بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال ذهن
#فاطمه_میری
گوشی زنگ زد.
_مامان
_جانم کجایی عزیزم؟
_صحن جامع رضوی
و من دیگر چیزی نشنیدم....
_مادر جان برای من خیلی دعا کن دعا کن عاقبت بخیر بشیم.
دیگر نتوانستم ادامه بدم.این همه گریه از کجا میآمد.فقط یک لحظه فکر کردم پسرم ۱۰۰۰ کیلومتر از من دورتر است.دلم داشت میترکید تا الان هم خودم را نگه داشته بودم کسی گریه ام را ندیده بود.
از روزی که اردو رفت بیشتر مراقب وسایلش بودم،پایه دوربینش را کناری گذاشتم آفتاب نخورد دوربین را جمع کردم. گوشی اش را به شارژ زدم تا نکند خاموش شود. دوچرخه اش را قفل کردم.یادش رفته بود قفل کند.اما...
اما لباس هایش را نشستم.از روی چوب رختی برداشتم تا کردم،صاف صاف. یکی از لباسهایش را هر شب بغل میکردم و می بوییدم.هر طرف خانه را نگاه میکردم او را می دیدم.
بعد تلفن حالم منقلب شد بعد از آن همه بی تابی یک آن حس خوبی به من دست داد.در حرم امن رضوی دنبال گل آگلونما بود.در حرم با همه جایش خاطره داشت توانسته بود به گلزار شهدا برود.موزه حرم را ببیند.نقاره خانه را این بار با دوستانش میدید و می شنید.خوشحالی در صدایش موج میزد.البته گاهی هم سنگین جواب میداد،می فهمیدم که کسی کنارش ایستاده...
این شادی پس از آن اشک چه دلشکیب بود.وقتی میدیدم پسرم دوستی مثل امام رضا علیه السلام پیدا کرده. چقدر خدا را شکر کردم که امام محبتش را در دل فرزندم انداخته و چه موهبتی بالاتر از این که امام رضایی شود و بماند.
دیگر خجالتی نبود برای خواسته اش با ده تا خادم حرف زده بود.کاری که هیچ وقت از او ندیده بودم.
او نیامده بزرگ شده بود بی آنکه بفهمد.
اما دلم به خدا و جانم به لب رسید تا این ایام گذشت.در تمام لحظات دلتنگی ام فقط میگفتم:امان از دل مادران شهدا....
صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت:۲/۱۸
#فاطمه_میری
#یک هفته به عید که نه! یک ماه مانده کار مادرم شروع میشد. هرروز گوشه ای را تمیز می کرد و آخر سر هم نگاهی به اتاق ما می انداخت.
فرش ها را یکی یکی می شست و ما چقدر لذت می بردیم از این اتفاق. شاید کمکی نمی کردیم ولی داشتیم برای چنین روزی خاطرهای میساختیم.
... شاید اگر دقیق تر بگویم مادرم از تابستان به فکر عید بود. وقتی در فریزر آلبالو و شاتوت را با مهارت زیادی پنهان می کرد که به دستمان نیفتد. تمیز کردن بوفه و شکستنی ها که هر کدام با خود دنیایی از خاطره را همراه داشت و من با آرزوی اینکه روزی این عتیقه ها برای من میشود؛ آنها را پاک می کردم و با دقت بر سر جایش می گذاشتم.
از همه سخت تر آشپزخانه بود و غذای آن روز ما را تحتالشعاع قرار می داد. معمولا آن روز از ناهار خبری نبود و بابا با دست پر از رستوران یاس غذا میگرفت و میگفت امروز کار کردید باید غذای خوب بخورید.
مامان چرخ هسکوارنا خود را میآورد. اندازه ما را می گرفت. برای من مانتو و برای خواهرم لباس صورتی چین چین دخترانه میدوخت.
میگفت دختر باید شیک پوش باشد قبل از تکلیف تا وقتی تکلیف شد بتواند زود به دستور خدا سرخم کند. از همه آخر تر هم به خودش می رسید و بیشتر وقت ها نمی دوخت و به داشته هایش بسنده می کرد.
قبل شب چهارشنبه سوری در هر شرایطی باید خانه تمیز می شد و می گفت:(خانه را تمیز کنیم تا ننه سرما به ما نخندد و نگوید چه زن شلخته ای است؟!).
مادرم با چند تا از دوستان و فامیل با هم شیرینی میپختند . شیرینی قزوینی هم آداب خاص خودش را داشت. همیشه میگفت شیرینی قزوینی مثل خط نستعلیق است.عیبش زود پیدا میشود؛ پس نهایت دقت را در زیبایش داشت. در اوج هنرمندی به کاشت نقش و نگار روی شیرینی نان برنجی میپرداخت و فقط کار خودش بود. اما اجازه میداد ما پسته روی نخودیها را بگذاریم و یا کنجد روی نان چای(یک شیرینی مخصوص عید)را بپاشیم.شیرینی ها بسته بندی می شدند و تا قبل از سال نو پیدا کردن آنها در خانه کار مشکلی بود.
مادرم موقع سال تحویل نماز و دعا می خواند.سفره هفت سین می انداخت. بعضی اوقات نمازش در لحظه سال تحویل هم طول میکشید. می گفتیم مامان تو یکسال نماز خواندی.
مادرم فرزند کوچک خانواده بود. عمه و خاله ای مهربان برای فامیل. خواهرزاده و برادرزاده هایش هم سن و سال خودش بودند همیشه دایی هایم که از او بزرگتر بودند اول به خانه ما میآمدند. این رسم که باید اول خانه بزرگتر ها برویم معنایی نداشت. بزرگترها خیلی اوقات پیش دستی میکردند. خواهرزاده ها و برادرزاده های مامان وقتی به خانه ما میآمدند؛ عید دیدنی فقط چند دقیقه نبود بااصرار خودشان شام میماندند.
_عمه!خاله ! ما میخواهیم شام این جا بمانیم املت را رو به راه کن.
در خانه ما باقلوا تا روز سیزده کفاف مهمانان را نمیداد؛ همه شرط میکردند خانه ما بیشتر شیرینی بخورندمخصوصاً وقتی که مامان آلبالوی فریزری و شاتوت و دانه انار و انجیر خیس کرده را هم اضافه بر خوراکی های مرسوم عید در خانه آماده میکرد. این واکنش فامیل به خاطر محبتی بود که مادرم خالصانه به همه ابراز می کرد.
عید دیدنی برای ما رسم گوارایی بود خیلی پیش میآمد با مهمان که در خانه مان بود، حاضر شویم و به خانهی یک فامیل دیگر برویم. با مهمان شیرینی ها و میوه ها را جمع می کردیم.بعد به خانه فامیل دیگر می رفتیم.
اواسط تعطیلات عید پدرم دست ما را میگرفت و آثار تاریخی قزوین را به ما نشان میداد.تازه قزوین پایلوت فرهنگی یونسکو شده بود و موزه و آثار تاریخی فقط در ایام عید باز می شدند.چه لذتی داشت کل شهر را پیاده بروی و شب با کوله باری از تاریخ به خواب بروی.
یاد همهی مادر بزرگ هاو پدر بزرگ ها بخیر که جایشان در خاطرات من خالیست.
منشی گوید خانم شما می توانید با دکتر در ارتباط باشید تا در این ایام عید دچار مشکل نشوید و دکتر این امکان را برای برخی از بیماران خود فراهم کرده است.
#دل_گویه
#فاطمه_میری
#عید
#تعطیلات
بسم الله الرحمن الرحیم
بانوی مهدوی
#فاطمه_میری
طفل نو پای مکتبی بودم که نام سرباز امام زمان را بر روی گرده هایم حس کردم.نمی دانستم کجای دنیا ایستادم؟ مرکز ثقل جهان جایی بود که من بودم و روح و جسمم و علمم به این مقام نرسیده بود. کم کم درس هایم جدی شد، تلاشم مضاعف، وقتها هم برنامهریزی شده. پله های ترقی بود که به گمانم یکی یکی طی میکردم و سرخوش و مستانه پا بر روی پلههای بعدی میگذاشتم.
رشته مورد علاقهام را که انتخاب کردم دیگر برای خودم تاریخ دان شده بودم سراغ هر موضوعی نمی رفتم دنبال موضوعات ویژه و خاص بودم. مطالعات زیادی به حواشی تاریخ میزدم و دیگر برای خودم داشتم مدعی می شدم.گاهی برای هم زاد پنداری با دیگران از لفظ کارشناسی و کار شناسی ارشد به جای سطح دو و سه استفاده میکردم. کم کم فراموشم شد که روز اول طلبگی مهر سربازی امام زمان عجل الله بر روی چادرم نقش بسته بود.چه میخواستم و چه نمیخواستم این لقبی بود که به او منتسب شده بودم.
تا کرونا آمد و دنیا را متحول کرد. ناامیدی بود که فراگیر شد و من هم جزء ناامیدان .جزء ناامیدان خسته و دور از وطن و خانواده.حالا کلاسی هم نبود که دل خوش باشم. تفریح و بیرون رفتنی نبود دیگر نمی شد حتی حرم رفت.
یادم افتاد چند سالی بود که در زیر سایه ای مردی رئوف از تباری پاک و مطهر زندگی مشترکم را شروع کردم. یادم آمد که ملقب به سربازی ایشان شدم و چقدر خجالت کشیدم که هیاهوی درس و کار و زندگی مرا از او_ که همه زندگی و حیات معنوی من بود_دور کرده بود. با آمدنش، زندگیم امید دوباره یافت. ذهنم داشت به اصل خود متمایل می شد. همان اصلی که در هیاهوی مستانه علمآموزی از او دور شده بودم. یاد حرف حضرت روحالله افتادم اگر تهذیب نباشد علم توحید هم به درد نمیخورد.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
حالا دنبال شیر خدا بودم که در هیاهوی ارقام برای بانگ رحیل ابناء بشر، نجات بخش عالمیان باشد.موعودی که در همه ادیان بوده و همه قدر سهم و درک خود از عالم به آن اعتقاد داشتند. فرقی نمیکرد که مسیحی باشند یا یهودی و یا زرتشتی.
و حالا در هیاهوی این وبای مدرن سراغ اصل خود رفته بودم. آن موقع بود که از صمیم قلب از بودنش خوشحال شدم؛ چقدر بال پرواز گرفتم وشاکر خداوند شدم که مرا در گرداب آخرالزمان تنها نگذاشته و برای من و همه بشر رهبری و مقتدایی به قاعده لطف خود به ودیعه گذاشته است.( چقدر! زندگی با حضور شما زیباتر می شود)
روزهای ناامیدی همه اش به حکومت مهدوی فکر میکردم حکومتی که عادلان زمام امور را به دست میگیرند و ظالمان منسوخ همیشه تاریخ می شوند. تصور نماز در مسجد الاقصی از آمال زیبای روزهای سختم بود.
نمی دانم که در حکومت مهدوی جایگاهم چگونه است؟ چه اندازه زمینهسازی برای ظهور کردهام؟ دینم در اثر آخرالزمان محفوظ می ماند یا نه؟ چقدر دوست داشتم از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا باشم همانهایی که سید شهیدان اهل قلم از آنان می گفت و چه لقب زیبا و پر جذبه ای برای کسی که اهلش باشد. چقدر برای ظهور آماده شده بودم؟ چقدر به درد اسلام خورده و میخورم؟ چقدر شهد شیرین اعتقاداتم را به کام جامعه ریختهام؟
نمی دانم تحمل این همه وظیفه خطیر را دارم؟اصلا اگر نداشتم چرا من را به این مسیر مستقیم کردید؟
حالا که تفضلتان به این کمترین رسیده یاری ام کنید
که سخت محتاجم.
شاید سرباز خوبی نبودم ولی ارادت و عشقم به این هدف و آرمان واقعی بوده.همین هم لطف شما بوده که این راه را نشانم دادید.
پس مرا رها نکنید با علم لا ینفع. با احساس بزرگ بینی و خود خواهی.که بد زمین میخورم.
بگذارید باقی مانده عمر را در رکابتان باشم و این فقط از شما برمی آید.
به حق مقربان کویتان من را به خود وا نگذارید.
@del_gooye
https://rasanews.ir/002u24
سواد مصرف کالای فرهنگی
#فاطمه_میری
#خبرگزاری_رسا
#سواد
#فرهنگ
#ایران
https://eitaa.com/del_gooye/175
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye