eitaa logo
دل‌گویه
423 دنبال‌کننده
1هزار عکس
45 ویدیو
37 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او قسمت هشتم «کاری کرد کارستان...» چسبیده به اردبیل، کلخوران است. این‌قدر نزدیک که نمی‌دانم چرا تا به حال نرفته‌ام. اما این بار می‌دانم که چرا آمده‌ام؟ به هوای بانویی که تعلق به این‌جا دارد. ببین یک نفر چه‌طور شهرش را بالا می‌برد؟! خانم امامی، مجری شبکه خبر، اصالتاً این‌جایی است؛ این بانو کاری کرد کارستان؛ اسم او کافی بود که ما را تا این‌جا بکشاند. بقعه شیخ جبرائیل بهانه بود، هرچند که عجب بهانه‌ قشنگی بود! ▫️▫️▫️ این‌جا را به شیخ جبرائیل می‌شناسند، او پدر شیخ صفی است و چند بقعه دیگر هم در این محل وجود دارد که نمی‌شناسم، البته اسم و رسمی هم دقیق ندارند که بعداً پیدا کنم، سرچ کنم و یا بپرسم. یک سید حمزه هم دارد که مردم برایش نذر می‌کنند. معماری ویژه‌ای دارد این مکان، اما باید زودتر راه بیفتیم، خورشید پارتی‌بازی نمی‌کند که دیرتر بیاید پایین. ▫️▫️▫️ حیاط بقعه را دارند برای‌ شب آماده می‌کنند، حتماً باید مراسم مفصلی باشد. منبر پشت به بقعه و مردم رو به بقعه می‌نشینند، همین نما برای عکاسان حسابی آب و نان می‌شود. می‌دانم که می‌گویم، یکی‌شان همه‌اش زیر گوشم، توی سفر دنبال سوژه‌های ناب بود. کلخوران مسجد جامعی هم دارد قدیمی و یک پل قدیمی و یک قبرستان چندهزار ساله. ساعت پنج عصر است مردم کم‌کم دارند می‌روند سمت دسته‌ها برای عزاداری. این شهر یک چیزی کم داشت، عکس خانم امامی را، گفتم شاید مردم شهر خبر ندارند این بانو، همشهری‌شان است. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او سنگ قبرها نشان حیات‌اند. این عین واقعیت است. در این‌جا چند نمونه از سنگ قبرهای اسلامی را گذاشته‌ام. علاوه بر نکاتی که روی سنگ قبرها می‌نویسند، علایم که رویش حک می‌کنند. این بار با صحنه‌ای روبرو شدم. قرار دادن محل آبی روی سنگ قبر، برای نشستن پرنده‌ها روی سنگ قبر. برای همین سنگ قبرهای این منطقه هم حفره‌ای برای آب داشت و هم پر بودند از گندم. یک نمونه از سنگ قبری که در آستانه تخریب است را هم گذاشته‌ام. گلسنگ روی سنگ قبرها، برای از بین بردنشان کافی‌ست. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او قسمت نهم «مردمان بی‌دهان، هویت فریاد می‌دهند...» در سفر ما، زمان حرف اول را می‌زند، یعنی برای رفتن به یک محل، باید اهم و مهم شود. از طرفی این بار سوم است که از شخصیت خورشید در سفر می‌گویم. نور خورشید هم در مسیر بسیار مهم است. برای دیدن بسیاری از مکان‌ها باید هوا روشن باشد. خیلی اوقات پیش آمده که برای رسیدن به مراسم شب در فلان شهر، از بسیاری از دیدنی‌ها چشم بپوشیم. شاید خیلی از معروف‌ترین مکان‌های شهر را نبینیم. این‌طور نیست که من تاریخ دوست، در یک سفر همه آثار تاریخی یک استان را ببینم. مولفه‌های مهمی هست که باید برنامه‌ریزی شود. برای همین، وجبی هم شده فاصله برخی شهرها و موقعیت جغرافیایی آنان را به خاطر می‌سپارم. ▫️▫️▫️ در این سفر، خود شهر در اولویت بود. الحمدلله رندمی دست روی هرجای ایران بگذاری من ناامید نمی‌شوم و چیزی دارد که من بپسندم. توی این سفر بیشتر از همه سفرها، بزرگی ایران، یکپارچگی آن و هویت ملی مردم به چشمم می‌آمد. انگار خدا خواسته حتی ما از خصم دشمن هم به وحدت و یگانگی برسیم. این‌بار بیش از هر زمانی یکی بودن را حس می‌کردم. حس یکی بودن به علاوه تمدن، هنر، اصالت، قدرت و برای داشتن هرکدام از این‌ها شاکر خداوندم. ▫️▫️▫️ در مسیر مشکین‌شهر، شهری است که بیش از خیلی جاهای باستانی ایران، قابلیت ثبت جهانی دارد، شهری که مردمانش دهان ندارند، ولی هویت فریاد می‌کنند. کجا؟ شهر . از شما چه پنهان، ویژگی منحصر به فرد این مکان مرا انگشت به دهان گذاشته بود. ولی نگران بودم اجازه بازدید نباشد، شرایط بازدید نباشد. کلی حرف آماده کردم که اگر بگویند امکان دیدن نیست. مظلوم شوم و متقاعدشان کنم و بعد بگویند: که بابا بگذارید این بنده خدا بیاید و شهر یئری را ببیند. برای من سخت است گفتن این جمله، ولی می‌گویم تا خباثت دشمن‌مان بیشتر معلوم شود. دشمنی که تلویحا اشاره کرده که بله ایران به تمدنش می‌نازد، همان را نابود می‌کنیم. برای همین دیدن آثار تاریخی در این ایام سخت‌تر بود. بسیاری از مکان‌ها، موزه‌ها نیمه تعطیل بود. خدا نابودشان کند. من اگر این‌قدر بی‌رگ باشم که سر تمام جنایات اسرائیل، حرفی نزنم، ولی برای همین تلویح، دشمن خونی اویم. البته بگویم که من بی‌رگ نیستم و الحمدلله دشمنی من با او سابقه ۴۱ ساله دارد. ▫️▫️▫️ به تمدنی حدود هشت هزار ساله رسیدیم، جایی که خیلی وقت بود نشانش کرده بودیم. چند مرغ و خروس نشان از حضور آدمی داشت در این مکان و این من را امیدوار می‌کرد که کسی هست به این مرغ و خروس آب و دانه دهد. مشکل دیگری هم بود، البته در همه آثار تاریخی ایران وجود دارد و باید مسیولین رسیدگی کنند، آن هم سگ ولگرد تاریخ دوست است، که نشان از این ضرب‌المثل دارد که برای پر طاووس باید جور بکشی. من هم جور کشیدم. شماره‌ای روی زمین حک شده، همسفر تماس می‌گیرد الحمدلله آقای رسولیان گوشی را برمی‌دارد و بدون نیاز به تمام آن حرف‌هایی که آماده کرده بودم قبول می‌کند دروازه شهر یئری را باز کند. تا او بیاید، می‌رویم به غاز نزدیک شهر غاری که محل عبادت بوده و آب هم داشته است. از زیر دروازه‌ای ابتدایی هم که ظاهراً مقدس بوده رد می‌شویم. عکس‌ها را شخصی سازی می‌کنیم. بماند برای آینده که مثلاً نوه‌ام بگوید مامان فاطمه این‌جا چی بوده که رفتید؟ و من بیایم و از خودش و از ریشه‌اش برایش بگویم. خدا به داد گوشش برسد. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او قسمت دهم «نمی‌دانم باز به این گوشه ایران می‌آیم یا نه...» بوی مشک و گلاب بود که از مشکین‌شهر می‌آمد. رسیدیم به مشکین‌شهر، شهری پر از قدمت، پر از تمدن و پر از تشیع. مضامین شیعی، حرکت‌های شیعی و حضور سرسلسله صفوی در این شهر، خود به نوعی عجیب بوی ولایت می‌داد. نه این که من قائل باشم به تشیع ایران بعد از صفوی، نه! صفحات تاریخ دل‌دادگی مردم ایران به آل‌الله را از همان قرون اول ثبت کرده‌اند، اما نمادهای شیعی در این شهر پر از گفت‌وگو است و سخن. انگار یک جایی از تاریخ، فریاد تشیع ایران بلندتر شده و آن همین حوالی بوده‌است. بقعه شیخ حیدر، پدر شاه اسماعیل اول، یکی از همین نمادهاست. ▫️▫️▫️ در مشکین‌شهر به چند هیأت متفاوت سر زدیم، نکته جالب ساعت شروع مراسمات بود که رسماً از ده شب شروع می‌شد. در این حدود یک ساعت بعد از نماز، ما کمی استراحت کردیم. در این شهرها، سختی کار زبان‌نادانی‌است. بعضی از هیأت‌ها عزاداری‌ها، آمیخته بود از سنت و سبک مداحان جدید و برخی کاملاً رنگ و بوی سنتی داشت. آش دوغ ترشی هم قسمت ما شد که هرچند با آش دوغ مامان‌پز قزوینی بسیار فاصله داشت، اما حس معنوی متصاعد شده از نیت میزبان او را گوارا کرده بود. یک نکته در شهر مشکین توجهم را جلب کرد، حضور زیاد دختران نوجوان با پوششی خاص بود. انگار یک دست غیبی این مدل پوشش را تن این دختران کرده بود، حال این دست غیبی، شب حضرت علی اصغر چرا این را تن دختران ما کرده باید پرسان شد. ▫️▫️▫️ با وجود تمام زحمات در حیطه کار فرهنگی، جای خالی خانم‌های مبلغ هم‌زبان در این شهرها بسیار احساس می‌شد. در برخی از مراسمات، حضور زنان کم‌رنگ بود و به نوعی مراسمات مردانه برگزار می‌شد. ▫️▫️▫️ سیدی بزرگوار در طول سفر ما در این خطه قشنگ، همراه‌مان بود، حوزه علمیه مشکین‌شهر را دیدیم، اتاقک بالای بقعه شیخ حیدر را و یک سنگ باستانی از لحظه شکار که مظلومانه گوشه مجموعه شیخ حیدر جا خوش کرده بود. از قضا، رییس میراث فرهنگی شهر را هم دیدیم و کمی سر درد دل برای شهر یئری باز شد. در آخر آن‌چه ماند تصویری امام حسینی و زیبا از مشکین‌شهری بود که نمی‌دانم باز قسمتم می‌شود؟ باز به این گوشه ایران می‌آیم یا نه؟... الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او «به جواد قارایی حق می‌دهم...» قسمت یازدهم در طول مسیر، در راه، در میان سفال‌های ابنیه‌های تاریخی، در کنار کفش‌های جفت شده هیأت، یک چیز بود که حالم را خوب می‌کرد. پیوند آدم ایرانی با همه هویت دینی و ملی‌اش. پیوندی که انگار قرار نیست کنده شود، گسسته شود بعون‌الله. سفر ما تلفیقی از دوست داشته‌های‌مان بود. رنگ محرم این‌ها را قشنگ‌تر می‌کرد. اما فقط در چند محدوده جغرافیایی و محتوایی، مثلاً در بخشی از شمال غربی ایران و بخشی از مباحث هیئات و مباحث اجتماعی و کمی هم نگاه تاریخی. سفر ما جامع نبود. ابزارات جدی هم برای ثبت نداشتیم. هرچند که روح‌الله تمام قد ایستاده بود. خیلی از جاها هم از دست‌مان در می‌رفت. با این وجود همه این نواقص به ما می‌فهماند که مشت نمونه خروار است. ایران ما، دوتا شهر پایین، دوتا شهر بالا، همه باهم ید واحدند. در طول سفر کلیپ‌هایی را می‌دیدیم. مداحی‌های زیادی می‌شنیدیم. سخنرانی‌هایی متفاوت، یعنی از فضای مجازی دور نبودیم. در حد فاصل این سفر پیام‌هایی از جواد قارایی می‌دیدم که با عزمی استوار سر حرف خود ایستاده، ایران جان امام حسین(علیه‌السلام)، ایران جان بعد از جنگ به اصطلاح ۱۲ روزه. پیش خودم گفتم حق دارد که بایستد. کسی که یک واقعیت را با علم ببیند نمی‌تواند انکار کند. او بیشتر از ما و خیلی جدی‌تر در فضای شناخت ابعاد مختلف ایران کوشیده‌بود. مثل او، مثل ساحران فرعون است که معجزه را از سحر تمییز دادند. ▫️▫️▫️ ایران جان یک هویت غیر قابل انکار است. حتی اگر فالورهایت کم شود دوتا فحش هم بیاید که قاعده ایستادگی روی حرف حق است. به قارایی حق دادم چون من، ما، با حقیقتی ورای نگاه ناسیونالیستی روبرو هستیم. ما با واقعیت جامعه ایرانی روبرو‌ایم. واقعیتی که باید بیشتر بگوییم. بیشتر پویش کنیم و بیشتر تحقیق. ▫️▫️▫️ مشکین‌شهر را به قصد شهر تبریز وداع می‌کنیم. در راه پر از دیدنی‌هاست که یکی آن‌ها قلعه بابک است. بابک برایم نام آشنایی است و یا یک حس خوب، یاد شاید سالیان طولانی زندگی؛ اما زمان به ما اجازه فقط یک انتخاب را می‌دهد و ما دل‌مان برای شهید جمهور تنگ بود و رفتیم در مسیر . ▫️▫️▫️ در راه تابلویی توجه ما را جلب کرد کتیبه میخی اورارتویی... من بی تقصیرم. خودش جلوی ما سبز شد. برای دیدن آن، کمی کوه طی کردیم و کمی پیاده‌روی و کمی در گل ماندیم ولی دانستیم که ایرانی جماعت از چوپان آن روستای کوچک به نام سغدل تا هرجای دیگر ایران، مرام دارد. در مسیر مداحی حاج مهدی رسولی را گذاشتیم و آن شب آخر اردیبهشت را دوباره با غم مرور کردیم. ▫️▫️▫️ ورزقان عجب جایی است، خود بچه‌های تبریز و ارومیه هم نرفته بودند. از مسیر اصلی حدود چهل کیلومتری دور شدیم و رسیدیم به یک جاده باریک که به سختی ماشین عبور می‌کرد. از آن‌جا یازده کیلومتر دیگر هم راه بود‌. نزدیک غروب بود و هوا گرگ و میش. باید ابرها را می‌شکافتیم و جلو می‌رفتیم. بالاتر از ابرها رسیده بودیم. کم‌کم توی مسیر لاله‌های قرمز هم می‌دیدیم. استرس بود و مظلومیت رییس‌جمهوری که دیگر نبود. خداوند زیارت‌مان را قبول کند. محل شهادت شهید آوینی رفته‌بودم، چمران هم، اما فکر نمی‌کردم روزی محل شهادت رییسی را ببینم. رییسی به ما فهماند که فرصت خدمت کم است، همان حرفی که همیشه می‌زد و برای همان فرصت‌ها را غنیمت می‌شمرد... ▫️▫️▫️ شب رسیدیم تبریز هیأت حاج مهدی قربانی. دیگر نایی نبود. رفتم در مهدکودک تا کمی آرام بخوابم. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او «یک چای تنوری داغ در عصر آفتابی...» قسمت دوازدهم تبریز شهر قشنگی‌ست، مدل خودش. عزاداری خاص خودش را هم دارد. باید و نباید خودش هم. آمدیم خانه پدری یکی از دوستان. مادر ایشان بسیار خوش مشرب بود‌. زبان ندانی من اصلا دلیل نمی‌شد مادر با من حرف نزند. من هم سراپا گوش بودم. کمی که من گیج می‌شدم می‌گفت: «فارسی بلد، دوست نه». من هم می‌فهمیدم که خیلی فارسی بلد نیست. از تمام فرزندان و نوه‌ها گفت که خودش بزرگ‌شان کرده. حاج خانم یک جورایی پرستار مرکز بهداشت بوده و عاشق بچه. حاج خانم پا درد را بهانه نکرده بود برای نشستن. انگار یک جوری می‌خواهد روی درد را کم کند. چقدر خجالت می‌کشیدم که برای من از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت. بعد وقتی می‌گفتم مادر جان زانوی شما درد می‌کند، با ناز شانه بالا می‌انداخت که این کار همیشه من است. بعد می‌گفت با همین پاها چندباری اربعین پیاده رفته‌ام. دست‌پختش عین مادربزرگ‌ها بود‌. سوپ شل و ربی که تا دلت بخواهد خوشمزه بود. به علاوه مرغ پلو و هویج کنارش، مدل خود تبریزی‌ها. تا سحر کنارم ماند تا تنها نباشم. وقتی از همسفران جویا شدم که کجا هستند. از میان مکالمه من را فهمید و بغضی شد. یک مدل عزاداری در تبریز است که تازه نیمه‌شب شروع می‌شود. عموما مردها هستند شاید معدود زنانی هم برای دیدن بیایند اما نفس کار مردانه است. چوب‌دستی‌هایی هم برای این کار تعبیه شده. راستش حکمتش را نمی‌دانم ولی این سوز و شور را خیلی دوست دارم. مادر و خواهر صاحب‌خانه از دیر آمدن مردان‌شان ناراحت نبودند. کاملا طبیعی بود، که این وقت شب بروند عزای امام‌حسین(علیه‌السلام). تازه بعد از آمدن مردهای‌شان سفره پهن می‌کردند و لباس مردان‌شان را عوض می‌کردند. زنان این‌جا عرض‌ارادت‌شان فرق دارد. ▫️▫️▫️ فردا عصر هم عروس خانواده آمد دنبال من که برویم بازار. در شهرهای مختلف اولین گزینه مهمان نوازی برای خانم، خرید است. این مدل مهمان نوازی را در شهرهای مختلف ایران دیده بودم و البته تعجب آنان که با چون منی مواجه می‌شدند. خرید خوب است، ولی من اهلش نیستم. در طول سفرهایم آن‌قدر که جوش رفتن به مکان‌های تاریخی را زدم، بازار برایم اولویت نداشت. شاید هم اهم فی‌ اهم کرده‌ام و مهم‌تر را انتخاب. اما تبریز بازارش فرق دارد. این بازار در سال ۲۰۱۰ ثبت جهانی شده‌بود. پس قطعا یکی از مراکز مورد هدف من بود. بازار پر بود از کاروانسرا، شبیه بازار قزوین خودمان. حسش همان بود ولی آواها ترکی بود. شده‌بود قیمت جنسی را بپرسم و خیلی جدی نگیرند تا وقتی که مطمئن شوند فارسم. بعد مهمان‌نوازی‌شان گل می‌کرد. ▫️▫️▫️ دوست خوبی بود برایم عروس خانم‌. هم خوش‌صحبت بود و هم خوش مشرب. مثل خودم دست به سوزن بود و با نخ گل می‌کشید. از هنرش بی‌آن‌که من را دیده باشد تحفه آورد و من را نمک‌گیر کرد. در طول راه توی بازار گم می‌شدیم و دوباره پیدا می‌شدیم. قرار شد برویم سمت مقبره الشعرا. ▫️▫️▫️ پیاده حدود یک ربع بود برای یک آدم معمولی که خیابان‌های تبریز برایش عادی باشد؛ اما نه من و روح‌الله به در و دیوار نگاه می‌کردیم. گنبد مسجد صاحب الزمان شده‌بود مأمن پرنده‌هایی که چرت می‌زدند. عروس خانم هم هم‌پای ما داشت می‌آمد. خانه ثقه الاسلام هم بین راه‌مان بود. یک چای تنوری داغ در عصر آفتابی در خانه خوشگل مردی که همین حوالی او را دار زده بودند. خانه شهید بود و مرکز حکیم نظامی گنجوی. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او «صدایش را درنیاورده‌اند...» قسمت سیزدهم خانه ثقه‌الاسلام را حسابی دیدیم. آقای مهدوی که مسئول بنیاد نظامی بود، کل ساختمان را نشان‌مان داد. پنجره‌های بنا دوجداره بود. به نوعی که در فصل سرد مانع ورود سرمای استخوان سوز تبریز به خانه می‌شد. این خانه، هنر دست معمار ایرانی بود. اصلا یادمان رفته بود که برای رسیدن به مقبره‌الشعرا عجله داشتیم. نحوه معماری خانه منحصربه‌فرد بود و مرمت کمی، رویش اتفاق افتاده‌بود. مصالح اصلی ساختمان عمدتاً از چوب بود. در راه یک مغازه‌دار که سنش از سفیدی مویش پیدا بود، بی‌مقدمه با روح الله انگلیسی صحبت کرد و مکالمه‌ای چند دقیقه‌ای بین‌شان اتفاق افتاد. نمی‌دانم از کجا؟ ولی فهمیده بود که او مسافر است، اما چرا فارسی صحبت نکرد را هنوز متعجم. از محله سرخاب گذر کردیم و رسیدیم به مقبره‌الشعرا. این‌جا قبر حدود ۴۱۰ تن از شعرای مطرح ایران، چه فارس و چه عرب و چه ترک در طول حدود هشتصد سال گذشته بود، از خاقانی گرفته تا تا میرزای که توی پایان‌نامه‌ام نامشان را آورده بودم تا شهریار و خود . عروس خانم برای من یک کافه قدیمی را نشان کرده بود که برویم و باهم باشیم، کافه‌ای که از حمام تغییر کاربری داده‌بود. میزبانی که می‌خواست با علایق من مهمان‌نوازی کند، ولی فرصتی نبود و باید به حداقل اکتفا می‌کردیم. در مقبره‌الشعرا مکان دقیق قبرها مشخص نبود. این مکان بیش از هشتصد سال قدمت داشت و این امر طبیعی بود که نتوان سر محل قبور قسم حضرت عباس خورد. اسامی شاعران با توجه به کتب مختلف که به محل دفن شاعران اذعان داشته‌اند، قطعی شده‌اند. بالای مقبره نوجوان‌هایی مشغول بازی بودند. توی دلم می‌گفتم این‌ها می‌دانند که شهرشان چه گنجینه بزرگی دارد؟ در مقبره، همسفر هم به ما ملحق شد و باقی راه برای‌مان، خانوادگی شد. اشتیاق ما برای استفاده حداکثری از سفر، دوستان همسفر را متعجب کرده بود، که: «بابا خسته‌ای کمی استراحت کن!» آسمان داشت به کبودی می‌زد. برای نماز مغرب خودمان را به مسجد کبود رساندیم. نماز، بیرون مسجد برگزار می‌شد. برای تهدیدات اسراییل منحوس برخی از مکان‌های تاریخی بسته بودند؛ از جمله و . مسجد دربسته کبود هم آن‌قدر قشنگ بود که بروم عکس بگیرم و یواشکی به سمت قبرستان پشت مسجد بروم. قبرستانی که قدمت سه‌هزار ساله دارد و صدایش را درنیاورده‌اند. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او قسمت چهاردهم «شب جمعه، کنار مسجد جامع...» دومین شب در تبریز به دیدن چند هیأت گذشت که آخرینش در باغ طوبی بود. یا همان تبریز پر بود از جمعیت بی‌نظیر که باید کلی می‌گشتی تا موکتی برای نشستن بیابی. من هم دنبال مکانی دنج بودم که روح‌الله چندباری تماس گرفت و گفت: «بابا کارتون داره». کار بابا دیدن مهدکودک هیأت بود که برنامه‌های ویژه‌ای را برایش تعریف کرده بودند. گروه‌های سنی به خوبی از هم تفکیک شده و برای هرکدام برنامه خاصی چیده شده‌بود. آن‌جا با خانمی معروف به آشنا شدم و زحمت کشیدند و توضیحاتی دادند که خیلی برای من مفید بود. هم‌چنین که جزوه ایده‌پردازان اولیه کتاب‌خانه سیار بودند. با چند خانم نویسنده و راوی هم دیدار کردم. جدیت و نیت خالص این دوستان من را به فکر فرو می‌برد که انگیزه الهی چه‌طور کار را نورانی و پربرکت می‌کند؟! هوای تبریز اصلا به تیرماه نمی‌خورد، هم برای ما که از کویر آمده‌بودیم و حتی برای خودشان، خیلی سرد بود. بعد از گپ و گفتی مفصل، از سرما به داخل ساختمانی پناه گرفتیم. همان‌جا بود که من با یک صحنه فوق‌العاده روبرو شدم. روزیِ من بود که شب حضرت علی‌اکبر خودم را کنار مزار بیابم. توی تاریکیِ روضه، دستی به مزار کشیدم و نشستم تا با همه مردم، دعای آخر جلسه را بخوانم. من به دعا محتاجم و مثل همان گدایی هستم که زمان و مکان گدایی را فراموش نمی‌کند. شب جمعه کنار مسجدجامع... ▫️▫️▫️ تیپ خانم‌های جلسه متفاوت بود، این روزها تبریز عزادار فرزندان خودش بود. دعاها همه به آمین ختم می‌شوند؛ اما وقتی مداح با زبان ترکی می‌گوید که خدایا به رهبر عزیزتر از جان‌مان طول عمر بده، صدای همین مردم همین خانم‌ها، با همین نوسان حجاب، سقف مزار باقرخان را می‌شکافد. من خدا را شکر می‌کنم برای لحظاتی از زندگی‌ام که یکی از آن همین لحظه بود. ▫️▫️▫️ چقدر مردم ما خوبند و دُرشناس و موقعیت‌شناس. چقدر خدا دوست‌شان دارد که بهترین خودش را به این مردم هدیه کرده‌است. بعد از مراسم دَمی کنار باقرخان نشستم و گفتم که چندباری دنبال‌تان در تبریز گشته‌بودم و قسمت این شب بود. مزارستان طوبی، باغ طوبی، باغ مفاخر، هرنامی که مردم می‌شناسند، مهم نیست؛ مهم این بود که نفس کشیدن کنار این مردم صفا دارد. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او قسمت پانزدهم «مادر محمود آقا...» شب، قبل از نماز صبح رسیدیم محل اسکان. مادر محمود آقا برای ما شام آماده کرده بود. عین دستپخت مادربزرگ‌ها، سوپ شل و ربی و برنجی که زرشکش بجا بود و همان هویج رنده شده همیشگی، کنار سفره تبریزی‌ها. ▫️▫️▫️ تا ماشین کمی راست و ریس شود ظهر شده‌بود. سفینه‌الحسین نام مَرکب ماست که دوستان رویش گذاشته‌اند. آقای سعیدی ول کن تماس نبود و خانمش که از دوستان قدیمی بودیم نرسیده به ارومیه مهمان‌نوازی را شروع کرده بود. ▫️▫️▫️ مادران گل‌اند و یکی‌شان را در قزوین دارم الحمدلله. دست بوسیدم و راه افتادم. مادر محمود آقا چادر گل‌دارش را سرکرده‌بود و یک بطری آب پشت آن قایم. دل‌تان نخواهد، زردآلوهای تبریز فوق‌العاده‌اند. نه دل درد می‌آورد، نه سردی. مادر یک ظرف مش‌مش برای توی ماشین به ما می‌دهد. ما هروقت زردآلو را می‌بینیم به یاد مهمان‌نوازی عراقی‌ها مثل آن‌ها صدایش می‌کنیم. پدر محمودآقا مثل باباعلی است. دستش به خمیر است و قدر برکت را می‌داند. دو کیسه نان‌خشک تبریزی در ماشین گذاشت و اصلا نتوانستیم چیزی بگوییم. فقط تشکر کردیم. آن‌ها مادرانه و پدرانه ما را به خدا می‌سپارند. پدر پولی را دور سر ما می‌چرخاند و می‌گوید: «بینداز صندوق صدقه». مادر هم بطری آب را از پَرِ چادر درمی‌آورد و پشت پای‌مان آب می‌ریزد که یعنی دوباره برگردیم. دلم قوت می‌گیرد قرصِ قرص می‌شود که اگر ایرانم هیچ نداشته باشد و فقط مادران و پدران حسینی داشته باشد ده هیچ از کل دنیا جلو است. موشک‌ها لب و دهن قدرت ما هستند اصلِ قدرتِ ایران‌ْجان‌ِمان همین خانواده است که عشق حسین«علیه‌السلام» را به فرزندان می‌نوشاند. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او سفرنامه ایران حسین تا ابد پیروز است. سفری به شمال غربی ایران جان با هوای محرم قسمت اول «اگر نبودم، اگر ننوشتم، معذور بودم، بهتر بگویم مدهوش بودم...» ▫️▫️▫️ قسمت دوم «هیچ وقت به قدر این ایام، خودم را متعلق به قم ندیده‌بودم...» ▫️▫️▫️ قسمت سوم «شب جیرفت» ▫️▫️▫️ قسمت چهارم «زنجان برای من چیز دیگری‌ست» ▫️▫️▫️ قسمت پنجم «ما زودتر از خورشید رسیدیم...» ▫️▫️▫️ قسمت ششم «کسی که با صدای اذان بیدار نشود...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت هفتم عکس‌ها «اسم این‌جا شهیدگاه است...» ▫️▫️▫️ قسمت هشتم «کاری کرد کارستان...» ▫️▫️▫️ قسمت نهم «مردمان بی‌دهان، هویت فریاد می‌دهند...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت دهم «نمی‌دانم باز به این گوشه ایران می‌آیم یا نه...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت یازدهم «به جواد قارایی حق می‌دهم...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت دوازدهم «یک چای تنوری داغ در عصر آفتابی...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت سیزدهم «صدایش را درنیاورده‌اند...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت چهاردهم «شب جمعه، کنار مسجد جامع...» عکس‌ها ▫️▫️▫️ قسمت پانزدهم «مادر محمود آقا...» الهی هب لی کمال الانقطاع الیک -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye