#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_دو
🔹عباس آقا به پدر نگاه کرد و گفت:
- متفاوته. خبر نمی کنه. گاهی یک اتش سوزی منزل داریم که بچه ها با چوب کبریت بازی کردند. گاهی هم روزها بدون عملیات می گذره و ما وقتمون رو با ورزش پر می کنیم تا آمادگی مونو از دست ندیم. البته ورزش پایه رو هر روز داریم.
- ازدواج کردین؟
- نه حاج آقا.
- چرا؟
🔸عباس مانده بود چه بگوید. یاد کم لطفی های برخی خانواده ها افتاد. نمی خواست کام اهل خانواده را تلخ کند اما جواب ندادن هم بی ادبی بود برای همین گفت:
- یک چند موردی پیش آمد ولی خانواده هاشون ترسیدن از اینکه با یک آتش نشان ازدواج کنن. حق هم دارن. بالاخره کار ما حساب کتاب نداره. درسته ما ایمنی رو رعایت می کنیم اما برای خودمون هم حادثه پیش می یاد. چند وقت پیش یکی از همکارا موقع نجات کارگری از تونل، خودش زیر آوار می مونه و تا بیاد آواربرداری کننن، شهید می شه. یا یکی دیگه از همکارا کمرش حین عملیات آسیب می بینه. بالاخره شغلیه که ما با حادثه سرو کار داریم.
- خدا خیرتون بده.
🔹این را مادر گفت و به سه دختر دمِ بختش فکر کرد که اگر یک روز، آتش نشانی به خواستگاری شان بیاید، آیا می تواند بپذیرد که ممکن است دامادش دچار حادثه ای شود؟ انتخاب سختی بود. حسنا سرش را جلو آورد و در گوش پدر گفت:
- بپرسین سخت ترین عملیاتتون چی بوده؟ ازشون هی بپرسین تعریف کنن. جالبه کارشون.
🍀پدر سوال حسنا را از عباس آقا پرسید و در دلش به روحیه پرهیجان حسنا، خندید. عباس آقا، مِن مِنی کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:
- بی ادبی است اگر جواب ندهم اما دوست ندارم خاطرتان را مکدر کنم.
- اختیار دارید. بچه ها دوست داشتند بیشتر براشون تعریف کنید. ماشاالله قشنگ هم تعریف می کنید.
- لطف دارید حاج آقا.
🔹سرش را پایین انداخت و سکوت سنگینی فضای ماشین را دربرگرفت. ضحی به عباس آقا نگاه کرد. نور چراغ های اتوبان، روی پای عباس آقا می افتاد. پاهایش را جفت کنار هم نگه داشته و رها ننشسته بود. انگشتان در هم فرو رفته اش را باز کرد. لاله ی گوشش را فشار دارد. بغضی در گلویش افتاد و جانش پر از غم و ناراحتی شد. نمی دانست بگوید یا نه. مطمئن بود اگر بخواهد تعریف کند؛ همه را ناراحت می کند. اگر هم نگوید؛ بی ادبی است. فکر کرد خب سخت ترین را نگویم. یک عملیات دیگر را اما نتوانست خودش را راضی کند. دستش را روی شلوارش حرکت داد و پایش را با حرکات ریز، تکان تکان داد. عادتی بود که موقع فکر کردن انجام می داد.
🔸پدر، سرش را به سمت عباس آقا چرخاند. متوجه ناراحتی اش شد و گفت:
- راحت باشین. از عملیات های دیگه تون بگید.
- راستش، عملیات خیلی سختی بود. چند روز درگیرش بودیم. همه ایران عزادار شد دیگر ما که.. تو اون عملیات، خیلی از همکارامون رو از دست دادیم. یکی شون تازه فرزندش به دنیا آمده بود. یکی شون بازنشست شده بود و موقع عملیات، خودشو رسونده بود و سرتیم بهش اجازه داده بود، شهید شد. عملیات سختی بود. ساختمان پلاسکو. حتما شنیدین یا دیدین
🔻پدر آه عمیقی کشید و با لحنی که ناراحتی از آن می بارید گفت:
- بله متاسفانه. خیلی سخت بود.
🔸پدر سکوت کرد. عباس آقا هم چیزی نگفت. صدای فریاد همکارانش را می شنید که مدام می گفتند ساختمان امن نیست برید بیرون. سریع تر برید بیرون. داخل مغازه ای شد که صاحبش داشت از گاوصندوق، چک های مردم را برمی داشت. گفت عجله کند و از ساختمان بیرون برود. مسئول عملیات به آن ها اجازه بالا رفتن نداده بود. تعدادی از آتش نشانان در طبقات بالا رفته بودند. صدای همهمه و فریاد آتش نشان ها با هم قاتی شده بود. زمین خیس بود و لوله های آب، زیر پاهایشان بود. آن ها هم آماده بودند که ناگهان به فاصله سی چهل سانتی، ساختمان جلویشان فرو ریخت و همکارانش را می دید که به همراه آوار، از بالا سقوط کردند. هیچ کاری نمی توانستند بکنند. ارتباطشان با بالا قطع شده بود. در بهت بود و فریاد یاابالفضل سر داد.
🔺پدر که سکوت طولانی مدت عباس آقا را دید، دست راستش را روی ران پایش گذاشت و به نوازش نرمی، پرسید:
- شام که نخوردی عباس آقا؟
- نه. گرسنه نیستم. ممنونم
- حاج خانم یکی از آن لقمه های نان و پنیر خوشمزه تون رو برای عباس آقای گل ما قازی بگیر که حسابی صدای قار و قور شکمشان در آمده.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خداوند یکتا
🍀خدای عزیز! باورم نمی شود ماه عزیز شعبان هم به روزهای آخر خود رسیده است.
🌺حالا منِ جامانده از قافله خوبان چه کنم؟ خداجان! دستهایم به سویت دراز است و تمنای رحمت و مغفرتت را دارد .
🌸خدای عزیز! ای مهربان تر از مادر، به بنده روسیاهت رحم کن تا با قلبی پاک به ماه مهمانی ات قدم بگذارد. آمین یارب العالمین
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
✨السلام علیک یا بقیةالله
🌺آقاجان درددل هایم زیاد است و زبانم از گفتنش الکن.
🍀آقاجان یادتان آرامش قلبم و دعای فرجتان امید زندگی ام هست.
امید به آینده ای روشن. آینده ای که مستضعفین عالم پیروز و مستکبرین خوار و ذلیل شده اند.
🌸هر شب و هر روز و هر ساعت به امید آن وقتِ موعود، لحظه شماری می کنم.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان
#ماهی_قرمز
💯فضایی صمیمی
✅یکی از مهم ترین و بالاترین تکالیف الهی، نیکی به والدین است. اهمیت آن به حدی است که بعد از توحید نام برده شده است.
🔘فرزندان باید بدانند احترام و خوش رفتاری با پدر و مادر نه تنها خوشنودی آن ها بلکه خشنودی خدا را به دنبال دارد. بنابراین برای کسب رضایت آنان فرزندان باید مراقب رفتار خود باشند.
🔘فرزندان هر چه بیشتر با پدر و مادر درگیر شوند آن ها نیز حساس تر شده و رفتاری سختگیرانه تر خواهند داشت؛ پس اگر آرامش خود را حفظ کنند و با فضایی صمیمی با پدر و مادر صحبت کنند، بهتر می توانند به خواسته صحیح خود دست یابند و در زندگی شادی و نشاط خود را حفظ کنند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️ رحمت خدا بر چنین پدر و مادری
🍀خستگی از سر و روی حمید می بارید. هر کی نمی دانست فکر می کرد چند شبانه روز خواب به چشمایش ننشسته است، در حالی که این چهره آویزان به خاطر برنده نشدن در مسابقه فوتبال بود.
🌺مادرش نگاهی مهربانانه به او کرد و با احساس همدردی گفت: الهی من فدات بشم. بعد از این همه تلاش و تمرین موفق نشدی برنده بشی؟! حمید جون حق داری ناراحت باشی من درکت می کنم. حالا پاشو بیا شام بخور انرژی بگیری برای تمرین و تلاشی بیشتر.
🌸حمید از این همه مهربانی و شور مادر، خستگی از تنش و ناامیدی از روحش دور شد. سخنان ملایم و دلگرم کننده مادر او را به وجد درآورد. مصمم شد برای آغازی دیگر و تلاشی بیشتر. نگاهی پر از لبخند به مادرش کرد و گفت: راست می گی مامان، دنیا که به آخر نرسیده، مسابقه بعدی خودمون برنده میشیم. مادر گفت: آفرین پسر عزیزم. خوشحالم پسری مثل تو دارم.
🍀مادر حمید می دانست اگر او را به همین حال رها کند، روز به روز حالش بدتر می شود و بر اخلاقش اثر می گذارد. همین هم باعث می شد با پدر و مادرش رفتار خوبی نداشته باشد. او سبک زندگی خود را بر اساس سخنان اهل بیت(علیهم السلام) قرار داده بود با سخنان آن ها انس خاصی داشت و هر روز مقداری را مطالعه می کرد و در زندگی پیاده می کرد.
🌸اتفاقاً همین چند روز پیش سخنی از پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)خوانده بود که اگر پدر و مادر رفتار شایسته ای داشته باشند، همین سبب می شود که فرزندشان هم رفتار خوبی با آن ها داشته باشد. (1)
با یاد سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله وسلم) که در حق چنین پدر و مادری دعا کرده است، لبخندی بر لبانش نقش بست.
🌸🍀🍀🌸🍀🍀🌸
🔹(1) قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : رَحِمَ اَللَّهُ وَالِدَيْنِ أَعَانَا وَلَدَهُمَا عَلَى بِرِّهِمَا
🌺پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند رحمت كند پدر و مادرى را كه فرزندشان را با رفتارشان در نيكى به خودشان يارى كنند.
📚 الکافي , جلد۶ , صفحه۴۸.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_سه
🌸مادر، پلاستیک نان و پنیر را از پشت شیشه عقب برداشت. بسم الله گفت و مشغول گرفتن غازی شد. پدر برای عوض کردن بحث و حال و هوای عباس آقا گفت:
- یکی از دوستان مکانیکی داره. شماره منو یادداشت کنین اگه مکانیکی خوب گیرنیاوردین، معرفی تون کنم.
🔹عباس آقا تشکر کرد. گوشی اش را در آورد و شماره پدر را وارد کرد. قبل از اینکه بپرسد، پدر گفت:
- عبدالکریم سهندی هستم.
🔸باقی مسیر را هم پدر و عباس آقا با صحبت هایشان، کوتاه کردند. عباس آقا نزدیک حرم امام خمینی خداحافظی کرد و رفت. کمی جلوتر از جایی که عباس آقا پیاده شده بود، ضحی دست روی شانه های پدر گذاشت و همان طور که آن ها را نرم، ماساژ می داد درخواستش را آرام در گوش پدر، مطرح کرد. پدر قبول کرد. نگاهی به همسرش انداخت که از خستگی، خوابش برده بود. ماشین را به کناره کشاند و آرام پیاده شد. ضحی به سرعت جایش را با پدر عوض کرد. درها را به آرامی بستند. پدر بدن خسته اش را رها کرد و چشمانش را بست. عضلات ساق پایش گرفت بود. طهورا لب پنجره نشسته بود و چرت می زد. ضحی از آینه جلو، به پدر نگاه کرد و با صدای آرام، حسنا را صدا زد و از او خواست کمر پدر را ماساژ دهد. حسنا دستش را پشت گودی کمر پدر برد و ماساژ نرمی داد.
🔹 ضحی به مادر نگاه کرد. خسته و خوابیده بود. دلش از محبت مادر و پدرش تپید. در دل، دعایشان کرد و خود را در آغوش سکوتی که در فضای ماشین پیچیده بود انداخت. صدای مردانه و جوان عباس آقا هنوز در گوشش بود. به اتفاقاتی که شنیده بود فکر کرد که چطور خدا مراقب بندگانش است و آن ها را از چه خطرهایی می رهاند. به خیابان ها و ساختمان هایی که از زیر دیدش می گذشتند، فکر کرد. سعی کرد از دید یک آتش نشان به هیاهو مردم نگاه کند. فکر کرد اگر آتشی به این ساختمان های بافت فرسوده بیافتد، چه حادثه ای ممکن است پدید آورد.
🔸آن روز را بیشتر، استراحت کرد و نسبت به آینده مبهمی که در انتظارش بود، فکر می کرد. تماسی از منشی خانم دکتر بحرینی نداشت. سحر چند بار تماس گرفته و پیامک داده بود تا همدیگر را ببینند و او سرکارش برگردد اما دیگر دلش با سحر نبود. حالا که کمی از او دور شده بود، می فهمید که سنخیتی بین او و سحر نیست. روی تخت دراز کشیده بود. کف دستانش را زیر سرش برد. خیره به سقف، صورت سحر را می دید و حالت های چهره اش را وقتی به او گفته بود "با تو به مسجد می آیم و تو هم بعدش با من به جشن تولدی بیا." چشمان سحر را به یاد آورد وقتی گفته بود "تو نگران نباش. حواسم به خانم پناهی هست." انقباض عضلات زیر چشمان سحر را به یاد آورد آن وقتی که گفته بود "ولایی ترین آدم این کشور تو هستی ضحی جان، افتخاری برای من است که دوست خوبی مثل تو دارم". و حالا می فهمید همه این حرفها، تکه پرانی هایی بودند که سحر به او زده بود. قلبش از دوستی با سحر، خالی و تهی شد. چشمانش را بست. فکر کرد "حالا دیگه گذشته. چطوره دیگه جوابشو ندم. اما این طور نمی شه. این روش غلطیه." تصمیم گرفت، بعدا راجع به این مسئله، بیشتر فکر کند و بعد، تصمیم بگیرد.
🔹 از روی تخت بلند شد و پشت میز نشست. برگه ای برداشت. بالای برگه نوشت: "برنامه ریزی." یک خط آمد پایین و سر تیتر ، سالی که در آن بود را نوشت. چند خط پایین تر، پنج سال جلوتر را نوشت. چند خط پایین تر، باز هم پنج سال جلوتر را. می خواست برای ده سال آینده اش برنامه های کلان بریزد. فکر کرد " تا ده سال آینده، حتما تخصصم را گرفته ام اگر خدا بخواهد. ازدواج کرده ام و لابد حداقل سه تا فرزند خواهم داشت. جراح زنان هستم و احتمالا مطب شخصی هم زده باشم. سال هشتم مطب می زنم. شاید چند جزئی از قرآن را هم حفظ کرده باشم. " از فکر آخرش، به وجد آمد. کمی حساب کتاب کرد : " اگر سالی یک جزء هم حفظ کنم، بعد از ده سال، ده جزء را حفظ خواهم بود. اگر سالی دو جزء، بعد از ده سال می شود بیست جزء. " تصمیم گرفت این کار را بکند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خداوند ارحم الراحمین
🌺خدای عزیز چند وقتی است به طور پیوسته هر روز برایت نامه می نویسم ممنونم افتخار سخن گفتن با خودت را به من دادی.
🌸خداجان دستی که به حرکت درمی آید تا بنویسد از آنِ توست، فکری که کلمات را به دست ها منتقل می کند از آنِ توست، قلمی که بر روی کاغذ و یا صفحه مجازی می نویسد از آنِ توست، جوهری که بر کاغذ نقش می بندد از آنِ توست، هر چه دارم و ندارم همه از ناحیه لطف، رحمت و حکمت توست. وقتی که فکر می کنم و می بینم هیچی از خود ندارم و چه جسورانه نافرمانی تو را می کنم از فرط شرمندگی سرم را پایین انداخته و قطرات اشک ندامت هست که از دیده ام جاری می شود.
🍀خدای عزیز بخشش هم از آنِ توست. خدای عزیز می شود به بنده ات مثل همیشه رحم نمایی و از این همه بار گناهی که به دوش می کشد نجات دهی؟! امیدوارم به کرم و لطفت ای مهربان ترین مهربانان.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
✨السلام علیک یا حجة الله فی أرضه
🌺آقاجان نوردیده مادرتان زهرا ، کجایی؟
🍀فدای قدم هایتان . فدای نماز و نیازتان .
فدای قنوت و قیامتان . قدای رکوع و سجودتان .
فدای قعود و قیامتان. فدای نگاه و دعایتان .
فدای لحظه ظهورتان . فدای اشک دو دیده تان.
🌸عزیزٌ علیّ ... چه سخت است همه را دیدن و تو را ندیدن!
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام_زمان
#ماهی_قرمز
داستان امین و دوچرخه🙋♂️🚲
✍️دوستت دارم خوش رکابم
دوچرخه:🚲
امین جان دیدی دوچرخه علی چه خوشگل و کم سن تر از من بود؟!
امین: 🙍♂️
آره خوش رکابم تازه سه روزه اون رو خریده.
دوچرخه: 🚲
آخه من فکر کردم با دیدن اون دوچرخه، دیگه من و دوست نداشته باشی و بخوای من و عوض کنی!
امین: 🙍♂️
این چه حرفیه خوش رکابِ من. مگه هر کی هر چی داشت منم باید بخوام یا داشته باشم!
دوچرخه: 🚲
خُب اون خیلی خوشگل بود. من غبطه خوردم بهش. گفتم: کاش من مثل اون بودم.
امین: 🙍♂️
هیچ وقت از این فکرا نکن. من دوستت دارم و عوضت نمی کنم. خوش رکابم بابام یک سخنی از حضرت علی(علیه السلام) بهم یاد داده که هیچ وقت فراموش نمی کنم. همش برا خودم تکرار می کنم. بابا گفت:
🌺امام على عليه السلام فرموده است: طمع نداشتن به آنچه در دست مردم است، [نشانِ ]عزّت نفْس و بزرگى همّت است.(1)
دوچرخه: 🚲
وای چه حرف قشنگی گفته!
امین:🙍♂️
آره خوش رکابم می خوام بزرگ همت باشم.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔹 1. حضرت علی عليه السلام :الكَفُّ عمّا في أيدي النّاسِ عِفَّةٌ و كِبَرُ هِمَّةٍ .
📚غرر الحكم : 1387.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#امین_و_دوچرخه
#عزت_نفس
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_چهار
🍀ضحی روی برگه، همه تفکراتش را نوشت. اول ده ساله هایش را نوشت. بعد آمد سراغ پنج سال بعد. خواندن یک دور کامل تفسیر و حفظ ده جزء قرآن را نوشت و برای دوره تخصصی اش فکر کرد. به نتیجه نرسید. رفت برای یک سال آینده اش. شرکت در آزمون تخصص و قبول شدن را نوشت. خواندن یک دور نهج البلاغه را نوشت. دو جزء قرآن را هم نوشت. فکر کرد هر شش ماه باید یک جزء تمام شود. از جا بلند شد. قرآن را از داخل قفسه کتابخانه برداشت. بوسید. قرآن را باز کرد و شمرد. فکر کرد "یک جزء حدود بیست صفحه می شود. هر شش ماه، بیست صفحه. یعنی هر ماه حدود سه صفحه و خورده ای." کمی تردید به جانش افتاد که یعنی می رسد این سه صفحه را حفظ کند؟ هفته ای یک صفحه حفظ کردن و یک هفته هم مرور صفحات؟ قرآن را بست. بوسید. دستش را بلند کرد و آن را در کتابخانه گذاشت و گفت: توکل به خدا.
🌸پشت میز برگشت. برنامه حفظ را نوشت. یاد قول و قراری که با امام زمان علیه السلام در مسجد جمکران و با حضرت معصومه سلام الله علیها در حرمشان گذاشته بود افتاد. جلوی همان سال اول با مدادی نوشت: ازدواج ان شاالله. پاک کن را برداشت و این قسمت را پاک کرد. برگه را به دیوار روبرویش چسباند. ساعت را نگاهی انداخت و مجدد پشت میز نشست. از کاغذهای باطله، برگه ای دیگر برداشت. دوبار تا کرد و قسمت ها را برید. روی برگه کوچکی که باقی مانده بود کارهای روزش را نوشت. خودکار و مداد و پاک کن را سرجایش گذاشت. کتاب درسی اش را باز کرد. ماژیک شبرنگ را برداشت و مشغول مطالعه شد.
*************
🔹چشمش را از کتاب برداشت و آن را بست. از فکری که به سرش آمده، بی قرار شده بود. گوشی را برداشت و شماره آقای سهندی را گرفت:
- سلام حاج آقا. خوب هستید؟ عباس هستم. خدا روشکر. نه هنوز. امروز شیفت بودم نتونستم برم. زحمتتون نمی شه شماره دوست تعمیرکارتون رو بدید. گوشی دستمه... بله.. خیلی ممنونم. خدا رو شکر. همه چی خوبه. پدر و مادر خیلی تشکر کردن. خیلی لطف کردید. مزاحمتون نمی شم. زنده باشین حاج آقا. خدانگهدارتون.
🔸نگاهی به شماره کرد و تماس گرفت. جریان را گفت و آدرس مغازه را گرفت. مجبور بود تا فردا صبر کند. کتاب را لابلای بقیه کتاب ها گذاشت و سراغ بچه ها رفت تا مشغله فکری اش را کمتر کند.
- بیا عباس این دسته رو بگیر.
🔹از خدا خواسته، دسته جلوی دروازه بان فوتبال دستی را از اصغر گرفت و به توپ کوچکی که مدام بین بازیکنان دست به دست می شد نگاه کرد. دسته را عقب جلو کرد و توپ را از دروازه دور کرد. چند دقیقه ای که بازی کرد، صدای بی سیم بلند شد. دسته بی سیم را از کمربند آزاد کرد و جواب داد و به سمت اتاق دوید. دست روی آژیر گذاشت.
🔸سرعت حرکت دست بچه ها، به پاهایشان متقل شد. از لوله فلزی گوشه سالن سُر خوردند و از در ساختمان خارج شدند. در کمتر از بیست ثانیه، شلوار و لباس ضد حریق را پوشیدند و سوار ماشین شدند. آژیر چرخان و صدایش روشن شد و ماشین از در ایستگاه آتش نشانی خارج شد. عباس، آدرس را پشت بی سیم گفت. اعلام کد اعزام را به فرماندهی داد و مجدد انگشتش را از شاسی بی سیم برداشت. دست در جیب کرد و تسبیحش را برداشت و مشغول ذکر شد. اعلام حریق در منزل مسکونی بود. همیشه این دست ماموریت ها، او را نگران کودکان نوپا می کرد و ترسی که از آتش در دلشان می ماند. ذکر گفت تا مشکلی برای کسی پیش نیاید.
🔹ضحی هم مشغول ذکر گفتن بود. مسیر پارک ماشین تا مطب دکتر روان پزشک را طی می کرد. روبروی ساختمان ایستاد. نگاهی به تابلو انداخت. در را که تا نیمه باز بود، فشار داد. داخل شد و همان طور تا نیمه باز گذاشت. پارکینگ ساختمان را طی کرد و به در ورودی مطلب رسید. داخل شد و سلام کرد. کارش را گفت. فرمی گرفت و با راهنمایی منشی، روی صندلی نشست. مشغول پر کردن فرم شد. چند دقیقه ای طول کشید تا مراجعه کننده آقای دکتر، از اتاق بیرون بیاید. صدای تشکر و قدردانی مراجعه کننده در مطب خالی پیچید. منشی از جا برخاست و ضمن خداحافظی با مراجعه کننده قبلی، فرم را از ضحی گرفت و به سمت اتاق آقای دکتر رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خالق عشق و محبت
🌺خدای عزیز ببخش مرا که سرگرم زندگی خود هستم.
🍀شرمنده ام که حضورتان در زندگی ام کمرنگ است.
وقتی همه درها را به روی خود بسته می بینم؛ آن وقت به یادتان می افتم و به سراغتان می آیم.
🌸چه سخت است خطاب به مولایت بگویی: چقدر خداجان تو غریبی!
الهی مرا آن دِه که آن بِه
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
✨السلام علیک یا حجةالله فی أرضه
🌺آقاجان فدایتان شوم درخواست مهم و بزرگی را تمنّا دارم
معرفتتان را نصیبمان کن، که آن بالاترین نعمت و سعادت است و نصیب هرکس نمی شود.
🌸آقاجان اگر عنایتتان شامل حالمان شود، در پیِ آن از دین گمراه نخواهیم شد.(1)
چه چیزی بالاتر از آن؛ چراکه خیر دنیا و آخرت نصیبمان می شود.
🍀(1)اللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى
خدایا خود را به من بشناسان، زیرا اگر خود را به من نشناسانی فرستادهات را نشناختهام، خدایا فرستادهات را به من بشناسان، زیرا اگر فرستادهات را به من نشناسانی حجّتت را نشناختهام، خدایا حجّتت را به من بشناسان، زیرا اگر حجّتت را به من نشناسانی، از دین خود گمراه میشوم
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام
#امام_زمان
#ماهی_قرمز