشانیام نشست. دست و پایم بیحس و کرخت شد.
باور نمیکردم. همسن بابایش بودم؛ ولی او کجا سیر میکرد و من کجا!
او چه چیز از خدا میخواست و من چه میخواستم؟!
نوشته روی گاریاش قلبم را به آتش کشید.
با دیدن آن نوشته، شرم از غفلت یک عمر به دلم سایه افکند.
🌤دیوانهوار جمله را با خود زمزمه کردم:
اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ
خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستوده را به من بنمایان*
*فرازی نورانی از دعای شریف عهد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
☀️روبروی ضریح
🌸در حرم امام رضا علیهالسلام روبروی ضریح نشسته بودم. مردی کنارم در حال چُرت زدن بود.
با خود واگویه میکنم: «اینجا کجاست؟ »
دلم برای خودم، کناردستیام و همه کسانی که میآیند به پابوس امام هشتم؛ ولی او را نمیشناسند میسوزد.
🌟اینجا همانجاییست که ملائکه در آمدو شد هستند. همانجایی که فرشتگان حضور دارند تا سلام ما را به امام برسانند. معنویتِ تمام و کمال اینجاست، محل اجابت دعاهاست...!
🌼در حین پاره شدن چُرت بغلدستیام به او نگاه میکنم و میگویم: «دوست داری همینجا که هستی، همین الان امام زمان به من و تو سلام کنه؟ » چهرهاش از هم باز میشود. گُل از گُلش میشکفد و میگوید: «نیکی و پرسش؟! معلومه که دوست دارم. »
🍁سر ذوق میآیم و میگویم: «سلام مستحب است؛ ولی جوابش واجب! »
برای تأیید حرفم سرش را تکان میدهد.
نگاهی به شبکههای نقرهای روبرویم میکنم. ضریح در حلقه مشتاقان قرار گرفته است. دستها درون پنجرههای آن قفل شده و اشکها روی گونهها روان است.
🌺میگویم: «حاضری از همین جا با هم زیارتی بخوانیم که در آن بیست و سه سلام به امام زمان بدهیم! » چشمهای مرد از حدقه بیرون میزند. با تعجب میگوید: «بیست و سه سلام! »
☘لبخندی به رویش میزنم و میگویم: «مطمئن باش سلام ما را بیپاسخ نمیگذاره. مهم اینه که جوابمون رو میده؛ بشنویم یا نشنویم! »
🌤به امام زمان میگوییم: «میدونیم از زیادی گناهان، گوشامون لایق شنیدن صدات نیست؛ ولی امروز توفیق داریم از این مکان نورانی به شما سلام بدیم! »
💦حال مرد دگرگون میشود. نَمِ اشکی در گوشهی چشمش میدود. انگار منتظر است تا زیارت بخوانیم.
🌨زیارت آل یاسین را از لابهلای مفاتیح پیدا میکنم و هر دو میخوانیم:
"سَلامٌ عَلَے آلِ يٰسٓ.. ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا دٰاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ ألسَّلامُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ ........."
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍او را میشناسی؟
💯باورتان میشود یکی از بندگان خدا در روی زمین هست که هر چقدر از عمر دنیا میگذرد؛ او در همان هیبت جوانی باقی میماند؟؟
⁉️آیا غذای سالم میخورد؟
البته که غذای او سالم است.
⭕️ آیا غذای روح او پاک و سالم است؟
با دوری او از گناهان، همانهایی که برای روان انسان سم هست؛ پاک و مطهر از هرگونه پلیدی و بدیست.
☘ از همه موارد ذکر شده مهمتر؛ این است که مشیت و اراده الهی بر این تعلق گرفته تا خاتمالاوصیاء، جوان بمانند. سپس در هیبت جوانی حدودا چهل ساله ظهور نمایند.
خداوند متعال اینچنین قدرتنمایی خود را به رُخ جهانیان میکشد.
🌤او چهاردهمین معصوم از خاندان رسولاللهست. آرزوی هر آزادهای دیدن او و حکومت علوی اوست.
🔹امام علیبنموسیالرضا علیهالسلام:
علامَتُهُ أَن یكوُنَ شَیخَ السِّنِّ شَابَّ المَنظَرِ حتّی أَنَّ النّاظِرَ اِلَیهِ یحسَبُهُ اِبنَ اَربعینَ سنةً.
🔸نشانة مخصوص حضرت چهرة جوان بودن او در سن کهولت است به گونهای است که هر کس حضرت را میبیند او را چهل ساله میپندارد.
📚اِعلامُ الوَری، ص ٤٣٥.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_تفکر
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍حرف بزن
💥صادق به آسمان نگاه میکرد و آه میکشید. دلش تنگ امام زمانش بود. امامِ غائب از نظر. گاهی قلبش از این دوری پُر از درد و غصه میشد. دوست داشت او را ببیند. با او حرف بزند. دلتنگیهای بی او را فریاد بزند.
🌼درمیان کلاف سردرگم افکارش، رفتن پیش روحانی محل را چاره کار دید. بعد از نماز ظهر و عصر بود که ناگاه خود را کنار حاجآقا محسنی دید. دردش را که گفت آقای محسنی سرش را پایین انداخت و چشمانش مهربانتر از قبل شدند. بعد از مدت کوتاهی سرش را بالا آورد:
☘در زمان امام هادی علیهالسلام شخصى خدمت آن حضرت از يکی از شهرهای دور، نامهای نوشت که: « ... آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم،
به هر حال چه کنم؟ »😔
🌺حضرت در جواب ايشان نوشتند:
«إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك»
« لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نيستيم. » ❤️ (۱)
✨ همیشه کسی هست که بی مقدمه حرف های دلمان را میشنود؟؟
تسکینی است بر زخمهای قلبمان...💔
برای دردهایمان غصه میخورد...
صدای مهربانش را نمیشنوی که میگوید:
✨«انّا غیر مهملین لمراعاتکم، و لا ناسین لذکرکم...»✨(۲)
«ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و شما را از یاد نمی بریم...»
🔸او همیشه نزدیک است، هر چه قدر هم که دور باشد...
📚(۱)بحارالانوار،ج53،ص306.
📚(۲)بحارالانوار، ج ٥٣، ص ٧٢.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️یاد او
☘️یکسال میشود که قاسم ازدواج کرده است. همسرم رضا هرچه برای خودمان میخرد برای او هم خرید میکند. دیشب قاسم با عروسم نرگس به خانهمان آمدند.
خیلی دلتنگش بودیم. هنوز به ندیدن و نبودنش عادت نکردهایم. از دیدن آنها خوشحال شدیم.
☘جعبه شیرینی هم با خود آورده بودند.
وقتی مناسبتش را پرسیدیم. گفت: «بابت زحماتیست که برای ما میکشید. »
🍁حال همسرم تغییر کرد. چشمان قهوهایاش پر از اشک شد. بعد از رفتن آنها رضا روی مبل راحتی روبروی تلویزیون نشست. به او گفتم: «خوشحالم از قدرشناسی بچهها. خستگی از تنمان بیرون رفت. »
🍃همسرم سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: «چه خوب که حواسشون به نعمتهای خدا هست. ای کاش ما هم نسبت به نعمت وجود امام زمان عجلاللهتعالیفرجه اینگونه بودیم! او که یادش آرامش زندگیمان است. »
💥با حرفهای رضا فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم: «تصورش بکن حضرت چه خوشحال خواهند شد اگر در طول شبانهروز یا هفته برای یکبار هم که شده، رو به قبله بایستیم و به او بگوییم: یا صاحبالزمان، ما قدر نعمت شما را میدانیم. سپس دعای فرج را با هم بخوانیم تا کام حضرت شیرین شود. »
📋رضا نگاه قدرشناسانهای به من کرد. برگهای را در دست گرفت. روی آن با خط خوش نوشت: «یادمان باشد هر روز بعد از نماز صبح یاد او باشیم. اللهم عجل لولیکالفرج. » سپس آن را روی دیوار اتاقی که نماز میخواندیم نصب کرد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍گمشدهی زندگی
❄️به تازگی مشکلات یکی پس از دیگری از در و دیوار برایم میبارید. آنقدر زندگی سخت شده بود که تا دیر وقت کار میکردم؛ ولی نمیتوانستم احتیاجات اولیه خانوادهام را تأمین کنم.
⚡️توی افکار خودم غرق بودم که دختر کوچکم رقیه، با چهره معصوم و ناامیدانه گفت: «بابا برام موز میخری؟ »
🌸نتوانستم دل او را بشکنم و بگویم الان آخرماه است؛ پول ندارم. با خودم فکر کردم. امروز پیاده به خانه میآیم. پولش را برای او موز میخرم. دستی روی موهای مشکی و بلندش کشیدم و گفتم: «باشه عزیزم موقع برگشت از سرکار برات میخرم. »
☀️ساعت دو که کارم تمام شد. وارد خیابان شدم. گرمای آنوقت ظهر طاقتفرسا بود. مسیری را انتخاب کردم که درختان بیشتری داشته باشد تا سایه آنها از شدت گرما بکاهد.
🤔با خودم فکر میکردم چه کاری در زندگی میبایست انجام میدادم و کوتاهی کردم؟ چرا برکت از زندگیام رفته است.
💥صدای بوق ماشینی مرا از افکارم بیرون کشید. راننده از من آدرسی را پرسید. خیابان محل زندگیمان بود. وقتی آدرس دادم گفت: «اگه شمام به مسیرت میخوره سوار شید.
خواستم تعارف کنم؛ ولی طولانی بودن راه مرا منصرف کرد و سوار شدم. »
🍁صندلی عقب ماشین پر از کارتنهای دربسته بود. راننده موهای جوگندمی و صورتی آفتابسوخته داشت. شروع به صحبت کرد. با لهجه شیرین اصفهانی حرف میزد. برایم توضیح داد که مناسبتهای خاص و جشنها خوراکیهایی را بستهبندی میکند، برای مردمی که به مراسم میآیند. همه را نذر سلامتی و ظهور امام زمان ارواحنالهالفداء میکند.
☘این کارتنها هم برای مسجد علیاصغر علیهالسلام است. امشب متعلق به ششماهه امامحسین علیهالسلام، بابالحوائج است. به همین علت آن مسجد را انتخاب کرده است.
🌺گمشده زندگیام را پیدا کردم. بغض گلویم را میفشرد. به سختی جلوی اشکهایم را گرفتم. وقتی به مسجد رسیدیم، از داخل کارتن یک بستهخوراکی به من داد و برای مراسم آن شب مرا دعوت کرد. تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.
💦از او که جدا شدم قطرات اشک امان ندادند. با خود نجوا میکردم: «چرا توسل به اهلبیت علیهمالسلام را فراموش کردهام. »
در دل به راننده غبطه خوردم. دعای خیر برای او کردم که مرا بیدار کرد. با امام زمانعلیهالسلام عهد کردم من هم کاری در جهت معرفی او به دیگران و ایجاد محبت آنها به امام انجام دهم.
🍌🍬نگاهی به بستهی توی دستم کردم. کیک، شکلات و موز داخل آن بود. در دل از امام زمان عجلاللهتعالیفرجه تشکر کردم که نگذاشت شرمنده دخترم بشوم. زنگ در را که زدم صدای ناز کودکانه رقیه را شنیدم که میگفت: «آخجون بابا اومد. خودم درو وامیکنم! » در را باز کرد با دیدن بسته، آن را گرفت. نگاهی ناباورانه به آن کرد. خود را در آغوش من رها کرد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍کولهپشتی
🍃محال بود روزی با ما بیاید؛ ولی کولهپشتیاش را نیاورد. داخل آن پُر بود از لوازمی که هیچ وقت از آنها استفاده نمیکرد.
تنها مواد خوراکیاش را بعد از مدتی برمیداشت و استفاده میکرد. دوباره هم میخرید و جایگزین آنها میکرد.
☘همهی دوستان میخواستند راز این کولهپشتی محمد را بدانند. یک روز برای تفریح و کوهنوردی رفته بودیم تپهی شهدای گمنام. حسین و صادق جلوتر از همه بودند. من و محمد کنار هم بودیم. مهدیار و سیامک عقبتر از همه در حال آمدن بودند. مدتی که گذشت برای اینکه نفسی تازه کنیم، روی تخته سنگ بزرگی نشستیم. نگاهم روی کوله محمد قفل شد.
🎋سرم را بالا گرفتم و گفتم: «راستی محمد واسه چی این کولهپشتی همش باهاته؟!»
🌾از جواب طفره رفت؛ ولی اصرارهای من سبب شد، اشک در چشمانش حلقه بزند و بگوید: «زمانش برسد ازش استفاده میکنم. وقتی حضرت مهدی عجلالله تعالیفرجه فراخوان داد در کنار خانه خدا؛ زود لبیک بگویم. حتی معطل جمع کردن وسایل نباشم. »
✨از خجالت سرم را پایین انداختم. او کجا سیر میکرد و من کجا! در دلم با حضرت حرف زدم: «آقاجان ببخش مرا که حتی به اندازه یک لیوان آب خوردن هم به یادت نیستم. »
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍ساحل
🍃کنار ساحل بودم. به امواج دریا که به سمت کودکانم میآمد نگاه میکردم. موجها به کنار مهدی میرسید، تا جایی که پاهایش تر میشد؛ ولی او بیاعتنا به بازی ادامه میداد؛ اما دخترم فاطمهحسنا حواسش به آب دریا هم بود. هر بار به نزدیک او میرسید خود را به عقب میکشید.
🌾در حال ساختن قلعهای با شنهای ساحل بودند. در همین هنگام مردی با موهای جوگندمی به همراه پسرش که حدودا چهار ساله بود به ما رسید. به پسرش اشاره کرد و گفت: «میشه پسرم مهدیار با بچههاتون بازی کنه؟ »
☘چهرهام از هم باز شد و گفتم: «چرا که نه! خیلی هم عالیه. » پسرش کنار فرزندان من مشغول به بازی شد. چند لحظه که گذشت، آن مرد دستی به موهایش کشید و گفت: «شرمنده میشه حواستون به پسر منم باشه، یه کاری دارم برمیگردم. »
✨به طرف پراید سفید رنگی رفت. روی صندلی نشست و مشغول کاری شد. بچهها خیلیزود با هم اُنس گرفتند. حرفمیزدند. میخندیدند. مهدیار در حال خنده سرش را بالا گرفت. پدرش را کنار من ندید. خنده از لبهایش دور شد. چهره در هم کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. صدای گریهاش با صدای موج دریا درهمآمیخت.
🍃با دست به سمت ماشین اشاره کردم. پدرش را دید؛ ولی آرام نشد. ماسههای توی دستش را به زمین ریخت و به سمت ماشین شروع به دویدن کرد. پدرش سرش را بالا گرفت، با دیدن حال کودک از ماشین پیاده شد. به سمتش دوید. او را در آغوش گرفت و نوازش کرد.
رفتار و حرکت کودک مرا تحتتأثیر قرار داد. ذهنم را درگیر کرد.
🌾با خود واگویه کردم: «چه زود غیبت و نبود پدرش را فهمید. چه مشتاقانه به سمت او رفت تا در آغوش پدر جای بگیرد. » چیزی در دلم فرو ریخت. چطور سرگرم بازیهای دنیا شدم. چرا پدرم را فراموش کردم؛ ولی حتم دارم او چشم از من برنمیدارد وگرنه مشکلات مرا از پا درمیآورد.
💫پاهایم سست شد. خود را روی شنهای ساحل رها کردم. بغض گلویم را فشار داد. دلم ذکر یامهدی گرفت. لبهایم را ندای العجل تکان داد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍باور کن
🔅در تعریف ما، پدر و مادرهایی خوب هستند که در هیچ شرایطی دست از حمایت و تربیت فرزند خود برندارند.
حتی اگر کودکشان با پاشنهی پاهای کوچکش به زمین میکوبد و زیر بار چیزی نمیرود که برای او لازم است؛ متوسل به هزار ترفند میشوند تا فرزند دلبندشان خوب رشد کند.
💥بداخلاقیها و داد و قالها، هیچ وقت پدر و مادر خوب را از میدان به در نمیکند؛ بلکه به دنبال راهی میگردند تا فرزند را کمک کنند.
❗️باورت میشود پدرعالم که از مادر دلسوزتر است، تو را رها کند و دست از تربیت تو بردارد؟!!
😔چند بار قهر کردهای، داد و هوار کردهای، فرار کردهای، دستت را از دستش بیرون کشیدهای؟؟
و او چقدر غصهات را خورده؛ دست محبت به سرت کشیده؛ نگران ایستاده و نگاهت کرده و در فکر راهیبوده تا به ترفندی تو را به راه بازگرداند؟؟
☀️امام زمانت را باور کن!
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍️دعای خیر امام
🍁پیرمرد با کمر خمیده به عصایش تکیه داد. دستان چروکیده را بر پیشانی میگذارد و به راهی که باقی مانده، نگاه میکند.
چیزی تا رسیدن به کعبهی آرزوهایش نمانده است. زیر لب یاعلی میگوید و عصازنان به سمت مقصد میرود.
🚪کلون در چوبی را میکوبد. خدمتکارِ خانه، در را باز میکند. چشمان خود را ریز میکند، مسعده را میبیند که کنار امام صادق (علیهالسلام)نشسته است.
به حضرت سلام میکند. حضرت با همان تبسم همیشگی پاسخ میدهد.
🌸پیرمرد به همین مقدار قانع نمیشود و میگوید: «ای فرزند رسول خدا دستت را بده تا آن را ببوسم.» حضرت پذیرفتند و او دست حضرت را بوسیده و شروع به گریه کرد.
🌺امام صادق(علیهالسلام) دستی بر سر او کشید و سوال نمود: «ای پیرمرد چه چیز باعث گریه تو شده است؟» پیرمرد آهی کشید و پاسخ داد: «فدای شما بشوم! اکنون حدود صد سال است که من در انتظار قیام کننده شما اهل بیت هستم، همواره با خود میگویم او در این ماه قیام خواهد نمود یا در این سال قیام خواهد نمود. دیگر سن و سالم زیاد شده، استخوانهایم نازک شده و اجل و مرگ خود را نزدیک می بینم، اما آنچه دوست دارم [یعنی فرج شما] را نمیبینم. شما اهل بیت را شهید و آواره میبینم و دشمنان شما را شاد و راحت مییابم، پس چگونه گریه نکنم؟!»
☀️سخن که بدینجا رسید چشمان امام صادق علیهالسلام نیز پر از اشک شد.
بعد از مدتی آن حضرت فرمود: «ای پیرمرد اگر زنده بمانی و قیام کننده ما را ببینی همراه ما در درجات بالا خواهی بود و اگر مرگ تو را دریابد، در روز قیامت با ما اهل بیت که ثقل رسول خدا هستیم همراه خواهی شد. همان ثقلی که آن حضرت فرمود: من در میان شما دو امانت بجا میگذارم، به آنها چنگ زده و متمسک شوید تا نجات یابید؛ قرآن و عترتم اهل بیتم. »
💥چهرهی پیرمرد از هم باز شد. چروکهای اطراف چشمانش بیشتر شد و با خوشحالی گفت: «پس از شنیدن این خبر دیگر نگران امری نخواهم بود.» *
☘️هادی وقتی به اینجای داستان میرسد به فکر فرو میرود.
سؤالی که در ذهنش رژه میرود این است؛ آیا من نیز این حال انتظار را که باعث دعای خیر امام صادق(علیهالسلام) در مورد پیرمرد شد، در خود سراغ دارم!؟
📌اگر نه، برای بدست آوردن حال انتظار چه باید بکنم؟
📚 *کفایة الاثر، ص۲۶۴
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍یاایهاالعزیز!
☘روزهای جمعه ما برادر و خواهرها دست بچههایمان را میگرفتیم و به مادر سرمیزدیم.
آن روز هم مثل هرجمعه نشستهبودیم دور هم گُل میگفتیم و گُل میشنیدیم که سمانه فیلش یاد هندوستان کرد و به مادر گفت: «راستی مامان میشه خاطرات بچگیهامون رو بگین؟»
🌸مادر هم انگار بدش نمیآمد یادی از گذشتهها بکند. خاطرات تکتک ما را و حتی شیطنتهایمان را پیش بچهها میگفت.
نوبت به من رسید. مادر از همان نگاههای خاص و مهربان به من کرد و گفت: «روز تولد سعید جمعه بود، دمدمای اذون صبح.
اولین کلمهای هم که به زبون اورد و من حسودیم شد، بابا بود. خدابیامرزه پدرتونو.»
🍁مادر به خاطرهگویی ادامه داد؛ ولی من دلتنگ آن روزها شدم و حواسم رفت به یادگاریهای دوران بچگیهایم که الان داخل زیرزمین خاک میخوردند.
💎بعد از ناهار یواشکی دور از چشم دیگران به زیرزمین رفتم. درِ جعبهای که یادگار آن روزها بود، باز کردم. داخل آن خرت و پرتهای زیادی که آن روزها به عنوان گنج پنهان میکردم، قرار داشت.
📝یک پوشهای هم پُر از نامه بود.
پرت شدم به آن دوران که آرزوهایم را روی برگه مینوشتم و داخل پاکت میگذاشتم و چسب میزدم. بعد هر کدام از آرزوهایم برآورده میشد، در آن را باز میکردم و از خدا تشکر میکردم. میان همه نامهها یکی بود که باز نشده بود. تعجب کردم و زود بازش کردم.
💌نوشته بودم:
امروز معلممون راجع به امام زمانمون گفته که
اگه بیاد دیگه هیچ بچهای
ناراحت و مریض نمیشه...
خدا جون امروز آرزو میکنم که آقا بیاد...!
💦اشک از چشمانم سرازیر شد. به روزها و سالهایی فکر میکردم که مثل باد میگذشتند. خبری از آزادی پدرمان از زندان غیبت نمیشد. تقصیر ما بچههای ناخلف است که کاری نمیکنیم.
💡با خود زمزمه کردم:
ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن
یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن
آهی در این بساط به غیر از امید نیست
یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن
از یـاد بـردهایم شمـا را پـدر! ولی
این کودک فراری خود را قبول کن
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍زمانی در زمین
🌏دنیایی که توی اون زندگی میکنیم، مایهی تعجبه😳؛ مثلا دیدن شخصی که در عین قدرتمندی 💪 بخشندهس .
از اون شگفتانگیزتر رئیسی👨💻 هست که با مدیرا و کارمنداش سختگیر و با فقیرا و ضعیفای جامعه مهربونه🌱!
🌹اینجور صفات در مورد امام جامعه و پیروان حقیقی اونه.
☀️یه زمانی میرسه که توی این زمین شاهد یه همچنین گلخوشبویی خواهیم بود، همان موعود آینده که منجی جهان میشه.
✨«امام جعفرصادق (علیهالسلام)»:
المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ.
حضرت مهدی(علیهالسلام) بخشنده است و مال را به وفور میبخشد، بر مسئولان و کارگزاران بسیار سختگیر و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.
📚الملاحم و الفتن، ص ١٣٧.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍خشکسالی
🍁زمین تَرَکخورده بود. بیل به سختی در زمین فرو میرفت. پدرم دانههای گندم را دانهدانه در حفرههایی که به سختی میکند قرار میداد و روی آن را با خاک میپوشاند.
در دل به کار بیهودهی پدرم حرص میخوردم. هیچکدام از اهالی روستایمان وقت خود را تلف نکرده و دانههای گندم را هدر نداده بودند.
اسفندماه بود و دریغ از قطرهای باران در آن سال.
🍂بیل که میزد از زمین خاک برمیخواست.
طاقتم بهسرآمد و گفتم: «مگه نباد زمین خیس باشه تا بذرها سبز بشن!»
🎋اشک چشمان قهوهایاش را پوشاند در جوابم گفت: «پسرم کُفرنگو. وظیفه من کاشتنه! بعضی از دانهها روزیِ حشرات میشن، هر کدوم هم خدا خواست سبز میشه!»
💫فروردین و اردیبهشت هم باران نیامد. خردادماه خواستم به پدر بگویم: «دیدی گفتم بیخودی گندمارو کاشتی!» یک لحظه هوا تیره و تار شد. لکهی ابر سیاه، آسمان را پوشاند. بارانی آمد که زمین کاملا سیراب شد.
🌾آن سال تنها کسی که گندم برداشت کرد، پدرم بود. روزگار سخت و قحطی آن سال باعث شد، پدرم از آن محصول مقداری برای آذوقه برداشت و بقیه را به نیازمندان داد.
خاطره آن سال از ذهنم بیرون نمیرود.
🍃دلم از کمکاریمان میسوزد!
امروز دعاهایفرج من و دیگران در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذریست که پدرم آن روز به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
📝این نامه آشناست!
🌾طلبکارها امانش را بُریده بودند. هرچه فکر کرد چارهای جز کمک خواستن از امامرضا علیهالسلام به ذهنش نرسید.
خجالت میکشید برای طلب پول به نزد حضرت برود. فقط دوست داشت امام وساطتت کند تا طلبکارها به او مهلت بدهند.
⚡️لحظهای برای رفتن پیش امام دچار شک شد.
کولهباری از غم روی دوشش سنگینی میکرد. تصمیم گرفت بدون هیچ درخواست، پیش امام برود تا با شنیدن صحبتهای او و نگاه به چهرهی نورانیاش تمام غصهها از وجودش رخت ببندد.
🚪کلون در چوبی را به صدا درآورد. در باز شد. خدمتکار در آستانهی در به او خوشآمد گفت.
وارد بر امام شد. چهرهی دلنشین امام همهچیز را از یادش بُرد. محو سخنان دلنشین او شد. بعد از گذشت مدتزمانی عزم رفتن کرد.
☀️حضرت با دست اشاره به سجادهای کرد که گوشهای اتاق پهن بود.
کیسههای پول و یک نامه دید.
تپش قلب او را فراگرفت. با دستانی لرزان و اشک شوق نامه را باز کرد و خواند:
ما تو را از یاد نبردهایم، با این پول قرضت را بپرداز! باقی نیز خرج خانوادهات...(۱)
🗞چهقدر این نامه آشناست.
میان ورقههای دلم، دستخط زیبای امام زمانم روی آنها نقش بستهاست که فرمودند:
انّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم وَ لا ناسینَ لِذِکرِکُم ..."
ما در رسیدگی به امور شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را فراموش نمیکنیم.(۲)
📚۱. بحارالانوار، ج۴۹.
📚۲.بحار، ج ٥٣، ص 175.
🗞بخشی از توقیع امام زمان به شیخ مفید .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍پیروزی بر مغربزمین
🔥اسلام منهای مسجد معنا ندارد!
کسانی که به ظاهر خود را مسلمان میدانند و حال آنکه مساجد را آتش میکشند خود را گول میزنند.
🌺پیامبر اسلام وقتی وارد مدینه شد تا پایههای حکومت اسلام را بنا گذارد، اولین کاری که کرد مسجد قُبا را به کمک مسلمانان ساختند.
🌤امام زمان ارواحنالهالفداء هم بعد از پیروزی بر مغربزمین برای افرادی که به دین اسلام ایمان آوردند، ابتداء مسجد برای آنان میسازند تا محل عبادت، رجوع مسلمانان به عالم دینی و آموزش مسائل دین باشد.
«امام جعفرصادق(علیهالسلام)»:
اذا فَتَحَ جَیشُهُ بلادَ الرّوم یسلِمُ الرومُ علی یدِه فَیبنی لَهُم مَسجداً.
زمانی که قوای حضرت، مغربزمین را فتح میکند آنان به دست حضرتش به دین اسلام میگروند و امام(علیهالسلام) برای ایشان مساجد بنا میکند.
📚بشارةالاسلام، ص ٢٥١.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍او میبیند!
🍁کتاب را ورق زدم. رسیدم به جایی که علامتگذاری کرده بودم. شروع به خواندن کردم:
موسیبنیسار همراه با کاروان امامرضاعلیهالسلام از مدینه به طرف ایران حرکت کرد.
او تعریف میکند: وقتی به نزدیکیهای شهر طوس رسیدیم، صدای شیون و گریهی عدهای میآمد. جنازهای هم روی دوش افرادی بود و لاالهالاالله میگفتند.
امام به طرف جنازه رفتند، چند قدمی با او بودند تا کنار قبر، سپس دستهای خود را باز کرد و جنازه را در آغوش گرفت. برایش دعا کرد.
🌱همانطور هاجواج به صحنه نگاه میکردم. در این فکر بودم امام برای اولین بار است به این منطقه آمدهاند مگر او را میشناسند؟
امام با دیدن چهرهام فرمودند:
"هر کس جنازهای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش پاک میشود"
سپس امام دست مبارک خود را روی سینهی جنازه گذاشتند و فرمودند: " فلانی! تو را بشارت میدهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید! "
تعجب من بیشتر شد و عرض کردم: فدایت شوم، مگر این مرد را میشناسید؟
امام علیهالسلام فرمود: موسی! مگر نمیدانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه میشود؟(۱)
💎با خواندن روایت کتاب، مو به تنم سیخ شد!
تازه متوجه معنای آیهای از قرآن شدم که میفرماید:
«وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون»
«و بگو كه هر عملی كنيد خدا و رسول و مومنون [ائمه] آن عمل را مىبيند [و از آن آگاه میشوند].(۲)
با خودم فکر میکنم: مگر نه اینکه اگر در برابر شخص بزرگی قرار بگیرم تمام هوشوحواسم به رفتار و سخنم هست!
الان هم امام زمان علیهالسلام من را می بیند.
با این تصور سرم را از خجالت پایین میاندازم و در دل استغفار میکنم.
📚(۱)بحارالانوار، ج49، ص98.
📖(۲)توبه، 105.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#تولیدی
#مهدوی
#ماهی_قرمز
✍نمازیعاشقانه
😍چه قابی شود تصویر نماز مسیح
به امامتولیزمان، در چند قدمیکعبه...
🔍با توجه به روایات حدیثی شیعه و اهلسنت، وقتی امام زمان ارواحنالهالفداء ظهور میکنند، حضرت عیسیعلیهالسلام هم به زمین فرود میآیند و پشتسر اماممهدیعلیهالسلام نماز میخواند.*
💢این موضوع از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ چون حضرت عیسی علیهالسلام خودش نشانهای از نشانههای قدرت خداست به دلایل متعدد:
🔸اول؛ پیامبریست که بدون پدر بهدنیا آمده است و مادرش مریم مقدساست.
🔹دوم: او انسانیست که خداوند برای حفظ جانش او را به آسمان بالا برده است و بعد از هزاران سال به زمین برمیگردد .
🔸سوم: پیامبری از پیامبران اولوالعزم است.
🔹چهارم: صاحبکتاب و دین آسمانیست.
🔸پنجم: امت وی هماکنون میلیاردها نفرند.
☀️با توجه به موارد بالا حضرت عیسی علیهالسلام برای یاری امام عصر عجلاللهتعالیفرجه به زمین برمیگردند و کمک بزرگی به پیروزی جبههی حق میکند.✌️
✨*پیامبراکرم(صلیاللهعلیهوآله) فرموده است: منّا مهدیُ الامهِ الذی یُصَلی عیسی خَلفَه. مهدی امت که عیسی پشت او نماز می گذارد از ماست.
📚بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۹۱.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_سماواییه
✍رفیق
🌪بیابانی برهوت بود، تا چشم کار میکرد لباسی از شن و ماسه بر تن زمین دیده میشد.
جای پای شُتر، 🐫 در حاشیه راست جاده نقش بسته بود.
💨صدای هوهوی باد از درز شیشه به داخل ماشین میوزید.
ذراتی از شن به هوا بلند میشد. شیشه جلوی ماشین را برای چندمین بار با شیشهپاککن تمیز کردم.
💥مأموریت یک ماههام تمام شده بود. دلتنگ همسرم عاطفه، دخترم فاطمه و پسرانم محمد و علی بودم.
🌗سرخی مغرب زمین، خبر آمدن شب را میداد. سرعتم را بالا بردم تا از آن جادهی متروک عبور کنم.
ناگهان ماشین خاموش شد. نگاهی به چراغ بنزین انداختم.
بنزین تمام شده بود.
❄️متحیر سرم را به پشتی صندلی زدم و چشمانم را برای مدتی بستم.
شنیده بودم سرمای آنجا استخوانسوز است.
تاریکی شب فضای ترسناکی را در دل کویر به وجود آورده بود. خداخدا میکردم از سرما و خطرات احتمالی در امان بمانم. تا شاید فردا ماشینی مسیرش به آنجا بیفتد.
💫در برزخی از امید و ناامیدی گیر کرده بودم. باورم نمیشد. صدای ماشینی از دور به گوشم رسید. نَم اشک چشمانم را پوشاند.
چراغ قوه گوشیام را روشن کردم.
🚚کامیونی در کنار ماشینم ایستاد. مرد خوش سیمایی بیرون آمد. با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «آقا چی شده؟ ماشینتون خراب شده؟»
انگار تمام دنیا را به من داده باشند با خوشحالی گفتم: «خدا تو رو رسوند، یه بطری بنزین میخوام.»
💎همان یک بطری بنزین، شروع رفاقتمان شد.
دوستی من و قاسم به رفتوآمد خانودگی کشیده شد.
ده سالی از آن ماجرا میگذرد. با خودم فکر میکنم چه راحت میشود به بهانههای مختلف با هم دوست شویم؛ ولی مهم نگهداشتن این دوستیهاست.
💡روز جمعه که میشود، غمی کنج قلبم مینشیند. او عمریست هوایمان را داشته، در جادهی پرپیچوغم زندگی رهایمان نکرده، رسم دوستی را بجا آورده، هر وقت صدایش زدهایم، جوابمان را داده و حق رفاقت را به بهترین شکل ادا کرده است.
🌤امام انیس و رفیق و پدری مهربان بوده است.
اما من چرا او را فراموش کردهام؟!
چرا گوشهای از زندگیام را برای او خالی نکردهام؟! او که "مونسترین رفیق" چشم انتظارماست!
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
✍گلوگاههای نفوذ شیطان
🔥گناه علنی و آشکار، مجاری تنفسی جامعه را میبندد.
☄لشکریان شیطان را در جامعه میپراکند و مانع نزول امدادهای الهیست.
💪ما میتوانیم با گناه نکردن گلوگاههای نفوذ شیطان😈 را ببندیم و برای تحقق حکومت منجی، نقش ایفا کنیم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
✍شریک
😴بیخوابیهای این چند روز توان باز نگهداشتن پلکها را از من گرفته بود. سوار تاکسی شدم. حدود یکساعت تا مقصد فاصله بود.
مژههایم در هم فرو رفت.
🚕تاکسی زرد رنگ؛ همچون گهوارهای مرا تاب میداد.
تازه خوابم سنگین شده بود که راننده شروع کرد از زمانه و گرانیو تورم شکایت کردن!
هرچه صبر کردم فکزدن و درد دلهایش تمامی نداشت.
دل پُر باشد و گوش هم رایگان، چی از این بهتر؛ همان که از خدا میخواست.
👀چشمهایم را باز کردم، اینجور فایده نداشت. سردرد هم به کمخوابی اضافه میشد.
تصمیم گرفتم کلاف سردرگم سخن را در دست بگیرم.
راننده دستی به سبیلهای بلندش کشید. توی آینه نگاه کرد. لبهایش کش آمد و گفت: «دمت گرم، فک کردم نمیشنُفی!»
حرفهایی که میخواستم بزنم توی ذهنم مرتب کردم.
🧔دستم را به طرف سر بردم و با انگشتانم موها را مرتب شانه کردم.
سینهای صاف کردم و گفتم: «از کارو کاسبی راضی هستی؟»
پوزخندی زد: «دلت خوشه حاجی، اینقد سگدو میزنیم آخر هم هشتمون گره نهمونه!»
برای ابراز همدردی گفتم: «عجب! خب تا حالا به این فکر کردی چکار کنی کارتون برکت پیدا کنه؟»
راننده با دست راست سر خود را خاراند: «به قول معروف حواسمون به حلال و حروم باشه!»
💼کیف روی پام سنگینی میکرد. آن را کنارم روی صندلی گذاشتم و کمی پاهایم را تکان دادم.
نگاهی به ماشینهای اطراف کردم و حرفهایم را ادامه دادم: «یه پیشنهاد برات دارم.»
سراپا گوش شد: «بفرما حاجی گوشم با شماست!»
🌤خوشحال شدم که غرزدنهایش تمام شده و با دقت گوش میکند.
گفتم: «بیا از این ماه امام زمان رو توی دستمزدت شریک کن!»
چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «اینم از اون حرفاست حاجی! قربونش بشم امام چه نیازی به پول من داره! »
😂صدای خندهام بلند شد و گفتم: «حق با شماست! او به ما نیاز نداره؛ ولی ما به ایشون نیاز داریم. » کمکم داشتیم به مقصد نزدیک میشدیم و من خواب از سرم پریده بود.
بعد از مدتی راننده سکوت را شکست: «حاجی تو که تا اینجا اومدی بقیهشم بگو، چطوری امامو شریک کاسبیم کنم! »
💳 من که منتظر این سؤال بودم و از قبل جواب برای آن آماده کرده بودم بدون فوت وقت گفتم: «اون پول رو به نیت امام زمان توی یه راه خیر خرج کن! اونوقت میبینی چطوری مالت برکت پیدا میکنه!»
چهره راننده گرفته شد. میخواست باز زبان به گله و شکایت باز کند که امان نداده و گفتم: «بعضیوقتا میشه که یه راه ساده جواب یه معمای پیچیدهس. حالا شما میخوای گرد جهان بگرد!»
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#مهدوی
#امام_زمان
#به_قلم_افراگل
✍هوامونو داره
🚌ماشینهای زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشینها و خطوط ممتدی که بین حرکت آنها گم میشد خسته شدم.
👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بیموقع و ترافیک دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل میکرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود.
🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشهی لبم نشست.
از دیدن مردم در حال جنبجوش و تلاش لذت میبردم.
وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بیحس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم.
کمی که لنگلنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد.
🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود میکشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچهها بود.
همانهایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند.
برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم.
راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد.
☀️در بین حرفهایش وقتی که گفت: « مملکت بیصاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! »
حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که میزند اعتقاد کامل دارد.
وقتی که سوار تاکسی میشدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بستهبندیهای شکلاتهای رنگوارنگ بود.
💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد:
« بستهبندیها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! »
با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم.
خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن:
من گریه میکنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
با گریه کردن این دل من زنده میشود
دلمرده آمدم که تو احیا کنی مرا
#داستانک
#مهدوی
#امام_زمان
#امام_موعود
#به_قلم_افراگل
@Mahdiyar114
✍چند بار دل امام زمانرو لرزوندی؟
✨_حاج حسین یکتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه.
🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه!
اون وقتایی که گناهی ازم سرمیزد و مراعات دل امام زمان رو نکردم. 🍃
☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
@Mahdiyar114
✍دوست دارے شب قدر چے نصیبت بشه؟
🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مےگذرن. چشمبرهمزدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دسترفتهها مےمونه.
شباے قدر سرنوشت یکسالمون رقم مےخوره.
همتمون رو بذاریم برای بهترین دعاها.
🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان عجلاللهتعالیفرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم:
💫پیامبرخدا(صلیاللهوعلیهوآلهوسلم)مےفرمایند✨
💠 خوشا بحال ڪسےڪه #مهدی را
دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او
را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه
قائل به #امامت وی باشد🔸
📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹.
#ایستگاه_فکر
#ماه_رمضان
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
__________
@Mahdiyar114