💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت102 خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم. خیلی تند نه! اروم تر. یکبار دیگر و
#قبله_ی_من
#قسمت103
امیدوارم این بار انطور
نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر
دستم نبض میگیرد و دلم راارام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی
دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را
روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شئمم تا دم گلویم
باال می اید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم.
کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه ان چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در
روشویی
اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...انقدر که
چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هرلحظه ممکن است
هرچه
دردرونم است بیرون بریزد. هربارکه عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم می اید...ازدهانم
چیزی جز اب سفید بیرون نمی اید...چم شده؟! شیراب را باز می کنم.
دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی می کنم و
صاف می ایستم.. دراینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون
از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم
چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده
ام
و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:
حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟!. باید باز باشن تاهروقت
دلت اب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد. دلم ضعف
میرود. زن بودن شیرین است اگر یک مرد در س*ی*ن*ه ات نفس بکشد! باسراستینم
خیسی
لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می ایم. معده ام میسوزد. خالی
است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.
سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تا نمرده ام اقا! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم
می اورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سر
میکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یک دامن و تی شرت عروسکی تنم کردم.
کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر...
امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! استین هایش برایم
بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرو
میرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام و
با دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره
چیست.. دستم توان بالا امدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو
میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می اید! اما دلم
شور دلتنگی میزند!
نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم
راتیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ.
مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم
رادورش
حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد!
چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم و
دوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می
کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد و
درونم میسوزد...تب دارم! اب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای
دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان
فنجان
چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا...
لبمهایم بهم میخورند: چ...ی.
گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی
است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.
هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی
تنها
چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی
صورتم
سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.
دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم
ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟
باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love