رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_هجدهم 🌺
وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم!
- قبول حق!
-شما کلاس چندمی عزیزم؟
- نهم!
- پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟
-بله!
- چه رشته ای؟
- معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
- لطف دارین!
- شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه!
خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها، مکبر پشت میکروفون صدایم زد...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍🏻#سید_طاها_ایمانی
📝#قسمت_هجدهم
کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ...
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...
↩️ #ادامہ_دارد...
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم ✍بی حال چشمانم را باز میکنم،صورت خندانت اولین چیزی ست که
#داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
✍ با لذت به تو و بنیتا نگاه میکنم،روی زمین خوابیده ای و دخترمان روی سینه ات!در خواب و بیداری حس کردم بنیتا گریه میکند،تو سریع تر بیدار شدی و بنیتا را آرام کردی!پدرودختر خوابتان برده!خم میشوم و بوسه ی عمیقی روی صورتت میکارم!
با گفتن بسم الله بنیتا را در آغوش میگیرم،خمیازه میکشد!دهان کوچکش بین لپ های تپلش جالب است،مخصوصا وقتی خمیازه میکشد!
زیر گردنش را بو میکنم!چرا بچه ها انقدر خوشبو هستند؟!
زیر گلویش را میبوسم،سرش را خم میکند روی گردنش و تبسمی میکند!با عشق به خودم فشارش میدهم،مثل خودت فوق العاده دوست داشتنیست!
درون گهواره میگذارمش!خودش را جمع میکند،میترسم این بچه را بخورم!از تماشا کردنش دل میکنم،نگرانم بدن درد بگیری!روی زمین خشک خوابیده ای وگرنه من که ازدخترمان سیر نمیشوم!
دستم را بین موهایت میبرم و آرام میگویم:علی جان!
چیزی نمیگویی!
دوباره صدایت میکنم.
_مهربونم!پاشو سر جات بخواب بدنت درد میگیره!
لبخندی روی صورتت مینشیند با صدای خواب آلود میگویی:بازم بگو!
خنده ام میگیرد،تو از بنیتا هم بچه تری!این همه من ناز میکنم یک بار هم تو!
_خوشگلم،عسیسم،عجقم!
خنده ات میگیرد،من از تو بدتر!
با خنده میگویی:اه اه!
_هلوی من!
همانطور که چشمانت را بسته ای لبانت را مثل بچه ها جمع میکنی.
_مگه چاقم که میگی هلو؟!
غش غش میخندم!
_علی چهار صبحه وقت گیر آوردی!
_اصلا همین جا میخوابم!
مگر من دلم می آید؟!تو مردی هستی که میتوان به اوتکیه کرد و در عین حال شیطنت پسربچه ها را داری!
_میدون تره بار چی شد بانو؟!
صدایت را نازک میکنی و ادامه میدهی:گوجه من!خیار چمبلم!بادمجون خوش رنگم!
خنده ام شدت میگیرد،تو فوق العاده ای علی جانم!
چشمانت را باز میکنی،همراه با لبخند میگویی:دلم میره واسه خنده هات نازبانو جان!
لبخند عمیقی میزنم.
_از خنده ترکیدم سید!خدا خیرت بده!
دستم را میگیری و به سمت خودت میکشی.
_داده دیگه بانو!پس شما چی هستی؟!
دراز میکشم،سریع بازویت را زیر سرم میگذاری!
_سادات کوچولو اذیتت کرد؟
_نه!ماساژش دادم خوابید!
_چرا بیدارم نکردی؟
_گرسنه نبود،برای چی جونه سیدو بدخواب میکردم؟
لبخندم عمیق تر میشود!میترسم با این همه محبتت که مدام به لبخند میکند وادارم میکند گونه هایم سوراخ شود!
_سید کارم داره از امین آباد میگذره ها!
لبخند بانوکشی میزنی!
_نازدونه راست میگنا!
_چیو علی؟!
_معشوق به چشم عاشق خوشگله!تو چرا هرروز خوشگلتر میشی؟!
باعشق زل میزنم به چشمانت!
_درست،ولی مگه میشه گفت تو عاشقی من معشوق یا من عاشقم و تو معشوق؟!
ما مفردترین،جمع دنیاییم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
کپی بدون #ذکر_منبع و #نام_نویسنده پیگرد الهی دارد.
⏪ #ادامہ_دارد...
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
📚داستان ✨#عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_هفدهم _چاره اے نبود باید میرفتم... _اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگ
📚داستان
✨#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم
_با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ....
خانم محمدے؟
بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام؟
خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما...
لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید؟
_باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومد همونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم
پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد:
بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم.
_خانم محمدے؟
ایـݧ شهید شماست دیگہ؟
ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر؟
سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم
با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش
اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد.
_هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید
خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زمان خوشبخت باشیم
_البتہ اگہ شما هم قبول کنید ...
خیلے داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست
جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید؟
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت:
معذرت میخوام اسماء خانم
اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد
یجورے شدم.
انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا😂😂😂
_متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شده؟خودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده
_دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده😂و گفت:
خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید
سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود
گوشے هنوز دست سجادے بود
گوشے و گرفت طرفم
گوشے و ازش گرفتم جواب دادم
_ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم
الو؟
اسماء؟
معلوم هست کجایے؟چرا جواب نمیدے؟نمیگے،نگراݧ میشم؟چرا انقد تو بی فکرے؟
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم
مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے؟
بهشت زهرا.
چے بهشت زهرا چیکار میکنے؟برداشتت بردتت اونجا چیکار
اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد