هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
🔹ستاد استقبال از عروس و داماد، پا در رکاب خدمت کرده و منتظر دیده شدن ماشین خاک گرفته داماد بودند. ماشین داخل کوچه پیچید و اشک از گوشه چشم مادر عباس، سُر خورد. ضحی از دیدن خانواده اش چنان ذوق کرد انگار کودک ده ساله ای را به اجبار، ماه ها از مادر جدا کرده و به آغوشش بازگردانده باشی. هوای مادر تمام چشم هایش را پُر کرد. زیر بال و پر پدر رفت. گل های رفاقت و صمیمیت را از قلب دو خواهرش، چید و بوسید. عباس خوشحال از خوشحالی ضحی، به مادر پناه برد و پاسخ دستِ پدری حاج عبدالکریم را داد و اشک ریخت. چون فرزند یتیمی بود که حیات دوباره به پدرش داده باشند و او، تمام سالهای یتیمی را یک جا از قلب پدر، بازپس گیرد. پُر شد از عطوفت پدرانه حاج عبدالکریم.
🔸هیئت استقبال، سوار ماشین شدند و پیش و پش ماشین خاکی از سفرمشهد برگشته عروس، به خانهاش رفتند. بی بوق و کرنا. بی حرکت اضافه و در سکوت و ذکر. مادر صلوات می فرستاد و آیت الکرسی که دختر و دامادش در پناه قرآن باشند. خانم محمدی هم کنار مادر نشسته و مشغول ذکر بود. طهورا و حسنا به نقشه های غافلگیری فکر می کردند اما خبر نداشتند که همه شان غافلگیرتر خواهند شد. نزدیک در خانه، خانم سرتاپا سفید پوشی را دیدند که اطراف خانه قدم می زند. قد نسبتا بلندش با مانتو بلند سفید جلو باز پوشیده، بلندتر شده بود. شال پهن و بلند سفیدی که روی سر انداخته بود، تصویر روح مانندش را کامل تر می کرد. بماند آن شلوار سفید وجوراب و کفش های سفیدتری که هر کس می دید گمان می کرد او عروس است و ضحی از مستخدمین. حق داشت. از سفربرگشته ای که فرصت آب زدن بین راهی به صورت خود نداشت بهتر از این نمی شود. ضحی فکر کرد دیدن این لحظات برایش چه شاعرانه شده است. پدر و مادری که بال گسترده اند و دست حمایت خود را تا آخر، از سر دختر و دامادشان برنمی دارند. خواهرانی که چون تکه هایی از تسبیح، در کنار هم و شبیه به هم قرار گرفتند.
🔹به خانه رسید و از ماشین خاک آلود که پیاده شد، آغوش آن خانم سفیدپوش هم برایش باز شد. ضحی هاج و واج به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و از تبریک و حضورش تشکر کرد. ضحی و عباس از زیر قرآن رد شدند. داخل خانه شدند. سحر هم مهمان بود و گوشی به دست داخل شد.
- عجب خونه نقلی خوشگلی داری. وای این گٌلا چقدر با سلیقه چیده شدن. تابلوها رو نگاه. نگو که کار خودته ضحی جان
🔸ضحی به طهورا نگاه کرد و از سر قدردانی، لبخند تشکر پُرمهری بر لب نشاند. سحر گوشی را بالا آورد و به بهانه زیبا بودن تابلوها و چیدمان، از گل ها و دیوارها عکس گرفت. وسط عکس گرفتن، با مادرها خوش و بش کرد و خیلی نامحسوس، از عباس که گوشه ای کنار پدر ایستاده بود هم عکس گرفت. به خود جرئت داد به عنوان دوست صمیمی ضحی، هر جا که می خواست را ببیند و تحسین کند. اجازه لفظی ای گرفت بدون اینکه منتظر جواب باشد. زبان ریخت و مهلت حرف زدن به کسی نداد. راهرو را با همین به به و چه چه کردنهایش، طی کرد و برای دیدن جهیزیه، وارد اتاق خواب ضحی شد.
🔻ضحی به روشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. مادرها برای درست کردن شربت و چایی به آشپزخانه رفتند. حسنا کنار پدر روی پتو نشست و طهورا به احترام مهمان، او را همراهی کرد. قبل از آمدن طهورا به اتاق، سحر کار خودش را کرده بود. طوری که انگار در حال تایپ کردن بود، گوشی را در دست گرفت. رو به طهورا کرد و گفت:
- انگار مشکلی پیش اومده. ضحی جان کجاست عزیزم ازشون خداحافظی کنم؟ سریع باید برم
- رفتن دست و صورتشون رو بشورن.
🔻سحر از اتاق بیرون آمد. لیوان شربتی که زهرا خانم برایش آورده بود را گرفت و نوشید. ضحی که آمد، صورت شسته و تمیزش را بوسید و گفت که باید برود بیمارستان و دوباره سر می زند. خداحافظی کرد و عجله و شتاب را به پاهایش داد و از خانه خارج شد.
🔹عکس های خوبی گرفته بود. به پریسا پیامک داد"دارم می یام. سیستمتو روشن کن". سوئیچ را چرخاند و خیابان ها را با آخرین سرعتی که می توانست، طی کرد و داخل خانه پریسا شد. چند دقیقه بعد، تمام عکس هایی که گرفته بود داخل سیستم پریسا بود. حتی همان تصویری که فرهمندپور از عباس، کنار آن گلدان گل، گرفته بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق