eitaa logo
دلبرکده
6.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستمال یزدی دور گردنش را جابجا کرد. سرش را به نشانه سلام پایین آورد: _بفرما آبجی دماغش را پاک کرد و تنبان کردی‌اش را بالا کشید. آب دهانم را به زور پایین دادم. منتظر ماندم تا کمی فاصله بگیرد. چشمانم در تاریک و روشن کوچه دو دو زد. دم مسافرخانه ایستاده بود. بی‌توجه داخل رفتم. دنبالم آمد. گام‌هایم را تند کردم و پله‌ها را دو تا یکی کردم. هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم. طبقه سوم از من دورتر می‌شد. کنار اتاق، دنبال کلید دست توی کیفم بردم. از لرزش دستانم کلید در قفل جا نرفت. صدای گام‌های مرد نزدیک شد. کلید از دستم افتاد. بالاخره قفل را چرخاندم و در باز شد. به محض رسیدن مرد، داخل شدم. در را محکم بستم. امید سرش را بلند کرد: _کیه؟ نفس زنان در تاریکی گفتم: _منم عزیزم. خوبی؟ چقدر پله داره! به خودم مسلط شدم. دست روی کلید چراغ گذاشتم. امید خواب بود. از چشمی، بیرون را نگاه کردم. خبری نبود. از شوق زیارت، بعد از نماز صبح خوابم نبرد. امید همچنان روی تخت غلت می‌خورد. اینبار دلم برایش نسوخت. کف پایش را قلقلک دادم. مشت و مالش کردم. به زور پلک باز کرد: _فیرو اذیت نکن بذا بخوابم. _چه خبره از دیروز ظهر خوابی! من گشنمه... نه ناهاری، نه شامی! روده کوچیکه، روده بزرگه که هیچی معده و جیگرم رو هم خورد... با صدای خش‌دار گفت: _جون جیگر اخم کردم: _اَخ یادم نیار لبش کش آمد: _منظورم جیگر توئه خوشکله. نیشگونش گرفتم: _پاشو خیر سرت اومدیم ماه عسل اون از شمال اینم از اینجا. _از جیب ساک دستیم قوطی قرص رو بهم بده که بتونم پاشم. ساکش را گشتم. یک قوطی پلاستیکی بی‌نام و نشان یافتم. دو قرص خط‌دار مسکن برداشتم. سرش را بالا آورد: _دو تا به درد من نمی‌خوره نازنین قوطی رو بیار. چشم و ابرو بالا اندختم: _هو چه خبره؟! تازه یکی رو برا خودم آوردم. _چیه باز سرت درد می‌کنه؟ _امید دیشب تو حرم حالم بد شد. انگار منم دیگه یکی برام جواب نمی‌ده! _اینا دوزش پایینه بیشتر باید بخوری _امید قبلاً سرحال می‌شدم با این قرص‌ها اما تازگی خوابم می‌بره... بعد از صبحانه، بهانه حرم را گرفتم. امید داخل مغازه‌ای رفت. دلم با حرم بود و چشمم به اجناس. صدای اذان بلند شد که دوزاری‌ام افتاد: _وای امید الان دو ساعته تو بازار می‌چرخیم! بدون عجله با من هم قدم شد. دم حرم ایستاد: _باید برم دشویی تُو برو تو. یه ساعت دیگه همینجا همو می‌بینیم. گم نکنی ها! با تردید سر تکان دادم. برای اینکه به نماز برسم معطل نکردم. بعد از نماز، به طرف ضریح رفتم. این بار هم حال دیروزم تکرار شد. سنگینی و سرگیجه و سردرد. مقاومت کردم. به هر زوری بود خودم را به ضریح نزدیک کردم. همین که پا به روضه منوره گذاشتم، از بند آزاد شدم. سنگینی و سرگیجه‌ام رفت. سردرد همراهم بود. از شدت اشتیاق، به این وضع اهمیت ندادم. زیارتنامه را خواندم و سر ساعت خودم را به قرارم با امید رساندم. روبروی ورودی نشسته بود. با دیدن من به ساعتش نگاه کرد. لبخندی از رضایت زد: _آفرین دختر خوب! در بازار چرخیدیم. سوغاتی خریدیم. نزدیک غروب، لنگ لنگان به مسافرخانه برگشتیم. _فردا می‌ریم طرقبه می‌گن حرف نداره. صبح با ماشین به سمت طرقبه رفتیم. ناهار خوردیم و تا عصر در آلاچیقی نشستیم. هوا دلپذیر و بهاری بود. امید سیگاری روی لبش گذاشت. _امید... _سرم درد می‌کنه فیرو. _خب قرص بخور عزیزم سیگار به چه درد می‌خوره؟! پوفی نفسش را بیرون داد. سیگار را سر جایش گذاشت. لبخند زدم و تشکر کردم. خوشی زیر دلم زد. یکدفعه به امید گفتم: _امید از وقتی تنها شدیم واقعاً بهم خوش گذشته! از بالای چشم نگاهم کرد: _یعنی با مامانم اینا خوش نمی‌گذره دیگه؟! _ منظورم اینه بالاخره ماه عسل‌مونه. وقتی با اونا بودیم تو اصلاً به من محل نمی‌دادی! حالت صورتش تغییر کرد. اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد: _تو همش خودتو بالا می‌گیری انگار تافته جدا بافته‌ای! نخواستم چیزی بِت بگم ناراحت نشی. چشمانم گرد شد: _من خودمو بالا می‌گیرم؟! امید من تا حالا خونواده‌ات رو اینطوری ندیده بودم. شوکه شدم! _چشونه مگه؟! آدم میره سفر خوش بگذره و صفا کنه نه مِثِ تو لب‌هایم آویزان شد. _امید خیلی بی‌انصافی من همه چی رو ندیده گرفتم و حرفی نزدم تا سفرمون خراب نشه. _ها مثلاً چی می‌خواستی بیگی؟! _هیچی _نه بوگو تو رو خدا! _ولش کن نمی‌خوام روز قشنگ‌مون رو خراب کنم. دستش را به طرفم پرت کرد. سرش را برگرداند: _برو بابا خرابش کردی بلند شد. لبه‌ی کفشش را خواباند و رفت. انتظار این عکس‌العمل را نداشتم. فکر کردم تا وقتی از دلم درنیاورده حرف نزنم. یادم افتاد سرش درد می‌کند. تصمیم گرفتم به رو نیاورم. _چقدر طول دادی؟! خوبی؟ تند نگاهم کرد: _اگه بذاری... سیگارش را روشن کرد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"یکجا به کنار تو ‏ارزد به جهان با غیر..." 😍صبحت بخیر بهترین رفیقم💕 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایام امتحانات حرم امام حسین علیه السلام😍🥺 درس خواندن در چنین مکانی آرزوست...❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزم تو باید سالم باشی... تو میمونی برای من❤️✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال ها ماشینِ پیکان داشتیم جمعه ها در خانه مهمان داشتیم قرمه سبزی بود ماهانه ولی املت و کوکو فراوان داشتیم تورِ چین و نروژ و شیلی نبود ما سفر در سطح استان داشتیم ثلث اول ؛ ثلث دوم ؛ ثلث سه ... امتحاناتِ فراوان داشتیم داخلِ حمام ما یک تشت بود در خیالِ خود ولی ... وان داشتیم! پای ما در جمع ؛ شلوارک نبود ما درونِ خانه ...تنبان داشتیم! آن زمان ها فقر هم بودش ولی عمدتا در دل؛ خوشیها داشتیم...☺️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصمیمم را عوض کردم. در مسیر برگشت، با امید حرف نزدم. بیرون تاریک بود و مناظر زیبای منطقه دیده نمی‌شد. سرم را به صندلی تکیه دادم. چشمانم را بستم. در سرم هزار فکر آمد و رفت. امید سومین سیگار را کنار لبش گذاشت. تا برسیم یک بسته را تمام کرد. ماشین را کنار مسافرخانه پارک کرد. صندوق را بالا زد. زودتر از او وارد مسافرخانه شدم. کلید را تحویل گرفتم. روی آخرین پله‌ی طبقه سوم با مرد هیکلی روبرو شدم. انتظارش را نداشتم. بی‌اختیار جیغ کوتاهی زدم. با اخم از کنارش رد شدم. یکدفعه با صدای بلندگو قورت داده‌ای گفت: _آبجی با یه من عسل نمیشه قورتت داد... تا ما رو می‌بینی انگار لولو دیدی! کلید را با لرز به قفل زدم. جا نرفت. هنوز داد می‌زد: _دست و پات شل می‌شه وا می‌دی انگاری که الان می‌خورمت... مردی از اتاق کنار راه پله بیرون آمد: _آقا ما از دست شما آسایش نداریم؟! سرش داد زد: _باز تو زر زر کردی؟ برو تو سولاخت. مرد در را محکم بست. توانستم کلید را در قفل بچرخانم. ادامه داد: _بدو بدو نخورمت... قهقهه‌اش بلندتر از صدایش مسافرخانه را لرزاند. به در تکیه دادم و دست روی قفسه سینه‌ام گذاشتم. صدای خنده قطع شد. تق تق پشت سرهم در بلند شد. با عجله کلید را در قفل گذاشتم و دو دور چرخاندم. نفسم بالا نمی‌آمد. لبم را با دندان گاز گرفتم. آب دهانم پایین نرفت. _وا کن فیروزه بینم... از صدای امید آرام شدم. در را باز کردم. امید طوری داخل شد که در به کتفم کوبید. چشمانش را ریز کرد: _ای مرتیکه زاقارت چه گهی خورد؟! با چشمان از حدقه بیرون، کتفم را ماساژ دادم: _هیچی صورتش را به بیرون چرخاند: _نه داش یه گهی می‌خورد خودم شنیدم. مرد که سه تای امید هیکل داشت؛ متوجه حرف او شد. _چه زِری زدی اشکول؟! _زر رو که توی عن تیلیت زدی. _بیشین با... امید به طرفش حمله برد. یقه‌اش را چسبید. سرش را به پیشانی مرد کوبید. به سمت‌شان دویدم: _امید عزیزم ول کن. فریاد زد: _برو تو بینم یک قدم عقب رفتم. مرد هیکلی امید را به دیوار کوبید. جیغ کشیدم. مسافر اتاق کناری بیرون آمد. صاحب مسافرخانه با چند نفر دیگر رسید. به زور از هم جدایشان کردند. آستین و جیب پیراهن امید پاره شد. از دماغ و پیشانی‌اش خون می‌ریخت. دم اتاق، با گریه بازویش را گرفتم. دستم را پرت کرد. در اتاق را محکم بست. چشمانش قرمز و پر خون بود. وحشیانه روی تخت هولم داد. فریاد زد: _دیگه نبینم ازین غلطا کنی... گلویم را با دو دست چسبید: _می‌کشمت اگه بیبینم بدون من پاتو بیرون بذاری. قلم می‌کنم دو تا پاتو... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شاکر نعمت های خدا باشی،خدا یه نعمت بالاتر و بهتر بهت میده😊 ولی اگه ناز کنی و ناشکری کنی...😅 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سرنوشت مجریان زن در رسانه‌های مدعی زن‌زندگی‌آزادی🙃 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض سنگین سردار سلامی در مراسم همسر شهید صیاد شیرازی🖤 📣 سرلشکر سلامی: شهید صیاد در گسترش و ارتقای قدرت دفاعی کشور نقش‌های بسیار ممتازی ایفا کرد/ همسر شهید صیاد شیرازی تکیه‌‌گاه این مرد بزرگ بود. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
🔺ایشون میگن هزااااار بار فلان ذکر رو بخون و فوت کن به آب و بده همسرت بخوره تا همسرت مثلا عاشقت بشه😒 ➕بجای هزار بار خواندن فلان ذکر، روزی یکبار به همسرت عشق بورز و بهش بگو دوست دارم و چهار کلمه عاشقانه بهش بگو... این کار معجزه می‌کنه. این کار اسمش دزدی محبت هست. نه محبت دزدی کنیم نه گدایی! 🔸مشکل این هست که انقدر مغرورم و متکبرم که حاضرم هزار بار به آب بگم دوست دارم، اما یکبار به همسرم نگم! 🍃 کانال رسمی طبیب جان 👇 https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در طول رابطه زناشویی سعی کنید تا جای ممکن، محیط و نوع رابطه را جوری جلو ببرید که نه شما و نه همسرتان هیچ گونه استرسی نداشته باشید👌 چرا که استرس موجب از بین رفتن تمرکز در حین رابطه، عدم لذت کافی زوجین و بروز مشکلات مزاجی و جسمی خواهد شد... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_وای خدا یعنی تو ماه عسل کتکت زد؟! فیروزه آه سینه‌اش را با بازدم عمیقی بیرون داد. _چرا همون موقع‌ها ولش نکردی؟! _هی رؤیا جون! منِ ساده هنوز خبر نداشتم به خاطر مواد حالش بد می‌شه. چشمان رؤیا گرد شد: _همین که کتکت زد کافی بود تا ولش کنی. _یکسال عقد همیشه با محبت و مهربون بود و اصلا رفتار خشنی ازش ندیدم. اون روز هم رفتار امید جوری بود که انگار من اشتباهی کردم. لب‌های رؤیا بالا رفت. سعی کرد خودش را جای فیروزه بگذارد. _به هر حال کم تجربه بودم و فکر می‌کردم به هر قیمتی باید زندگی‌مو حفظ کنم. برای یه دختر به سن و موقعیت من، جداشدن یه شکست بود که هیچ چیزی جبرانش نمی‌کرد. رؤیا سرش را به نشانه تأیید تکان داد: _نبودن بابات و نداشتن پشتوانه... پلک‌هایش را روی هم گذاشت و وسط حرف رؤیا پرید: _بابا مثل کوه استواری برای همه خانواده بود. مامانم قدرت اونو نداشت و همیشه می‌خواست مشکلات رو بپوشونه و اونا رو کوچیک کنه اما هیچ‌وقت یادمون نداد که مشکل باید حل بشه و مخفی کردنش دردی رو دوا نمی‌کنه. _به هیچ‌کس نگفتی؟! پوزخندی زد: _به هیچ‌کس نگفتم و از اون روز به بعد حساسیت‌های امید بیشتر شد. کلاً دیگه بهم اجازه نداد تنها جایی برم حتی تا خونه مامان. با خودش باید می‌رفتم و با خودش برمی‌گشتم. _چه سخت! _حتی اینطور نبود که منو بذاره اونجا و بعد بیاد دنبالم! رؤیا دستانش را به طرفین چرخاند: _اونجا دیگه چرا؟! فیروزه خنده‌ی تلخی کرد: _می‌گفت ممکنه پسرخاله‌ات اونجا باشه. رؤیا محکم به پیشانی‌اش کوبید: _خدای من! _فقط خونه مامانش منو می‌برد و تنها ولم می‌کرد که اونجا هم، بعد از اینکه یه چیزایی در مورد مادرش متوجه شدم، برام قابل تحمل نبود. _یا بسمﷲ دیگه چی فهمیدی؟ فیروزه از عکس‌العمل‌های رؤیا خنده‌اش گرفت: _سه ماه بعد از عروسی‌مون یه اتفاقاتی افتاد که زندگی‌مو ازاین رو به اون رو کرد. رؤیا از روی مبل بلند شد. دستش را به نشانه‌ی ایست بالا برد: _صبر کن برم چایی بیارم بعد ادامه بده. _رؤیا جون یه بالش و پتو هم لطفاً برای ستیا بیار. *** بعد از سه ماه از ازدواج‌مان، سوز پاییزی هوا، به زندگی‌مان وارد شد. _خب بذار با مامان خودت برم. از این حرفم سیاهی مردمکش برق زد: _خوبه صُب می‌برمت خونه مامانم باش بری دکتر. فکر کردم تیر آخرم را بزنم: _نمیشه با مامانم برم؟ از سکوتش امیدوار شدم: _امید من روم نیست با مامانت برم دکتر زنان... شبکه تلویزیون را عوض کرد. بدون اینکه نگاهم کند گوش داد. _می‌ترسم مامانت فکر کنه من عیبی دارم! تلویزیون را خاموش کرد. بلند شد. کنترل را روی مبل انداخت: _بسه فیرو. نمی‌خوای با مامانم بری صَب کن تا خودم ببرمت. تیرم به هدف نخورد. نخواستم صبح تا عصرِ بودنم آنجا برایم عذاب شود. تصمیم گرفتم ناهار آن روز را من بپزم. مادر امید از پیشنهادم لبخند زد. _پس من با خیال راحت برم به کارهام برسم الانه که دوستام بیان. به ساعت نگاه کرد: _راستی آزاده دوازده می‌ره مدرسه ناهارش هم بده ببره. موقع رفتن تأکید کرد: _خوشکلم کارم داشتی پیامک بهم بده. زنگ نزن، پایین هم نیا. با دوستام جلسه مدیتیشن داریم. چَشمی گفتم و مشغول خلال کردن پیاز شدم. سر ظهر آزاده در حال حرف زدن با گوشی از اتاقش بیرون آمد: _اول تو... دیونه داره دیرم می‌شه... منم... نه نمیشه... همین که تو می‌گی... بعد از رفتن آزاده، ایمان از آن یکی اتاق پیدایش شد. خواب‌آلود و نامرتب با رکابی به آشپزخانه آمد: _چی داریم؟! سلام کردم. چشمانش باز شد: _اِ تویی! صدای آیفون بلند شد. منتظر ماندم تا ایمان برود. تکان نخورد. گوشی آیفون را برداشتم. _سلام می‌خوام ابریشم خانم رو ببینم. بلند گفتم: _کی؟ اشتباه گرفتین. مستأصل گفت: _تو رو خدا خانم! دستم به دامنت. بچه‌ام داره از دستم میره... به ایمان نگاه کردم. چرت می‌زد. پله‌ها را پایین رفتم. یک خانم چادری مسن و یک دختر مانتویی جوان، همسن و سال خودم دم در بودند. دختر با چشمان خمار خیره نگاهم کرد. _با ابریشم خانم حرف بزن دخترمو ببینه. _خانم چی می‌گی؟! ابریشم نداریم اینجا. خواستم برگردم. دستم را چسبید: _بش بگو اگه رام ندی زنگ می‌زنم پلیس. محکم و جدی این را گفت. در بایگانی ذهنم جستجو کردم. برای اینکه ماجرا را بفهمم گفتم: _چی می‌خوای به پلیس بگی؟ دستم را فشار داد: _میگم اینا کلابردارن. پولمو خوردن. بچه‌ام رو چیز خور کردن. صورتش تغییر کرد: _همش جیغ می‌زنه و میگه یکی میاد اذیتش می‌کنه. به دختر جوان نگاه کردم. زن صدایش را پایین آورد: _من گفتم از اون پسره آسمون جُل دل بکنه نخواستم که بچه‌ام جن‌زده بشه. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولا حرفاتونو به همه نزنید اولش اینجاست! اصلا پرچونگی خیلی ضرر میزنه❌ ⛔️چشم [زدن] حق است؛ من در آوردی نیست 🔆استاد فاطمی نیا ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا