eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
⛅️انتظار فرج نگاهی امیدبخش ✍️معتقدین به ظهور هیچ‌گاه دچار ناامیدی نمی‌شوند 🍀روحیه انتظار از بزرگترین دریچه‌های فرج برای جامعه اسلامی است باید منتظر بود. این نگاه ادیان به پایانِ راهِ کاروان بشرى، نگاه بسیار امیدبخشى است؛ 🌺حقیقتاً روحیّه‌ى انتظار و روحیّه‌ى ارتباط با ولىّ‌عصر (ارواحنا فداه) و منتظر ظهور بودن و منتظر آن روز بودن، یکى از بزرگ‌ترین دریچه‌هاى فرج براى جامعه‌ى اسلامى است. 🌸منتظر فرج هستیم؛ خود این انتظار، فرج است؛ خود این انتظار، دریچه‌ى فرج است، امیدبخش است، نیروبخش است؛ از احساس بیهودگى، از احساس ضایع شدن، از نومیدى، از گیج و گمى نسبت به آینده جلوگیرى میکند؛ امید میدهد، خط میدهد. مسئله‌ى امام زمان (سلام الله علیه) این است و امیدواریم که خداى متعال ما را به معناى واقعى کلمه از منتظران قرار بدهد و چشم ما را به تحقّق این وعده‌ى الهى روشن کند. 🔰بیانات مقام معظم رهبری(دامت برکاته) در دیدار پژوهشگران و کارکنان‌ مؤسسه «دارالحدیث» و پژوهشگاه «قرآن و حدیث» ۱۳۹۳/۰۳/۲۱ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️کوتاهترین راه برای رسیدن به قرب الهی 🌺هنوز هم با اختلاف بهترین کار بوسه بر دست پدر و کف پای مادرِ! 🌸اونهای که دارید "قدر"بدونید و اونهای که ندارید "سوره قدر" براشون بخونید! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹سرهنگ و دو سرباز، داخل آپارتمان شدند. سرهنگ برگه ای را دست فرهمندپور داد. فرهمندپور هنوز در شوک بود و به سختی توانست برای خواندن حکم دستگیری اش تمرکز کند. یکی از سربازها دم در ایستاد و دیگری دنبال سرهنگ راهی اتاق ها شد. سرهنگ وسایل اتاق را نگاه کرد و بدون گفتن حرفی، به لب تاب اشاره کرد. فرهمندپور برگه به دست، همان نزدیکی های در آپارتمان ایستاده بود. حتی پشت سر سرهنگ به اتاق نرفت. این صحنه را بارها در ذهنش مجسم و پیش بینی اش را کرده بود. به جرم فساد اقتصادی. طبق سناریویی که ساخته بود؛ خواست بگوید اجازه بدهید با وکیلم تماس بگیرم اما این کار را نکرد. با اینکه از دیدن پلیس شوکه شده بود اما قلبش عجیب آرام بود و خودش از این آرامش، متعجب بود. انگار که هیچ جرمی مرتکب نشده و با چند سوال، آزاد خواهد شد. مقاومتی برای برداشتن وسایلش نکرد. سرباز لب تاب و گوشی و هر چه که بود را برداشت. سرباز دیگر به فرهمندپور دستبند زد و بدون حرفی، از آپارتمان خارج شد. سرهنگ برگه ای پشت در آپارتمان زد و به همراه مجرم، داخل آسانسور شد. 🔸ماشین پلیس، فرهمندپور را به بازداشتگاه می برد و او فکر می کرد چرا دوست ندارم به وکیلم زنگ بزنم تا مرا از این وضعیت بیرون آورد؟ اموالم مصادره می شود. چند سالی هم برایم زندان می بّرند. پس چرا اینقدر آرامم؟ این سوالی بود که تا چند هفته، فرهمندپور از خودش می پرسید. آرامشی که مقاومتی برای دستگیر شدنش نشان نداد. آرامشی که همه چیز را اعتراف کرد. آرامشی که باعث شده بود حتی اسامی افراد و کارهای خلاف دیگر را هم بگوید و حتما پرهام هم بعد از فرهمندپور دستگیر می شد و خیلی های دیگر. رفتنش به دادگاه، مانند رفتن به جشن تولد، برایش شادی آور بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست. 🔹سحر پیش پریسا بود که توسط یکی از همسایه ها، خبر شد. عکس های آماده شده را از پریسا گرفت و از خانه بیرون زد. به وکیل بابا زنگ زد و جریان را گفت تا راه فراری برایش پیدا کند. ترس اینکه نتواند نقشه اش را عملی کند، وادارش کرد به جوانک موتوری ای که پیک رستوران بود، اعتماد کند. عکس ها را داخل پاکت گذاشت. با دستمزد خوبی که داد، پیک موتوری قبول کرد بسته بدون فرستنده را سه روز دیگر، به دست ضحی برساند. 🔸ضحی بی خبر از همه جا، صفحات حفظ قرآنش را مرور می کرد تا موقع تحویل به پدر، اشتباهی نکند. برای ادامه حفظش، صدقه ای جدا کرد. آبگوشت بار گذاشت و پشت میز نشست. به خواست خانم دکتر، یکی از نکاتی که در دوره یادگرفته بود را در صفحه شخصی اش یادداشت کرد. کتاب زبان اصلی جنین شناسی لارسن را باز کرد. چند صفحه خواند و نکاتی را یادداشت کرد. دیکشنری را هر از گاهی باز می کرد و دنبال معنای کلمه ای می گشت. صدای در خانه، فرکانس سکوت ذهنی اش را به ارتعاش انداخت. بدون اینکه از پنجره نگاه کند، تمرکزش را روی گوشهایش برد تا از نحوه راه رفتن، تشخیص بدهد چه کسی است. فکر کرد چه فرقی دارد. یا عباس است یا حاج خانم. بهتره برم بیرون. از روی صندلی بلند شد و برای خیرمقدم به حیاط رفت. خانم محمدی یا همان حاج خانم، کمی جا خورد: - فکر کردم بیمارستانی عزیزم. - درس می خوندم. به خاطر درسها، برنامه رو تغییر دادن. دو ساعت دیگه باید برم. شما خوبین؟ چی شده ؟ - چیزی نشده. دفتر ثبت رو جاگذاشته بودم. باید ببرم خیریه. امشب شاید دیرتر بیام. منتظر من نباشین. 🔹در فاصله ای که حاج خانم به اتاق می رفت، ضحی چای ریخت. پشت در اتاق ایستاد و در زد. حاج خانم در را باز کرد. بفرما گفت و ضحی و چایی را داخل اتاقش برد. خیلی فرصت نداشت و باید برای نظارت روی دیگ غذا، به خیریه برمی گشت. چایی را با قند محبت ضحی نوشید. کمی از خاطرات کودکی و شیطنت های عباس تعریف کرد و گفت پدرش از همان بچگی او را یک آتش نشان می دید. از چایی تشکر کرد و در مقابل تعارف ضحی برای بردن سینی، مقاومت کرد. او را به اتاق خودش رساند تا درس هایش را بخواند. خودش سینی را به آشپزخانه برگرداند و لیوان را شست. به خیریه برگشت تا فاکتور مواد اولیه شام و بسته ها را در دفتر یادداشت کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای درهم شکننده ابهت ظالمان✨ 🌺آقا جان در دعای ندبه می خوانیم: أيْنَ قاصِمُ شَوْكَةِ الْمُعْتَدِينَ ؟ 🌱کجاست درهم‌شکننده شوکت ستمکاران و متجاوزان؟ 🌼مولا جان وقتی به قاصم که به معناى شكننده و درهم ‏كوبنده است فکر می کنم، می بینم چه روزهای قشنگی هست آن روزها. روزی که دل مستضعفین خوشحال می شود وقتی ظالمان را درهم شکننده می بینند. 🌱 مهدیا این فراز از دعای ندبه چنین می رساند که شما در زمانی ظهور می کند که ستمکاران و ظالمان از شوکت و شکوه و قدرت بالایی برخوردار هستند. 🌸بنابراین شکست ظالمان قدرتمند، نیازمند نیرویی قدرتمندتر است که شما با تکیه بر قدرت الهی ، ابهت و شکوه ستمگران را در هم می شکند. 🌱سیدی مشتاق چنین روزی هستم و برای آمدنش لحظه شماری می کنم. ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✍می خواهی شیرین ترین لحظات زندگی رو درک کنی؟ ♨️میدونی چی زندگیو تلخ می کنه؟ اونو باید ترک کنی. ☀️رهبر عزیزمون فرمودن: این خاصیت گناه است که اگر با آن مقابله نشد، به شکل عجیبی رشد می‌کند. 🔰بیانات مقام معظم رهبری (مدظله العالی)در دیدار مسئولان دستگاه قضایی 1374/04/07 ☘☘☘☘☘☘☘ 🌼  ترین لحظه برای بنده آن زمانی است که هنگام خدا را حاضر ببیند و به  او گناه  !. به می ارزد... 🌺شبو روزمون بیگناه : 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️یا جوادالائمه تو جنس غربتت از جنس غربت حسن است درمیان خانه و غریب 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹دم غروب، غذا آماده بود و معصومه خانم، آدرس را به مشهدی کریم داد و خودش به همراه چند پرسنل و دو نیروی جهادی، سوار ماشین های جداگانه، پشت وانت مشهدی کریم، راه افتادند. بیغوله ای بود عجیب. انگار وارد محله زباله ها شده بودند. اطرافشان پر از بطری های بزرگ و کوچک، در و پنجره و کمدهای شکسته چوبی و فلزی بود. نه که فکر کنی تمیز و مرتب کنار هم چیده شده باشند. در هم و روی هم. بازار اگر بود، هیچوقت جنس خریداری شده، پیدا نمی شد و مشتری دست خالی برمی گشت. معصومه خانم مکدر از دیدن چنین محله ای، دنبال محوطه ای می گشت که کمی وسیع باشد و البته تمیزتر از جاهای دیگه. از غصه زندگی کودکان معصوم در این جا، در کشمکش بدی افتاده بود. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقکی که با همین در و پنجره های شکسته سرپا شده بود رفت. 🔸 صاحبخانه را صدا زد. جز صدای ناله، چیزی نشنید. پرده چرک و پاره چهل تیکه آویزان جلوی در را کنار زد. از دیدن پیرمردی که روی تشک کثیف و زهواردررفته ای افتاده بود تعجب کرد. بوی تند و تلخ عرق با بوی بد دیگری قاتی شده بود. کنار رفت تا آقای ناصری جلو برود و فکر کرد: باید ی دکتر با خودمون می آوردیم. 🔻آقای ناصری به سمت پیرمرد رفت. در دو سه متری اش ایستاد و به دمل بزرگی که روی دست پیرمرد بود و مگس ها دورش حلقه زده بودند نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. روی زخم دست پیرمرد، به سفیدی می زد. با اینکه پیرمرد لاغر و استخوانی بود اما شکم متورمی داشت. به همراهانش فهماند که از چادر بیرون بروند. مسئله را گفت و منتظر ماند تا نظر جمع را بداند. - باید زنگ بزنیم اورژانس. - اون که بله. اما با این وضعیت چه کنیم؟ - اوضاع اینجا اصلا خوب نیست 🔸کودک لاغر اندامی از زیر خروارها آت آشغال بیرون جهید اما دست مادرش به پیراهن مندرس و بزرگش رسید. پشت پیراهنش را سفت چسبید و داخل کشید. انگار که زه کشیده شده کمان را رها کنند، کودک ناپدید شد. با این وضع غذا دادن امکان پذیر نبود. 🔻خانم محمدی با چند نفر تماس گرفت. به ضحی زنگ زد تا درخواست چند دکتر و تجهیزات پزشکی بکند. وضعیت را برای مشهدی کریم توضیح داد و اضافه کرد بعید است بتوانند تا چند ساعت دیگر، مکان مناسبی درست کنند. مشهدی کریم، همان پشت وانت، اجاق وصل شده به کپسول را روشن کرد تا غذا سرد نشود. بقیه هم به اتاقک های دیگر سر زدند. سعی کردند با حرف زدن، اعتمادشان را جلب کنند. کار سختی بود. اورژانس برای بردن پیرمرد آمد. آقای ناصری دنبال بیمار می گشت تا با اورژانس اعزام کند اما موفق نشد. پزشک اورژانس کنار گوش آقای ناصری گفتند: - اینجا احتمال انتقال بیماری مسری زیاده. مراقب خودتون باشید. 🔹 گوشی معصومه خانم زنگ خورد. عباس بود. شاد و پرانرژی سلام کرد. از رفتار خوب عروسش تعریف کرد تا قند در دل عباس آب شود و همسرش را بیشتر دوست داشته باشد. توصیه آخر را گفت و تلفن را قطع کرد: - عباس جان امشب ضحی شیفته. خسته ای زودتر برو استراحت کن. من دیر می یام. خیریه کار دارم. 🔸بعد از تماس ضحی خانم دکتر بحرینی، به سرتیم امید، ماموریت پاکسازی محله داد. همان ساعت از شب، به یکی از وکلای بیمارستان زنگ زد تا زمین محله را بررسی کند. می خواست بداند مربوط به دولت است یا شخصی است. با چند نفر از سرمایه گذارهای خیّر تماس گرفت تا راهکاری برای این بی خانمان ها پیدا کنند. انگار که زلزله ای آمده باشد و آوارها روی سر مردم ریخته باشد، همه را بسیج کرد. هر از گاهی به گروهی نیازمند برمی خورد و این طور، بسیج همگانی راه می انداخت. چادر سر کرد و خودش را به تیم امید رساند تا در لباس پزشکی، خدمت کند. 🔹لحظه ورود تیم امید به محله، سحر از گیت فرودگاه رد شد. به پشت سرش نگاه کرد. نه پدری برای بدرقه آمده بود نه دوستی. وکیلشان هم فقط گفته بود "فعلا زود برو تا دستگیر نشدی. پرونده تو راست و ریست می‌کنم؛ اونوقت اگه خواستی برگرد." پا روی پله برقی گذاشت و بالا رفت. کارت پرواز و گذرنامه جعلی دستش بود. خود را دلداری داد" اون طرف سپهرو داری. تو که می خواستی برا همیشه بری، حالا ی کم زودتر." با این حال ناراحت بود. رها کردن یک باره بیمارستان و دوستان و همکاران آنقدر سخت بود که سحر شاد و بی خیال را هم ناراحت کند. به بسته ای که دست پیک داده بود فکر کرد و زیر لب غرید: - کاش بودم و می دیدمت. این دربه دری همه اش تقصیر توئه ضحی. 🔸با صدای مسئول پرواز، کارت پرواز را نشان داد و رد شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀سلام و صلوات بر تو ای چشم بینای خدا ▪️آقاجان تسلیت عرض می کنم شهادت مظلومانه و غریبانه جدّ بزرگوارتان امام جواد(علیه السلام) 🌱سیّدی در حین مطالعه در مورد وجود نازنینتان با سخنی از شما برخورد کردم که دچار شوک شدم ؛ ولی بلافاصله با خود گفتم: غیر از این از شما خاندان کرامت انتظار نمی رود. منظورم همان سخنی است که در جواب نامه محمدبن عبدالله بن جعفرحِمْیَری فرموده اید:«لم نكاتب الا من كاتبنا»؛ هر كس به ما نامه نوشت ما هم با او مكاتبه مى كنيم. 📚بحارالانوار، ج53، ص151. 🌱مولاجان شما عَینُ الله‏ الناظِرَة ( چشم بینای خداوند) هستید و با توجه به احاطه شهودی که به کل عالم دارید هر کس کوچکترین توجه قلبی در قلب خود به سویتان داشته باشد در همان لحظه آگاه می‌شوید و از توجه او مطلع می گردید. 🌱آقاجان مفتخریم به ما لیاقت دادید که برایتان نامه بنویسیم و ممنونیم که به کوچکی ما نگاه نمی کنی و جواب نامه مان را می نویسی، حالا اگر به دستمان نمی رسد عیب از وجود ماست. دعایمان کنید تا عیوب خود را برطرف کنیم تا لایق هم صحبتی با شما گردیم. ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌾آقای جود و بخشش 🔳آقای من ای جوادالائمه تو آقای جود و بخششی ▪️تو نوردیده رضایی، تو عشق عمه ات معصومه جانی 🔲به گفته پدربزرگوارت تو مولود پربرکتی تو نوری، صفائی، عزیز مصطفایی تو جلوه ای از محبت خدایی ▪️برای اهل زمین و آسمان تو مظهر عطا و بخشش خدایی 🏴امام جواد علیه السلام می‌فرمایند: هر که به غیر خدا رو کند خدا او را به همان واگذارد. 📚بحارالانوار،ج۷۵،ص۳۶۳ 🏴 شهادت مظلومانه جوانترین شمع هدایت و نهمین بهر کرامت تسلیت و تعزیت باد. 🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام
✍️ یادآوری 💠نماز یکشنبه ماه ذی‌القعده(نماز توبه) 🔹در روز یکشنبه غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح که در هر رکعت، یک‌بار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یک‌بار سوره ناس و یک‌بار سوره فلق خوانده می‌شود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد بار استغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یک‌بار ذکر« لا حول ولا قوّة إلاّ بالله العلي العظيم» بگوید و در پایان این دعا را بخواند: «یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ» 🔰فضیلت نماز یکشنبه ماه ذیقعده 🔸از رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، 🌱توبه‌اش‌ مقبول و گناهانش آمرزیده می‌شود، 🌱دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، 🌱با ایمان می‌میرد، 🌱دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌شود؛ 🌱قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ 🌱مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ 🌱توسعه رزق پیدا کند؛ 🌱ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد. 👈🏻نماز یکشنبه ماه ذیقعده را از دست ندهیم 🌺 این نماز مورد تاکید همه علمای اخلاق می باشد، در مواظبت به این نماز کوتاهی نکنیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte