eitaa logo
💕 دلبری 💕
489 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند 🎥 اگر میخوای شوهرت واقعا عاشقت بشه این کار رو انجام بده ... 💟 @Delbari_Love
🌺 بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود، دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد. همین مبانی بود که مهریه ام را با بقیه مهرها متفاوت کرده بود. مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت. 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید عادتهای دلسردکننده روابط زناشویی زن و مرد 💟 @Delbari_Love
گر دل طلبم در خم مویت بینم ور جان طلبم بر سر کویت بینم از غایت تشنگی اگر آب خورم در آب همه خیال رویت بینم #مولانا 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت60 پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره می
من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه جمع می کنم -آقای گودرزی! خوش بختم! دستش را به طرفم دراز می کند: شماهم ایران منش! -بله! به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد عذرمیخوام! -نه! عیب نداره چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند -سهراب سپهری واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم! کمی حرف زدیم و باهم آشناشدیم. اولین پسری بودکه به او اجازه نزدیک شدن دادم! به نظر نمی آید مریض باشد، نگاهش هم سودجو نیست! دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفی نکرد. بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون میروم. یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان عسلی اش میخندم -چته! چرا نیومدن؟ دیر کردن! -هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس! اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند محیا! روسریم. بهم میاد؟! -صدبار پرسیدی ...عااااره عاره! صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه! تو فعال به مستر سهیل فکر کن! یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیاحداقل تونیک بپوش! دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر پارچه ی حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش اسپرت روفرشی. آذر با چندقدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه -دخترجون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی! لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو دررا باز می کند و سهیلا و حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل زن هایی که تازه بند انداخته اند، سرخ شده! دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سالم و احوال پرسی می نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند. سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم در تلاش است مرا نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش را گرفته. بعداز صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید: گلومون خشک شدا...چایی! همان لحظه یحیی ازاتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید، سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی رسید. حاج حمید می پرسد: یحیی بابا گریه کردی؟! یحیی خونسرد جواب میدهد: نه سردرد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تابیام. داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا بالاخره از اتاق بیرون می آید و باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آسپزخانه می رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هرطور شده! از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم: -میرم شیرینی بیارم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
از جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه می دهد و می گوید: من میوه می برم. به طرفش میروم -نه من میبرم. زحمت نکش رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم -میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟! لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا درعالم خودش سیر می کند. جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم: -اول داداش عروس. از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و میگوید: یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه! کارخودم راکردم. کمی فشار برایش الزم است! آراد به عنوان یک دوست اجتماعی همیشه کنارم بود و هوایم راداشت. با او صمیمی شدم و تاحدی هم اعتماد کردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمی آمد و قیافه اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم. قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد: معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا! یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و باکمک شصتش دکمه ی اول پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار ابی کاربنی و پیرهن سفید رنگ کناریلدا ایستاده. هرکس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را بالا می اورم و می گویم: -لبخند بزنید. هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی. آذر به اتاق عقد می آید و می گوید: دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره. میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم: -یه شبه، ازدستش نمیدم. یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد و این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذر دوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید: عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه. ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله. یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود. چقدر ناز شدی کوچولو! دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد و سرش را بالا میاورد. خم میشود و لبش راروی پیشانی اش می گذارد. همان لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام ب*و*س*یدنش، اشک یلدا را در می اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی. لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش میروم -دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی! یلدا باچشمان اشک الود می خندد و میگوید: آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق ب*و*س*م نکرده بود. -خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقاسهیل گول بخوره راضی شه بله رو بگه! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! -دیوونه! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند. لبخند میزنم و می پرسم: -شیرینی میخوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد: چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: -موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. -چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به ادم می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تر اذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند. زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید: -با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله. همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز و چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید: نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم اعتنا نمی کنم و بلند می گویم: -ایشاال خوشبخت شی عزیزدلم! یحیی این بار سرش را بالای میگیرد و بلند میگوید: -الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات. مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟! مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عدزخواهی کرده بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود. ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است. سریع برمی گردد، ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
💐🍃 عصر جمعه دلِ تنها خانه خالی کوچه کم نور شهر خاموش همه ساکت و دلم در پی دوست شاید آن جمعه بیاید اما شاید آن جمعه نباشم در شهر... #احمد_امانی 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت63 بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق! جوابی نمیدهم و باخنده به طرف
در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که می گویم: -ماشینای دیگه جا نداشتن! کسی روهم نمیشناسم! به روبه رو خیره میشود و می گوید: لطف کنید عقب بشینید. همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن من تعجب می کند اما فقط میگوید: ِ وسیله بود! شرمنده مث اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پر یحیی گیج جواب میدهد: نه...مشکی نیست. زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم: -دیگه جانیست! سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشته. یحیی پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم: -بوق نمیزنی؟! ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم: -بوق بزن دیگه! عقد خواهرته! اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم: -نزنی خودم میزنما! عصبی چندبار بوق میزند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هو میکشم! سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید: -عزیزم یکم اروم تر! احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم و در صندلی جمع می شوم. به جهنم که همتون خل و چلید. درست کنار ماشین عروس پیش می رویم. تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد عالقه ام را پلی می کنم. ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو دیوونه بازی کن و نازی کن و بیا باز دلو راضی کن و برو. موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون کن و برو... بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به چهره ی سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. می دونم عزیزم! دنده را باتمام توانش عوض می کند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده باترس به روبرو زل میزنم. چیزی نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد میشویم. موزیک را قطع می کنم و بلند می گویم: -چته! آروم! توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا! سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم. در صندلی فرو میروم و خودم رامچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه ی س*ی*ن*ه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم: ب... ببخشید... ببخشید! لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم: -خواهش می کنم آروم. سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج می رود. رسیدیم! سریع از ماشین پیاده میشود و در را بهم میکوبد. سارا دستش را از روی س*ی*ن*ه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟! با نفرت دردلم میگذرد: -عقده ایه روانی! درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده می شوم. حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیض به صورتش خیره میشوم. بلند می گوید ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می گویم: -متاسفم! هنوز بچه ای! پوزخند میزند: -اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم! لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و می پراند: -از بچگیت دل ادما رو میسوزوندی! عقده ای! و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید: -مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونی! و برایم چراغ میزند یلدا به خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. اوهم به ارزویش رس*ی*د! ساعت از دونیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته وبق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز شده اند. تشنه ام! ازکباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکر آب سربکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به شکم و سر دیگر منبع بزرگی از اب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیرپاک کن هم درکیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظار میکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با آرایش بکنم. از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به اینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده! شایدهم به قول ان بچه... فرشته ی کارتونی که ان موقع پخش شد! کی؟! می خندم و مقابل اینه چرخ می زنم. یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم: -تاکه بسوزه! جیزززز.. یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم: -عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! خنده ام می گیرد! مگر اصلا سهیل بلد است سالسا برقصد؟! فکرش رابکن! و پقی زیر خنده میزنم. جلوی دهانم را می گیرم و ازاتاق بیرون میروم. کیفم رااز روی مبل برمیدارم و به اشپزخانه میروم. دریخچال را باز می کنم و بطری اب را بر میدارم. پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی بیدار نشود! قدمهایم راتند می کنم که یکدفعه به کسی میخورم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم. بطری آب را دردستم فشار میدهم. یحیی بر می گردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم و داخل اتاقم می دوم. دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم و می گویم: -پس کی میرسیم؟! یحیی زیرلب الله اکبری میگوید و به راهش ادامه می دهد. مسیر سختی را انتخاب کرده. از بس کودن است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! غر میزنم: -خسته شدما! می ایستد و دودستش بالاتر می آورد: ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! گرچه مقصر کلاس من بود که یحیی به پیروی از حرف عمو به دنبالم آمد. آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم: -روانی! میفتم می میرم! سرش را تکان میدهد: مگه دنیا از این شانسا داره؟! جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم: -خیلی رو داری! به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش باقی نماند. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و درمشت مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
چطور می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم. آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید: الحمدالله...نیفتادین! و بعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید! دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کالهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم. باتعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است! به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش ظاهرشوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم. مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا احمق است یا... هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهر نیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! بااین ظاهر و موقعیت باکسی نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره میشوم. " "aradبی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم. نمی توانم تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط... دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من تعریفش می کنم دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید و سینما هم می روم. اگر از من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم. یحیی روی تخته سنگ بزرگی نشسته و به اسمان نگاه می کند. سرم را باال میگیرم؛ کاش می فهمیدم چه درسردارد! قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم و باحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند. سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی! یک قاشق ازسوپ را در دهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. اذر دودستش را روی میز می گذارد و گلویش راصاف می کند. نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را زیبامی کند. خب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک بگیریم. در اصل این مهمونی هم بخاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم... مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم. و هم به خاطر یحیـی تنها پسرم... یحیـی یک تااز ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به اذر خیره میشود. ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی از ماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه. گیج به یحیی نگاه می کنم. به پشتی صندلی اش تکیه میزند و دست به س*ی*ن*ه به سقف نگاه می کند. خودش خبرداشت؟! سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد: خیلی غیرمنتظره بود. آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی و عمو دور باشد. عمو با لبخند می پراند: بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما. فکر کنم حرف خانوم واضح بود. اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟! یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد: ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
🌸روزی پر از عشق و مـحبت 🌺روزى پر از موفقيت و شادى 🌸روزى پر از خنده و دلخوشى 🌺و روزی پر از خبرهای خوب 🌸براتون آرزومندم 🌺شـنـبـه‌تـون گــلبــارون 💟 @Delbari_Love