eitaa logo
دل‌گویه
319 دنبال‌کننده
798 عکس
36 ویدیو
31 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او چقدر سخت است که هم بخوانی و هم بباری. اشک‌ها می‌بارید و مزاحمم می‌شد و دیدم را تنگ می‌کرد. گوشه‌ی آستین خیس بود؛ کتاب خیس بود... زهرا پشت وانت نشسته بود و چند جنازه شهید هم کنارش. یک لحظه حس غریبی گفت: شاید گمشده‌ات باشد. با احتیاط کفن را کنار زد. علی بود برادرش، برادری که چند روز در پی جنازه‌اش می‌گشت.... کتاب را به گوشه‌‌ای انداختم. نتوانستم دیگر بخوانم. هر لحظه خود را جای زهرا می‌گذاشتم و علی داستان شده بود برایم علیرضا. حس خواهری و برادری شخصیت داستان (دا) خیلی شبیه حالات من و برادرم بود. هر روز با حسرت نگاهش می‌کردم که گوشه‌ی اتاق افتاده بود. دوست داشتم دوباره با کتاب به خرمشهر برم. شاید بتوانم در رویایم کاری انجام بدهم. شاید خرمشهر سقوط نکند. این داستان با من چه کرده‌بود؟! آن سال‌ها چقدر به حال نویسنده کتاب غبطه خوردم. چقدر آرزو کردم که من هم جرات قلم بدست گرفتن را داشته باشم. چقدر دلم می‌خواست حرف‌های دلم را در دل کلمات بریزم ولی... این جرات نبود تا وقتی در کلاس یادداشت نویسی علمی نشستم و دنیای من عوض شد. قلم کم کم در دستانم جان گرفت و زبان نوشتارم جرأت چیدن کلمات را پیدا کرد. جلسه اول با جوال ذهن شروع شد و من نوشتم همان چیزی که آن لحظه در ذهنم مرور می‌کردم: یعقوب لیث صفاری یا صلاح الدین ایوبی، مسئله این است... نوشتم که همیشه این دو را اشتباه می‌گرفتم ولی از وقتی به مقبره یعقوب لیث رفتم این مشکل حل شد. نوشتم و مطمئن بودم که تا ابد برای خودم نوشته‌ام. اما در هیاهوی کلاس نام خودم را شنیدم. استاد رو به من کرد: خانم میری بخوان. من بدترین لحظه را می‌گذراندم اگر بد باشد؟ اگر استاد ایراد بگیرد؟ آبرویم می‌رود. ولی در دلم بسم‌الله گفتم و شروع به خواندن کردم. تمام سعیم را کردم که صدایم نلرزد. یا حداقل کسی لرزش صدایم را نشنود. هنوز متن تمام نشده استاد گفت: بس است. قلبم ریخت. صدای استاد پیچید در ذهنم. عالی آفرین. انگار قوت گرفتم زور به بازوی قلمم آمد و شدم یک بنیانی. قرار گذاشتم از داشته‌ها و توانستن‌ها بنویسم. زیبایی را ببینم و در کوران اخبار بدِ روزگار، سفیدی امید را نشان دهم. من هم به لطف خدا، در میان خواهران ایمانی و انقلابی جای گرفتم و دیگر نمی‌ترسیدم. تمام لحظات که درگیر نوشته‌هایم می‌شدم‌، شهد گوارا بود بر وجودم. چقدر خدا را شکر کردم که این راه را به من نشان داد. حالا من مادر شده‌بودم، مادر کلماتی که خدا در ذهنم گذاشته و بر روی کاغذ آمده‌بود. فرزندی که گویا از من تولد یافته. چقدر این فرزند که درقالب کتاب در آمده برایم گواراست. پناه‌ می‌برم به خدا از این حلاوت. شانه‌هایم اما حرف دیگری می‌گوید: وظیفه تو سنگین تر شده. حالا باید بیشتر و بهتر بنویسی. خود را برای مبارزه آماده کن. خود را برای ظهورش آماده کن.