«پدربزرگ گنجشکها»
از همان لحظه که قاب دوربین نشانهات گرفت، رفتی در قلبهای ما و جا خوش کردی...
تو آن لحظه سخت و خشک را مثل موم نرم کردی برایمان... تو مقاومت را پدرانه کردی...
ریم؛ با موهای خاکی خرگوشی بستهاش و دست و پایی که از بس جان نداشت خشک شده بود...
ما آدمِ دیدن صحنههای سخت نیستیم... ما عادت کردهایم به عافیت، اصلاً ما قبرستاننشین عادات سخیفیم... تو دست برآمده از کرانههای ابدی بودی برای نجات ما...
آدم تا شهید نباشد، نمیتواند سنگ سخت را نرم کند... تو مأمور شدی تا قلبهای سنگ ما را نرم کنی..
همان زمان که محاسن بلندت را بر صورت ریم میکشیدی و او را روحالروح خطاب میکردی، همان لحظه بود که به قلبهای بیجان ما روح تازهای دادی...
شهادت آنقدر برای شما و اهالی دیارتان عادت است که برای کودکان شهیدتان هم اسمی انتخاب کردهاید... گنجشک... تو پدربزرگ گنجشکها بودی و امروز زنده شدی...
عمو خالد! مبارکت باشد حیات... قلبهای ما زود سرد میشود، ما بیشتر از دیروزها محتاج نجاتیم، برای ما از خدایت نجات بخواه...
و من دارم فکر میکنم که حتماً ریم برای استقبالت موهایش را خرگوشی بسته....
🖊 زینب تختی
#دوره_روایت_نویسی
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye