دور از هیاهو
کنج عزلت
من در کنار تو
یا در خیال تو
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
و نفس سخت به دیوار قفس میکوبد
تا که از روزن آهی ز اسارت آزاد
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
قوس و قزح فشاند رنگهایش را به کام سرنوشتم
شاید از این فصل بیرنگی رها شوم
#هایکو
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بند تسبیح دلم پاره شد
و
نام تو بر لب آمد
و
میافتاد دانههایش بر گونههای من
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
قلم بنواز به نام دل ترَک خورده
که واژههای تو درد ترَک دوا کرده
#هایکو
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
و دلم سخت
به باران دم رفتن تو محتاج است
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
من خستهام
بسان کسی که پس از تلاش
فهمیده که، مخدوم بی عنایت است.
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
من برای خودم از درد
کلبهای ساختهام
بس قشنگ
شاید بتوانم تاب بیاورم
#هایکو
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
سنگینی دلی که شکسته
برای
وصله هایی ست که خورده
ولی جوش نه
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
کاش نوش دارو یک بار هم که شده
زود بدستم برسد.
کاش این دل رنجیده به سامان برسد.
#هایکو_نویسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
چقدر دنبال فریادرس در میان زمینیان میگردی؟
گاهی به آسمان نگاه کن
#هایکو_نویسی -----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
فرصت ها مانند ابرها در گذرند.
از روزی که برگه آزمایش به من فهماند که دیگر آن موجود همیشگی نیستم؛ ۱۴ سال میگذرد. شاید آن لحظه هیچ گاه به اکنونم فکر نمیکردم. اصلا آنقدر غرقِ شادی مادر شدن بودم و نگران شرایط و هزار مسئله دیگر... فکر نمیکردم که ابرهای از پس هم روان، مانند عقربههای سوار بر مرکب، میتازند و تا نجنبم، عمریست که دیگر نیست.
اما حالا بیآنکه طولانی بودن این ۱۴ سال را حس کنم، واقعیتی به نام نوجوان کنارم ایستادهاست. واقعیتی که دوستش دارم بیشتر ازجانم. واقعیتی که برای دیدنش باید سرم را به بالا بچرخانم. واقعیتی که بزرگ شده، قد کشیده و حالا مشکلاتش، دغدغههایش و هزار مسئله دیگر کنارش رشد کرده و عرض اندام میکند.
واقعیتی که شاید منِ دیگرم باشد. گاهی نیاز به آینه نمییابم. وقتی که از گوشهی خانه خود جوان شده ام را مینگرم ودوباره تمام نگرانیهای نوجوانیام به سراغم میآید.
فردا چطور دوست پیدا کنم؟ چگونه خودم را به همکلاسیها ثابت کنم؟ چطور حواسم را جمع کنم تا درس را بهتر بفهمم؟
و هزار نگرانی دیگر و هزار شبهه دیگر...
دین، خدا، هویت...
اصلا در این دنیای بزرگ چه کسی راست میگوید؟
نوجوانِ من در عصری جدید و دنیایی جدید زندگی میکند. از بچگی گوشی را کنار خود احساس کرده او حالا از من بیشتر درباره بسيارى از مطالب و نرمافزارها میداند. حالا حتی برای خواندن درسهایش باید با تکنولوژی همگام شود.
همین تکنولوژی، هزار راه ورود به دنیای شبهه و شک را در دل نوجوان باز میکند.
هزار راه نرفته را نشان میدهد. طعم هزار دروغ را در کامش میریزد.
او را موجودی متفاوت معرفی میکند که در خانواده تنها و غریب مانده.
این تکنولوژی آنقدر او را از خودش دور میکند که نشان دادن خودِ واقعی به او سخت و وقت گیر بهنظر میآید.او را با خود واقعیاش به جنگ دعوت میکند. جنگی که شکستی حتمی برای نوجوان است.
اینها گوشهای از دنیای نوجوانِ من با تکنولوژی است.
اما آیا همیشه دنیا اینقدر سیاه است؟
آیا مفرّی هست؟
یکی از مسائلی که اکنون ما در زندگی مواجه هستیم، ترغیب به فرزندآوری است و انذار از عواقب پیری جامعه. همین حالا که عدهای از افراد دغدغهمند جامعه به ندای پیر فرزانه لبیک گفتند، وقت توجه به دورهی نوجوانیست. زیرا چهرهی واقعی تربیت مادر و پدر، در نوجوانیِ فرزند خود را نشان میدهد. این فرزندانی که با انگیزه و هدفی الهی پا به عرصه وجود گذاشتهاند، سالهای نه چندان دور نوجوانان عزیز ایراناند. از همین امروز به فکر تربیت دینی و فکری خود و فرزندانمان باشیم. زیرا ابرهای فرصت بسانِ مثال اميرالمومنین(ع) در گذرند و فرصت را از همین اکنون باید غنیمت دانست.
پدر و مادر باید خود را به سلاح علم و ایمانِ قلبی و یقینی مسلح کنند؛ تا در روزگار نوجوانی فرزند خود، بتوانند بهترین یار برای فرزندانشان باشند.
فرزندان این عصر، شاید همان فرزندان آخرالزمان باشند. همان زمانی که در آموزههای دینی ما ازآن مکرر یاد شده است. همان زمان که نگهداشتن دین، سختتر از نگهداشتن زغال افروخته در دستان است.
همان مقدار که خود را از حیث اطلاعات غنی میکنیم؛ باید گوشهی دل و چشم را به خداوند متعال داشته باشیم. حکیمی میگفت: بعد از نمازهای یومیه، برای عاقبت بخیری و با ایمان ماندن فرزندانتان زار بزنید. دعای پدر و مادر در عاقبت بخیری فرزندان را جدی بگیرید.
والدینی که اکنون میوه باغشان به ثمر رسیده با توکل بر خدا، باید خود را محیا کنند برای کمک به نوجوانشان، برای عبور از گردنه سخت زندگیاش. این امر محیا نمیشود جز با مطالعه و بررسی ابعاد وجودی نوجوان به اضافهی توجه به شرایط کنونی و چاشنی صبر و البته اعتماد به فرزندان.
اگر همه عوامل را کنار هم و بجا بکار بردیم. توکل علت تامه این رویداد است.
با وجود تمام فراز و نشیبهای دوران نوجوانی دل را محکم کنیم به کلام نورانی اميرالمومنین؛ امام علی(علیه السلام) میفرمایند:
« قلب نوجوان، در حقیقت چونان زمینی بایر است که هرچه در آن افکنده شود، میپذیرد.» (تحفالعقول ص ۷۰)
اميرالمومنین علیهالسلام به پدران نیز توصیه می کند: «با فرزندان خود دوست شوید؛ زیرا مودّة الآباء قرابة بین الأبناء؛ دوستی میان پدران سبب خویشاوندی میان فرزندان است»(حکمت ۳۰۸، نهجالبلاغه).
امام که خود پدرِامت هستند؛ دوستی و محبت را عامل مهم و تاثیر گذار در تربیت فرزندان میدانند.
فرزندانی که با حب و ولایت اميرالمومنین(علیهالسلام) رشد کنند؛ میتوانند زمینه ساز ظهور فرزند ایشان نیز باشند.
به امید نسلی پاک و طاهر و ولایی، برای اسلام عزیز و ایران عزیز.
انشاءالله
https://eitaa.com/del_gooye/349
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
حوزه/ نوجوانِ من در عصری جدید و دنیایی جدید زندگی میکند. از کودکی گوشی را کنار خود احساس کرده او حالا از من بیشتر درباره بسیاری از مطالب و نرمافزارها میداند. حالا حتی برای خواندن درسهایش باید با تکنولوژی همگام شود. همین تکنولوژی، هزار راه ورود به دنیای شبهه و شک را در دل نوجوان باز میکند.
#خبرگزاری_رسمی_حوزه
https://hawzahnews.com/xbzW9
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
گوشهی ماه از پشت ابر خودش را بیرون میکشد تا حیاط را خانه کمی روشن کند.
نور میتابد بر آب حوض. انگار وقت آمدنش شده. دلم هرچه به ساعت رسیدنش نزدیک میشود، بیشتر صدا میدهد. انگار قصد زبان به لب گرفتن ندارد. اول که چشم بهراه آذوقهاش بودم؛ اما حالا اسیر نگاهش. انگار این یتیمی برای من فخر عالم شده. وقتی که شبها به دیدارمان میآید؛ حس بی پناهی در ما گم میشود.
آنقدر هواخواهش شدیم که اگر نیاید؛ گره از موی خواهرم باز نمیشود. اجاق خانه روشن نمیشود و غذای مادر نمیپزد. اگر او بیاید بوی غذا و عطر نان هوش از سر همسایهها میبرد. آنوقت میفهمند ما هم سری در سرها داریم. یتیم باشیم درست، اما بی صاحب نه!
اصلا چه میشد من پسرش بودم؟! آن وقت سینه سپر میکردم و میگفتم: من، فلانبنعلی بنابیطالب هستم. اما مگر من اورا به قدر پدر دوست ندارم؟ نه! هزار مقابل پدر خونیام.
او آمده به بهانه نان به من، به ما، بها دهد.
خوشا به حال من که عطر نفسش قسمت من شده. خدا را شکر که در ولایت اویم.
ولایت او امروز و فردا دارد مگر؟
خوشا به حال آدمیان که در ولایت اویند، کاش بدانند.
باید بلند شوم حیاط را آب پاشی کنم تا گردخاک بر لباسش نشیند.
بوی خاک چقدر دلفریب است. اصلا شاید خاک هم با نامش آبرو گرفته. مگر نه اینکه ایشان ابوتراب است؟!
نفس عمیق میکشم تا بوی خاک گل نمخورده سینهام را پر کند از عطر انتظار.
گوش کن!
صدا میآید صدای نعلینی که تنش به وصلهها
زینت شده. صدای سنگینی قدم هایی میآید و زمین، بی وزن میشود از ابهتش.
بگذار کلون در را نزده به استقبالش بروم.
#ولایت
#سعادت
https://eitaa.com/del_gooye/353
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#امام_کاظم علیهالسلام
#غزل
🔹غریب کاظمین🔹
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد، مثل باران گریه کرد
هردم ای آیینه با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد سر در گریبان گریه کرد
خون به جای اشک از زنجیر دستانت چکید
پا به پای تو در و دیوار زندان گریه کرد
از شکوه تو زن آوازهخوان لکنت گرفت
با نوای ربّنای تو نگهبان گریه کرد
تازیانه خط به خط بر پیکرت مقتل نوشت
تازیانه زخمهایت را فراوان گریه کرد
بیت آخر خواند دعبل از غریب کاظمین
بیصدا زیر عبا، شاه خراسان گریه کرد
#حسین_عباسپور
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
طعم کلمات، بوی ادویهها
موسم عید، وقت رسیدگی به خانه، برای خانمِخانه است. بانویی که قرار است رنگ بهار را به در و دیوار خانه بپاشد، تا کودکانش طعم نوروز را برای ابد در گوشه ذهن بهخاطر بسپارند.
خیلی فرقی ندارد که بانو، دکتر باشد، مهندس باشد، یا حتی نویسنده. هرکه باشد موسم عید، میشود بانوی با سلیقهی ایرانی. اما گاهی دیگر هنرها و مهارتها به کمک بانو میآیند.
خانم نویسنده، مشغول تميز کاری میشود. کارزار سخت اما پرهیجان ادویهها مبارز میطلبد.
هرخانهای کمدی هرچند کوچک را برای ادویهها دارد. اما کمد ادویههای خانم نویسنده رنگ و بوی خاصی دارد. هر کدام از این طعمها اگر به غذا اضافه شود چه میکند؟!
در گنجه ادویهها، گنجهایی از طعمهای بینظیری است که قلمرو فرهنگی بانو را نشان میدهد. گنجه ادویهاش پراست از بوی جغرافیای اسلام، پراست از تمدن کهن ایران.
از هرکجای ایران رنگ و بویی در این گنجه یافت میشود، ادویه سیستان، آچار زابل، ادویه خرمشهر و طعم تند فلافلهایش، عطر گرمصاله آبادان، ادویه مشهد و رایحهی بینظیر بازار سرشور، سبزیهای معطر شمال، خلال بادام و خلالپرتقال قزوین، که یاد سرای سعد السلطنه را تداعی میکند. زعفران و زرشک قائنات، که بانو را به یاد خاطرات شیرین بیرجند میاندازد، شاید هم بابالجواد حرم مطهر یا شاید، کنار بست شیخ طوسی هنگام وداع آخر. بانو با دیدن ارده دزفول، سلامی هم به سبزه قبا میکند و همراه کاروان راهيان نور به مناطق جنگی میرود.
ترخینه کرمانشاه، نویسنده را تا کنار دست کندههای فرهاد میبرد،
فلفل ببر ترکیه، زعتر سوریه، ادویه عراقی.
ادویهها برای آشپز، حکم کلمات را دارند برای یک نویسنده. نویسنده با کمک گرفتن از واژهها مفهوم ذهنی خودش را منتقل میکند. هنگام نوشتن در ذهن نویسنده طوفانی از واژهها رخ میدهد و نویسنده در پی یافتن واژهی خود در بحبوحه این طوفان است. هرچه واژگان نویسنده بیشتر، کلامش شیرینتر. نویسنده گاه ناگزیراست که از محدوده زیستی خود کمی آن طرفتر برود و از مضامین دیگر ملل نیز برای بهتر رساندن کلام استفاده کند.
واژه چاشنی نوشته است. کمکم نویسنده ذائقه مخاطب خود را با قلمش هم سو میکند. درست شبیه آشپزی که غذای سرآشپز را در اول منوی خود جای میدهد.
درست مثل غذای مادرها، که به اندازه همه مادران دنیا، مزه و طعم جدید وجود دارد.
گنجه کلمات برای بانوی نویسنده، حکم گنجه ادویه دارد. واژههای بانوی نویسنده باید مانند گنجه ادویههایش پر باشد از مزهها و رنگها و ذائقهها.
نویسنده برای بیان حق و حقیقت، برای خوش طعم کردن آن، باید به وسعت تنوع مخاطب، به فکر طعمهاى نابی باشد که بتواند حلاوت حق را بهتر بچشاند.
https://eitaa.com/del_gooye/357
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
به نام او
پلاک ۷۹
دلم جای دنج میخواهد. جایی مثل کنج بقعه چهار انبیا، بروم و با چهار پیامبر الهی خلوت کنم. السلام علیک یا سلام، سلوم، سهولی و القیا؛ چقدر در کودکیام با نامهای شما مانوس بودم. کنار پسر امام حسن(علیهالسلام).
السلام علیک یا صالح بنالحسن(علیهالسلام).
از کنار بقعه چهار پیامبر بنی اسرائیلی دلم راهی حیاط نه! حیات بیت المقدس میشود.
آرزو میکنم که روزی که شاید که إنشاءالله نماز بخوانم در کنار دیوار بُراق.
صدایی آشنا میآید و من هم خود را در صحن چهار انبیا میبینم. آمدهام کودکیام را وصل نوجوانی پسرم کنم.
از درب جنوبی بقعه بیرون میآیم. خیابان پیغمبریه پر است از ماشینهایی با پلاک ۷۹. دلم میخواهد روی جدولهای کنار خیابان راه بروم همانطور که کودکیام این خیابان را طی میکردم.
سر میچرخانم و چشمم به گراند هتل میافتد. چه شکوهی داشته برای خودش. سنش به ۱۵۰ سال نمیرسد؛ اما حسابی خسته شده و فرسوده.
گراند هتل در بچهگیام این قدر خراب نبود.
مغازههای زیر هتل هنوز باز بودند و من از یکی از مغازهها کتاب و دفتر میخریدم.
هر وقت به این جا میرسم میگویم: باید فرقی باشد بین معماری ایرانی و فرنگی.
از کنار مسجد پنجه علی(علیهالسلام) رد میشوم. جایی که چقدر در او زندگی کردهام. دلم میخواست حتی یکبار هم که شده لوح منصوب به دست یدالهی امامعلی(علیهالسلام) را ببینم.
لوحی که دلیلی بود بر مسمای نام مسجد.
چند قدم دیگر، پاهایم میایستد و دستم به نشان ادب بالا میرود. انگار هنوز گنبد فیروزهای امامزاده اسماعيل را ندیده، قلبم خبر از رسیدن به جای عزیزی میدهد.
گوشم پر از صدای دعای توسل میشود؛ صدای دختری کوچک که فقط بلد بود دعای توسل بخواند آن هم به غلط. بعضی وقتها درس درست، حرف درست در جای درست چقدر به دل مینشیند. صدای خندههای کودکان محل توی گوشم زنگ میزند. کودکانمحل بهترین جا را برای بازی پیدا کرده بودند و چه جای امنی! و اینجا بود که دعای توسل دخترک درست شد.
هزار بار هم از این خیابان بگذری اما باز هم هزاران رمز ناگفته و نانوشته برایت باقی میگذارد.
یک شهر چقدر باید باشد که این همه گنج را در خود پنهان کند؟! شاید به اندازه مینودر.
و من هنوز یکی از صدها را نگفتهام. من هنوز فتح باب نکردهام از باب بهشت.
پیچ خیابان ما را به سر در دولتخانه صفوی میرساند. زیر طاقی میایستم و سرم را آنقدر بالا میآورم تا بتوانم کتیبه رضا عباسی را بخوانم. پسرم در این شهر نزیسته اما خطش، رنگو بوی قزوین میدهد؛ رنگ و بوی پایتخت خوشنویسی ایران.
حالا او هم دنبال امضای رضا عباسی میگردد در کتیبه.
_مامان دیدم. دیدم امضا رو
و خشنود از کشف خود و من خوشنود از کشف او.
نور از شبکههای بالای کتیبه خودش را به بیرون پرتاب میکند. چشمم تاب دیدن ندارد و برمیگردد به سمت اولین خیابان ایران، سپه.
سنگ فرش خیابان صدای درشکه را در ذهن تداعی میکند. چشمم را میبندم، گویا صدای کالسکه شاه طهماسب است که با عجله خود را به عالیقاپو میرساند. گویا اتفاقی افتاده.
شاید خبرهایی از عثمانی رسیده باشد!
طهماسب وارد عمارت میشود. از کالسکه پایین میآید و گل خشکیده باغ را میچیند.
چشمها پر میشود از قدمت در خیابان سپه.
میچرخد و میچرخد؛ اما کنار مسجد جامع میایستد.
و مسجد جامع و ما ادراک مسجد جامع...
ادامه دارد انشالله...
https://eitaa.com/del_gooye/362
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
امشب دلم از آمدنش ناامید شد
لعنت به انتظار که مویم سفید شد😔
یابن شبیب روضهی بابا شبیه کیست؟
بابای من گرسنه و تشنه شهید شد💔😭
#شهید_اصلانی
#شهید_حرم_امام_رضا
بهناماو
#خونبها
یک نفر چهقدر باید خوشبخت باشد که زمان و مکان و اوضاع جسم و روحش همه دستدردستهم دهند تا او را به بهترین سیرت و صورت به محبوب برسانند؟
یعنی باید پشت پنجره فولاد چه گفته باشد، وقتی دستانش را وصل شبکههای فولادی میکرد؟
مثلاً شاید گفته باشد: اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک.
اما نمیدانست خدا خواسته او را.
نمیدانست فولاد آبدیده حرم در دستان او چون موم شده، حالا او مستجابالدعوة است.
خدا تو را خرید به بهترین وجه، به بهترین خونبها، در ماه حرام؛ پس خونبهایت بیشتر است. حالا تشنگی هم بیاید رویش میشوی مثل ارباب بیکفنت. گرسنگی هم میآيد تا شبیه عائله اربابت باشی. بعد، زمان مرگت با مکان مقدسی هم پیوند بخورد، بعد، شقیترین اشقیاء هم از قبل منتظرت باشد، بعد قبل از ریختهشدن خونت امام رئوف را هم ببینی،
چه کسی از تو خوشبختتر است؟
هنیاً لک
خدا توی گوشَت میگوید:
از ایتام دین محمدِ(صلیاللهعلیهوآله) من حمایت کردی، من هم خونبهایت!
تو که آن بالا نشستی
برای ما هم دعا کن
#شهید
#شهید_اصلانی
#خونبها
https://eitaa.com/del_gooye/364
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye