eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت99 باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلو
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از انکه درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میکشد. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با ش*ه*د*ا. کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد تا نفس بکشد. کسانی که سرشان را در لاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است... بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده ی نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی چشمانم بیرون می کنم. انها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می ایند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحی حالا سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه های پنهانی و کودکانه ات. یک ارزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادر یک شب برگزار ئردیم. ان هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو. مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم: مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب ش*ه*ی*د نشه صلوات! خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین میکشد. به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می آیند. یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش دستم را میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام راارام ب*و*س*ید ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
آذر ازونی که فکر می کردم خوشگل ترشدی! نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت ش*ه*ی*د شدن یحیی ست! لبم راگاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد! میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. ازآرایشگاه یک راست به خانه امده بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و هزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم رابه جنون میکشید. یلدا به پله ی اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن. قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعدادامه میدهد: قبل دیدن فرشته کوچولوت باید رونما بدی بهم. صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند به شما باید رونما بدم؟ یا به خانومم؟ زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او... یلدا- خانوم و خواهر شوهر خانوم و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. اب دهانم را قورت میدهم و به سمتش میروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را پایین میندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد روی قلبش میگذارد. به پله ی اخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. اواما بی حرکت به چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار به ارامی پلک میزند قطرات. عرق روی پیشانی بلند و سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: اقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟ متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می اورد. دلم برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش خونم را به جوش می اورد. چشمانش را باز می کند. پله ی اخر را پایین می ایم و درست مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی بالا می اورد و تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات! چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم از انهمه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با شیطنت می پرانم: پس مبارکت باشم اقا! یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟! چشمانت برق عجیبی میزنند. دستهایت را بالا می اوری و تور را ارام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی. یلدا و اذر و مادرم کل میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب پنهان کتش دوتراول بیرون می اورد و به یلدا میدهد این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه. دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی. نه نه. هرچه خوبی دردنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست خانه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست. مهم دل بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ همه رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد. شنل را از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نوازشم می کند. دستم را می گیرد و بالا می اورد. زیر لب میگوید: بچرخ! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم. خیلی تند نه! اروم تر. یکبار دیگر و یکباردیگر، تو انگار سیر نمیشوی. یه باردیگه عزیزم. نیم چرخی که میزنم یکدفعه میگوید: وایسا! شوکه می ایستم. سمتم میاید. صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور بلندم کنار میرود و حرکت دستش راروی موهایم احساس می کنم. خدا چقدر وقت گذاشته خانوم. چقدر حوصله! شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند. میدونستی؟ -چیو؟ اینکه موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم میدونی؟! -چیو؟ خیلی شبیه منه؟ -کی؟ خدا! گیج نگاهت می کنم چرا؟ حتما عاشقت شده که اینقد واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته. باناباوری به لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنی؟ یحیی؟! دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد یه قول بده! -دوتا میدم! مراقبش باشی. -مراقب چی؟! -مراقب محیای من. گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است. -چش یحیی بمیره برای چشم گفتنت. -ا! خدانکنه. منم یه قول میدم! مراقب اینا می مونم. دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری! اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکو برای خدایی. لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس و زندگی بندشود به بودنت. ای همه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس! لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می ایند. ارام قدم برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر گذشته. نتوانسته بودم نهاربخورم. دل اشوبه کالفه ام کرده. حتم دارم از استرس و نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد. همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرکدامشان را بة چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود میلرزم. سعی دارم دل اشوبه ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است که هربار به نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شمیم تا دم گلویم بالا می اید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!. اما یک دفعه ان چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در روشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با پانزده ثانیه دیدن این ویدیو پانزده ساعت شارژ بمانید😍😂 💟 @Delbari_Love
🌹 یکدل باشیم✅؛ درک متقابل موجب ایجاد تفاهم می شود و یکدلی به وجود می آورد. 💟 @Delbari_Love
#آقای_مهربون😊 منطقی رفتار کنیم؛ مسایل را منطقی و درست بررسی کنیم و به جای منافع شخصی، مصالح زندگی مشتــ💍ــرک را در نظر بگیریم و بی طرفانه قضاوت کنیم. 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید 🎀 درمان خستگی جنسی؟!!! #حجت_الاسلام_ضیایی 💟 @Delbari_Love
#عاشقانہ💞 از روزی به روزِ دِگر دوســـ♥️ــت داشتنت جاری‌ست... #هرروز_بیشتر_از_روز_قبل_میخوامت_دلبر💍 💟 @Delbari_Love
#ریحانه🌹 شبیه پیله به دورم تنیدَمَت شاید... شوی دلیلِ عروجی که مقصدش زهـــ♥️ــراست #بانوی_زهرا_خو❤️ 💟 @Delbari_Love
یادم هـست سرسفره عقد💍که نشستہ ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مـن و💞تـو، توے ایـن آینه مشخص هستیم☺️ ازتومے‌خوام که کمک کنےمن به سعادت وشهـادت برسم😊 منم همونجاقول دادم که تواین مسیـرکمکـش‌ کنم😔🙂💚 🌸 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند 💢چگونه مردان را به حرف زدن تشویق کنیم ؟ #دکتر_حورایی 💟 @Delbari_Love