دِل آرام | اَسْــــرار غیب
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها 🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوب
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها
🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید.
🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت
آوای مادرانه - قسمت پنجم.mp3
9.66M
#آوای_مادرانه
قسمت پنجم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
4_5776077907508071050.mp3
10.17M
#آوای_مادرانه
قسمت ششم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_نگار
💌 «وقتی بندگانم درباره من از تو میپرسند، از قول من بگو: نزدیکم من! همیشه هم دعای دعاکننده را وقتی فقط من را بخواند، سریع جواب میدهم. پس آنان هم دعوتم را بپذیرند و مرا باور داشته باشند تا در مسیر رشد قرار گیرند.»
سوره بقره - آیه ۱۸۶
قاری: احمد العجمی
🤲 همانا آنکه دعا را به انسان الهام نمود، اجابت را هم روزی او کرد.
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | قسمت ۷۰ 🎬
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
بالاخره روز و ساعت و اتفاقی که انتظارشو می کشیدم از راه رسید !
مامان به قول خودش ، مرواریدِ پنهان شده در صدف را پیدا کرد ...
همون گوهری که قدر و قیمتشو فقط زرگر میدونه و بس !
- با مادرش صحبت کردم
اگه دلت راضیه بریم خواستگاری ، اگر نه ...
نگاهِ پُرحرفی به مامان انداختم و بی حرف به سمت اتاق رفتم !!!
- الان این سکوت علامت رضایت بود یا این بی توجهی نشونهء مخالفت ؟
صدای بابا ، هم اخطار داشت و هم تذکر و هم .. نارضایتی !
واقعاً نمیدونستم چی باید بگم !
اگر اینبار هم مثلِ دفعهء قبل سنگِ رو یخ میشدیم چی ؟
اگه باز هم کسی حُرمتِ موی سفید بابا رو نگه نمیداشت و این روستایی بودن رو پُتک میکردن و میکوبیدن توی سرمون چی ؟
اگه .....
اگه سابقهء خرابم کار دستم میداد و رسوا میشدم چی ؟
نه !
نباید به ذهنم اجازه بدم تا بیشتر از این پیشروی کنه
وقتی خدا قَلمِ عفو برداشته و کشیده روی خطاهای گذشته ؛ پس این ترس و تردید کاملاً بی مورد و اشتباهه
حفظ و حراست از آبروی بنده ها یه اصلِ بزرگ در مرام نامهء خداست !
آدم هرچه خطاکار باشه باز هم خدا روزنه های بخشش رو به روش مسدود نمیکنه
همیشه راه نجات هست !
همیشه و در هر حالتی !!
" خداوندا پناهم باش و یارم باش
جهان تاریکیِ محض است میترسم کنارم باش "
راهِ رفته را بازگشتم و درست کنار بابا جای گرفتم
حقِ این مرد اینطور رنجیده شدن نبود !
- الان من چی بگم شما راضی میشید ؟
لبخندِ نشسته روی لبش نشانِ چه چیز بود اگر ردّی از رضایت نبود ؟
- مهم نیست چی بگی !
مهم اینه که اگه سر و سامون بگیری من خیالم راحت میشه و ....
دستم از گور بیرون نمیمونه !
- ای بابا ! این چه حرفیه میزنید آخه ؟
- حرف حق بابا جان !!
دلم تاب نیاورد تا بیش از این انتظارشان را ببینم ، پس دل را به دریا زدم و اینبار هم مثل همیشه اختیار اُمور را با
" بسم اللهی "
به دست خدا سپردم تا هرچه خودش مصلحت میداند در تقدیرم بنویسه ...
- باشه !
اگه شما میگید خوبه حتماً خوبه دیگه ...
بریم ...
- این شد حرف حساب
هیچ پدر و مادری بدِ فرزندشو نمیخواد پسر جان
ایشالا خودت یه روزی پدر میشی و میفهمی چی میگم
نقشهء خوشبختی که مامان با حمایتِ بابا برام طراحی کرده بود در طولِ کمتر از دو هفته بر تنِ تار و پودِ زندگیم نشست تا ذره ذرهء این قالیِ خوش رنگ و خوش نقش بالا بیاد و زندگیم ساخته بشه و شکل بگیره .....
امشب در حالی رو به روی دخترِ منتخبِ مامان نشستم و قراره حرف های دو تایی مونو با همدیگه بزنیم که هنوز دو ماه بیشتر از مجلسِ خواستگاریِ قبلی نگذشته !
اینبار هم دختری شهری ولی ......
- من نمیدونمچی باید بگم
لبخند محوی از این سادگی گوشهء لبم نشست و حرف دلم را زدم
- من هم تجربهء بیشتری نسبت به شما ندارم
یکبار رفتمخواستگاری که اونم به صحبت دو نفره نرسید
حالتِ صورتش کمی تغییر کرد
یه جور کدورت و دلخوریِ کوچولو که با جملهء بعدی به من ثابت شد
- شما قبلاً خواستگاری رفتید ؟
انگار این شیطنتِ کلام ، دستِ خودم و تحتِ اختیارم نبود
- نگید که تا حالا سایهء خواستگار روی دیوار خونتون ننشسته
خنده ای که با این جمله روی لبش شکل گرفت ملیح بود و به دلم نشست
- نه خب !
ولی ....
ترجیح دادم قبل از کاشته شدنِ تخم سوء ظن در وجودش خودم با صداقت دلیل اصلیِ ناکام موندنِ اون خواستگاری را بگم
- واقعیت اینه که .....
خانوادهء خانمی که به خواستگاریشون رفته بودم خیلی با روستایی بودنمون حال نمیکردن .....
سربه زیر بودم وقتی این حرفو زدم ولی نه از خجالت بلکه دوست نداشتم واکنشی که به این اعتراف نشون میده را ببینم
- چی ؟ چه ایراد مسخره ای !
گمونم اگه شجره نامهء تموم آدما رو بررسی کنید همه به یه روستای کوچیک یه گوشه از این مملکت میرسه و در نهایت همهء ما بچه های بابا آدم و مامان حوا هستیم دیگه .....
چه راحت و ساده حرف میزد این دختر !
سر بلند کردم و اینبار نگاهِ شیفته ام نصیبش شد !
- واقعاً براتون مهم نیست ؟
- معلومه که نه !
آدم بودن مهمه ....
مسلمون بودن .....
همون اخلاق و ایمان که بزرگترا میگن دو رُکنِ اصلیِ زندگیِ زناشوییه
از دختری که لحظهء اول بعد از ورودِ ما ، گل انداختنِ لُپهاش از خجالت کاملاً هویدا بود اینجور راحت و خودمونی حرف زدن بعید به نظر میرسید ...
- یعنی با اینکه از شهر بیاید و در روستا زندگی کنید .... مشکلی .... ندارید ؟
- الان میخواید بگید باید روستا زندگی کنیم ؟
یعنی نمیشه به زندگی در شهر امیدوار بود یا لااقل برنامه ای برای این هجرت و جابجایی ندارید ؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | قسمت ۷۱ 🎬
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
چه عاقلانه و منطقی حرف میزد !
جوری توپ را می انداخت در زمینِ حریف که آدم در رودروایستی قرار میگرفت ...
حالا اگر میخواستم هم نمیتوانستم این آدم را به زندگی در روستا مجبور کنم !!
همون طور که دیگه امکان نداشت بتونم دلمو راضی کنم تا از مهر و محبتش دست بکشه !
- یه برنامه هایی دارم
همیشه ... دوست داشتم در نزدیک ترین فاصله از ... امام رضا زندگی کنم
- اینکه عالیه !
آدم وقتی کنار امام رضا باشه احساس غُربت نمیکنه ....
حتی اگه از خوانوادهء خودش هزار کیلومتر دور باشه !
یه وقتایی ساده تر از اونچه فکرشو میکنیم ورق بر می گرده و ثانیه های خوشبختی در زندگیِ آدم کلید می خوره ....
شاید این اسمِ آقا امام رضا بود که برکت داد به محفلِ ما !
شاید این حُرمتِ امامِ مهربانی ها بود که مِهرِ منو انداخت به دلِ دختری که برای اولین بار بود دیده بودمش !
شاید این گشایش به نورِ نگاهِ بی دریغی بود که شفاعتش به زندگیِ من انداخته بود !
یعنی الان نوبتِ نزدیک شدنِ پروانهء زندگی به گلِ وجودم بود ؟؟؟!!!
خدای خوبم !
یعنی یکی مثلِ خودمو گذاشتی پیشِ روم ؟
یعنی .....
" تا حرکت نکنی هیچ اتفاقی نمیوفته ...
بدونِ تلاش هیچی بدست نمیاد ....
تو بااااید تحملِ شکست را داشته باشی ...
هیچ موفقیتی بدونِ شکست بدست نمیاد ...
اونجایی که شرایط سخت میشه و کم میاری بااااید تلاشت رو بیشتر کنی تا اون مرحله تموم بشه ...
بعدش سختی ها کمتر میشه ! "
حال من حرکت کردم .....
حالا من تمام قد ، به خدایی که بی شک تقدیرِ آدم ها در دستهای اونه تکیه کردم .....
حالا من از مسیرِ سختِ تغییر و خودسازی عبور کردم .....
حالا من با تلاشی مضاعف ، سختی های شکست را پُشتِ سر گذاشتم .....
حالا من با امید به روزهای خوبی که خدا در سرنوشتم نوشته رو به جلو حرکت میکنم .....
اینبار همراه و هم قدم با کسی که قراره ، یک عمر قرارِ بی قراری هام باشه .....
انیس لحظه های تنهایی .....
همدمِ داشته ها و نداشته هام .....
اصلاً ازدواج کردن یه روزنهء امید به روی آدم باز میکنه !
روزنه ای به وسعتِ آرامش و رهایی !
آرامش در دلِ تلاطم های زندگی و حوادثِ پیش بینی نشده !
و رهایی از یه عالمه گناه و نادرستی که بزرگترین دلیلش تنهایی و مجرد بودنه !
روزهای قشنگِ زندگی به سرعت پیش چشم هام جون میگیره و فاصلهء خواستگاری تا محرمیتی که دلهامونو به هم پیوند میزنه طی میشه !
حالا من مردی هستم که لیاقتِ خانواده دار شدن به او داده شده .....
تاهل ؛ بار نیست که آدم به دوش بکشه بلکه یه سعادته !
اینکه با به دوش کشیدنِ یک
" میمِ "
مالکیت متعهد میشی تا امنیت و آسایش را برای همسرت ایجاد کنی یعنی یه دنیا مسئولیتِ شیرین و خواستنی !
" دلم دلخوش به دنیایی است
که بی تو ساکت و سرد است
دلم در بندِ رویایی است
که بی تو آرزومند است "
خدایا عشق از دستان تو حال غریبی دارد امشب
اسیرم ؛ این رهایی در پناهت حرفهایی دارد امشب
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
»معجزه زهد
ازآنجاکه انسان به شدت وابسته به عالم ماده است، ارزش #زهد از همه کرامات و از همه خوارق عادت بیشتر است. کنده شدن از ماده برای ما سخت است؛ گویا که قرار است شیء از #نفس خودش نزع و کنده شود که جزء محالات است.
این خیلی سخت است و خیلی تلاش و توجه و #استغاثه میخواهد.
#استاد_وزیری_فرد
#ره_آورد_آسمان
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | قسمت ۷۲ 🎬
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
ساعت از شش صبح گذشته که صدای تلفن همراهم خواب را بر چشم هام حرام میکنه !
دوباره دستِ من و جستجو به دنبالِ این معجزهء آدمیزاد که اینبار با چشم های بسته به دنبالش میگردم !
خدایا این وقت صبح چه کسی رو مامور کردی خوابِ شیرین را به کامم زهر کنه ؟
بالاخره دستم به گوشی میرسه .....
بی توجه به شماره و یا نام مخاطب دستم علامت سبز رنگ رو لمس میکنه و با همون چشم های بسته به رسم عادت با کلامی جز
" سلام "
جواب میدم :
- جانم
- جانت سلامت مرد مومن !
صدا آشنا بود ولی هنوز ذهنم کاملاً بیدار نشده بود تا بتونه حلاجی کنه چه کسی منو
" مرد مومن "
میدونه
- شما !
بعد از مدتها این کلمه بر زبانم نشست
- دیشب که صحبت کردیم خودتون برای این ساعت قرار گذاشتید ولی من الان نه تنها سرِ قرار ، آدمی که باهاش صحبت کرده بودمو نمیبینم بلکه مجبورم حرف هامونو برای آدم بدقول و خواب آلوی پشت خط دوباره تکرار کنم
با کفِ دست به پیشانیم کوبیدم و لعنتی بر حواسِ پرتم فرستادم
مگه عشق و عاشقی هوش و حواس برای آدم میذاره ؟!
- آخ ... آخ ... آخ
شرمنده
شما الان کجایید ؟
- ورودیِ ناهار خوران ...
جلوی مسجد ایستادم
جای شما خالی هوا هم این وقتِ صبح سوز داره !
تمسخر کلامش را نادیده گرفتم و از روی تخت پریدم پایین
بد نبود برای اینکه کم نیارم از درِ پُررویی وارد بشم !
- خادم اون مسجد آدم محترم و مهربونیه
همونجا سنگر بگیرید تا خودمو برسونم
- ای به چشم
من همین جا منتظر میمونم
- فعلاً
- خدانگهدار
حسابی شرمندهء این بنده خدا شدم
مثل همیشه ترجیح دادم بزنم به بی عاری ولی در دلم واقعاً خجالتزده بودم
دیشب که تماس گرفت با "زهرا " بودم !
شاید همین که زیر درختای پارک در حال قدم زدن بودیم باعث شد با این بندهء خدا قرار بزارم که سرِ صبح همدیگه را در ورودی جنگلِ ناهار خوران ملاقات کنیم !
یکی نبود بگه خیلی سحر خیزی که اَدای آدمای این تیپی رو در میاری ؟!
حالا که لباس پوشیده و آمادهء حرکت شدم ، نیم ساعت تاخیر در پروندهء سر به هوا بودنم ثبت شده ...
برداشتنِ سوئیچ و گوشی و نگاهی که در آینه به خودم انداختم تا مثلِ همیشه از آراسته بودنم اطمینان حاصل کنم آخرین کارهایی بود که قبل از خروج از خانه انجام دادم ...
و حالا به سمتِ ملاقات با آدمی پیش میرم که دیشب بعد از دو ماه ، تماس گرفت و گفت مسیرش به این سمت افتاده و دوست داره همدیگه را ببینیم
نمیدونم این چه مغناطیسی بود که دیدنِ این آدم را برام جذاب کرده بود !
البته دیشب هم بین مکالماتش گفت برای ماموریت به اینجا اومده و حالا از فرصتِ پیش آمده برای آشناییِ بیشتر با من استفاده میکنه ولی در هر صورت این دیدار برام زیادی جاذبه داشت !
ساعت میگه رسیدیم به هشت و نیم صبح .....
ماشین درست جایی کنار مسجد پارک شد ؛ پیاده شدم تا به دنبالِ علی آقای امینی بگردم !!!
گوشی رو از جیبم خارج کردم تا تماس بگیرم ولی قبل از این کار صدای ملودیِ زیبایی که روش گذاشته بودم بلند شد
خودش بود !!!
- سلام ... سلام
من تازه رسیدم
بیام داخل مسجد یا میاید بیرون ؟
- سلام
میام بیرون
گوشی دستتون باشه
- ای به چشم
نگاهم به در مسجد بود تا آدمی گوشی به دست از اون خارج بشه
و خارج شد !
مردِ آراسته و موقری که در نگاهِ اول شناخته نشد ولی کمی بعد .....
- دیدمتون
بُهتِ نشسته در نگاهش درست زمانی که به من رسید آینه وار در چشم های خودم انعکاس پیدا کرده بود
این آدم زیادی آشنا بود .....
و من اونقدر با هوش بودم تا در کسری از ثانیه دفترچهء خاطراتِ ذهنم را ورق بزنم و برسم به جایی که این آدم نگاهشو ، کلامشو ، برخوردِ تحقیر آمیزشو برای همیشه ثبت کرده بود !
دستش به سمتم دراز شد
و من هنوز نمیدونستم منو میشناسه یا خودشو زده به اون راه این آدمِ .....
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗