بهناماو
گذرگاه مهران
انگار اربعین زودتر از هر زمانی به تو نزدیک میشود و باید خودت را مهیا کنی برای رسیدن به اقیانوسی از ارادت ارباب بیکفن.
خوب عزاداری میکنی در محرم، دل را پاک نگه میداری، تا شاید تو هم اجازه پیدا کنی برای عرض ارادتِ ارباب و عرض اندام برای هرکه تو را خوار و خفیف میخواهد.
دلت حال و هوای خانهپدری دارد. تپش قلب جز ارادت به آن دریای پر عظمت چیزی نمیگوید.
...و تو در اوج امنیت وارد کشور دیگری میشوی. کشوری که هشت سال با آن جنگیدهای.
من؟ من کجا و جنگ کجا؟ اصلا شناسنامه من به آن سالها قد نمیدهد.
باید بگردم در خورجین خاطرات بچگی تا شاید چیزی پیدا کنم.
اما جنگ برای بعضیها وظیفه شد. تکلیف شد. جنگ آنقدر مهم شد برایشان که در دوئل زندگی، شهادت را برگزیدند.
در اوج شعف بار و بندیل را سوار ماشین میکنم و به سمت مهران میروم.
هیچ چیزی نمیتوانست حال مرا خراب کند و تذکری باشد برای من که سر مست از زیارت اربعین بودم. مگر ورودی مهران.
۵ کیلومترمانده به شهر تا چشم کار می کند ماشین است.
حواسم پرت راه است ولی مقصد همین رفتن است. به هرچیزی فکر میکنم غیر از آنانی که راه را هموار کردند. کسانی که لحظهای نگاه به گنبد نورانی ابا عبدالله برایشان حسرت شد.
ورودی مهران خودش برایم کربلایی جدید بود. جایی که هشت شهید تازه تفحص شده کنار هم آرمیده بودند. با همان بدنهای رنجورشان آمدهبودند به استقبال زائران اربعین. بدنهایی که بیش از ۳۰سال گرمای جنوب به آنها تابیده بود. حال مادرانشان خیلی عجیب است. نه! به خدا خیلی دست نیافتنیست. مادران دلشان برای هم میسوزد چون درد مادر شدن را چشیدهاند. سختی بزرگکردن بچه را لمس کردند. با هربار تب کردن بچه مردهاند و زندهشدند.
مادران برای آفتاب سوختگی صورت فرزندانشان غصه میخورند. گاهی کِرِم میزنند. گاهی کلاه بر سر فرزند میگذارند تا نکند پوستش تیره شود. نکند گرما زده شود.
من هم میخواستم برای بچهام مادری کنم در اربعین.کلی وسیله با خودم آوردم.
اما معراج الشهدای مهران حالم را خراب کرد.
فقط یک لحظه خودم را جای مادر یکی از این شهدا گذاشتم. نه کار من نیست. خدا به داد دلشان برسد. داد دلی که نجیبانه است، آنقدر که صدایش به گوش کسی نمیرسد.
اربعین برای من همانجا شروع شد. جایی که باید برای حسین علیهالسلام از خودت بگذری، از فرزندت بگذری. اما خدا اهل حساب و کتاب است. با کریم معامله کردن جز منفعت چیزی ندارد. شهدا و مادرانشان با خدا معامله کردند و حالا در ثواب تکتک قدمهای زائران شریکند. چه خوش معاملهای! و چه خوش محبوبی!
از اربعین نگفتم از مهماننوازیها نگفتم چون در ورودی مسیر بهشت، در بهشت معراجالشهدای مهران گرفتار شدم. دلم گرفتار زیست عالمانه شهدا شد. شاید اگر اهل دل بودم صدای قهقههی مستانهشان را میشنیدم. کاش ما را هم روزی خور خوان با برکت ارباب کنند. مرگی چنین میانه میدانم آرزوست.
#اربعین
#مهران
#ایران
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
مسجد گوهرشاد
همین لحظه
مداح شعر ناصرالدین شاه را میخواند:
...غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
بهناماو
#نگفتهها
خیلی سعی کردم چیزی بنویسم که به کسی برنخورد. انصاف را رعایت کردهباشم، حق مطلب را به اندازه فهم خودم بگویم. اما دیدم نمیشود بیشتر که جلو میروم به خودم برمیخورد. به خودم که جزء زنان همین جامعه هستم. در همین جامعه رشد کردهام و بزرگ شدم و در اوج امنیت و احترام تحصیل کردم، رفت و آمد کردم و در یک کلمه زندگی کردهام. من و مثل من در همین جامعه رشد کردهایم، جامعهای که الان در همه جا جز سیاهی و تضییع حق زنانش نمیگویند.
یک عمر آرزو داشتیم پرچم ایران بر بلندترین قلل علمی و سیاسی و اجتماعی باشد و برایش هم جنگیدیم ولی به بهانه یک اتفاق، تیتر یک همه مجلات شدیم در از بین بردن حق زن. آیا این حق است؟ نه! ولله حق ایران اسلامی این سخنان نیست. ولله مهربانترین موجودات کره زمین در همین محدوده جغرافیایی هستند. ولله ایران اسلامی من آنچیزی نیست که نشان میدهند. ولله زنان ایران اسلامی من از نجیبترین زنان کرهزمیناند.
زن زندگیست، این لفظ مطلق زنان است. همهی زنان، پس فرقی ندارد ایرانی باشد یا افغانی، برای کجای ایران باشد، مگر فرقی میکند؟ پس چرا از همهی زنان ایران نمیگویند؟ چرا از پیشرفتها نمیگویند؟
چرا از زنان فرهیخته سخنی نشد؟! چرا از یکدلی و انسجام خانواده ایرانی به مدد وجود مادری مهربان نمیگویند؟ چرا از تاریخ پراز عفت و پاکدامنی زنان ما نمیگویند؟ چرا روی زخم مینشینند؟ چرا قاضی نرفته حکم میکنند؟! چرا گز نکرده میبُرند؟!
اصلا چرا خودمان نگفتیم؟ نه به دنیا، که در دنیای بازی رسانهها باز هم تحریم میشدیم. چرا در رسانههامان نگفتیم؟! چرا به گوش نوجوانمان از غرش اقتدارمان نگفتیم؟ چرا به دخترکان زیبایمان، از گوهر درونیاش نگفتیم.
هزار گفتنی بود ولی نگفتیم.
چرا نگفتیم امنیت اتفاقی نبوده؟ چرا نقشه ایران را جلوی چشم بچههایمان نگذاشتیم و بگوییم: خاورمیانه یعنی قلب دنیا و ایران یعنی قلب خاورمیانه. چرا نگفتیم میخواهند تپش قلب ما را بگیرند؟!
در درس تاریخ از فتنهها و قرآن به نیزه کردنها گفتیم چرا از مصادیق آخرالزمانیاش نگفتیم؟
چرا در درس هدیهها نگفتیم جنود شیطان باهر رنگ و ریوی به میدان میآید. یک بار زلیخا میشود و عفت یوسف میخواهد. گاهی گوساله سامری میشود و استقامت و دینداری را بر باد میدهد. گاهی لباس دین میپوشد. گاهی عریان میشود.
چرا نگفتیم از جنگهای پنهانی که دانشمند هستهای را جلوی چشم فرزندش، شهید میکند. ترور میکند. گاهی تبر میگیرد و به جان وطن میافتد.
چرا من نگفتم؟ چرا ما نگفتیم از چادری که یک عمر حصن ما بوده، احترام ما بوده، یادگاری مادران ما بوده، چرا از زیبایی زندگی عفیفانه نگفتیم. چرا از مستی مدام نگفتیم. چرا حلاوت دینمان را نچشاندیم، یا کم چشاندیم؟!
چرا بلند نگفتیم؟ چرا زیاد نگفتیم؟ آنقدر بلند که صدای ما هم از بین اینهمه هیاهو شنیده شود. آنقدر زیاد که در دریای شور اطلاعات غرق نشود.
چرا حواسمان نبود که از یک سوراخ دوبار گزیده نشویم؟ باید شک کنیم از این همه حمله در رینگ بوکس، که تا بیایی و حواست جمع شود بعدی را میخوری.
چرا در اوج اقتدار سیلی سپاه، هواپیمای اوکراینی علم شد. چرا در اوج هماهنگی کارهای اربعین، بغداد شورش میشود؟ بعد حضور حماسی و تاریخ ساز جهان اسلام، اربعین. هنوز سرمست از اربعین نیامده، ...
هنوز نرسیدیم ببینیم با خودمان چند چندیم.
اصلا دشمن امان نمیدهد که بزرگی کارهایمان را ببنیم، اقتدار کشورمان را، توان نیروی های انسانی را...
اصلا نشد از حمله به سلمان رشدی بگوییم. وقت نکردیم کار بزرگ امام را به گوش جهان برسانیم. نشد از قدرت فقه جعفری بگوییم.
اصلا حوصله نکردیم بعد از مرگ ملکه از خباثتهایش بگوییم. اصلا دشمن منتظر نمیماند که ما یواش یواش برویم و کاری کنیم. اتفاق پشت اتفاق، بازی پشت بازی. دسیسه از پس نیرنگی دیگر.
باید تا الان باورمان شده که به دورهی آخرالزمان نزدیک میشویم. شیطان با همهی جنودش آمده. کفر همه عواملش را به خط کرده. وقت آن رسیده که ما هم بیاییم و بگوییم. الان وقت بیطرفی نیست. نمیشود یک گوشه بشینی تا خط و خال برنداری. از نشانه دورهی آخر الزمان این است یا با حقی یا بر حق.
غربال پشت غربال. چه کسانی میتوانند در حصن و حصین اسلام بمانند؟
چادرم را محکم میگیرم. وقت وقت مبارزه است. وقت، وقت غربال است.
https://eitaa.com/del_gooye/430
-----------❀❀✿❀❀---------
@tarikh_j
باید تا الان باورمان شده که به دورهی آخرالزمان نزدیک میشویم. شیطان با همهی جنودش آمده. کفر همه عواملش را به خط کرده. وقت آن رسیده که ما هم بیاییم و بگوییم. الان وقت بیطرفی نیست. نمیشود یک گوشه بشینی تا خط و خال برنداری. از نشانه دورهی آخر الزمان این است یا با حقی یا بر حق.
غربال پشت غربال. چه کسانی میتوانند در حصن و حصین اسلام بمانند؟
چادرم را محکم میگیرم. وقت وقت مبارزه است. وقت، وقت غربال است.
https://hawzahnews.com/xbTSQ
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
آقا بیا که سخت به بودنت محتاجیم
بیا که ایتام آل محمد (صلاللهعلیهوآله) غریباند.
بیا که به اسم آزادی چه کارها که نمیکنند.
بیا که ببینند ما شما را داریم.
اللهم عجل لولیک الفرج
سالروز امامتتان مبارک همهی ما
#هایکو
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
برایاو
متن پیشرو درباره شهید مهدوی است.
به مناسبت شهادت ایشان.
شادی روح بلند شهید اقتدار ایران، نادر مهدوی، صلواتی تقدیم میکنیم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
سلام حاج نادر!
مهر که به نیمه میرسد حال و هوای شنیدن رشادت شما به سراغم میآید. میدانم چند روزی دیر شده، اما اگر دیر آمدم معذور بودم، قبض و بسط روح اسیرم کرده بود...
ولی مگر میتوانم فراموش کنم مردانگیات را؟!
این استفهام تا ابد برایم انکاریاست.
هرگز فراموش نمیشوی، تا وقتی خلیجفارس هست، تا وقتی جزیرههای کوچک و بزرگ ایرانی هست، هستی و میمانی در اندیشه ما، تو و دوستانت. دوستانی که بسان تو، شیر مردان پیکار با خودِ شیطان بودند، دوستانی همانند بیژنگُرد، انگار بیژن از دل شاهنامه بیرون جسته و رخشِ رستم را زین کرده و پا در رکاب گذاشته و آمده همپای تو به مصاف برود، مصاف کسی که حرف اول را میزند در خباثت و پلیدی.
حاج نادر نمیدانم مکه رفتهای یا نه، اما دوست دارم حاج نادر صدایت کنم، من مکه نرفتهام، ولی بوشهر آمدهام، خلیجفارس را دیدهام، شرجی هوای ساحل را حس کردهام، معنی نیلگون را در کنار ساحل خلیجفارس فهمیدهام، قایق موتوری هم سوار شدم، عجب ابهتی دارد این دریا، عجب شکوهی و عجب غروبی، چه غروبی میشود که مثلاً کنار ساحل جزیره فارسی باشی بعد از کلی جدال با عین جنایت، بروی تا برای نماز آماده شوی، آنوقت وقت رسیدن به آرزوهاست...
حاج نادر میدانم اگر الآن اسم خلیج همیشهفارس میآید و دلمان غنج میرود، بهخاطر دلاوری پهلوانانی از جنس توست.
پهلوانانی که آنقدر درست جنگیدند، آنقدر خوب جنگیدند که دشمن را بیتاب انتقام کردند. میخهای دستت، حجت مظلومیت توست، میخهای دستت، حجت خباثت دشمن توست، من به مظلومیت و اقتدار تو مؤمنم.
حاج نادر کاش حیات زمینی داشتی و شکوه ایرانمان را میدیدی، الآن هم تحریم میشویم، ولی میجنگیم، با ادوات جنگی ساخت ایرانمان و ایمان فرزندانی از جنس تو.
تا شرک و کفر هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم، این را امام یادمان داده.
راستش را بخواهی از تحریمِ ما خسته شدهاند، یا شاید دیگر چیزی برای تحریم پیدا نمیکنند.
حاج نادر حال دلمان خوب است اما غصه داریم، برای فرزندانی از این سرزمین که با شما آشنا نکردیم، از جنگ نگفتیم، از خوبها و خوبیهایشان نگفتیم. حاجی نگران این روزهای ما نباش، یاد گرفتهایم صبور باشیم و شجاع.
یاد گرفتهایم که هیچ دستی جز دستان زنان و مردان این سرزمین نمیتواند گرهگشا باشد.
حاجیِ دهه چهلی، دهه هشتادیها و نودیها از جنس خودتان هستند، ایران شیربچه زیاد دارد. حاجی خیالتان راحت! مواظب وطن هستیم. حاجی به لحظه مظلومانه شهادت شما در جزیره فارسی قسم، ما ایستادهایم، ایستادهایم به پای هرآنچه شما خون دادید.
حاجی میدانیم دریغ است ایران که ویران شود. مطمئن باش نمیگذاریم ایرانمان، کنام پلنگان و شیران شود.
حاجی حاجی بگوشی؟!
ما گوشمان به لبان نایب حضرت روحاللهاست. ما دلمان گرم است به تدابیر ایشان.
حاج نادر ما هم مثل شما حرص دشمن را درمیآوریم، خستهاش میکنیم. حاجی داریم برای خواندن نماز در مسجدالاقصی آماده میشویم. چقدر جای شما خالیاست.
حاجی میدانم روزیخور خوان اباعبدالله هستید، برای ما هم دعا کن، دعا کن پاسدار خون شما باشیم.
مرگی بسان مرگ شما آرزوی ماست. دعا کن در دنیای بیرحم بیخبریها، تلف نشویم. دعا کن برای ما، قرار گذاشتهایم، زمینه ساز ظهور مهدی موعود باشیم.
#شهید_نادر_مهدوی
https://eitaa.com/del_gooye/440
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
در کوچهپسکوچههای شهر قدم میزنم، چشمم به گنبد بلند حمدالله مستوفی میافتد. هنوز فاتحهای نخوانده به کوچه مرکبفروشها میرسم.
ذهنم در تلاطم است. چندبار از این کوچه رد شدم چرا دقت نکردم؟ کوچه مَرکبفروشها یا مُرکّبفروشها؟
در دنیای قدیم این کوچه محل چه شغلی بوده؟ شاید مَرکب راهوار میفروختند، شاید هم مُرکّب تازه...
راستش را بخواهید چیزی نیافتم که حجتی باشد برایم یا مثلاً قسم حضرت عباس بخورم که این است و جز این نیست، اما اگر به پیشینه شهرم نگاه کنم، بیشتر دلم سمت مُرکّب میرود، این شهر پایتخت خوشنویسی ایران است، انگار کوچه مُرکّبفروشها بیشتر به اینجا میزیبد.
این روزها حال و هوای قلمم فرق کرده، انگار میخواهد ادای دین کند به یک عمر عزت در سایه پرچمی که نام خدا در وسط آن حک شده است.
به همه چیز جور دیگری نگاه میکنم، مثلاً حالا همین کوچه... همین کوچه که نمیدانم کدامش بخوانم، هر کدامش باشد واجآرایی زیبایی دارد. فکر میکنم که مُرکّب قلم من، مَرکب راهواریاست برای بیان حقیقتها، حقیقتی به نام عزت، به نام اقتدار، بهنام ایران.
مَرکب من، همین قلم است که خدا برآن قسم خورده و بر هر آنچه مینویسد.
دلم میخواهد با پررنگترین مُرکّبها بنویسم:
«ایران دوستت دارم.»
هدایت شده از شبکه اسلامپژوهان
#عملیات_تبیینی
#تمرین_نویسندگی
☘ چادرم را محکم میگیرم. وقت، وقت مبارزه است.
🔹 یادداشت سرکار خانم فاطمهمیری
🔺 باید تا الان باورمان شده که به دورهی آخرالزمان نزدیک میشویم. شیطان با همهی جنودش آمده. کفر همه عواملش را به خط کرده. وقت آن رسیده که ما هم بیاییم و بگوییم. الان وقت بیطرفی نیست. نمیشود یک گوشه بشینی تا خط و خال برنداری. از نشانه دورهی آخر الزمان این است یا با حقی یا بر حق.
غربال پشت غربال. چه کسانی میتوانند در حصن حصین اسلام بمانند؟
🔸 چادرم را محکم میگیرم. وقت وقت مبارزه است. وقت، وقت غربال است.
🌀 برای دسترسی به متنکامل به ادمینشبکه پیام دهید.
بهناماو
گندم ری
«از گندم ری نخواهی خورد.»
این کلام امام حسین(ع) بود، وقتی عمرسعد در اوج پیروزی پوشالی خود، غرق در رویای حکومت ری بود. ابنسعد سرهای عزیزترین خلق خدا را به نیزه کرد، هرچه در توان داشت گذاشت. برای خاندان اموی حسابی خوشخدمتی کرد، اما به ری نرسید.
حال و هوای برخی غربزدهها در جامعه ما همینگونه است، هرچه دارند از بیهنری رو میکنند، تا شاید مقبول افتد و چراغ سبزی از آن طرف دریافت کنند، برای زندگی به ظاهر بهتر و مرفهتر. برای مرگ یک زن با دلیل نامشخص سینه سپر میکنند و هشتگ میسازند. احساسات جوانان را تحریک میکنند، جامعه رامتشنج میکنند و کشور را تا مرز تکهتکهشدن جلو میبرند، آنقدر خوب خوشرقصی میکنند که همه دنیا برای ایران، دایه عزیزترازمادر میشود.
اما سود آنها از این زحماتی که برای اربابان خود میکشند چیست؟
مثلاً ویزای فلان کشور، یا فلان مبلغ پول، یا فلان سرمایهگذاری تجاری و یا هر کوفت دیگری که من بلد نیستم.
چقدر میارزد؟
آبروی کشورت را با چه معاوضه میکنی؟ برای چندصباح زندگی بهتر، که اگر بهتر باشد، که اگر به آن برسی، خودت را چند میفروشی؟
شاید از جنس سلبریتیها باشی، یا شاید از جنس سیاسیهای تمامشده، شاید هم دنبالکننده کور بدون هدف، هرکدام باشی، خوب معامله نکردی!
من نگرانم برای صداهای شما که در گلو حناق شد و درنیامد، صدایی که باید یک روز هم بهدرد مردمانتان بخورَد و نخورد. صدای مردم مظلوم نمازگزار شاهچراغ، صدای زنی که در کنار فرزندش شهید میشود، صدای آرتین یتیمشده از هشتگهای ابنالوقت شما.
کجایید الآن، اینها که در حرم امن احمدی در خون خود غلتیدند ایرانی نبودند؟ یا مظنه بازار چیز دیگریاست؟! یا شاید هم اربابانتان چیزی دیگری میخواهند.
چرا صدایتان برای مظلومیت آرمان در نمیآید؟ او هم جوان بود، هم سن و سال مهسا. در همین خیابانهای شهر بزرگ شدهبود. راستش اصلا باورم نمیشود دلتان جز برای خودتان و جیبتان، برای کسی سوخته باشد.
قیمت انسانیت چند است؟ چند تا هشتگ؟ چند کا فالور؟ ویزای کدام کشور؟ که آنوقت برایش سینه چاک کنید. مدافع شوید. آبروی کشور را معامله کنید.
مگر ایرانیها با هم فرق دارند؟ مگر زنان با هم فرقی دارند؟ به دین کدام پیامبر دروغین هستید که برای بشر چرتکه میاندازید؟! من پیامبری میشناسم که عرب و عجم را برادر میدانست، سیاه و سفید مقابل چشمانش زیبا بود.
جواب بدهید، به من نه! اما به خودتان جواب دهید، چه ارزشی دارد این مدل زندگی شما؟
کجای درد مردم جامعه را میتوانید تسکین دهید؟! آیا جز این است که این موقعیت را از همین مردم دارید؟
تاریخ درس میدهد، برای کسی که بخواهد ببیند و درس بگیرد. شما هم از گندم ری خود نخواهید خورد. همانگونه که ابنسعدها نخوردند. این قاعده خداوند است برای ستمکاران، این قاعده خداوند است برای ستمپذیران تاریخ.
تا وقت هست کاری کنید، واکنشی نشان بدهید. اصلا بگویید که زندهاید، برگردید به آغوش مردمکشورتان، برگردید! تا از جهالت شما پلکانی برای دشمنان درست نشده برگردید.
برای بوسیدن به وقت ترسیدن شما، دشمن شجاع شد و تا قلب کشور آمد، برای سنگینی روسریهای شما چه چادرهایی که خونین شد؛ سهم حرفهای شما برای این خونهای ریختهشده، چقدر است؟ سهم سکوتتان چی؟
اصلا فکر کردهاید که سهم شما از خونهای ریخته شده در واقعه شاهچراغ چقدر است؟
سهم افعال شما در این بیحرمتی به حرم امن اهل البیت چیست؟ فکر کردید بهای فشار به نیروی انتظامی تا چه حد میتواند کمرشکن باشد؟
من کسانی را میشناسم از جوانان همین وطن که در اوج زیبایی، در اوج هوش، در قلب آمریکا، ترسی نداشتند هنگام بوسیدن، هنگام بوسیدن دنیا و کنار گذاشتنش، آنوقت آغوش باز کردند برای خود خدا. چمران اینگونه بود، بابایی هم، فریبرز کرمی هم، هدایتالله طیب هم و... چقدر جایشان خالیاست...
https://eitaa.com/del_gooye/445
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
یادداشت؛
از گندم ری نخواهید خورد
امروزه حال و هوای برخی غربزدهها در جامعه ما همینگونه است؛ هرچه دارند از بیهنری رو میکنند، تا شاید مقبول افتد برای زندگی به ظاهر بهتر و مرفهتر.
rasanews.ir/00320c
لینک متن👆
#خبرگزاری_رسا
#ایران
#آرمان
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
سر آن کوچه
به هر سختی بود مادرم را راضی کردم اجازه دهد تا برای پخت آش نذری همراه دوستم به آن طرف شهر بروم؛ جایی که همه بچههای مدرسه و معلمها جمع بودند. خدا قبول کند، تمام کارهایی را که در خانه از آن فراری بودم آنجا انجام دادم. ظرف شستن، تیکشیدن، نخود و لوبیا پاککردن و از همه سختتر، پیاز خردکردن. شر شر گریه میکردم و قهقهه میزدم. اصلا کنار بچهها حال عجیبی بود. انگار کار خیر دسته جمعی بیشتر میچسبید. البته اگر باشوخیهای ما چیزی از ثواب باقی میماند. بالاخره آخر کار یک مصدوم پیدا میشد. آخر کار وقتی آش حسابی جا افتاد، آقا معلم به همهی بچهها نفری یه کاسه آش داد تا با خود به خانه ببریم. منم از خدا خواسته آش را گرفتم و برای اینکه دیر نرسم و بتوانم دوباره بیایم، آش را در مسجد نخوردم و با کاسه آش راهی خانه شدم. در راه همه حواسم به آش بود که نکند بریزد، یا اینکه توی اتوبوس جایش بگذارم. اما فکر نمیکردم کسی بیاید جلو و بگوید :
_این آش را به من میدی؟
آب سردی را حس کردم که داشت قطره قطره از سرم میچکید.
_ نه آقا مال خودمه
_ من گرسنمه ثواب داره.
دیگر ادامه ندادم و بدون جواب راهم را گرفتم و رفتم واقعا باید چه میگفتم؟
به خانه رسیدم. مادر طبق عادت به استقبال آمد. خوشحال بود. و با خوشحالی گفت:
_ بهبه کار کن شدی پسر. خوش گذشت؟
_مامان عالی بود. خیلی خوش گذشت. بازم برم؟
_واستا واستا باید از بابات اجازه بگیری.
_ مامان شما چی میگی؟ بابا رو راضی میکنم.
با قاشقی که در دستش بود بازی کرد و آشپزخانه رفت
_ تا ببینم. فعلا برو سر کارت بذار منم به کارم برسم.
آش را به آشپزخانه بردم و در ماکروفر داغ کردم.
_مامان بیا آوردم با هم بخوریم.
_راستی کسی تو راه دلش نخواست؟
دوباره سرد شدم. سکوت بود که داشت به جای من حرف میزد.
_ کسی خواست؟ چرا ندادی مادر؟
_ آخه هنوز خودم نچشیده بودم. نمیدونم چرا ندادم.
_ کاش میدادی مادر.
شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بودم دوربین گوشی را روشن کردم و شروع کردم با خودم کلنجار رفتن. اصلا میخواستم خودم را متقاعد کنم که کارم درست بوده.
_ خداییش چقدر زحمت کشیدیم تا این آشه آش بشه.
بچهها گل کاشتن.
_ که چی؟
_ خب زحمت داشت. نداشت؟ خودت که دیدی.
_ این همه زحمتو واسه چی کشیدی؟
_ امام حسین مگه غیر اینه؟
_ آره تو راست میگی پس چرا به اون بیچاره کمک نکردی؟
_ اصلا ت چی میگی؟ اون بیچاره بود؟ کجاش بیچاره بود؟
_همین که آبروشو گذاشت وسط کم نبود؟!
_اصلا معلوم بود معتاده. چرا طرف اونو میگیری؟
چهره من تو گوشی داشت گُر میگرفت از خشم.
_ همین یه کارت مونده بود به بیچاره انگ اعتیادم بزنی. خدا قبول کنه. چه آشی پختی واسه خودت. شب بخیر.
_واستا واستا.
ولی دیگه حرف نزد و من را حسابی شکست داد. قول دادم به خودم که هرجور شده اجازه رفتن به مسجد را بگیرم و دنبال آن مرد بگردم و آش را به او بدهم.
اجازه گرفتن سخت بود اما به مدد هممسیری با پدر، کمی از مشکلم حل شدهبود. فقط میماند برگشت که قول داده بودم زودتر برگردم قبل اذان مغرب باید خانه بودم. این زود آمدن حسابی حواسم را پرت کرده بود. این جوری اصلا میشد من دوباره آن مرد را ببینم؟ آش تمام شد و من در خلسهای عجیب بودم. زودتر از دیروز از مسجد بیرون زدم. سرم به هرطرف میچرخید تا شاید دوباره با او برخورد کنم. داشت غروب میشد و من هنوز او را نیافته بودم. در همین حال بودم که کودکی همراه مادرش از کنارم رد شدند. برای لحظهایی قد بچه با من که نشسته بودم برابر شد. ظرف آش را دید و به مادرش گفت:
_گشنمه
_هیس الان میرسیم خونه.
_ ولی من الان....
که مادرش دستش را کشید.
_بیا ببینم کلی کار دارم الان بابات میرسه.
تصمیم گرفتم که آش را به کودک برسانم. کودکی که
داشت لحظه لحظه دورتر میشد. با تصمیم من باز هم جدال دورنیام شروع شد.
_صبر کن الان اون مرده میاد.
_نه این بچه...
_ول کن مامانش یه کاری میکنه.
نذاشتم ادامه بده چون میدانستم که شب از پس خودم برنمیآیم. دویدم و دویدم نفس زنان خودم را به کودک رساندم.
_نذریست بفرمایید.
_آخ جون
_ نه پسرم خودتون بخورید ممنونم.
_این مال شماست.
دادم دست بچه و زود رفتم. شب گوشی را گرفتم و شروع کردم به دلداری. ولی انگار هنوز دلم آرام نمیشد.
روزهای بعد هم رفتم و سالهای بعد هم. چهرهاش از خاطرم نمیرفت. انگار آن یک بار از پس ذهنم هک شده بود. تا اینکه سر آن کوچه اعلامیهای دیدم...
#داستانک
#نذری
#ادامه_دارد
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye