eitaa logo
دلبرکده
6.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️چهار سیاست زنانه برای محبوبیت درخانواده همسر🔅 1⃣وقتی همسرت خونه نیست زنگ بزن به خانواده همسرت وجویای احوالشون شو 2⃣به هیچ عنوان توبحث های خانوادگی شون دخالت نکن؛ ازکسی طرفداری نکن‼️ بزار خودشون حلش کنن 3⃣هیچ وقت همسرتو وسط منگنه نذار❌ منگنه ای که یه طرفش تویی ویه طرفش خانوادش.این تصورغلطیه که بعضیا میگن یامن یا خانوادت .مثل این میمونه که بگی آب یا غذا. 4⃣وقتی خونه مادرشوهر هستید سعی کنید حریمشون رو حفظ کنید و برای برخی کارها اجازه بگیرید اینجوری احترام به وجود میاد😊🙏 🦋نظراتتون رو برامون بفرستید: @admin_delbarkade به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_هیچ بلیطی برا مَشت نی! لب‌هایم را بالا بردم. مامان گفت: _خب با ماشین خودتون برین فرانک با ذوق وسط آمد: _تازه شمال هم می‌تونید برید. هم فال هم تماشا قرار شد شبِ حرکت امید خانه ما بماند. چمدان و وسایل سفر را دم هال کنار هم گذاشتم. رختخواب‌مان را در پذیرایی پهن کردم. دو، سه باری شماره همراهش را گرفتم. جوابی نداد. چشمم از ساعت کَنده نمی‌شد. ساعت از یازده و نیم گذشت. صدای زنگ آیفون بلند شد. به جای برداشتن آیفون به طرف حیاط دویدم. خودش بود. با چشمان خمار و خسته به در تکیه داد: _برو چمدونت رو بیار بدون حرف برگشتم. چمدان را به امید رساندم. غر زد: _هو چه خبره این هوا چمدون؟! در صندوق را باز کرد. تقریبا پر بود. برای اینکه حال و هوایش عوض شود، با خنده گفتم: _هو چه خبره این هوا وسیله؟! خمار نگاهم کرد: _اینا که مال من نی فقط... _هان نکنه مال خونواده هم آوردی؟! _مامان و آزاده و ایمان هم بامون میان. فکر کردم شوخی می‌کند: _پس بابا و آرزو و شوهرش چی؟ جدی گفت: _بابا که پای مغازه‌اس. آرزو و شوهرش هم با ماشین خودشون میان. مدتی فقط نگاهش کردم. منتظر بودم بزند زیر خنده و بگوید شوخی کرده... حول و حوش ساعت هفت صبح امید زنگ زد. با چشم‌های پف کرده‌ام به گوشی نگاه کردم. سرم از شدت درد در حال انفجار بود. به سرم زد جواب تلفنش را ندهم. حرف دیشب مامان در ذهنم تکرار شد: «سخت نگیر مامان! اونجا تو و شوهرت سوییت جدا می‌گیرید. اتفاقاً دسته جمعی بیشتر خوش می‌گذره!» بالاخره تلفن را جواب دادم. امیدوار بودم تمام حرف‌های دیشبش فقط برای امتحان کردن من باشد. _تنبل خانم آماده شو دارم میام بارقه‌ی امید در دلم روشن شد. گفت «دارم میام» حتماً سر به سرم گذاشته! مگر می‌شود ماه عسل را با خانواده رفت؟! یک مسکّن کدئین بالا انداختم. با صدای بوق، با مامان و فرانک خداحافظی کردم. مامان سینی قرآن و ظرف آب به دست دنبالم آمد. اولین نگاهم به صندلی عقب ماشین خورد. لبخند روی لبم نشست. مامان چشمک زد. با روی باز به امید سلام کردم. برعکس دیشب سرحال بود. _امید جان بیا مامان از زیر قرآن رَدِت کنه. پیاده شد. از سر جایش گفت: _دست شما درد نکنه مامان جان باید زودتر بریم دیره. در راه به روی امید نیاوردم. _عزیزم خوب خوابیدی دیشب؟ هنوز جوابم را نداده بود که ماشین را در مسیر خانه‌شان دیدم. سرم تیر کشید. خودم را امیدوار نگه داشتم؛ شاید چیزی جا گذاشته. دم در خانه‌شان ماشین آرزو و شوهرش با صندوق بالا پارک بود. امید بوق کوتاهی زد و پشت سرش ایستاد. نفس در سینه‌ام حبس ماند. آزاده دم در به آرزو گفت: _آجی من می‌خوام با شما بیام. آرزو چشمانش را گرد کرد. دستش را مانع کرد: _اصلاً! آزاده با بغض به مادرش نگاه کرد. _مامان بیا پیش خودم بشین اونا می‌خوان زن و شوهری بیان. در دلم گفتم «ما هم که آدم نیستیم.» امید پشت فرمان نشست. دستم را باز کرد. یکی از همان قرص‌های نجات بخش کف دستم گذاشت. _داغونی هان. امید به خواست مادرش، جاده‌ی چالوس را انتخاب کرد. پیچ و خم جاده، خاطرات مازوبن را برایم تداعی کرد. چشمانم را بستم. سوار بر اسب از شالیزارها گذشتم. در بین راه بابا و امیر هر کدام سوار اسبی می‌تاختند. امیر بی‌توجه به من تاخت. بابا صورتش را برگرداند. با اخم نگاهم کرد. دستش را به طرفم کشید: _فیروزه، فیروزه چشم باز کردم. امید جلوی صورتم ایستاده بود. _زنده‌ای؟ یک لحظه طول کشید تا فهمیدم کجا هستم. باد شدیدی وزید. درهای ماشین باز بود. همه کنار دریای موّاج ایستاده بودند. آزاده دنبال موج آب می‌دوید و صدای خنده‌اش بلند بود. امید به آنها نگاه کرد. چیزی جلوی دهانش گرفت و بخار زیادی از دهانش خارج کرد. هوا سرد نبود. بوی بدی در دماغم پیچید. چشمانم را مالیدم. روی صندلی جابجا شدم. به امید زل زدم. دوباره دستش را نزدیک دهانش برد. سیگار می‌کشید. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️ شُـ‌دي قَـ‌لبـ‌ـ‌و تَـ‌نـ‌‌‌و روحِ‌ دِلَــ‌م... "تـوبِماٰن‌بَرایَمٖ ... تـوبِه‌تَنهاٰیی‌ٖتَمامِ‌مَنـي" ♥️♥️♥️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ عاشقانه های علامه طباطبایی ❇️ یک همسر وفادار و مهربان میتواند در دنیا و آخرت انسان تأثیر داشته باشد... 💬 حجت‌الاسلام عالی ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرمایید آزادی بیان‼️👀 🔰 اخراج یک مجری اسرائیلی که در مورد ظاهر سرحال اسیر اسرائیلی اظهار نظر کرده بود! 🔹 "لمی طاطور" بازیگر و مجری شبکه ۱۲ اسرائیل به دلیل انتشار یک پست در حساب اینستاگرام خود برکنار شد. وی در پست خود، نسبت به ظاهر نوعا آرگامانی اسیر اسرائیلی آزاد شده توسط ارتش اسرائیل از اردوگاه النصیرات سوال پرسیده بود. 🔹 طاطور تصویر این اسیر را در استوری صفحه اینستاگرام خود منتشر کرده و نوشته بود: "واقعا این چهره کسی است که ۹ ماه به گروگان گرفته شده؟ ابروهای او از ابروهای من زیباتر است! پوست او؟ موی او؟ ناخن های او؟ این دیگه چیه؟! آیا لازم بود به خاطر این فرد، کودکان و زنان و بی گناهان تکه تکه شوند!" 🔹 این جملات او اشاره به جنایتی است که در اردوگاه النصیرات رخ داد و منجر به شهادت و مجروحیت صدها فلسطینی و کشته شدن یک افسر در نیروهای ویژه اسرائیل شد. 🔹 با انتشار ویدیو لمی طاطور بین کاربران شبکه های اجتماعی، انتقادها علیه او شروع شد و درخواست ها برای اخراج و مؤاخذه او شدت یافت و سپس اخراج شد! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالش گردنی خوشگل بدوز😍 طرح پاندا 🐼 با استفاده از نمد 🪡🧵 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مجبورش کردی حرفاتو گوش کنه😅 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک ویلای ارزان در چالوس پیدا کردیم. در اصل سوئیتی یک خوابه بود. یک سالن بیست متری که یک اجاق و سینک کوچک در گوشه‌ی آن نصب بود. در قسمت‌های مختلف موکتش لک و جای سوختگی بود. آرزو به محض ورود چمدانش را به اتاق خواب برد. بیرون آمد و در را بست. چشم و ابرو نازک کرد: _اتاق مال من و یاشاره کسی که اعتراض نداره؟ آزاده بلند گفت: _من اعتراض دارم چرا شما همش تافته جدا بافته‌این؟! آرزو ابرویش را بالا برد: _برو بچه مثبت چهاردهه بیرون رفتم. به امید اشاره کردم که حرف دارم. با صورت کج و کوله کنارم آمد. ابروهایش را بالا برده و سرش را به طرفم جلو کشید. لبخندی به لب داشت. فکر کردم کدام گلایه‌ام را بگویم؟! _همه با هم قراره اینجا بمونیم؟! _هان مگه چشه اینجا؟! بوی سیگار می‌داد. _فقط یه اتاق داره! _خب انتظار داری برا هر کدوم‌مون یه اتاق داشته باشه؟! چشمانم را گرد کردم: _امید من کاری ندارم مثلاً اومدیم ماه عسل؛ فقط انتظار که نداری جلوی داداشت دراز بخوابم وسط سالن؟! _خب دراز نخواب عزیزم گرد بخواب... زد زیر خنده. با دست جلوی دماغم را باد زدم. _نگفته بودی سیگار می‌کشی... وسط خنده اخم کرد: _ول کن بابا اومدیم کمی خوش باشیم؛ هی غر می‌زنی! رفت. همان‌جا ماندم. فکر کردم اصلاً داخل نروم. تلفنم زنگ خورد. _آره مامان جان... تازه ویلا گرفتیم داریم وسایل رو می‌بریم داخل... خوبه... تو فکر نباش... آره یه اتاق داره... ایشاالله امید از دم در صدا زد: _گزارشت که تموم شد بیا تو. چاره‌ای جز تحمل کردن نداشتم. وارد حیاط شدم. به زور دو ماشین پراید جا شده بود. مادر امید برای قلیان زغال می‌گرداند. لبخند زد: _خوش می‌گذره عروس؟ به زور لب‌هایم را کش آوردم. فکر کردم با این چیزهای تازه‌ای که هر لحظه از شما می‌بینم حتماً خوش می‌گذرد. داخل سالن، ایمان رکابی و شلوارک به تن، با امید و یاشار و آرزو پاسور بازی می‌کردند. همه جا پر از دود بود. آرزو و شوهرش از یک قلیان دود می‌گرفتند. آزاده بدون توجه به حضور برادرها و یاشار، تاپ و شلوارک پوشیده بود و موهای بلند و لختش را روی شانه‌اش ریخته بود. هدفون به گوش لب می‌زد. حرکات ریزش نشان از گوش دادن به موسیقی بود. تا به حال خانواده امید را اینطوری ندیده بودم. حس غربت عجیبی داشتم. خودم را حتی از امید دور دیدم. سرم تیر کشید. به سرفه افتادم. توجه همه به من جلب شد. یاشار به امید گفت: _پاشو کارت دراومد آرزو اظهار نظر کرد: _چقدر خوش سفره! امید سیگار خاموشی به لب داشت. _قرص می‌خوای بِت بدم؟! آرام گفتم: _نه... فقط یه جایی که بتونم بخوابم. امید در اتاق را باز کرد. خطاب به آرزو غر زد: _آرزو زِر الکی نمی‌زنی این اتاق منه. آرزو ناله کرد: _امید هنوز برای رفتن به اتاق اکراه داشتم. امید بازویم را به داخل هول داد. با همان مانتو و روسری یک گوشه سر روی بالش گذاشتم. سرم تیر کشید. دلم نمی‌خواست به هیچ کدام از چیزهایی که امروز اتفاق افتاد فکر کنم. چشمانم را به هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم. هر روز از این باغ بَری می‌رسید... تنها کاری که کردم سکوت بود. یک ساعت هم با امید تنها نبودم. فقط وقتی کنارم می‌ماند که پیشنهاد قرص داشت. حالم از همیشه بدتر بود. _فیروزه جون همیشه انقد بد سفری؟! _مادر نکنه مریضی خاصی داری؟! برای اینکه نیش و کنایه‌های مادر و خواهرش و بی‌تفاوتی‌های خودش را تحمل کنم، روزی دو قرص می‌خوردم. روز پنجم طاقتم تمام شد. سر سفره شام گفتم: _کی ایشاالله حرکت کنیم برا مشهد؟! هیچکس توجه نکرد. انگار اصلاً صدای من را نشنیدند! امید نگاهم کرد و نیشخند زد: _تو هنو تو فکر مَشَتی؟! به ما که داره خوش می‌گذره. _فکر کنم قرارمون همین بود: ماه عسل بریم مشهد. _تو خودت هم ماهی هم عسلی... مادرش وسط آمد: _خب امید جان تا ما اینجاییم چند روز ببرش مشهد و بیاین. _یه چی می‌گی مامان انگار مَشت همین بغله! از فرصت استفاده کردم: _اتفاقا خیلی هم خوبه اگه بقیه دوست دارن، اینجا بمونن تا ما برگردیم. امید خواست چیزی بگوید که بلند شدم: _وسایل‌مون رو جمع می‌کنم ایشاالله صبح حرکت... به تنها اتاق ویلا رفتم. _بیبین چی کار می‌کنی مامان! آرزو بی پروا گفت: _تو رو خدا چند روز ببرش خیلی رو مُخه. _خفه _تو دخالت نکن عزیزم. کلمات مادرش را بریده شنیدم: _به من گوش کن... تو جاده... ماشین خرابه... برگرد. سریع وسایلم را جمع کردم. تصمیم گرفتم هر طوری شده از آنها جدا شویم. چمدانم را جلوی در هال گذاشتم. از امید سوییچ خواستم. آرزو با لبخند تمسخرآمیزی گفت: _ما که لیاقت نداریم لااقل یه زعفرون و نباتی برامون بیارید. ایمان دستش را بلند کرد: _من فقط تسبیح می‌خوام. همه به جز امید خندیدند. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکنه تخم مرغ را سفت میکنه! این تویی که مهمی!جوهره ی تو! نه اتفافات پیرامون... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
🌍دنیای زنها، دنیای توصیفِ جزئیات است👌 🦋برخلاف مردها که بدنبال حل مشکلات درسکوت هستند، زنها دوست دارند درمورد مشکلاتشان صحبت کنند و احساس همدردی دریافت کنند🍃 🌏دنیای متفاوت یکدیگر را درک کنید🙏🙂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆بعد دیدن این کلیپ ... ⁉️بهتر می فهمیم؛چرا رهبری در روز تشییع پیکر مطهر سید محرومان گریه نکردند❗️ 🔻‌به این میگن عاشق واقعی ولایت فقیه❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. رازهای پخت برنج به روش رستورانی که کسی بهت نمیگه🤫 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷توصیه و هدیه رهبر انقلاب به خانم نخبه ..😊 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
بعد از نماز صبح امید را صدا کردم. تکانش دادم. فایده‌ای نداشت. وسط سالن بیهوش افتاده بود. تا دیر وقت مشغول بازی و بگو بخند بود. صبرکردم. چند ساعت بعد دوباره تکانش دادم. چشم باز کرد. چشمانش مثل خون بود. _امید ساعت دهه غلتی زد و دوباره خوابید. نماز ظهر را خواندم که بالاخره اولین نفر بیدار شد. مادر امید از گوشه چشم نگاهی به سجاده‌ام کرد و به حیاط رفت. سراغ امید رفتم. بیدار شد. دست و پایش را مثل جنینی جمع کرد. به خودش لرزید. صورتش مچاله شد. دست و پایم یخ کرد. سریع به حیاط رفتم. مادر امید داخل ماشین امید نشسته بود. خودش را رساند. بی سر و صدا ایمان را صدا زد. ایمان خونسرد نُچی گفت و در بالش فرو رفت. از مادرش لگدی خورد. _مگه نمی‌گم پاشو یه فکری براش کن. با اکراه بلند شد. از جیب لباسش چیزی درآورد. به مادرش نگاهی کرد و چشم و ابرو بالا انداخت. مادر امید من را تا اتاق همراهی کرد. _چی شده؟! نمی‌خواد ببریمش دکتر؟ چرا اینطور شد؟! _خوشکلم هیچیش نیس. نترس. بیا تو فکر نباش. یک لیوان آب برایم آورد. دلداری‌ام داد. شروع کرد به جمع کردن لباس‌های امید: _بیا خوشکلم وسایلش رو جمع کنیم دیرتون نشه. الان خوب می‌شه. هیچی نیس... چند دقیقه بعد، امید سرحال و خندان به اتاق آمد اما هنوز چشمانش قرمز بود: _عزیزم آماده‌ای؟! بریم؟ آب دهانم را قورت دادم. روبرویش ایستادم. دستانش را باز کرد. به رویم خندید: _چرا ایجوری نیگام می‌کنی؟! ها؟! مادرش پیراهنی روی دوشش انداخت: _هی می‌گم یه پتو گرم بنداز روت لرز می‌کنی. می‌خواین اصلاً نرید؟! دستانش را دورم حلقه کرد و سرم را بوسید: _نخیر میخوام خانم خوشکلمو ببرم زیارت... امید پشت فرمان خواند و دست زد و رقصید. به پیشانی‌اش دست کشیدم. بلند خندید. کف دستش را به پیشانی کوبید. گردنش را چرخاند. با آواز خواند: _یک پسری مثل من همش در انتظاره/ یه دختری مثل تو چرا باور نداره... امید سرحال بود و ماه عسل‌مان تازه شروع شده بود. گلایه و ناراحتی را کنار گذاشتم. به حرکات امید خندیدم. برایش دست زدم. بعد از یک ساعت به نوشهر رسیدیم. اول شهر ماشین ریپ زد. اخم‌های امید درهم رفت. کنار زد. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. یاد حرف‌های دیشب مادرش افتادم. امید پشت فرمان نشست. استارت زد. ماشین روشن نشد. فکری مثل خوره به جانم افتاد. دوباره سراغ کاپوت رفت. نگاهی به داشبورد و اطراف انداختم. درِ جاسیگاری را برداشتم. قطعه‌ای در آن بود که نمی‌دانستم چیست. امید را صدا زدم. چشمانش تنگ و گشاد شد: _شمع ماشین اینجا چی‌کار می‌کنه؟ به رو نیاوردم. کمی به ماشین ور رفت. داشبورد را باز کردم و دوباره گشتم. یک کاغذ لول شده پیدا کردم. با خطوط ناخوانایی نوشته شده بود. ذهنم سمت دعای بخت گشای خانم اعتماد رفت. یادم افتاد که دعا را به آب ندادم. بعد از عقد، خانم اعتماد سر راهم را گرفت: _دیدی فیروزه دیدی چی شد؟! نگفتم این دعا کارگشاس؟! خنده‌ی عجیبی کرد: _ایشاالله خوشبخت بشی! خونواده شاهقلی خیلی خوبن هان، حرف ندارن، چقدر هم دست و دلبازن!... امید استارت زد. ماشین روشن شد. به داشبورد باز نگاه کرد: _چی می‌کنی؟! کاغذ را کنار دستم، بین صندلی و در وِل کردم. حرکت کرد. با تردید پرسیدم: _مشکلی نیست؟! می‌ریم مشهد؟! _بیبین خوشکلم از زمین سنگ بباره می‌برمت... خندیدم: _از زمین چطوری سنگ بباره؟! اخم کرد. از جیبش سیگاری درآورد. گوشه لبش گذاشت: _میرزا غلط گیر شدی؟! چشمانم چهارتا شد: _امید می‌خوای سیگار بکشی؟! فندک را به سیگار نزدیک کرد: _نکشم خوابم می‌بره حالم خراب می‌شه. _امید من از دود سیگار متنفرم! سیگارش را بیرون پنجره نگه داشت. با دو انگشت لُپم را کشید: _آ قربون خانم نازک نارنجیم بشم! _جدی می‌گم _بیبین منو... فقط واسه رانندگی که خوابم نبره. خب؟! به خاطر اینکه برنگردیم سکوت کردم. تا دوازده شب، بدون اینکه پلک بزند راند. دو بسته سیگار کشید. ناهار و شام را در ماشین ساندویچی خوردیم. چشمان من از نور ماشین‌های روبرو خسته شد. سرم روی شانه‌ام افتاد و با وجود صدای بلند ضبط خوابم برد. با صدای امید چشم باز کردم. چشمان امید، مثل شفق آسمان، قدح خون بود: _پاشو بینم... گرفته خوابیده! _وای امید چرا برا نماز صدام نکردی؟! چشم و ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت: _این شوما اینم مَشَت. خمیازه‌ام نصفه ماند، وقتی گنبد طلای آقا را دیدم. اول مشهد روبروی حرم ایستاده بودیم. ناخودآگاه باران چشمانم سرازیر شد: _قربون گنبد طلات... فدات بشم! _بیا... قربون صدقه ما ایجوری نمی‌ری در بین اشک خندیدم. به صورت امید خیره شدم. دستم را روی لب‌هایم گذاشتم و برایش بوسه‌ای فرستادم: _قربون اون چشمای پر خونت برم عزیزم. _ایجوری که فایده نداره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏خواستَنِ تـــــو تَنها خواستَنیهِ کـهِ تـــــوو دِلَـم🫀 ثابِت موندهِ وَ میمونه😌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ان شاء الله از این نی نی ها قسمت همه خصوصا بچه شیعه های متاهل بشه🤲😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade