eitaa logo
دل‌گویه
312 دنبال‌کننده
808 عکس
36 ویدیو
32 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
📌اگر کسی یک بار مرا فریب داد شرم بر او باد؛ اما اگر دوباره مرا فریب داد شرم بر من باد.
`خودت را از پس تاریخ بیرون می‌زنی. وقتی که به بیلچه‌ی کشت و صنعت هفت تپه برمی‌خوری. این خاک خوزستان در دلش گنج‌ها دارد.اما فقط نیشکرت را دیده بودند. می‌مانی برای چون منی که خسته و راه گم‌کرده به تو می‌رسم. پر وبار میگیرم از هویتی که در درونت داری... راستی در سنگ نبشته‌هایت کدام توانمندی ایرانی را جار می‌زنی؟! کدام استعداد کشف شده از کوران نشدها و نتوانستن‌ها را به رخ میکشی؟! دست کدام جوان این سنگ را تراشید و یادگار گذاشت در تارک ِتاریخ بشر؟! امروز اما جوانان این سرزمین همراه پیرمرادشان در سنگ نوشته‌های عزت، نوشتند : می‌شود، می‌توانیم. امروز هم در تاریخ می‌ماند، مانند تو که در تاریخ ماندی. امروز رهبر یک کشور با تمام وجود خود از هویت و استعداد ایرانی دفاع کرد.با جان و آبرو... تاریخ می‌نویسد. همان‌گونه که تو را نوشت . چقدر داشتن تان زیباست. https://eitaa.com/del_gooye/98 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
کاش به دست آقا برسد جثه‌ی ریزی داشت. اول بار که او را دیدم باورم نمی‌شد او با آن تن نهیف آنقدر کار کرده باشد. چادر جلو بسته‌اش را جوری تنظیم کرده بود که پسرش را راحت بغل کند. هیچ‌وقت ندیدم حجاب مانع کارهایش شود.بلکه پوشش او در موفقیت‌هایش تاثیر گذار بود. این اول داستان مریم قصه‌ی من است. او یک نابغه‌ی مسلمان و محجبه است که با وجود توانایی های فراوان به ندای رهبرش لبیک گفته‌است. فوق لیسانس هوا فضا داشت.به راحتی میتوانست‌ در بهترین دانشگاه‌های دنیا دکترا بگیرد.اما نگذاشت دکترا او را بگیرد. همراه همسرش شروع کرد به کار دانش بنیان. بسیار سختی کشید اما کوتاه نیامد تا توانست در ساخت اسباب بازی اسلامی به نتایجی برسد و اسباب بازی ها را وارد بازار مصرف کند. مریم ما چند بعدی‌ست. او وارد جهاد بزرگتری شد و باز هم ندای لبیک رهبرش را از بسیاری از مدعیان زودتر شنید. او حالا مادر ۵ فرزند است. مادر فرزندانی بسیار زیبا و باهوش مانند خودش. با وجود همه‌ی نگرانی‌ها، کنایه‌ها، دلسوزی‌ها، او وظیفه خود در راقبال جامعه، انجام می‌داد. حدود دو ماه پیش، زمانی که هنوز از بستر _برای تولد نوزاد پنجمش_ بلند نشده بود، دچار شکستگی استخوان می‌شود. حالاچند ماه باید پایش در گچ باشد... اما او تسلیم نمی‌شود و باز هم آماده جهاد برای دین و کشورش می‌شود. وقت وقت تواصی به حق است. وقت وقت آمدن است. او هم آمد با پای گچ گرفته و واکر اجاره‌ای و بچه هایی که از کولش بالا می‌رفتند.. اوبه مناطق محروم شهر می‌رفت و در پارک می نشست و زنان شهر را به سهیم بودن در آینده‌‌ی خود تشویق می‌کرد. دیدن او با آن شرایط همه را متاثر می‌کرد. و سخنانش بیشتر اثر بخش بود. به کمک زنانی چون مریم داستان من، آمار مشارکت در شهر از همه‌ی انتخابات بیشتر شد. کاش به گوش جهان برسد که زنان سرزمین من چگونه‌اند. کاش بدانند از دامان چنین مادرانی سربازان صاحب الامر پرورش می‌یابند. کاش بفهمند که دغدغه زن ایرانی ورزشگاه و آزادی های پوشالی نیست. آنان اهداف بزرگی دارند که به مخیله‌ی آنان نمی رسد. کاش بدانند دلیل سرافرازی ایران، دامان این‌چنین زنانی‌ست که مرد را به معراج می‌ برد. کاش به دست آقا برسد که چنین سربازانی دارد. https://eitaa.com/del_gooye/99 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او برادرم همیشه می‌گفت: مواجهه تو با شیخ اجل‌حافظ در صحرای محشر، دیدنیست. وقتی که حافظ برایت دست تکان می‌دهد و برای همه‌ی فواتحی که خوانده‌ای وارد بهشت می‌شود. ولی تو باید بایستی و حساب‌رسی شوی. راست می‌گفت.از بس اوقات دلتنگی دیوان حافظ را بغل می‌گیرم و برای صحت غزل مربوطه به حالِ‌آن‌روزم، حمدی، با قرائت صحیح، نثار روحش می‌کنم. عادت کودکی من است. در واقع از وقتی دیوان‌‌حافظ را در دست گرفتم؛ با او مانوس شدم. در شعرهایش زندگی دیدم و در پندهایش شفقت. با برخی ابیاتش زندگی کردم و با برخی گریه. تماشاگه راز شهید مطهری هم در این بین یاری‌ام می‌کرد. تا درک درستی از محتوای برخی اشعار بیابم. اما حالا فقط یک مصرع است که مرا در خود غرق می‌کند. دچار استیصال می‌شوم و دنبال راه چاره... چو بید برسر ایمان خویش می‌لرزم. ایمانی که فکر می‌کردم از پس دروس حوزوی و علم‌های کسب شده‌ی دیگر می‌توانم محکمش کنم. ایمانی که فکر می‌کردم دارم؛ بیشتر از همه‌. اما در مواجهه با ایمانِ قلبی پیرزن مکتب نرفته، کم می‌آورد و لاطائلات می‌بافد. خدای آن پیرزن از خدای منِ مکتب دیده‌ی پر ادعا بزرگتر و تواناتر است. خدای او پرستیدنی‌ست. خدای او دیدنیست... حافظ به میدان می‌آید و پند می‌دهد: میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقابل یا تعامل سنت و مدرنیته ؟ وقتی قرار است برایت مهمان بیاید. آن هم از جنس فرشته‌؛ یعنی خانواده‌‌ات. دلت می‌خواهد هرچه هنر داری برسر این راه خرج کنی. پس باید باب میل میهمان شوی و در جایگاه او نگاه کنی. حتما خوشحال می‌شود شام یک پیتزای خانگی باشد. خب بقیه مهمانان چی؟ مادرم آش رشته دوست دارد پدر هم. اصلا مگر با پیتزا، آش می‌خورند؟! تقابل یا تعامل؟ مسئله این است. نه!اصلا مسئله‌ایی نیست نه از جنس تعامل و نه از جنس تقابل. فقط ذوق یک خانم است که تصمیم می‌گیرد برای این صحنه‌ی شام،شاهکار هنری خلق کند. در هیچ کتاب آشپزی ننوشته، نمی‌شود.ما انجام دادیم پس می‌شود... کمی عشق می‌خواهد و دلبری که بخواهی هنر را به پایش بریزی. عشق هست دلبر هست هنر هم شاید... پس بسم‌الله -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازویتان را بفروشید اما قلمتان را هرگز -----------❀❀✿❀❀--------- @tarikh_j
به‌نام‌او برای سرزمین خورشید خوزستان رنگ و بوی عشق می‌دهد وقتی به خاطراتم ورقی می‌زنم. وقتی یاد آثار تاریخی ویژه و منحصر بفرد آن می‌افتم. آثاری که چشم جهان را خیره به خود کرده است.آثاری که هویتی بس بزرگ و فاخر را به تماشاگذاشته‌است. چغازنبیل،آسیاب های آبی شوشتر،قلعه شوش و... خوزستان بوی اربعین می‌دهد. وقتی که دلت می‌خواهد از چزابه و شلمچه راهی مشّایه شوی. یاد مهمان نوازی عرب و عجم خوزستان، که برای زائران امام‌ حسین‌ علیه‌السلام سنگ تمام می‌گذارند. یاد چهره‌های آفتاب گرفته در هوای خوزستان، که صبوری را مشقِ‌راه خود کرده‌اند. خوزستان مرا یاد راهيان نور می‌اندازد. یاد روستاییانی که باعشق مارا راهی مناطق جنگی می‌کردند. یاد کودکانی که با ذوق برای‌مان دست تکان می‌دادند‌. اصلا در خوزستان احساس دلتنگی نمی‌کردیم وقتی میزبانی مردمان جنوب، همراهِ‌جسم و روحمان می‌شد. دیگر شرطی شده بودیم که باید ما هم، دست تکان بدهیم برای آنان.دست تکان دادن کم است. باید دستشان را بوسید که با جانشان از ایران جانمان مرز داری کردند. خوزستان قلب ایران است.قلب تپنده مردمان سخت‌کوش و بی ادعا. خوزستان شهرِ یارپرور است برای امام عصر(عج). شهرِ یاران آخر الزمانی...شهر علی‌بن مهزیار اهوازی... شهر یاران واقعی... اینجا زیارتگاه امیرالمؤمنین است(من زار اخی دانیال نبی کمن زارنی)... خوزستان کل ایران است وقتی در تابلوی ورودی شهر خرمشهر نوشتند: به خرمشهر خوش آمدید جمعیت ۳۵میلیون نفر... اما خوزستان الان تشنه بی تدبیری شده. تشنه‌ی ناکارآمدی مدیران خسته و پا در گل مانده. خوزستان در طول تاریخ نشان داده که هویتش را با هیچ چیز معاوضه نمی‌کند. اما در این روزها برخی از آب گل آلود هورالعظیم برای خود ماهی‌ِتفرقه می‌گیرند... این روزها خیلی ها به هوای آب خوزستان، زیر عَلَم  انگلیس و ایران‌اینتر نشنال سینه می‌زنند. صف اهلِ سرزمین خورشید(خوزستان) از صف تفرقه‌اندازان جداست. مردم مطالبه دارند کاش به گوش مسولین برسد. ای مسئول!اگر اهل کار باشی دوهفته‌ی باقی مانده هم وقت خوبیست...اگر نه هشت سال هم کم است. کاش برای عاقبت خود و آخرت خود کاری کنید. ایران به احترامت می‌ایستد و گله‌هایت را به جان می‌خرد. این خشکسالی آب و مدیر می‌رود و رود تلاش و همت جاری می‌شود. این چند خط حرف دلم بود با مردم نجیب خوزستان. دل ما به وجود شما خوش است. همه مواظب خوزستان عزیز باشیم. https://eitaa.com/del_gooye/107 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او اگر خدابخواهد می‌شود.اگر خدا ببیند میخواهی،می‌شود. حتی برای کسی که ده روزیست، توان ایستادن ندارد... پاهایم یاری کرد تا از پله‌ها بالا بروم. چشمم به گنبد اورچین دو پوسته‌‌ای افتاد. یاد همه‌ی دوستان از خاطرم گذشت‌. السلام علیک یا دانیال نبی السلام علیک یا اميرالمومنین... بنفسی واهلی و مالی -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
همه چیز جانستان کابلستان جذاب است. وقتی گوشه‌ای از عالم رنگ وبوی کشورت را می‌دهد. به زبانت حرف می‌زنند. پراز اشتراکی وقتی نماز در مسجد هرات می‌خوانی. گویی در صحن گوهرشاد ایستاده‌ای. مسجدی که پس از ۵۰۰سال کاشی پشت و روی آفتابش یک رنگ است. دلم کابلِ آرام می‌خواهد کابلی که مردمانش غم فراغ فرزند نداشته باشند. کابلی که پدر در دوری فرزند جان پدر کجاستی؟! نگوید. دلم جانستان می‌خواهد. به مناسبت آشنایی با هفت میوه‌ی کابل -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
یاعلی! تشنه لبخند ملیحت شده‌ایم فصل انگور شده... مست ضریحت شده‌ایم السلام علیک یا اميرالمومنین
پل هوایی کج بود... مگر می‌شود این همه هزینه آن هم کج؟! به پایین پلِ رو گذر رسیدم که به جواب سوالم رسیدم.علت کجی پل، درخت کهنسال زیر پل بود. چیزی که میدم باورم نمی‌شد. یک مسجد فوق‌العاده زیبا و عجیب با ورودی منحصر بفرد. شاخه های درخت به مسجد تنیده شده بود‌.گویا داشت از بیت خدا محافظت می‌کرد. حیفم آمد در این مسجد نماز نخوانم. ماشین به سمت مسجد رفت.گویا حال دل مارا فهمیده بود. چند هنرمندِ به غایت هنری، داشتند برروی تنه‌های درخت منبت‌کاری می‌کردند. ردّ این هنر در زیر ایوان هم آمده بود. این منبت ها مسجد را زیباتر می‌کرد. لوزی‌های در هم تنیده، کار کاشی ‌های گوهرشاد را می‌کرد.اما این بار به جای خاکِ آتش دیده، چوبِ دردِ تیغ چشیده، در ایوان نقش بسته بود. خواستم وضو ساز کنم. دیدم صف وضو پر است از زنان و دخترکان کم حجاب، که نتوانستند در مواجهه با این همه زیبایی، مقاومت کنند. نمی دانم دیدن این صحنه‌ها آن‌ها را جمع و جور کرد یا عذاب وجدانِ امر به معروفم. لحظه‌ای به ذهنم رسید،شاید در چنین شرایطی بوده حافظ و شعر می‌گفته. یا شاید خمِ ابرویِ‌محبوب واقعی را در محرابش میدیده. نماز هنوز تمام نشده بود که صدای کوبیدن در سوئیت، من را از خواب بیدار کرد. وقتی پتوی نیمه تمیز سوئیت دورم را گرفته بود. حس کردم از عرش به کمتر از فرش افتاده‌ام. پدرت خوب، مادرت خوب، این طور در می‌زنند؟! من کجای دنیارا بگردم که چنین حسی را نصیبم کند؟! هنوز نمازم تمام نشده بود مسلمان. وای بچه‌ام در مسجد جا ماند. باید دوباره بخوابم. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
ارباب لبش به غنچه لبخند شکفته بود که وارد هیأت شد. همه در تکاپوی کار خود بودند. از فرزند آوری می‌گفتند و نحوه‌ی نگه داری فرزند. همدیگر را از تجربه ها مستفیض می‌کردند. گویا حرف دیگری نبود... او با لبخند آمده بود ولی جایی برای او نبود در هیأت. چون او فرزند نداشت. اهمیت فرزند آوری را می‌دانست. اما همه‌‌ی اراده ها در دست دیگری بود که او را، این گونه پسندیده بود. کم کم، عقب عقب از حلقه دور می‌شد و وارد حلقه‌ی دوم دوستان..‌. اینجا اما مؤاخذه می‌شد. که چرا فرزند نیاوردی؟! بی‌آنکه بدانند نباید بپرسند. بی‌آنکه بدانند کنکاش حرام است. از این حلقه هم دور شد. حلقه‌ی بعدی ضد ولایت خواندنش... حلقه‌ی بعدی با ترحم برایش دعا کردند.... حلقه‌‌‌ها و امان از حلقه‌ها.... آن قدر عقب رفت، رفت، رفت تا رسید به در خروجی... شاید مسکن او نیامدن بود. دور بودن بود. رها بودن بود.... غنچه‌ی لبش فرسوده شد. او رفت. آرام آرام از حلقه نوکران ارباب بیرون شد. بی آنکه نوکران بفهمند چه کردند؟! محرم نزدیک است مواظب باشیم حلقه وصل باشیم برای ارباب، نه حلقه‌ی دوری و فراغ.... مواظب حرف‌هامان باشیم. نکند در نامه‌ی اعمالمان جزء دورکنندگان باشیم. خدا کند نوکر خوبی باشیم. نزدیک است. https://eitaa.com/del_gooye/113 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به نام او روزهای کاتالونیا کتاب بسیار زیبای ادبی جناب استاد کزازی است. طوفان واژه‌هاست. چهره‌ی ماندگار ادب فارسی خدا حافظش باشد. این سطور واژه پژوهی کتاب است ازص۱۵۰ تا ص۱۶۰ آبگینگی = تبلور قاموس=ذات،طبیعت، ذهنیت پاس=نگه‌داری دلشده=قربانی خطر گری= ریسک کردن همسانی= مساوات ناسازی=دوگانگی بوندگی=کمال شوریدگی=عشق و جنون سترگ= عظیم ترسا=عیسوی مذهب باختر زمین = اروپا(معنی درمتن) دالان=کوچۀ باریک یا راهرو منزل یا کاروان‌سرا که بالای آن خانه ساخته باشند؛ راهرو سرپوشیده؛ دهلیز. آبگینه=زجاج شیشه آینه نغز=هر چیز عجیب و بدیع که دیدنش خوشایند باشد؛ خوب؛ نیکو؛ لطیف؛ بدیع. بیشینه = بیشتر ولع=حرص،اشتیاق دد= شیطان مهستان=کنگره نهانگرایانه= درون سازمانی مغ=ظاهرا مجوس نابیوسان=غیر منتظره بشگون=ماندنی ایدون= احتمالا به معنی بادا ؟ (معنی متن خبر از ماندگاری داشت) آبریزگاه= روشویی کپ شده= بسته شده خمانه= سیفون خستن=خسته شدن ستبرتر= بزرگتر پالودن= جستن قیر فام= به رنگ قیر همسنگ= همتراز -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
حسین(ع) سرگشته و هراسانم.کجایی ارباب؟ بوی شب بوها مرا تا این جا کشاند. نه! عطر وجود توست که راهم را کج می‌کند به مستقیم راه‌ها. پای آن کاج بلند ایستاده‌ای تا مرا ببری به سال ۶۱ و من هنوز مدهوش عطر آمیخته تو با شب‌بو‌ها هستم. حسین(ع) در این غربت‌کده تنهایی، به کدام ریسمان چنگ بزنم؟ دردم را در گوش کدام چاه نجوا کنم؟ رازم را با کدام مَحرم واگویه کنم؟ بیم دارم از کتمان رفیق و طعنه‌ی نارفیق. بیم دارم از جفای یار بی‌وفا. حسین(ع) مرا با خودت ببر و در گوشه‌ی چادر خواهرت میهمان کن.شنیده‌ام از سجیه‌ی شما که کَرَم است و عادتتان که احسان است. مرا امان بده در این دشت بی محابای دنیا. مرا بپذیر این گونه که هستم. این گونه که خاکسار درگاهت با همه‌ی بدی‌ها آمده‌ام. حسین(ع) می‌ترسم از ایمان خُرد و خرده گناه‌های بی‌شمار. می‌ترسم از ناقوس مرگ که صدایش لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شود. حسین(ع) مرا بشارت بده به بانگ الرحیلِ عند ربهم یرزقون. حسین(ع) من و دنیا به خود می‌پیچیم از درد. درد بی یاوری، بی پناهی. کی می‌رسد آن فرزندی که وعده‌اش را داده بودی؟ توانم رفته و گرگ ها از هر سو به سمتم می‌آیند. من که هیچ، دنیا دیگر تاب این همه بی‌عدالتی را ندارد.تاب ندارد کودکان را بی‌پناه ببیند و دم نزند. یک بار دیده که با کودکان تو چه کردند؟! لا یوم کیومک یا ابا عبدالله حسین(ع) برایم بمان در کوران تنهاییم. بمان برایم درجدال شبهه‌ها و حقیقت ها. باد صدای اذان ظهر عاشورای ۶۱ را به گوشم می نوازد. فرصتی می‌خواهم تا من وضو ساز کنم و پاک شوم. بگذار بیایم و در رکابت نوکری کنم. بگذار پر وبالم خونی شود.بگذار چادرم خاکی شود. هراسانم دنبال تربت می‌گردم در نینوا. بگذار به رکوعت برسم. الله اکبر -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او در حیاط مشغول بازی بودیم که صدای تق‌تق عصایش از کوچه باریک مادربزرگ شنیده می‌شد. عصاکوبان از دالان باریک خانه رد می‌شد و خودش را به دهلیز می‌رساند. یااللهی می‌گفت و خبر از آمدنش می‌داد. مادربزرگ چادر فلفلی گل‌ریز خود را سر می‌کرد و گوشه‌اش را با دندان محکم می‌کرد. - بفرمایید حاج‌آقا. خانم‌ها یاالله... خانم‌ها خودشان را جمع‌وجور می‌کردند و آماده شنیدن روضه حاج‌آقا فحول می‌شدند. رسم هرماهه مادربزرگ بود که پانزدهم هرماه روضه برپا کند و فامیل را از ریزودرشت مهمان خوان ارباب... دستانش پر از خالی بود، اما دلش متصل به دریای فضل اباالفضل‌العباس(ع). ▫️▫️▫️ حاج‌آقا روی منبر خانه مادربزرگ می‌نشست. منبر که نه، یک صندلی قدیمی بود که رویش چادری مشکی کشیده شده بود و جلوی آن کمدچه‌ای قدیمی که ترمه عروسی‌اش را حمایلش کرده بود. حاج‌آقا با ذکر یک مسأله شرعی شروع می‌کرد و با یک ذکر مصیبت کوچک به پایان می‌برد. از گوشه خانه خانمی چادر به رویش می‌گرفت: - حاج‌آقا یه روضه از موسی‌بن‌جعفر(ع) بخوان، گرفتار دارم... حاج آقا هم شروع می‌کرد از زندان هارون گفتن و صدای ناله زن بلند می‌شد. گویی درد او بود که از زبان حاج‌آقا بیان می‌شد. شاید آن زن درد اهل‌بیت(ع) را با درد خود مقایسه می‌کرد و خجلت‌زده می‌نالید. ▫️▫️▫️ اما در پشت صحنه‌ این مادربزرگ بود که آبروداری می‌کرد، سینی برنجی را می‌آورد، چای را در استکان کمرباریک‌ می‌ریخت و صله‌ را زیر نعلبکی ماهرانه تعبيه می‌کرد، دوتا قند هم کنارش. میوه را کنار سینی در کیسه‌ای می‌گذاشت که حاج‌آقا حتماً با خودش ببرد. اواخرِ روضه، حاج‌آقای دیگر می‌رسید. به حرمت حاج‌آقا فحول، داخل مجلس نمی‌آمد، روی پله می‌نشست و صبر می‌کرد روضه تمام شود... توپ سرگردان پسربچه‌ها به سوی حاج‌آقا می‌پرید و چنددقیقه‌ای حاج‌آقا را هم‌بازی آن‌ها می‌کرد... تا اینکه صدای مادربزرگ می‌آمد - حاج‌آقا بفرمایید... به رسم ادب با حاج‌آقا فحول مصافحه و عرض ادب می‌کرد. این‌بار حاج‌آقای جوان از مسائل روز کشور می‌گفت و با روضه کوتاهی خاتمه می‌داد. از آن اتاق صدای خانم هم‌سایه بلند می‌شد: حاج‌آقا روضه خانم رباب را زحمت بکشید. حاج‌آقا هم شروع می‌کرد: - لالا لالا علی‌اصغر... بخواب مادر، بخواب مادر... ناله این‌بار از دیوار هم شنیده می‌شد. صدای زن هم‌سایه دل‌سوخته از بی‌اولادی گم می‌شد در میان ناله‌ها... حالا راحت‌تر زار می‌زد... ▫️▫️▫️ آخرای روضه دوتا از نوه‌های بزرگ‌تر از بازار می‌رسیدند. پول‌های خانم‌ها که جمع شده‌بود، بچه‌ها راهی بازار شده‌بودند برای خرید آجیل مشکل‌گشا... عزیز آجیل را کم‌کم در دستان ما می‌ریخت تا به همه‌ بچه‌ها به قاعده برسد. شیرینی روضه ارباب بود که با شهد آجیل به‌کام‌مان می‌ریخت و ما نفهمیدیم کی عاشق حسین(ع) شدیم... ▫️▫️▫️ مادربزرگ را خوب خریدند. او خادم خوبی برای فرزندان حضرت زهراء(سلام‌الله‌علیها) بود. او که هر پانزدهم ماه را روضه می‌گرفت، عاقبت هم پانزدهم شعبان در میانه جشن و شادی اهل‌بیت(ع)، چشم از دنیا فروبست... روح آسمانی همه مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها که ما را حسینی کردند قرین رحمت و آرامش... -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌‌نام‌او نور از لای آجر‌های فیروزه‌ای به زیر زمین می‌رسید و عباس از روزن زیرزمین نور را می‌پایید.نور مستقیم از صورت شبیه خوان‌ها گذر می‌کرد. عباس آمده بود از توی صندوقچه وسایل تعزیه، چیزی هم برای خودش بیابد.اما او کوچک بود. حتی لباس قاسم خوانی هم به تنش زار می‌زد. او در زیر زمین مانده بود تا مثلا قهرکند با پدرش که او را در تعزیه بازی نداده است. نور می‌تابید بر روی صندوقچه و عباس از مسیر انعکاس نور، هماورد طلبیدن حسین(ع) را می‌دید. شمر اما شمشیر می‌گرداند دور تا دور حوض‌ِخانه. حوض حالا به وسیله چند تخته چوب، میدان کارزار کربلا شده بود. شمر شمشیر می‌گرداند رجز می‌خواند. ▫️▫️▫️ امام حسین (هل من مبارز) می‌طلبید و شمشیر را، ذوالفقار گونه می‌چرخاند. شمر باید حالا خوب نقش بازی کند... عباس از زیرزمین شمر را می‌پایید که حالا سنگ‌دل‌ترین مرد محله‌ی سعدی قزوین شده‌بود. حسین را باتمام زور زمین می‌زند...صدای ناله زنان و مردان محل بلند می‌شود. این اما پایان کار شمر نیست. صدای طبل و شیپور گم می‌شود در حجم گریه‌ها. شمر می‌نشیند بر روی حسین...او باید بد باشد، قصی‌القلب باشد، خشن باشد، تا حق مطلب ادا شود. تا مظلومیت اربابش را در حد توانش نشان دهد. تا تولی و تبری را در بازی به نمایش گذارد. شمر می‌نشیند ...اما شانه هایش از او فرمان نمی‌برند. او می‌لرزد و لرزان شمشیر را بالا می‌آورد. حالا او با حسین میگرید. او با مردم محله می‌گرید. شیپور و طبل کار خود را می‌کنند و شمرِگریان نیز در میانه ،کار خود را... ▫️▫️▫️ عباس گریه‌های شمر را بارها دیده بود. و حتی نذری مردم را، وقتی که نذر شمر شیبه خوان می‌کردند تا حاجت بگیرند. مردم حال دل او را می‌دانستند. عباس شمر محله را خوب می‌شناخت. دیده بود وقتی از کوچه رد می‌شود، مردم لعنت‌گویان از کنارش رد می‌شوند. او دلخوش بود به ثواب همین لعن‌ها... ▫️▫️▫️ عباس بزرگ شد وتوانست شبیه خوان شود و تعزیه بخواند مانند پدرش.در همان محله‌ی پدری. خیابان سعدی. عباس هرجای دنیا بود خودش را به تعزیه ظهر عاشورا می‌رساند. می‌دانست که شبیه‌خوان حتی شمرش، باید برای مردم الگو باشد. برای همین در پادگان نیروی هوایی آمریکا برای رسیدن به خدای حسین(ع) و دوری از شیطانِ نفس، می‌دوید‌ و روضه ارباب می‌خواند‌. عباس از کودکی پای روضه‌ی ارباب قد کشید. به عشق کشورش حج نرفت و خدا قربانی اورا_که جانش بود_ در عید قربان پذیرفت.عباس حتی در آخرین لحظات عمرش داشت شبیه می‌خواند. اما در نقش مسلم... نقش یاری‌دهنده‌ی قیام... -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا